صفحه 6 از 12 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 118

موضوع: *کسی پشت سرم آب نریخت | نیلوفر لاری*

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    " ببين ماني دو هفته از رفتن خواهرت گذشته . خوب خدا را شكر زنگ مي زند و راضي به نظر مي رسد . من هم بايد بروم پيش پدرت. دست كم تا عيد بايد پيشش بمانم . به قدري از ما سير شده كه تا حالا هيچ خبري هم از ما نگرفته . مي روم تا يك جوري دلش را نرم كنم . خدا بيامرز مادربزرگت را نديدي او هم كينه اش شتري بود."

    " مادر من كجا بروم؟راستي راستي كه خيال نداريد منو بفرستيد پيش فريبرز ؟"

    " چرا اين مهمترين قسمت تصميم من است . تو در اين ودتي كه پيشش هستي بايد يك جوري..."

    اشكهايم سرازير شد . مادر نقشه همه چيز را كشيده بود . بايد يك جوري خودم را به او نزديك مي كردم تا به طرف من كشيده شود و بعد...

    " همه چيز را مي اندازيم گردن او ! و چون چاره ي ديگري ندارد با تو ازدواج مي كند."

    نگاهم نمي كرد كه ببيند چطور از شرم به خوذم مي پيچم . اين كار من نبود نه ! نمي توانستم دوباره وجودم را در اختيار كسي بگذارم .

    " اين قدر گريه نكن ماني ! باور كن اين به صلاح توست . تو زن هر كسي بشوي فردايش بايد طلاق بگيري چون گندش بالا مي آيد."

    خودش هم به گريه افتاد و گفت:" مي دانم در مورد من چه فكري مي كني ميدانم . ولي باور كن همش به خاطر خوت است . فكر مي كني از اين پسره خوشم مي آيد ؟ نه به جان تو . ولي چه كنيم كه مجبوريم...به خدا هروقت نگاهم به نگاهت مي افتد از خجالت و شرمندگي آب مي شوم ... من تو را به اين روز انداختم ...من . نفرين به آن حرامزاده ي نامرد."

    دوباره دلم در حريق ندامت سوخت . آن جانب بي رحم . خداي من ! چرا سكوت كردم ؟ چرا در قفس را به روي درنده اي چون او گشودم . چرا ؟


    پولور آماده شده بود . آستينهايش سپيد بود . تنه اش مشكي. نمي دانم از اين خوشش مي آمد يا نه ؟

    مادر چمدانش را بسته بود . رو به من گفت:" امشب دعوتش مي كنيم بيايد اينجا . نه ! ما مي رويم پايين اين طور بهتر است. ماني برو كادو را بهش بده و بگو كه شب براي يك موضوع مهم ..."

    " مادر فكر نمي كني بدون دعوت بد باشد؟"

    " تو كاري را كه من مي گويم بكن . فهميدي؟"

    پولور را كادو كردم و با ترديد بيرون رفتم . وقتي از پله ها پايين مي رفتم ياد صبح افتادم كه با خانم گرمارودي در سالن يك ربعي حرف مي زد و با فكر اينكه در چه موردي ممكن است حرف زده باشند زنگ را فشردم. مثل اغلب وقتها ربدوشامبر يه تن داشت و كلاهش را هم بر سر گذاشته بود .

    لبخند زد و گفت:" تو هستي؟" و خودش را كنار كشيد. از ضبط صوت صداي خواننده مي آمد: دو سه شبه كه چشمام به دره خدا كنه كه خوابم نبره...

    تعارفم كرد كه بنشينم . ضبط را خاموش كرد و با معذرت خواهي رفت را لباسش را عوض كند . چند دقيقه بعد برگشت . بولوز سپيد پوشيده بود با شلوار گرم كن مشكي . ياد پولور افتادم . با خجالت و دستپاچگي كادو را به طرفش گرفتم و گفتم:" قابل شما را ندارد."

    نگاهي به كادو انداخت و پرسيد:" براي من است ؟ چه خوب." و آن را باز كرد . پولور را بلند كرد و نگاهي دقيق به آن انداخت .

    " كار خودت است نه؟"

    با شرم گفتم :" بله ! البته زياد خوب از آب در نيامده ."

    " عالي است . دستت درد نكند. ولي از كجا مي دانستي من به دو رنگ سياه و سپيد علاقه مند هستم ؟"

    از كجا مي دانستم ؟ تمام بچه هاي مدرسه مي دانستند . از آنجا كه هميشه تيپ سياه و سپيد مي زد . پولور را تا كرد و روي ميز گذاشت . بعد پرسيد :" چاي مي خوري يا نسكافه؟"

    " هيچ كدام! بايد بروم... راستش آمده بودم بگويم من و مادر خودمان را براي شما دعوت كرديم...اينجا."

    خنديد و گفت:" خيلي خوب است. البته پذيرايي را خودت بايد به عهده بگيري . چطور است خانواده عمه رويا را هم دعوت كنيم؟"

    نخستين مرتبه بود كه از كلمه عمه استفاده مي كرد . حرفش را قطع كردم و گفتم:" نه ! راستش ... چطور بگويم... مادر مي خواست با شما درباره موضوعي صحبت كند ..."

    نگاهش كردم . چشمن سبزش برق مي زد. " آه ! كه اينطور خيلي خوب . پس برويم كمي خريد كنيم. آخر مي داني همه چيز تمام شده."

    " خودتان را به زحت نياندازيد . ما كه با هم تعارف نداريم."

    ولي قبول نكر و از من خواست براي خريد همراهي اش كنم . مادر مخالفتي نشان نداد. پس از تعويض لباس همراهش رفتم . خودش بي آنكه از من چيزي بپرسد همه چيز خريد . پس مرا براي چه آورده بود ؟

    به خانه كه رسيديم نگذاشت بروم و گفت:" نه تو را به خدا آشپزي من زياد تعريفي ندارد .خودت زحمتش را بكش ."

    قبول كردم وگفتم :" باشه." خوشحال شد . از من خواست مرغ سوخاري و برنج زعفراني درست كنم . گوشت را هم خودش چرخ كرد و گفت كه خيلي وقت است كباب شامي نخورده . وقتي ظرف مي شستم صدايي در گوشم پيچيد : داري آب بازي مي كني يا ظرف مي شوري دختر.

    به طرف صدا برگشتم مادربزرگ بود . موهاي سپيدش به روي شانه هايش ريخته بود . نگاهش كردم به طرف من آمد. به سقف اتاق نشيمن نگاه كرد و گفت: من از آن بالا تو را ميديدم ...

    با هراسي جنون آميز جيغ كشيدم و از آشپز خانه زدم بيرون . سرم خورد به يك جاي نرم و نگاه سبزي كه شگفت زده به من زل زده بود . از اينكه با او برخورد كردم معذرت خواستم . دهانم خشك شده بود .

    " حالت خوبه؟"

    " بله متاسفم كه شما را ترساندم...راستش مادر بزرگ..."

    منتظر ماند تا گريه هايم تمام شود . اما نمي شد . تازه بغض گلويم تركيده بود.

    " خيلي خوب ! اگر حالت زياد خوب نيست برو بالا استراحت كن ."

    اشكهايم را پاك كردم و گفتم:" نه الان حالم خوب مي شود ... ببخشيد كه..."

    " اين قدر معذرت خواهي نكن ... به حرفم گوش كن ... برو بالا و استراحت كن ."

    چند لحظه به همديگر خيره شديم. و بعد مجبور شدم به خانه برگردم . براي مادر توضيح مختصري دادم و توي اتاقم انگار قرص بيهوشي خورده باشم روي تختم افتادم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مادر چمدانش را دردست گرفت خيالش راحت و آسوده بود . بعد از كلي كلنجار رفتن با فريبرز سرانجام او را مجبور كرد كه مرا نزد خودش نگه داد . فريبرز زير بار نمي رفت و مرتب مي گفت: نه عمه جان من هيج مسووليتي نمي توانم قبول كنم . خواهش مي كنم از من انتظار نداشته باشيد كه...

    مادر حرفش را بريد و گفت: ببين من خوب مي دانم شما در چه معذوراتي قرار گرفته ايد ولي قبول كنيد كه من جز شما به كس ديگري نمي توانم اعتمادكنم...ماني دختر سر به راهي است و به طور حتم پشيمان نمي شويد...

    فريبرز بي خبر از نقشه مادر قبول كرد و افزود: ماندانا در اين مدت بايد تابع مقرراتي باشد كه من برايش تعيين مي كنم.

    مادر صورتم را براي چندمين بار بوسي و گفت:" ديگر سفارش نكنم دختر ! يه جوري مخش را بزن... دلبري و ادا اصول را هم كه بلدي ... مي خواهم تا نزديك عيد كارش را ساخته باشي.. فهميدي؟"

    آهي كشيدم و نگاهش كردم. فكر كردم هيچ مادر ديگري پيدا مي شود كه دخترش را ترغيب كند براي يك بيگانه آغوش باز كند؟

    مادر رفت و من تازه احساس كردم كه خيلي تنها شده ام . خانه را مرتب كردم . هيچ دلم نمي خواست كه پايين بروم . ساعتي پس از رفتن مادر من هنوز گريه مي كردم . در خانه به صدا در آمد . مي دانستم فريبرز است . در را باز كزدم و به رويش لبخند زدم .

    " گريه مي كردي ؟ نكند راستي راستي مادر رفته دبي؟" و بعد با مهرباني افزود:" نمي آيي پايين ؟"

    " چرا همين الان بايد وسايلم را بردارم."

    " خيلي خوب منتظرت مي مانم."


    هيچ از با او بودم نمي هراسيدم . نه ! من از او نمي ترسيدم . بيچاره روحش هم از نقشه و افكار مادر بي خبر بود .لازم نبود همه چيز را بردارم هروقت احتياج پيدا مي كردم مي توانستم بيامي بالا. از پله ها پايين رفتم . در را به رويم گشود . لبخند به لب داشت و مهربان به نظر مي رسيد . با اتاقي رفتم كه زمان حيات مادر بزرگ به من تعلق داشت.

    لباسهايم را توي كمد قرار دادم و تختم را مرتب كردم . نزديك غروب بود و هوا حسابي تاريك شده بود . با شنيدن صداي ذان دوباره بغضم تركيد . چرا احساس غريبگي مي كردم. نمي دانم . فكر كردم خيلي تنها هستم . براي دوري از كساني كه از پيشم رفته بودم اشك ريختم .

    يكي در دلم فرياد مي زد تو از همه سزاوارتري كه برايت اشك بريزند .

    - چرا.
    چون خيلي بدبخت و احمقي!
    نه! احمق نيستم . او خيلي بي رحم و وحشي بود! من كه نمي توانستم...
    بي آنكه بفهمم جيغ كشيدم :" نه نه من هيچ گناهي نكردم . هيچ تقصيري نكردم." و به طرف در برگشتم كه با فشار باز شد. فريبرز نگران و مبهوت به من نگاه كرد . تازه فهميدم چه كار كرده ام .

    " ماندانا . چي شده ؟ من كه گفتم اينجا راحت نيستي . بلند شو برويم اتاق نشيمن . تنهايي آدم را كلافه مي كند ."

    لحنش به قدري مهربان و صميمي بود كه چاره اي جز رفتن نداشتم . چاي ريخت و تعارفم كرد بنوشم . پس از صرف چاي روي مبل نشست و خيلي جدي گفت:
    " بنشين ماني . شايد اينكه قبول كردم تو پيشم بماني كار درستي نبود و من اصلا نبايد مي پذيرفتم . اما وقتي گفتي مادرت براي آشتي با پدرت مي رود قبول كردم . خوب براي اينكه در اين مدت با مشكلي رو به رو نشويم بهتر است بگويم من از خيلي كارهايي كه ممكن است به اقتضاي سن تو باشد خوشم نمي آيد . براي من فقط درس خواندن مهم است . دوست دارم بيشتر از گذشته به درسهايت بپردازي . متوجه شدي چه گفتم؟"

    " بله متوجه هستم و قول مي دهم هيچ تخطي صورت نگيرد."

    شايد انتظار نداشت به اين سرعت حرفهايش را قبول كنم چوم تعجب كرد و لحظه اي به من خيره شد . " در ضمن هيچ دوست ندارم بچه هاي مدرسه بفهمند كه من و شما فاميل هستيم و اينكه با هم زندگي مي كنيم."

    دوباره سرم را به نشانه تاييد تكان دادم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    " ببين ماندانا چقدر به هم مي آيند . انگار خدا آن دو را براي هم آفريده ."

    مسير نگاهش را تعقيب كردم. فريبرز با خانم گرمارودي قدم زنان صحبت مي كردند . پيش از اينكه چيزي بگويم ناديا با لج گفت:" هيچ هم به هم نمي آيند . خانم گرمارودي دماغش خيلي دراز است . وقتي حرف مي زند تمام ئنئانهايش پيداست . آخر خيلي دهانش گشاد است."

    هر چند دماغ خانم گرمارودي زياد دراز نبود اما حرفي كه در مورد دهانش زده بود حقيقت داشت . نسرين مي خواست لج ناديا را در بياورد و گفت:" خانم گرمارودي خيلي خوشگل است . صورتش سبزه است اما خيلي نمكي و با مزه است . خدا كند اين آقاي مغرور از او خوشش بيايد."
    ناديا گردن كج كرد و كمي از ما فاصله گرفت.

    به ياد شب پيش افتادم كه از من پرسيده بود : چه روزهايي با خانم گرمارودي كلاس داري؟و بعد هم گفته بود آيا از نحوه تدريسش خوشت مي آيد؟

    " ماني بيا زنگ خورد حواست كجاست؟"

    رفتم تا دفتر حضور و غياب آقاي بهتاش را از دفتر مدرسه بياورم . متوجه ورود من شد . هول شدم و سلام كردم . خانم گرمارودي به روي من لبخند زد .

    خانم كامياب خطاب به من گفت:" كي وقت داري در گروه تئاتر تمرين كني؟"

    نگاهي گذرا به فريبرز انداختم و گفتم:" نمي دانم بايد فكر كنم...نمي شود امسال در گروه تئاتر نباشم؟"

    " نه ! حرفش را هم نزن . پارسال بدون حضور تو كلي مكافات كشيديم . يك جوري برنامه هايت را رديف كن . فردا خبر را به من بده ."

    كلاس مرتب بود . تخته سياه تميز و پاك شده بود . بچه ها هم ساكت و منظم سر جايشان نشسته بودند. مي دانستم تك تكشان عاشق اين زنگ و زنگ نگارش بودند .

    روي ميز يك شاخه گل رز صورتي وجود داشت كه كار ناديا بود . به كلاس كه آمد همه يك پارچه چشم شدند . بر جا داد و نشست . رز صورتي را هم بو كشيد و روي دفترش گذاشت . ناديا از خوشي لبريز شد . من هم به كسي نگفتم كه پولور سياه و سپيدش را من بافته ام كه اينقدر به او مي آيد . هنوز درس را شروع نكرده بود كه در زدند.

    خانم دفتر دار سرش را داخل كلاس كرد و گفت:" تلفن با خانم ستايش كار دارد؟"

    خانم مدير گوشي را به دستم داد . گوشهايم به يقين درست مي شنيدند :" نامزدت از فرانسه زنگ زده ."

    آه از نهادم بر آمد . لب هايم مي لرزيد و نمي توانستم صاف بنشينم . به ميز تكيه دادم و گفتم:" بله ؟"

    " به به خانمي خودم ! معلوم هست كجايي ؟ هر چه زنگ مي زنم كسي جواب نمي دهد ."

    " تويي چرا زنگ زدي اينجا ؟"

    " پس كجا بايد پيدايت كنم ؟ دلم برايت تنگ شده ."

    " لازم نبود زنگ بزني اينجا . خوب چه كارم داشتي؟"

    "هيچي ! فقط مي خواستم بدانم كجايي؟"

    " كجا مي خواستي باشم ؟ راستش ما ديگر آنجا زندگي نمي كنيم . يك خانه كوچك پيدا كرديم...همين نزديكيها..."از دروغي كه مي گفتم راضي بودم . ادامه دادم :" با كاري كه تو كردي مگر مي شد كه آنجا زندگي كرد... جايي كه هستيم تلفن هم ندارد."

    " اوه چه بد دلم برايت خيلي تنگ شده . "

    " خوب اگر كاري نداري قطع كنم اينجا مدرسه است خوب نيست كه زياد صحبت كنم ."

    عاقبت خداحافظي كرد . تازه توانستم نفس آسوده اي بكشم. به كلاس برگشتم . صورتم داغ بود . آنقدر نگاهم كرد تا سر جايم بنشينم .

    كمي عصبي به نظر مي رسيد . روي صندلي نشست و از يكي از بچه ها خواست كه درس جديد را با صداي بلند بخواند . گه گاهي كه نگاهم با نگاهش تلاقي مي كرد متوجه علامت سوالي مي شدم كه از برق نگاهش ساطع مي شد .

    " خانم ستايش . بيرون از پنجره هيچ خبري نيست نگاهتان به كتاب باشد."

    از تذكري كه به من داد پريدم بالا و نگاه سرزنش آميزش را به جان خريدم . زنگ كه به صدا در آمد او گل رز را برداشت و بدون خداحافظي از كلاس بيرون رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پس از اينكه شام در سكوت صرف شد فريبرز كه بعد از ظهر تا آن موقع مي خواست چيزي بگويد و هر بار منصرف مي شد عاقبت لب باز كزد و گفت:" امروز كي زنگ زد مدرسه؟"

    براي پاسخ دادن كلي عذاب كشيدم . دوست نداشتم دروغ بگويم . كمي رنگ به رنگ شدم و گفتم:" ماريا بود . نگران اين بود چرا كسي گوشي را بر نمي دارد."

    پوزخند زد و سرش را تكان داد معني نگاهش را نفهميدم .

    " پس نامزدتان از فرانسه زنگ نزده بود ."

    وا رفتم و چسبيدم به صندلي . از جا بلند شد و رفت . با دست محكم به پيشاني ام كوبيدم . لابد خانم كمياب به او گفته بود يا او از خانم كامياب پرسيده بود . خيلي بد شد خيلي.

    خجالت مي كشيدم در مقابلش ظاهر شوم ولي چاره ي ديگري نبود . با سيني چاي به اتاق نشيمن رفتم . در حال تماشاي تلويزيون بود . حتي نگاهي هم به سيني چاي نكرد . از بي اعتنايي اش كلافه شدم ولي نمي دانم چرا مي خواستم توضيح دهم.

    " ببين فريبرز خان قبول دارم كه به شما دروغ گفتم ولي..."

    نگاه برافروخته اش نگذاشت به حرفهايم ادامه دهم و گفت:" من از دروغگويي هيچ خوشم نمي آيد ."

    چرا زنگهاي خطر برايم به صدا در آمد ؟ نكند او هم مثل برديا باشد....آه نه ! اين چه فكر ابلهانه اي است كه من مي كنم. مگر همه آدمها شبيه هم هستند ؟

    دوباره توضيح دادم:" نامزدم نبود . خواستگارم بود كه به او جواب منفي داده ام . براي ادامه تحصيل رفته فرانسه . نمي دانم چرا زنگ زده مدرسه ؟"

    بدون اينكه لب به چاي بزند از جا بلند شد و گفت:" من مي روم بخوابم . امشب به تنهايي شعر حفظ كن."

    وقتي در اتاق را محكم پشت سرش بست توي مبل فرو رفتم . فكر نمي كردم اينقدر نارحت شود . چه اخلاق عجيبي داشت؟ اصلا به او چه ربطي داشت كه كي از كجا به من تماس گرفته؟

    با وجودي كه زياد فكر آرامي نداشتم اما ظرف يك ساعت سي بيت را حفظ كردم . صبح كه بيدار شدم بر خلاف هميشه او صبحانه اش را خورده بود و لباسهايش را هم پوشيده بود . نگاهش به گل رز ديروزي ناديا بود كه روز ميز پلاسيده شده بود . فقط توانستم يك لقمه بخورم و بعد فوري به اتاقم رفتم و لباسم را عوض كردم . توي پاركينگ منتظر من بود . صبحها نزديكي مدرسه در يك خيابان خلوت مرا پياده مي كرد و بعد از ظهر هم نزديكي مدرسه سوارم مي كرد . هيچ خوش نداشت كسي ما را با هم ببيند . تا محل هميشگي پياده و سوار شدنم حرفي به لب نياورد . وقتي از ماشين پياده شدم بي آنكه نگاهم كند گفت:" لزومي نداشت موضوع نامزدي تان را از من مخفي نگه داريد خانم ستايش ."

    و مهلت هيچ توضيحي را به من نداد و فاصله آنجا تا مدرسه را با آخرين سرعت طي كرد . دلم گرفت . با ديدن كيوسك خالي تلفن راه دور به ياد ماريا افتادم و عصبانيت فريبرز خيلي زوذ از خاطرم رفت . نمي دانستم ئر آن وقت صبح ماريا بيدار است يا نه ؟

    " الو؟"

    " سلام ماري صبحت به خير ."

    از صدايش موجي از شادماني برخاست . " تويي ماني ؟ معلوم هست كجايي ؟ من اينجا از نگراني مردم ؟ "

    برايش توضيح دادم كه چه شده و پرسيدم چرا به فريبرز زنگ نزده است.

    " پس عاقبت مادر كار خودش را كرد...عيبي ندارد.... بد فكري نيست... رفتارش با تو چطور است؟"

    خنديدم و گفتم :" مثل رفتار يك دبير با شاگردش البته گاهي وقتها رسمي تر و بدتر."

    " كه اينطور .... باور كن خيلي خوشحالم كردي..."

    عاقبت راضي به خداحافظي شديم . خوشحال و خرسند به سوي مدرسه پر كشيدم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    " سلام ماني . حالت خوبه !"

    " سلام مامان معلوم هست كجايي ؟ چرا تا حالا زنگ نزدي؟"

    " اينجا كه تلفن ندارد خراب شده . مجبور شدم بيايم تا شهر خوب چه خبرها ؟"

    " هيچي ! خبر ها پيش شماست . بابا چه مي كند ؟"

    " بابا ؟! ده روز طول كشيد تا اخمهايش را برايم باز كرد . طفلي مهبد به قدري سر به زير و آرام شده كه دلم به حالش سوخت . تحفه كجاست؟"

    نگاهي به تحفه يعني فريبرز انداختم كهدر حال خواندن كتاب سينوهه بود . لبخند زدم و گفتم :" همين جاست."

    " تا حالا روي خوش نشان نداده ؟"

    دلم سوخت با اين حال گفتم:" نه خوشبختانه اهل اين حرفها نيست."

    پوزخند زد و گفت:" همه مردها اهل اين حرفها هستند . منتها يكي آتيشي تر و يكي هم ..."

    " خيلي خوب مادر با ماريا كاري نداريد وقتي زنگ زد بهش بگويم ؟"

    " نه! فقط سلام مرا بهش برسان و بگو دوستان جديد مي گسرد حواسش باشد با آدمهاي بد مراوده نكند ."

    " چشم مادر ."

    " سلام مرا به آن تحفه برسان اينقدر هم وقت را از دست نده . مردها فقط منتظر يك اشاره از طرف زنها هستند . آن وقت... پدرت دارد غر مي زند . كاري نداري ماني ؟ خداحافظ."

    گوشي را كه گذاشتم از حرفهاي مادر هت=نوز دلم مي سوخت . دو استكان چاي ريختم و به كنار فريبرز رفتم . رفتارش از چند روز پيش تا به حال زياد با من فرقي نكرده بود و با من حرفي نمي زد .

    " لابد كتاب جالبي است كه اينطور شما را در خودش غرق كرده است؟"

    هيچ نگفت.

    " مادر به شما سلام رساند ."

    بي اعتنا كتاب را ورق زد . آه كوتاهي كشيدم و با گفتن چايتان سرد نشود خواستم از جا بلند شوم كه گفت:" شماره اينجا را به نامزدتان مي داديد كه ديگر زنگ نزند مدرسه ."

    نگاهي به طعنه چشمان سبزش انداختم و گفتم:" گفتم كه خواستگارم بود . قرار بود با هم نامزد بشويم . ولي من..."

    صداي زنگ تلفن با صداي من در هم آميخت . همان طور كه نگاهم مي كرد گوشي را برداشت.

    " آه شما هستيد خانم گرمارودي؟ حالتان چطور است؟"
    گوشهايم به قدري تيز شده بود كه از زير موهايم زده بود بيرون . چرا خانم گرمارودي زنگ زده اينجا؟ خوب به من چه ؟ من بايد بفهمم چرا؟ خيلي احمقي به تو چه ربطي دارد . چرا ربط دارد ببين چقدر آهسته حرف مي زند تا من نشنوم .

    پس از چند دقيقه گوشي را گذاشت و سر جايش برگشت . چهره اش كمي از هم باز شده بود.چاي را سر كشيد . نه انگار راستي سر حال شده بود .

    " يك چاي ديگر بريزي ممنون مي شوم ."

    حرصم گرفت و گفتم:" چاي نداريم ." و در مقابل چشمان حيرت زده اش افزودم :" چه خوب كرد كه زنگ زد ."

    خودم هم نفهميدم چطور اين جمله از دهانم بيرون آمد. به سرعت سيني خالي را به آشپزخانه بردم . مادر چه خوش خيال است اين آقا مرا داخل آدم حساب نمي كند . متوجه نشدم كي به دنبالم به آشپزخانه آمد.

    " انگار حالت زياد خوب نيست ؟"

    نگاهش نكردم ببينم كجا ايستاده و چشمانش چه حالتي دارد ؟ زنگ خانه كه به صدا در آمد رفت تا در را باز كند .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    هنوز آرام نشده بودم كه با سر و صداي آرمينا و خاله رويا دوباره دلم به هم ريخت . مي دانم چرا سرزده آمده بودند . خاله رويا خواهر مادرم بود ديگر . خوب بلد بود مچ بگير؟! مچ بگيرد؟!

    " كجايي ماني ؟ پيدات نيست."

    به زور به رويشان لبخند زدم . فريبرز آن دو را دعوت به نشستن كرد . خاله رويا نطق كردنش حرف نداشت .

    " به جان آرمينا وقتي شنيدم سيما رفته و ماني را فرستاده پيش شما خيلي نارحت شدم . اين چه معني دارد تا وقتي ما هستيم ماني مزاحم شما بشود ؟"

    فريبرز نگاهي گذرا به من انداخت كه سرم پايين بود . صداي خاله رويا را شنيدم كه گفت:" آمديم ماني را با خودمان ببريم! خوب نيست بيشتر از اين اينجا بماند ."

    چاي ريختم . با ديدن آرمينا نفس در سينه ام حبس شد . انگار غول بي شاخ و دم جلوي ديد من ظاهر شد . چه لبخند مسخره اي روي لبان ماتيك زده اش نقش بسته بود .

    " خوب تعريف كن ببينم ."

    " چي را بايد تعريف كنم؟"

    " خيلي كلكي ماني ! اينجا ماندي براي چه؟ فكر نمي كني كمي دور از عقل است كه يك دختر جئان كنار يك مرد جوان زندي كند؟"

    خوب مي دانستم حرفهايش عين حقيقت است ولي چه بايد مي گفتم؟

    " خوب ؟ نگفتي تا چه حد پيش رفتيد؟"

    چنان با غضب نگاهش كردم كه هر كسي مرا مي ديد سكته مي كرد . خاله رويا هم نگاهش با طعنه همراه بود ." خوب ماني سر حال به نظر مي رسي؟"

    فكر مي كنم چشمان خاله رويا عيب داشت و اگر هم نداشت زبانش عيب داشت. من كجا سر حال نشان مي دادم ؟

    آن شب آن دو براي شام ماندند و به قدر كافي مرا از متلكهايشان شرمنده كردند . وقتي مرفتند اصرار كردند همراهشان برومولي فريبرز آب پاكي را روي دستشان ريخت .

    " ماندانا با مسوليت من ينجاست و نمي توانم اجازه بدهم جايي برود اما اگر عمه سيما اجازه دادند آن وقت حرفي ندارم ."

    آرمينا اخمو و بد اخلاق شد و موقع خداحافظي گفت:" به خوش بگذرد مارمولك!"

    نمي دانم چرا نشسته بودم و گريه مي كردم . با شنيدن صدايش بيشتر اشكم در آمد .

    " گريه مال آدمهاي ضعيف النفس و ترسوست . به جاي گريه كردن بايد جوابشان را مي دادي!زبان اينجور وقتها به درد آدم مي خورد . مي خواستم جوابشان را بدهم ولي ديدم با اين كار تو بد عادتمي شوي .هميشه كه نبايد ديگران از حقت دفاع كنند . بايد از خودت جسارت و شهامت به خرج دهي ."

    سرم را روي ميز گذاشتم و با صداي بلند گريه كردم . راست مي گفت چقدر از اين بابت تا به حال تحقير شده بودم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    از تمرين تئاتر بر مي گشتم كه ماشين اقاي قربانزاده كارگردان تئاتر جلوي پايم ترمز كرد . لبخند زنان شيشه را پايين كشيد و گفت:" اجازه بدهيد شما را برسانم."

    دستپاچه شدم و گفتم:" نه خيلي ... ممنونم راه زيادي نيست."

    در سمت جلو را باز كرد و من چاره اي جز سوار شدن نداشتم .

    " شما استعداد عجيبي در زمينه تئاتر داريد . از ديدن بازي شما لذت مي برم."

    با شرم گفتم:" از لطف شما ممنونم."

    وقتي پياده شدم از او تشكر كردم . برايم دست تكان داد و بوق زد . فريبرز سلامم را با نگاه خشك و سردش پاسخ داد . لحنش عجيب عصبي بود و پرسيد :" كارگردان تئاتر شما همه ي اعضا را تا دم در خانه مي رساند؟"

    مي دانستم ز پشت پنجره ما را ديده. " مسيرمان يكي بود."

    پوزخند زد :" اوه! مسيرتان يكي بود ." آنگاه با غضب روي مبل نشست و دوباره گفت:" مسيرتان يكي بود خوب است ."

    هنوز ايستاده بودم و جرات نداشتم بروم لباسم را عوض كنم .

    " روز اول به شما گفتم حوصله بازي هاي دخترانه را ندارم . گفتم يا نه؟"

    صدايش هر لحظه بلند تر مي شد . فكر نمي كردم تا اين حد از اين كار ناراحت شود . سرم را پايين انداختم و گفتم:" تكرار نمي شود معذرت مي خوام."

    راضي نشد و آمد و مقابلم ايستاد . " يكبار ديگر تكرار شود ناچارم شم را بفرستم پيش خاله ات ."

    از تهديدش دلم گرفت . از مقابلم گذشت تازه جرات پيدا كردم و گفتم:" با وجودي كه كاري بر خلاف قانون و شرع انجام ندادم ولي با اين حال مي پذيرم كه اشتباه كردم ." و با سرعت به اتاقم رفتم .

    ساعت سه بعد از ظهر بود و من حسابي گرسنه بودم . بت كمال تعجب ديدم هنوز ناهار نخورده ." شما بايد ناهارتان را بخوريد . از امروز به بعد من هرروز تمرين دارم و هر روز همين ساعت بر مي گردم."

    خشك و بي تفاوت گفت:" منتظر شما نبودم اشتها نداشتم." خوب مي دانستم دارد انكار مي كند . " از فردا بعد از تمرين منتظر من مي ماني . خودم مي آيم دنبالت ."

    " اينجوري خيلي براي شما دردسر مي شود . گفتم كه ديگر تكرار نمي كنم . "

    زل زد به چشمانم و گفت:" همين كه گفتم...در ضمن خوراك لوبيا هم خيلي خوشمزه شده . الان كه امتحاناتت شروع شده بايد تمرين را تعطيل مي كرديد ."

    براي خودم آب ريختم و او بي معطلي ليوان را برداشت و تا ته سر كشيد .

    " فردا چه امتحاني داري؟"

    " ادبيات . دبيرمان هم خيلي سخت گير است."

    به روي هم لبخند زديم . نمي دانم چه در نگاهم ديد كه گفت:" اگر خيال مي كني كه سوالات امتحاني را در اختيارت قرار مي دهم بايد بگويم متاسفم."

    " زياد كه سخت نمي گيريد؟"

    "چرا اتفاقا هميشه از راحتي و آساني سوالهاي طرح شده بدم مي آيد . امتحان بايد امتحان باشد."

    كمكم كرد تا ظرفها را جمع كنم و بعد هم خودش جلوي ظرفشويي ايستاد .

    " تو فردا امتحان داري برو به درست برس ."

    تشكر كردم و به اتاقم رفتم .

    دو ساعت بعد در به صدا در آمد . از من كتاب خواست من هم براي استراحت و نوشيدن چاي به نشيمن رفتم . با ديدن من و سيني چاي كه در دستم داشتم لبخند زد و گفت:" چه كار خوبي كردي."

    نيم نگاهي به ورقه پرسش ها اندختم و گفتم:" هنوز تمام نشده؟"

    " چرا مي خواهم از بين سوالهايي كه انتخاب كرده ام مشكل ترين آنها را برگزينم . چيه ؟ از حالا داري تقلب مي كني ."

    " نه من درسم را آماده كرده ام."

    ديگر نگاهي به ورقه نينداختم و چاي را سر كشيدم . به پشتي صندلي تكيه داد و گفت:" دوست داري از كدام فصل سوال بيشتري طرح كنم ؟"

    " فصل دوم . فصل دوم را خيلي دوست دارم . البته فصل سوم هم بد نيست ."

    " در كدام فصل مشكل داري؟"

    " فصل پنجم ."

    " خوبامشب باهم رفع اشكال مي كنيم . چطور است ؟"

    برايم توضيح داد كه هر چيزي را چند بار بخوانم تا حفظ شوم بعد حفظ شده ها را بعد از نيم ساعت روي كاغذ بياورم .

    " پس فردا چه امتحاني داري؟"

    " زبان . خانم گرمارودي."

    نگاهي عميق به من انداخت و گفت:" زبان كه مشكلي نداري؟"

    " هيچ وقت نداشتم اما دوسال پيش زبان را هم تجديد شدم."

    " هيچ وقت به من نگفتي علت ناكهاني افت تحصيلي تو چه بود؟"

    خيره در زلال سبز چشمانش لب پايينيم را گزيدم . سكوت طولاني شد و او با لبخند نا مفهومي گفت:" اگر نمي خوهي بگويي مشكلي نيست . قبول مي كنم كه تنها به خاطر قتل مادر بزرك و دوستت نتونستي به تحصيل ادامه دهي ! ولي اين دوقضيه پارسال اتفاق افتاد دو سال پيش چرا..."

    با ديدن ناراحتي ام ادامه نداد. كتابها را بست و با عزمي راسخ گفت:" درست را خواندي؟"

    " بله يك دور خواندم ."

    " حاضري برويم كمي بيرون قدم بزنيم؟"

    متعجب از اين پيشنهاد موافقت كردم .

    با لبخند گفت:" پس لباس گرم بپوش . كلاهت را هم سرت بگذار هوا فوق العاده سرد است."

    پالتويم را پوشيدم و شال و كلاهم را براداشتم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وقتي روي برفهاي يخ زده قدم مي زديم احساس كرخي و سرما در تمام تنم رخنه كرد . از خيابان خانه خودمان دور شده بوديم. هوا سرد و تاريك بود . هيچ كداممان سخني بر لب نياورديم . نزديك پارك روي نيم كتي نشستيم. عاقبت او سكوت را شكست.

    " در شهر خودم غروب كه مي شد تمام دشت را زير پا مي گذاشتم . پدرم يك مزرعه بزرگ برنجكاري داشت البته همه را فروختيم و خرج دوا و دكتر مادر كرديم . مادرم سرطان داشت و متاسفاه..."

    حرفهايش را با كشيده اهي عميف ناتمام گذاشت .هيچ وقت نشده بود از گذشته اش با من حرفي بزند . با وجودي كه انتظار نمي كشيدم به حرفهايش ادامه دهد اما او گفت:" دو سال بعد از مرگ مادر پدر هم بر اثر نارحتي قلبي فوت كرد آن موقع شانزده سال بيشتر نداشتم . پدربزرگم مرا تحت حمايتهاي خودش قرار داد و بعد از فوت او مادربزرگم اين وظيفه را بر عهده گرفت . من خيلي به درس علاقه داشتم و براي ادامه تحصيل در دانشگاه به تهران آمدم و بعد... بدون حضور پدر و مادر زندگي سخت مي گذرد ."

    احساس كردم لحن صدايش گرفته است .

    " الان ديگر كسي را نداري؟"

    نگاهم كرد و گفت:" چرا مادر بزرگم هنوز زنده است . البته يك دختر خاله هم دارم به اسم مارجان كه او هم پدر و مادرش را در بچگي از دست داده است پيش مادر بزرگ زندگي مي كند."

    " وقتي از پدر بزرگي شنيدم كه هيچوقت نديده بودمش و پدرم كه سالها از ديدارش محروم بود و خانه اي را براي من به ارث گذاشته بود يكهو تمام عقده هاي كهنه دلم تازه شد . مي خواستم انتقام پدرم را از عمه هاي ناتني م بگيرم ... ولي خوب... پيوند خوني و عاطفي خواسته يا ناخواسته روي زخمهاي دلم مرهم گذاشت و مانع از انتقام گرفتن من شد."

    همراه با نفس بلندي گفتم:" يعني به راستي مي خواستيد ما را از آنجا بيرون كنيد ؟"

    " آن وقتها همين قصد را داشتم ولي حالا ديگر نه !"

    نگاهش كردم و خواستم بپرسم چراكه از نگاه مهربانش خجالت كشيدم . لبخند زيبايي بر لب داشت از جا برخاست و خيره به آسان مهتابي نفس عميقي كشيد.

    " بهتر است برگرديم دير شده ."

    من هم بلند شدم . در حين راه رفتن ترانه اي را با صداي آرام زمزمه مي كرد و من تمام وجودم گوش شده بود .

    با آنكه همچون اشك غم بر خاك ره افتاده ام
    با آنكه هر شب ناله ها چون مرغ شب سر داده ام
    در سر ندارم هوسي چشمي ندارم به كسي آزاده ام من
    با آنكه زاز بي حاصلي سر در گريبانم چو گل
    شادم كه از روشن دلي پاكيزه دامانم چو گل
    خندان لب و خونين جگر مانند جام باده ام آزاده ام من

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    الاي سرم ايستاده بود و به ورقه ام نگاه مي كرد . از فصل دوم و سوم بيشتر از فصلهاي ديگر سوال آمده بود و از فصل پنجم فقط يك سوال كه آن هم ديشب بس كه برايم تكرار كرده بود آن را از بر بودم . نگاه تشكر آميزم را بي پاسخ گذاشت و از كنارم رد شد .

    نگاهي به ورقه ام انداختم و بعد دستم را بالا بردم . متوجه شد و به كنارم آمد . دقيق شد به ورقه ام پرسيد :" مطمئني احتياج به مرور نداري؟"

    " مطمئنم !"

    با ترديد نگاهم كرد و بعد انگشتش را روي سوال ششم گذاشت و بي انكه چيزي بگويد سر جايش برگشت. متوجه شدم سوال ششم ر اشتباه نوشته ام . از اينكه ياد آوري كرده بود تا نمره اي را از دست ندهم در پوست خودم نمي گنجيدم .

    وقتي دوباره بالاي سرم ايستاد روي ورقه كنار نامم كم رنگ نوشتم ." ممنونم."

    ورقه را از دستم گرفت و دوباره تمام پلسخهايم را نگاه كرد و با لبخندي از سر خرسندي تعقيبم كرد تا از كلاس بيرون رفتم .

    نمي دانم چرا بي جهت خوشحال بودم . آيا فقط به خاطر اينكه همه سوالها را درست نوشته بودم سر به سر سارا مي گذاشتم؟

    " سارا چيه؟ چرا مثل پيرزن هاي بدعنق زانوي فم بغل گرفته اي؟"

    سارا آه بلندي كشيد و گفت:" كاش حال پيرزن هاي بد عنق را داشتم . فكر نكنم حتي نمره ي قبولي را هم بياورم . بس كه توي كلاس تذكر ميداد فصلهاي پنج و چهارم مهم هستند من تمام وقتم را گذاشتم روي اين دو فصل ... بد جنس هرچي سوال بود از فصل هاي دوم و سوم طرح كرده بود ."

    وقتي خنديدم با عصبانيت گفت:" درد! كجاش خنده داشت چشم گربه اي؟"

    به زحمت جلوي خنديدنم را گرفتم و گفتم :" معذرت مي خوام سارا جان ياد چيزي افتادم ... به حرفهاي تو نخنديدم."



    " ماني سلام چطوري؟"

    " خوبم مادر بابا و مهبد حالشان چطور است؟"

    " خوبند ! چكار كردي؟"

    نگاهي به فريبرز انداختم و گفتم:" هيچي !"

    باز دلم خنجر خورد . به مادر گفتم:" خوب چه كار كنم مادر! او دلش پاك تر از اين حرفهاست! من نمي توانم..."

    " اي بيچاره بدبخت! تو از كجا فهميدي دلش پاك است ؟ بايد اول دان بپاشي تا به دام بيفتد . دلت به حال خودت بيفتد ."

    بعد چند راه حل پيش پايم گذاشت . اينكه چطور حرف بزنم چه جور لباس بپوشم و چطور رفتار كنم . وقتي گوشي را سر جايش گذاشتم احساس كردم بيچاره ترين دختر دنيا هستم .دلم گرفته و تحقير شده سرم را روي ميز گذاشتم و آرام گريه كردم .

    " ماندانا ! داري گريه مي كني؟"

    نمي خواستم سرم را بلند كنم تا به آن چشمان مهربان نگاه كنم . از آن نگاه سبز خجالت مي كشيدم .... او دلش پاك بود و نگاهش آسماني .

    اشك هايم را پاك كردم و از جا بلند شدم . جلويم ايستاد و گفت:" نمي خواهي با من حرف بزني؟"

    سكوتم طولاني شد . او گفت:" فردا امتحان داري . سعي كن فقط به امتحان فكر كني . غم و غصه آنقدر در زندگي آدم زياد است كه اگر بخواهي به خاطر تك تكشان گريه كني تمام عمرت را از دست مي دهي .

    اين بار پرنده سبز نگاهمان به سوي هم پر كشيد . چرا اين حرفهاي تكراري در گوشم خوش آهنگ بود و به نرمي يك ترانه در روح و روانم مي نشست ؟

    يك دور كامل زبان را خواندم بودم . او هم تمام اشكالاتم را رفع كرد . گه گاهي كه نگاهمان به هم گريه مي خورد چند لحظه به هم خيره مي شديم و بعد هردو با دستپاچگي مسير نگاهمان را عوض مي كرديم . قلبم هر بار از گيرايي نگاه پر رمز و رازش به تپش مي اقتاد .

    اي قلب بي شرم ! بي اين همه تيرگي كه از بار گناهي كه سرتاسر وجودت را فرا گرفته شايسته عشق واقعي نيستي ! تو لايق نگاه پر محبت و پاك هيچكس نيستي . پس خودت را گول نزن . تو براي هميشه از دست رفته اي .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    یك هفته پس از امتحانات بود . روز سه شنبه وقتي قدم به مدرسه گذاشتم با ديدن پرچم سياه قلبم گرفت . يعني چه شده بود؟ نفهميدم چرا زانوهايم سست شدند و پاهايم به گزگز افتادند.

    با شنيدن صداي سوسن همكلاسي سابقم به خودم آمدم." ماني سلام! مي گويم يادش به خير نه؟"

    چرا قلبم تند مي زد ؟ چرا فكر مي كردم آن پرچم سياه مثل من است. " بيچاره الهام پارسال همين موقع... پسر خالع نامردش..."

    ديگر هيچ چيز نشنيدم ... چرا همه ي بچه ها شبيه الهام بودند ؟ به هر طرف كه چشم مي دوختم الهام را ميديدم.

    " ماندانا چرا اينجوري ميكني؟ بچه ها؟ بياييد ماندان حالش خوب نيست ... خانم مدير..."

    گيج و مدهوش به اين طرف و آن طرف مي رفتم ... دستي از پشت مرا به طرف خودش كشيد تا مبادا روي زمين سقوط كنم ... خوب كه نگاه كردم ديدم الهام است اما هر چه بيشتر دقيق مي شدم چهره اش آشنا تر مي شد.

    " چت شده ماندانا ؟"

    " آقاي بهتاش تا بهش گفتيم سالگر الهام است اينجوري شد."

    " كمك كنيد ببريمش دفتر ! خانم كامياب كجاست؟"

    " هنوز نيامدند . آقاي بهتاش ماني كف بالا آورده!"

    سرم به شدت درد مي كرد . دلم به هم مي پيچيد . انگار سم خورده بودم چرا اينقدر حالم بد بود؟ نفهميدم چطور مرا تا دفتر بردند. آب قند را بالا آوردم . چشمانم داشت از حدقه در مي آمد و بعد ز حال رفتم . چشم كه باز كردم دكتر بالاي سرم بود . آستينهايم را بالا زده بودند.

    دكتر پس از معاينه گفت:" يك حمله عصبي است ! با اين آمپول آرام مي شود."

    از سوزش آمپول لحظه اي لبم را به دندان گزيدم . ديگر الهام را نديدم . همه چهره ها متعلق به خودشان بود . فريبرز از كنارم تكان نمي خورد . بهتر بودم خيلي بهتر . دكتر حالم را پرسيد.

    " انگار از يك دنياي ديگر پا به اين دنيا گذاشته بودم . حالم خيلي بد بود."

    " بله دخترم . مديرتان ماجراي قتل دوستتن را برايم گفت ."

    خانم كامياب كه دستپاچه و نگران به نظر مي رسيئپرسيد:" نگران نباشيم دكتر يعني حالش خوب شده؟"

    دكتر سرش را تكان داد و گفت:" بله خانم . ولي امروز كه مراسم سالكرد را اجرا مي كنيد بهتر است ايشان در مدرسه نباشند."

    با وجودي كه اصرار كردم بمانم اما نپذيرفتند. خانم مدير اول خيال داشت به خانه زنگ بزند.

    گفتم:" نه خانم مدير هيچكس خانه نيست! خودم مي روم."

    " نه اينطور كه نمي شود..."

    نگاهش به فريبرز خيره ماند. در جمع دبيران حاضر تنها فريبرز ماشين داشت. رو به او گفت:" آقاي بهتاش مي توانيد قبول زحمت كنيد و خانم ستايش را..."

    فريبرز كه انگار از خدايش بود گفت:" بله البته! هيچ زحمتي نيست."

    به خانه كه رسيديم روي مبل نشستم و گفتم:" معذرت مي خواهم كه شما را به دردسر انداختم ."

    روبه رويم نشست و گفت:" تو يكهو چت شد ماندانا ! نمي دانم چرا نمي توانم بپذيرم اين واكنش هاي عصبي تنها به دليل..." به حرفهايش ادامه نداد . لختي نگاهم كرد و گفت:" حالا حالت چطور است؟"

    " خوبم . البته كمي سرم درد مي كند . كمي بخوابم خوب مي شوم."

    " مي خواهي بمانم؟"

    "نه! شما كلاس داريد..." بعد با چشمكي ادامه دادم :" غيبت شما باعث ناراحتي و بدخلقي بچه ها مي شود ."

    بي اعتنا به شوخي من گفت:" اگر فكر مي كني ممكن است دوباره حالت بد شود زنگ مي زنم و مرخصي مي گيرم."

    خاطرش را جمع كردم كه حالم خوب است . وقتي مي رفت سفارش كرد حتما بخوابم.

    هر چه سعي كردم بخوابم خوابم نبرد . مگر مي شد با آن همه افكار بي سر و سامان چشم بر هم گذاشت؟ دلم گرفته بود . مثل هواي باراني آن روز . ساعت يازده بود و من كلافه از اين سو به آن سو پرسه ميزدم .

    وقتي صداي ماشين از پاركينگ به گوشم رسيد سر از پا نشناختم . بي آنكه بخواهم در را باز كردم و شادمانه از پله ها سرازير شدم.
    با تعجب نگاهم كرد . سلامم هنوز بي پاسخ مانده بود پرسي:" اتفاقي افتاده؟"

    به علامت نه سرم را تكان دادم . دسته گل زيبايي در دستش بود . به طرفم آمد و پرسيد :" حالت كه خوب است؟"

    نگاهم به گلها بود پاسخ دادم:" آره بهترم."

    رز سرخي از لابه لاي گلها جدا كرد و به طرفم گرفت لبخندش زيباتر از رز سرخ بود . گل را گرفتم و كودكانه پرسيدم:" براي چيست؟"

    لبخندش هنوز كنار رز سرخ خوش مي درخشيد ." همين طوري."

    وقتي سبزي نگاهمان در آميخت نتوانستم انكار كنم كه لحظه اي بي او چه سخت است .چه در دل او مي گذشت كه اين چنين محو نگاهم شده بود؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 12 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/