فريبرز از دفتر بيرون آمد. با چشمانش دنبال من گشت . خواستم برايش دست تكان بدهم كه با ديدن خانم گرمارودي منصرف شدم . ايستادند و چيزي به هم گفتند. احساس كردم قلب من هم فشرده مي شود و بدجوري به درد آمد. با گامهاي سست و بي رمق از مدرسه بيرون آمدم . خانم گرمارودي سوار بر ماشين خارجي اش از مقابلم رد شد و چند دقيقه بعد بي . ام . و آلبالويي رنگ فريبرز جلوي پايم ترمز كرد .

" كجا مي روي دختر ؟ مگر نگفتم در حياط منتظرم بمان ."

راست مي گفت قرارمان همين بود پس چرا من منتظر نشدم . سوار شدم و سلام كردم . حالم را پرسيد . نگفتم دوباره استخوان هايم درد مي كند و گلويم مي سوزد . " بهترم !"

وقتي به خانه رسيديم به زحمت از ماشين پياده شدم . در فاصله اي كه او در پاركينگ را مي بست خواستم جلوتر از او بروم كه پاهايم همكاري نكردند و من از سومين پله با ناله اي دلخراش پرت شدم . صداي او را شنيدم كه گفت:" ماندانا چه كار كردي ؟" و بعد از حال رفتم .

دكتر سوزن سرم را از دستم در آورد و با مهرباني گفت:" اين بيماري تنها با استراحت خوب مي شود در ضمن بايد مقدار زيادي آب ميوه بخوري ."

چشمانم به زحمت باز بودند . فريبرز دستورات غذايي را از دكتر گرفت و او را تا دم در همراهي كرد . برگشت و خيره نگاهم كرد ولي از بيحالي نفهميدم دوباره تنم داغ شد يا نه .


"تو كه گفتي خوب شدي . خدا خيلي بهت رحم كرد كه وقتي افتادي طوريت نشد . حالا بخواب تا من هم برايت سوپ درست كنم ."

نگاهش كردم .من فقط برايش زحمت و دردسر درست كرده بودم . الان بايد به جاي او مادر از من پرستاري مي كرد نه اينكه او با اين قلب مهربان نگران سلامتي من باشد .

چشمهايم همانطور كه در حوض سبز مهرباني چشمانش غرق بود بر هم افتاد و به خواب عميقي فرو رفت.

وقتي بيدار شدم او بالاي سرم نشسته بود و به من زل زده بود . " بيدار شدي ؟ دو ساعتي هست كه خوابيدي . مي خوهي برايت سوپ بياورم ؟"

خواستم از جا بلند شوم نتوانستم . كمكم كرد تا نيم خيز شوم. " از اينكه به فكرمن هستيد ممنونم . من فقط باعث دردسر شما ..." سرفه نگذاشت به حرفهايم ادامه دهم . از جا برخاست به طرف آشپزخانه رفت و گفت:" بعضي از دردسرها خواستني هستند."

با دو بشقاب سوپ داغ برگشت . يكي را دست من داد و ديگري را مقابل خودش گذاشت .

با تعجب گفتم :" شما هنوز ناهار نخورديد؟"

لبخند زد و گفت:" مگر مي توانستم؟ اين مدت حسابي عادت كرده ام كه دو نفري غذا بخوريم ... بخور تا سرد نشده . "

اي قلب بي شرم ! تند مكوب . خوب مي داني كه لايق محبتهاي بي دريغ او نيستي . آرام بگير تا مبادا تپشهاي پر سوزت سينه ي دردمندت را بشكافت و بوي تعفنش همه جا را پر كن كند .

اي قلب بي شرم !