"سلام كوچولوي من . ديروز زنگ زدم مدرسه مديرتان گفت مريض هستي و چند روز است مدرسه نيامدي ! نگران شدم نكند از دوري من رنج مي بري عزيزم ؟"

" خيلي بد موقع زنگ زدي . الان زنگ تفريح است و همه توي دفتر جمع هستند." و نگاه نافذ فريبرز را به جان خريدم .

" ببين ماني ! من برايت يك هديه فرستادم چون جاي جديدت را بلد نبودم فرستادم به همان نشاني قبلي . لابد تا حالا رسيده ."

" باشد . كاري نداري ؟"

" چيه ؟ به اين زودي از حرف زدن با من خسته شدي . نگفتي چت بود . "

" آنفولانزا ..."

" دلم برايت يك ذره شده . كاش الان پيش تو بودم ."

" كاري نداري ؟"

" بگو دوستت دارم تا خداحافظي كنم . "

چشمانم را روي هم گذاشتم . از شدت عصبانيت گر گرفته بودم . مس دانستم اگر بر خلاف ميلش عمل كنم ول كن نيست . به ارامي گفتم :" دوستت دارم ."

اذيتم مي كرد . مي دانست چجوري زجرم بدهد . " چي ؟ نشنيدم يك بار ديگر بگو ."

متوجه حركت فريبرز به سمت كتابخانه شدم كمي بلند تر تكرار كردم " دوستت دارم."

كتابي از دست فريبرز افتاد پايين و برديا خوشحال و پيروز خداحافظي كرد . به سرعت به طرف او رفتم . همزمان خم شديم تا كتاب را برداريم . نگاهمان از هم گريزان بود . كتاب را برداشت و بي توجه به من سر جايش گذاشت . از خانم مدير تشكر كردم و به سرعت از دفتر بيرون آمدم . احياي خفگي به من دست داد . دلم مي خواست هاي هاي گريه كنم .

چرا گفتم دوستش دارم ؟ مگر من از او بيزار نبودم ؟ من هنوز از او مي ترسيدم ... نفرين برتو ! نفرين به من .

زنگ كه به صدا در آمد به دستشويي رفتم تا آبي به چهره اشك آلودم بزنم . به چشمان شبنم زده ام زل زدم و گفتم:" تو ملعوني ماندانا!"


حوصله شلئغي بچه ها را نداشتم . ژاله به جاي من كلاس را اداره مي كرد . وقتي برپا داد نتوانستم مثل تمام بچه ها با ذوق و اشتياق به او خيره شوم . هنوز بر جا نداده با لحني پر توبيخ به ژاله گفت:" شما مبصر كلاس هستيد؟"

ژاله به لكنت افتاد :" نه... ماندانا ... يك كمي حالش گرفته بود ..."

"خيلي خوب بنشينيد ... خانم ستايش ؟"

از جا برخاستم . سرم پايين بود و قلبم تند مي كوبيد.

" وقتي با شما حرف مي زنم به من نگاه كنيد."

سرم را بلند كردم . هرچه خشم و غضب بود در نگاه او جمع شده بود . " مگر نگفته بودم حوصله بي نظمي و جا بجايي را ندارم؟"

" چرا ولي من فقط كمي سرم درد مي كرد ..."

"بيرون . از كلاس من برو بيرون هر وقت حوصله ات سر جايش بر گشت سر كلاس حاضر شو !"

نا باورانه و با حسرت به او نگاه كردم . نه تنها من بلكه بقيه بچه ها هم از اين كار او شگفت زده شدند . هنوز نگاهمان با هم درگير بود كه دوباره فرياد زذ:" اگر نشنيديد دوباره تكرار كنم ؟"

به ناچار كتاب و دفترم را توي كيفم گذاشتم و بعد با نگاهي سنگين به ژاله آرام از كلاس بيرون رفتم . سر به زير متفكر در طول حياط قذم مي زدم . علت خشم و كينه ناگهاني اش چه بود ؟

سر قرار هميشگي ايستاده بودم . كمي ديرتر از هميشه رسيد . بي اعتنا از مقابلم رد شد . متوجه نشدم چرا دنبال ماشين مي دوم .ولي او با آخرين سرعت ممكن از پيچ خيابان گذشت .

از دستش دلگير بودم . نمي دانستم چه كرده ام كه اينگونه مورد غضبش قرار گرفته ام . شايد تلفن امروز باعث اين رفتارش شده بود . شايد هم وقتي به برداي گفتم دوسست دارم او شنيد...آري او شنيد. ديدي چط.ر كتاب همان لحظه از دستش افتاد .

خوب بر فرض اينكه شنيده باشد چه ربطي به او دارد ؟ چرا بايد خشمگين شود؟ يعني مي خواهي بگويي او هم دوستت دارد ؟ نه ابله نادان ! او كجا و تو كجا ؟ قلب سياهت را فراموش كرده اي ؟ او كه خبر از قلب من ندارد ... قلب من ... كه ديدني نيست !

نفهميدم چرا به جاي رفتن به خانه به يك پارك خلوت و آرام رفتم . به آرامي روي نيمكتي نشستم . از سكوت دل آزار پارك استفاده كردم و تا آنجا كه دلم مي خواست گريه كردم .