از تئاتر بر مي گشتم . آن روز دبيران مدرسه ساعت دو و نيم جلسه داشتند . بنابراين فريبرز نتوانست به دنبال من بيايد . مقابل در پاركينگ با پستچي مواجه شدم . با ديدنم پرسيد:" ببخشيد خانم شما ساكن طبقه دوم پلاك 114 هستيد."
با سر حرفش را تاييد كردم . خوشحال شد و بسته اي از كيسه اش آورد و گفت:" اين مال شماست . از فرانسه آمده است . اينجا را امضا كنيد."
نگاهم به بسته بود . جايي كه پستچي نشان داد را امضا كردم . حدس زدم از طرف برديا باشد . هيچ اشتياق و وسوسه اي در من براي باز كردن آن نبود . با سرعت داخل خانه شدم . مستقيم به طرف اتاقم رفتم . بسته را باز كردم . در نگاه اول گردنبند مرواريد بلندي را ديدم . بي گمان اين گردنبند مرواريد متعلق به مادربزرگ بود . عرق سردي روي پيشاني ام نشست . از لاي يك بشته ديگر چندين عكس بيرون آوردم كه با ديدن هر يك از آنها احساس تنفر شديدي به من دست داد . عكس هايي را كه در طول با هم بودنمان از من و خودش گرفته بود برايم پست كرده بود . بعضي از آنها به قدری مفتضح بودند كه حالم از خودم به هم خورد . سر انجام يك نامه كوتاه:
سلام ماني عزيز. اميدوارم از هداياي ناقابلم خرسند شده باشي . تنعا دغدغه من شوق رسيدن به توست .مي دانم و ايمان دارم كه روزي دوباره به تو خواهم رسيد . پس به اميد آن روز... دوستت دارم و دوستم بدار .
نامه را با نهايت انزجاري كه در دلم زبانه مي كشيد مچاله كردم . با شنيدن صداي در با دستپاچگي همه وسايل را در كمدم قايم كردم . اي نامرد حرامزاده . چه گستاخانه آن گردنبند را برايم فرستادي...
صداي فريبرز را شنيدم كه مرا صدا مي زد . سراسيمه از اتاق بيرون رفتم . خوب مي دانستم زنگ چهره ام پريده است . پريشاني را در نگاه من ديد و پرسييد :" اتفاقي افتاده ؟"
بي جهت انكار كردم و گفتم :" نه ... فقط سرم كمي درد مي كند ."
* * *
دامن جين كوتاهم را از كشو در آوردم . چطور مادر ياد اين دامن بود . خودم خيلي وقت بود آن را از خاطر برده بودم .
موهايم را شانه زدم و روي شانه هايم ريختم . چقدر بلند شده بودند! كمي ماتيك ماليدم . كاش پيراهنم كمي آستينهايش بلند تر بود . از هيبتي كه براي خودم ساخته بودم بدم مي آمد .
در اتاق را باز كردم و فكر كردم چه واكنشي نشان خواهد داد ؟ روي مبل نشسته بود و روز نامه مي خواند . متوجه من نشد . مقابلش نشستم و پا روي پا انداختم و در دل خودم را لعنت فرستادم و گفتم كاش ساقهاي سپيدت را قطع مي كردند . مرا ديد . كمي با بهت و حيرت نگاهم كرد . لبخند مسخره اي تحويلش دادم و بعد با گفتن مي روم چاي بياورم بلند شدم و با كمي طنازي به طرف آشپزخانه رفتم . به دنبالم به آشپزخانه آمد .
سنگيني نگاهش را احساس كردم . دو فنجان روي سيني چيدم . پشت سرم جلوي يكي از صندليها ايستاده بود . وقتي به طرفش برگشتم به عمد با او برخورد كردم . چند لحظه را را با تماشاي هم سپري كرديم . با دستپاچگي سرش را پايين انداخت و از آشپزخانه بيرون رفت . به جاي خالي اش كنار صندلي چشم دوختم و گفتم : ديدي مادر ! حتي اگر لخت هم مقابلش ظاهر شوم نگاه چپ به من نمي اندازد .
روز صندلي نشستم و كر كردم چرا دنبالم تا آشپزخانه آمد . منقلب و پريشان نشان داد و بعد سراسيمه از آشپزخانه بيرون رفت . نيم ساعتي همان جا روي صندلي نشستم و منتظر ماندم تا از اتاقش بيرون بيايد . عاقبت آمد . نگاهي دزدانه به اتاق نشيمن انداختم . سر جايش نشسته بود و اين بار در دستش كتابي بود . بي انكه دوست اشته باشم از جا بلند شدم . چاي ريختم و به اتاق نشيمن رفتم . سيني چاي را مقابلش گذاشتم . وقتي نگاهم كرد لبخند هرزه اي به رويش پاشيدم كه خودم را هم به چندش انداخت .
ناگهان با چنان خشمي سيني را انداخت كه چاي داغ بر سر و صورتم پاشيد . مات و مبهوت نگاهش كردم . چشمانش ديگر منقلب نبودند . جرات نگردم بپرسم چرا ؟ فريادش خطرناك تر از خشم چشمانش بود .
" زود اين لباس مسخره را از تنت در بيار ... فهميدي ؟"
فرار را بر قرار ترجيح دادم . احساس شرم و گناه در وجودم چنگ مي انداخت . اي خدا من لياقت او را ندارم . من شكست خورده و بازنده ام . بايد اين علاقه را فراموش مي كردم ... آري ! من لياقتش را ندارم . بايد همه چيز را در نطفه خفه كرد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)