صفحه 5 از 12 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 118

موضوع: *کسی پشت سرم آب نریخت | نیلوفر لاری*

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روز ها کوتاه شده بودند.مادر ساعت شش،نزدیک غروب،مرا فرستاد پایین تا همسایه جدیدمان را برای شام دعوت کنم.در زدم و منتظر ایستادم.در که باز شد احساس کردم مادربزرگ است که به من نگاه می کند،بیشتر نگاهش کردم،انگار خودش بود،صدایش را هم به وضوح می شنیدم که گفت: دختر بی چشم و رو!چه طور دلت اومد اون جانی بی رحم رو فراری بدی؟خیس از عرق شدم و با لکنت گفتم: نه!من... من...
    صدای دیگری را هم aنیدم: ماندانا!حواست هست؟با کی حرف می زنی؟
    به خودم آمدم.مادربزرگ را ندیدم و در عوض چشمان نگران فریبرز را دیدم که خیره بهم زل زده بود.هول شدم و سلام کردم.عجیب نگاهم می کرد،اما به روی خودش نیاورد.
    _ بفرمایین داخل.
    فراموش کردم چرا پاییم آمده بودم.نفهمیدم چرا داخل رفتم.
    _ پس چرا ایستادین؟بشینین.
    پس از قتل مادربزرگ دیگر پا به آن خانه نگذاشته بودم.دادگاه آن خانه را با تمام وسایلش به فریبرز داده بود.با صدای بلندش دوباره به خودم آمدم.
    _ خیلی آشفته به نظر می رسی.اتفاقی افتاده؟
    دهنم خشک شده بود وبه سختی گفتم: نه! که ناگهان نگاهم به مادربزرگ افتاد که از سقف آویزان بود.جیغی کشیدم و پس افتادم.
    _ مانی!مانی!بلند شو...
    چشم باز کردم.مادر الهی شکری گفت و کمکم کرد تا از جا بلند شوم.نگاهم به فریبرز افتاد که سردرگم مر می نگریست.مادر بی آن که از او چیزی بپرسد توضیح داد: شبی که مادربزرگش به قتل رسید ماندانا اولین نفری بود که اون رو آویزون از سقف دید،هنوز هم که هنوزه نتونسته اون تصویر تلخ رو فراموش کنه.
    فریبرز سرش را به نشان تصدیق فرود آورد و گفت: بله،این موضوع ممکنه اثر بدی روی احساسات ماندانا خانم گذاشته باشه.
    کمی حالم بهتر شده بود.مادر خودش فریبرز را به صرف شام دعوت کرد.
    وقتی از پله ها بالا می رفتیم مادر دستم را محکم در دست داشت تا مبادا از پله ها بیفتم.
    مادر تذکر داد: از نامزدی و بهم خوردن اون با فریبرز حرف نمی زنی.علت ترک تحصیلت رو هم یه جوری توجیه کن،مثلا بگو چون دوستم به قتل رسید از درس و مدرسه زده شدم.نبودن مهبد و پدر رو هم خودم توضیح میدم.
    خورشت قیمه هنوز آماده نشده بود و برنج در حال دم کشیدن بود.ماریا میوه ها را شست و کمک کرد تا سبزی ها را پاک کنیم.من در فکر بودم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سر ساعت هشت زنگ خانه به صدا درآمد.مادر نگاهی به ساعت انداخت و با غرغر گفت: حالا هم می خواست نیاد.
    در را باز کردم و همزمان با هم سلام کردیم.صورتش را اصلاح کرده بود و موهایش از تمیزی برق می زد.تی شرت سفید پوشیده بود.از آنالی خوشش آمد و یک بسته اسمارتیز از جیب شلوار جین مشکی اش درآورد و به دستش داد: چه قدر این بچه دوست داشتنیه.
    ماریا ذوق کرد.روی مبل نشست و آنالی را هم روی زانوانش نشاند.آنالی از اسمارتیز خوشش آمده بود و با همان زبان بچه گانه اش گفت: مامان!قُص.
    فریبرز با حوصله برایش توضیح داد که این ها قرص نیستند و شکلات هستند و بعد پشیمان شد که چرا برایش اسمارتیز خریده!
    در استکان های کمر باریک یک چای خوشرنگ ریختم.مادر معتقد بود در فنجان چای تازه و کهنه مشخص نمی شود.
    فریبرز استکان چای را برداشت و رو به مادر گفت: آقای ستایش تشریف ندارن؟
    مادر برای پاسخ دادن کمی معطل کرد و عاقبت گفت: نه!راستش چند ماهیه برای کارش رفتن... رفتن دوبی!وبعد به تعجب من و ماریا پوزخند زد و گفت: البته مهبد رو هم همراش فرستادم تا کنار درس کار هم یاد بگیره...
    فریبرز سرش را کج کرد و گفت: خوبه!البته اگه تو گرمای دوبی طاقت بیارن! و چای را سرکشید.
    با آمدن ستار فریبرز راحت تر نشان می داد.آن دو خیلی زود سر صحبت را باز کردند.آنالی با دیدن پدرش از روی زانوان فریبرز پرید پایین!پس از شام،ستار به بهانه ی این که یکی از همکارانش برای کاری به آن جا می آید با فریبرز خداحافظی کرد.
    مادر خیلی علاقه مند بود هرچه زودتر برود سر اصل مطلب و خود سر حرف را باز کرد : خوب!به سلامتی انتقالی گرفتین. و بعد از تأیید فریبرز ادامه داد: برنامه ی بعدیتون چیه؟
    فریبرز پا روی پا انداخت.انگار او هم دلش می خواست رک باشد.گفت: می خوام این جا رو بفروشم.از آپارتمان خوشم نمیاد.خونه ی پدریم دست کم هزار متر حیاط داشت.
    مادر نیشخند زد و با لحنی کم و بیش طعنه آمیز گفت: خوب این جا رو با اون جا مقایسه نکنین،این جا تهرانه!مردم باید یاد بگیرن توی یه چهاردیواری چهل پنجاه متری هم میشه زندگی کرد... در ثانی واحد های این ساختمون همه بزرگن،پس...
    _ ببخشید که حرفتون رو قطع می کنم،ولی همون طور که گفتم می خوام خونه ی حیاط دار پیدا کنم... وکیلم برای این جا مشتری داره و به محض این که شما خونه ای پیدا کنین...
    این بار مادر نگذاشت به حرف هایش ادامه بدهد و گفت: ببینین فریبرز خان!من کاری به وصیت پدرم ندارم،اما به عنوان دخترش فکر می کنم حق داشته باشم دست کم به عنوان یه مستأجر تو خونه ش زندگی کنم... پیشنهاد می کنم شما فکر خونه و حیاط رو از سرتون دور کنین و همین جا زندگی کنین،ما هم بابت زندگی تو این خونه بهتون اجاره بدیم.
    معلوم بود فریبرز تصمیمش را گرفته.دوباره رو به مادر گفت: به هر حال این برنامه ی منه و فکر نکنم عوضش کنم... خوشحال میشم شما با من همکاری کنین.
    مادر چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد.می دانستم به سختی جلوی بروز عصبانیتش را می گیرد.رو به فریبرز گفت: متأسفم نمی تونیم تو این مورد باهاتون همکاری کنیم،پیشنهاد من خیلی خودخواهانه نبود که شما...
    _ همین که گفتم خانم ستایش!هرچه سریع تر فکری به حال خودتون بکنین،هیچ دوست ندارم پای قانون رو وسط بکشم.
    از لحن قاطع و صریح فریبرز من و مادر و ماریا چاره ای جز سکوت ندیدم.
    از جا برخاست.رنگ چهره اش کمی پریده بود.تشکری خشک و کوتاه کرد و رفت.پس از رفتن او مادر تازه به خودش آمد و گفت: واه!واه!واه!چه پررو!اومده شام کوفت کرده و در کمال جسارت و پررویی بهم میگه هرچه سریع تر دنبال خونه بگردین!به همین خیال باش آقای بهتاش!این قدر این جا می مونم تا چشمات دربیاد!معلوم نیست از کدوم گوری اومده که حالا برای ما آدم شده!پاشید این ظرف و استکان ها رو جمع کنین... این تازه به دورون رسیده ها چه می دونن احترام و منزلت یعنی چی؟
    من و ماریا جرأت نکردیم حتی مادر را به آرامش دعوت کنیم.به قدری عصبانی بود که حتی سر آنالی هم داد کشید.
    تلفن که به صدا درآمد هیچ کسی جز من حوصله ی پاسخ دادن را در خودش ندید.گوشی را برداشتم.کمی طول کشید تا صدای خش خش تلفن قطع شد و صدای آشنایی در گوشم زنگ زد: سلام مانی من!حالت چه طوره؟
    دستم را روی پیشانیم گذاشتم و انگار درد تمام زخم هایم تازه شدند.خیلی حرف داشتم که به آن نامرد بزنم اما در آن لحظه همه را از یاد بردم.
    _ چیه!انگار از خوشحالی نمی تونی حرف بزنی.
    نگاه پرسشگر مادر و ماریا به من بود.نمی دانم چرا در آن شب خنک این همه عرق می کردم.
    _ تویی پست فطرت!ترسوی رذل!پشت مامانت قایم شدی که چی؟فکر کردی ناراحتم از این که رفتی؟نه!تازه دارم نفس می کشم... تازه دارم زندگی می کنم.
    مادر گفت: کیه!اون حرومزاده ی فراریه؟گوشی رو بده به من!و گوشی را از دستم قاپید و بدون هیچ مقدمه ای خروار خروار فحش و بد و بیراه تقدیمش کرد.
    _ خفه شو مرتیکه ی الدنگ!غلط می کنی دوباره برمی گردی... اگه برگردی خودم به حسابت می رسم... به مامان جونت بگو زن که این قدر پدرسوخته و شارلاتان نمیشه... لال شو آکله ی حرومزاده!فکر کردی ماندانا میشینه تا تو بیای سراغش،به همین خیال باش رذل کثیف.و تق گوشی را سر جایش کوبید.نفس نفس می زد،می دانستم چه فشار عصبی را تحمل می کند.ماریا محکم به او چسبید تا نیفتد.مادر دستش روی قلبش بود و گفت: ای خدا... چرا نتونستم چهار تا فحش دیگه بدم که دلم خنک شه؟
    ماریا آب قند را به دستش داد و مواظبش بود که پس نیفتد.با گریه و زاری ظرف ها و استکان ها را شستم.چه قدر از شنیدن صدایش تنم لرزید.دوباره احساس نفرت در وجودم زبانه کشید.
    آخ بردیا!نفرین بر تو...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    چهار روز پس از بازگشایی مدرسه ها،عاقبت تصمیم گرفتم به مدرسه بروم.هرچند برایم خیلی سخت بود بتوانم به آن حال و هوای همیشگی برگردم.می دانستم باید دوباره سال ششم را بخوانم و این را خوب می دانستم که باید به همکلاسی های جدید عادت کنم.
    وقتی پا به محیط مدرسه گذاشتم دو احساس متفاوت چنان دلم را درهم فشرد که نزدیک بود گریه کنم.از طرفی پس از ترک تحصیل و مدتی دور بودن از آن محیط دوست داشتنی،اشک شوق به دیده ام آمده بود و از یک طرف همه جا الهام را می دیدم که بهم نیشخند می زد.
    عده ای از بچه های قدیمی دورم جمع شده بودند و به نوعی سعی داشتند تا از من دلجویی و استقبال کنندو
    همکلاسی های جدید خیلی بازیگوش و پرسروصدا بودند.فکر نمی کردم مرا به این زودی در جنع خودشان بپذیرند.
    _ به کلاس دختران زندگی خوش اومدی.
    _ ما می دونیم تو از بهترین دانش آموزان این مدرسه بودی به خاطر همین احترام خاصی برات قائلیم.
    _ بچه ها چه طوره ماندانا رو به عنوان مبصر انتخاب کنیم.
    صدای کف و هورا کلاس را پر کرد.دو نفر از بچه ها به نام های نسرین و ژاله دستم را گرفتند و جلوی کلاس بردند.از من خواستند حرفی بزنم.به قدری ذوق زده بودم که نمی دانستم چه باید بگویم.
    _ از لطف همه تون ممنونم.راستش همتون می دونین برای دوستم الهام چه اتفاقی افتاد،برای همین دیگر نتونستم به درسم ادامه بدم،ولی خوب امسال تصمیم گرفتم همون شاگرد زرنگ سال های پیش بشم و از این که دوستان تازه و با نشاطی مثل شما دارم خدا رو شکر می کنم.
    دوباره برایم دست زدند.ژاله گفت: قاتل الهام که اعدام شد،پس دیگه نباید خودت رو ناراحت کنی.
    دوباره قلبم تیر کشید.سعی کردم آرام باشم.گفتم: خوب،من چون چند روز از مدرسه عقب افتادم نمی دونم این زنگ چی داریم؟
    یکی از بچه ها فوری گفت: ادبیات داریم!دبیرشم عوض شده،از شر آقای بسطامی خلاص شدیم.
    بغل دستی اش ادامه داد: ولی عوضش این یکی حرف نداره،قد بلند و خوشگل.
    _ و خوشتیپ!بچه های سال اول می گفتند اصلا نفهمیدیم کی دو ساعت گذشت.
    میز سوم کنار نسرین نشستم.تا آمدن دبیر که خیلی هم تأخیر داشت کمی با نسرین حرف زدیم.او خیلی پرشور و هیاهو بود و با رفتار گرم و صمیمیش مجذوبش شده بودم.خوشحال بودم که همکلاسی هایی به ابن خوبی دارم.در باز شد و همه از جا برخاستند.با دیدن اندام کشیده ی فریبرز که با غرور و ابهت قدم به کلاس گذاشت دهانم باز ماند.نسرین به آرنجم کوبید و گفت: خوشگله نه؟!
    همه با تحسین نگاهش می کردند.با صدای پرجذبه ای بچه ها را دعوت به نشستن کرد.پشت میزش نشست.موهایش مثل همیشه ژل رده بود.کت و سلوار کرم پوشیده و کفش هایش از تمیزی برق می زد.نمی دانم چرا من هم مثل همه محو تماشایش بودم.انگار بار اول بود می دیدمش.خودش را معرفی کرد.شیوه ی تدریسش را گفت و افزود به علت فشردگی کلاس ها شاید نتواند کلاس ما و دو کلاس دیگر را قبول کند.بچه ها اعتراض کردند و از او خواستند این کار را نکند.دفتر حضور و غیاب را برداشت تا به قول خودش با نام ها و چهره ها آشنا شود.هنوز نگاهش به من نیفتاده بود.تک تک بچه ها را به نام صدا زد.بچه ها باید بلند می شدند و نمره ی ادبیات سال گذشته شان را می گفتند.نمی دانم چرا قلبم تند می کوبید.
    روی نام و فامیل من خیلی مکث کرد.
    _ خانم ماندانا... ماندانا... ستایش!؟
    آب دهانم را قورت دادم و از جا برخاستم.غافلگیر شده بود.دستپاچه و با لکنت گفتم: پارسال به علت کشته شدن دوستم ترک تحصیل کردم،اما آخرین نمره ی ادبیاتی که گرفتم چهارده بود.
    پس از نگاهی طولانی گفت: بسیار خوب،بشینین.در لحنش هیچ اثری از آشنایی نبود.
    پس ار اتمام حضور و غیاب کتاب را باز کرد و نخستین شعر کتاب را با صدایی رسا و دلنشین خواند،صدایش به قدری صاف و اهنگین بود که همه سراپا گوش بودند و انگار کسی حتی نفس هم نمی کشید.

    قتل این خسته به شمشیر تو تقدیــر نبود
    ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیــــر نبود
    من دیوانه چو زلف تو رهــــا می کـــــــردم
    هیچ لایق ترم از حلقه ی زنجیــــــــر نبود
    یا رب این آینه ی حســــــن چه جوهر دارد
    که در او آه مـــرا قوت تأثیــــــــــــــــــر نبود
    سر ز حسرت به در میکـــــــده ها بر کردم
    چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود
    آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
    جز فنای خودم از دست تو تدبیــــــر نبود
    آیتــــــــــــی بود عذاب اَنده حافظ بـــی تو
    که بر هیچ کسش حاجت تفسیـــــر نبود

    پس از پایان غزل هنوز تدثیر آهنگین صدایش در تک تک چهره ها هویدا بود.سرجایش برگشت.صدای نسرین را شنیدم که گفت: مانی،نگاه کن بفهمی نفهمی شبیه توئه. و من در پاسخش لبخند کمرنگی زدم و نگاهش کردم.
    _ مبصر کلاس کیه؟
    به آرامی از جا برخاستم.از گوشه ی چشمان سبزش نگاهم کرد و گفت:
    _ خیله خوب!خانم ستایش دفتر حضور و غیاب من باید تمیز و مرتب باشه.جلدش کنین و جز خودتون دست کسی نیفته.در ضمن دوست ندارم کلاس درسم بهم ریخته و کثیف باشه،شما که مبصر کلاسین اول از همه باید نظم رو رعایت کنین تا بقیه هم ازتون یاد بگیرن و بفهمن کاغذ باطله جاش سطل آشغاله نه زیر میز.
    نگاهی به زیر پایم انداختم.چه قدر زیرک و هوشیار بود.
    به آرامی گفتم : چشم.
    به کاغذ زیر پایم اشاره کرد و گفت: خیله خوب!پس قدم اول رو شما بردارین.
    کاغذ را از زیر پایم برداشتم.خوب می دانستم پیش از شروع کلاس نسرین ان را از دفترش کند و زمین انداخت.آن قدر نگاهم کرد تا کاغذ را در سطل انداختم.
    دوباره از شیوه ی تدریسش گفت و این که دوست دارد همه با علاقه ی قلبی این درس را دنبال کنند و به اهمیت آن بین تمام درس ها واقف باشند.
    زنگ که به صدا درآمد خداحافظی کرد و رفت.پس از رفتنش اظهار نظر ها شروع شد.چیزی که بیشتر از همه مورد توجه دخترها قرار گرفته بود تیپ و قیافه اش بود.سارا که خیلی شلوغ بود لحن آقای بهتاش را تقلید کرد و بقیه غش غش خندیدند.
    _ واه!واه!چه قدر کلاستون بهم ریخته و کثیفه.آدم چندشش میشه...
    من هم خنده ام گرفته بود.دفتر حضور و غیاب را برداشتم و داخل کیفم گذاشتم و به این فکر کردم اگر بچه ها بفهمند دبیر خوش قیافه و مغرورشان پسردایی من است و در همسایگی مان زندگی می کند چه واکنشی نشان خواهند داد/در این فکر بودم که ژاله صدایم زد و گفت: مانی بیا گاوت زایید.آقای بهتاش کارت داره.
    با تعجب گفتم: با من!؟ و از کلاس بیرون رفتم.جلوی دفتر ایستاده بود و با یکی از بچه ها صحبت می کرد.صبر کردم تا تنها شود.متوجهم شد و به طرفم آمد.نمی دانستم چه برخوردی باید داشته باشم.کمی نگاهم کرد و با لحنی نه چندان رسمی گفت: چیزی که به بچه ها نگفتی؟
    _ در چه مورد!؟و با دیدن نگاه معنی دارش زود گفتم: آهان!نه هنوز هیچی نگفته ام.
    به چشم هایم نگریست و گفت: کار خوبی کردین.هیچ دوست ندارم کسی بفهمه که ما... ما با هم فامیلیم.
    به نظرم جمله ی آخرش را به سختی به زبان آورد.
    سرم را تکان دادم و گفتم: بسیار خوب.مطمئن باشین.
    _ ممنونم.می تونی بری.

    نخستین روز مدرسه با خاطره ای خوش به پایان رسید.بیشتر از همه بابت همکلاسی های خوبی که داشتم خوشحال بودم.وقتی مادر فهمید فریبرز در مدرسه ی ما تدریس مس کند اظهار نظری نکرد،اما می دانستم اگر بگویم چه قدر بین بچه ها طرفدار پیدا کرده است به طور حتم سگرمه هایش در هم می رود.بهش گفتم چه همکلاسی های پرنشاط و شادی دارم.
    مادر لب هایش را ورچید و گفت: خوشحالم که از لاکت بیرون اومدی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با شنیدن صدای زنگ به طرف در رفتم.با دیدن فریبرز دستپاچه شدم و سلام کردم.یک ماهی از بازگشایی مدرسه ها می گذشت و کم و بیش هر روز او را در مدرسه می دیدم.دعوتش کردم به داخل بیاید اما قبول نکرد.سراغ مادر را گرفت و وقتی گفتم نیست عصبی شد و گفت: مثل این که خانم ستایش منو دست انداخته.من باید هرچه زودتر این جا رو بفروشم... به مامانت بگو فردا با مأمور میام. و بدون خداحافظی رفت.
    میخ شده بودم.به جمله ی اخرش فکر کردم.چه طور می توانستم این خبر را به مادر بدهم؟بیچاره مادر که برای درد کمرش پیش دکتر رفته بود.در را بستم و فکر کردم بچه های مدرسه چه قدر ساده اند که برای زگ ادبیات لحظه شماری می کنند.
    مادر بازگشت.خسته و پرگلایه خود را روی مبل پرت کرد و گفت: بیا قوز بالای قوز.دکتر گفته دیگه نباید پشت چرخ بشینم... دیسک کمر گرفتم.
    دلم برایش سوخت.نمی خواستم پیغام فریبرز را به او بدهم و بر ناراحتیش بیفزایم.از این رو پیش ماریا رفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم.ماریا قول داد پایین برود و از فریبرز خواهش کند کمی دست نگه دارد.
    دو ساعت بعد ماریا تلفنی از من خواست پیشش بروم.با عجله بالا رفتم.
    ماریا سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت: حتی مهلت نداد باهاش حرف بزنم،بهم گفت به جای این که در مورد مامان حرف بزنم خودمم دنبال خونه باشم... حالا تو به مامان هیچی نگو،شب ستار رو می فرستم پیشش... هر چند می دونم حرف کسی رو گوش نمی کنه.
    ناامیدانه برگشتم.مادر همان جا روی مبل خوابش برده بود.خوب که نگاهش کردم متوجه شدم در این مدت خیلی شکسته و ناتوان شده است.می دانستم او بار گناه مرا به دوش می کشد.اگر پدر به خاطر دسته گلی که من به آب داده بودم ترکش نکرده بود،مجبور نبود ساعت های متمادی پشت چرخ بنشیند و دیسک کمر بگیرد.همان جا جلوی در ایستادم و فکر کردم باید با فریبرز صحبت کنم... شاید با خواهش و تمنا او را از تصمیمش منصرف می کردم.وبا این تصمیم دوباره از در بیرون رفتم.
    پشت در ایستادم و برای تمرکز بیشتر نفس بلندی کشیدم.پس از چند لحظه در را به رویم گشود.روبدوشامبر قرمز رنگی بر تن داشت . موهایش را با حوله خشک می کرد.سلام کردم و منتظر ماندم به داخل دعوتم کند،ولی چون این کار را نکرد گفتم: اومدم باهاتون صحبت کنم.باز هم از جلوی در کنار نرفت.
    _ اگه می خواین مثل خواهرتون در مورد تغییر تصمیم حرف بزنین باید بگم که علاقه ای به شنیدن حرفاتو ندارم.
    لحظه ای خیره نگاهش کردم و دوباره به یاد مادر افتادم.سعی کردم با لحنی آرام بگویم: حالا اجازه بدین بیام تو...
    خیلی سخت بود که با وجود پاسخ رک و ریحش خودم را بهش تحمیل کنم.عاقبت خودش را عقب کشید.دای ضبط بلند بود و ترانه ی الهه ناز استاد بنان فضای خانه را پر کرده بود.کمی صدایش را کم کرد و رو به رویم نشست.احساس کردم بوی حمام می دهد!
    _ خوب،اگه حرف تازه ای دارین،می شنوم!
    نگاهی به چشمان پرغرور و سبزش انداختم.می دانستم اهمیتی به خواهش من نمی دهد اما گفتم: ببینین فریبرز خان،در این که شما مالک این خونه این حرفی نیست.اما خواهش می کنم کمی هم ما رو درک کنین... قبول کنین که بدون پدر خیلی برامون سخته که جای تازه ای پیدا کنیم.
    _ مگه پدرتون دبی کار نمی کنه.فکر نکنم مشکل مالی داشته باشین.
    فکر کردم باید حقیقت را بگویم،شاید دلش به رحم بیاید: نه،راستش مامان در مورد کار بابا تو دبی بهتون دروغ گفت. و خیره به چشم های کنجکاوش ادامه داد: بابا به خاطر مسائلی ما رو ترک کرده.
    به فکر فرو رفت.ای کاش می دانستم به چه می اندیشد!؟لم داد به پشتی مبل و بی تفاوت گفتک مشکل خونوادگیتون به من ربطی نداره،من یه خونه ی خیلی خوب نزدیک مدرسه پیدا کردم و دلم نمی خواد از دستش بدم.
    از نگاه خونسردش بدم امد.دیدم قلب این مرد مغرور به هیچ نحوی نرم نمی شود،خواهش را بیهوده دیدم.از جا برخاستم و با لحنی پرکینه گفتم: نمی دونم با این همه بی رحمی چه طور دبیر ادبیات شدین؟
    انتظار شنیدن این حرف را نداشت.جا خورد.به قدر کافی از تأثیر نگاهم اشباع شده بود.پیش از رفتن به عقب برگشتم و گفتم: چند روزی بهمون فرصت بدید در ضمن درباره ی بابا به مامانم چیزی نگین... خداحافظ.
    در را پشت سرم را بستم و فکر کردم این چهره ی زیبا و خوش ترکیب صاحب چه قلب بی رحمی است.به یاد بردیا افتادم که او هم با وجود همه ی زیباییش یک سنگدل تمام عیار بود.شاید فریبرز هم مثل بردیا بود.قسی القلب و انتقامجو.آه!لهنت بر بردیا.
    مادر تازه بیدار ده بود.پرسید: کجا بودی؟
    گفتم: پیش ماریا.
    آن شب دلم نیامد به او بگویم که چند روز بیشتر فرصت نداریم آن جا بمانیم.هرچند برای درس خواندن فکری آزاد و دلی آرام نداشتم اما باید درس آقای بهتاش را حاضر می کردم.
    پس از شام هم کمک مادر کردم تا سفارشات عقب افتاده را تمام کند.مادر پس ار کمی آه و ناله از درد کمرش گفت: فکر می کنم باید یواش یواش برم دنبال بابات.این طور نمیشه زندگی کرد. و دوباره اه کشید.فهمیدم خیلی بهش سخت گذشته که عاقبت به این نتیجه رسیده.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    " سارا خواهش مي كنم بنشين سر جايت الان آقاي بهتاش سر مي رسد مي رسد. ژاله تو ديگر چرا بلند شدي؟"

    " اين قدر حرص نخور ماني! خوب نمي توانيم آرام بگيريم!"

    سارا اداي آقاي بهتاش را در مي آورد . " چرا اينقدر كلاستان بوي بد مي دهد ... واه!واه! سطل زباله چرا اينقدر پر شده است؟"

    سكوت ناگهاني باعث شد به عقب برگردم و با ديدن چهره پر خشم آقاي بهتاش برخود بلرزم ! همه سر جاي خودشان قرار گرفته بودند . نگاه پر استيضاح اومعطوف من بود . سر به زير منتظر مواخذه او بودم صدايش بيش از حد انتظاربلند شد.

    " ميبينم از بي لياقتي شما نزديك است بچه ها كلاس را روي سرشان خراب كنند؟"

    هيچ نداشتم بگويم سرم پايين بود و ادامه داد :" يك مبصر بايد صلاحيت داشتهباشد كه فكر نمي كنم شما داشته باشيد برويد از كلاس بيرون."

    ناباورانه نگاهش كردم. موج خشم در چشمان سبزش ديدني بود. خوب مي دانستمرفتار ديروز مرا تلافي مي كند . به خشمش پوزخند زدم و از كلاس بيرون رفتم. هوا ابري و باراني بود و سوز پاييزي در تمام تنم رسوخ كرد . به ناچارپشت ديوار كلاس ايستادم و با پايم گچ صورتي را كه روي زمين بود عقب و جلومي كردم . آري ! به خاطر رفتار ديروز بود كه اين چنين تنبيهم كرد . خوبگفتم هيچ هم پشيمان نيستم . او هم مثل برديا فقط ظاهري دل فريب دارد . اوهم كينه جو و عصبي است . آه ! نه . خدا نكند كسي مثل برديا باشد.

    صدايش را مي شنيدم كه در حال خواندن شعر درس جديد بود . لابد تمام بچه هاسراپا چشم و گوش شده اند و به جاي نگاه كردن به كتاب به او زل زده اند...خيلي مسخره است.

    پاهايم خسته شده بودند . پيش خودم گفتم پس از نيم ساعت يكي از بچه ها رابه دنبالم مي فرستد اما اين كار را نكرد . زنگ كه به صدا در آمد ديگر نايايستادن را نداشتم . از كلاس بيرون آمد . بدون حتي نگاهي به من از مقابلمگذشت. دلم سوخت. به كلاس كه برگشتم سارا و ژاله دورم را گرفتند و گفتند:"معذرت مي خواهيم ماني . همش تقصير ما بود."

    " مهم نيست آقاي بهتاش كمي بي رحمي به خرج دادند."

    " به خدا من از او خواستمبيايم دنبالت اما نگذاشت و گفت تنبيه لازمه آموزش است . دوباره از او خواهش كردم ولي..."

    " گفتم كه مهم نيست فراموشش كن ."


    * * *

    نمي دانم او با ماشين و من پياده چطور هم زمان به خانه رسيديم . ماشين راتوي پاركينگ پارك كرد. من هم در را پشت سر خودم بستم و به دنبالش از پلهها بالا رفتم.

    وقتي به طبقه اول رسيدم او هنوز در را باز نكرده بود . سلام كردم و از مقابلش گذشتم.

    " صبر كن خانم ستايش."

    با تعجب ايستادم و به طرفش برگشتم . موهاي صافش روي پيشاني اش رها بود.

    " از بابت تنبيه امروز متاسفم . راستش مي خواستم به شما بفهمانم بايد با دبيرتان محترمانه رفتار كنيد."

    سرم را تكان دادم و گفتم:" بله فهميدم شما از بابت رفتار ديروز من ناراحت بوديد و مرا از كلاس بيرون كرديد . كار ديگري نداريد؟"

    مستقيم نگاهم كرد و گفت:" نه ... چرا... من روي حرف هاي شما فكر كردم وتصميم گرفتم تا زماني كه جاي مناسبي پيدا نكرده ايد از فروش اينجا صرف نظركنم ."

    به راستي از تصميمش شادمان شدم اما خودم را بي تفاوت نشان دادم و گفتم:" لطف كرديد... خداحافظ."

    و منتظر خداحافظي او نماندم.

    مادر با وجود تذكر دكتذ پشت چرخ نشسته بود و كار مي كرد .

    " سلام مادر . شما كه باز به حرف دكتر گوش نكرديد؟"

    " چه كار كنم دختر ؟ چرخ زندگي بايد يك جور بچرخد ... راستي امشب خانه خاله رويا دعوتيم ... اين تحفه را هم قرار است دعوت كند."

    ميز ناهار را آماده كردم و در حالي كه مادر از جايش بلند مي شد گفتم:" كارديگر تمام است . بعد از ظهر ها نوبت من است... راستي خاله چرا دعوتمانكرده ؟"

    " چه مي دانم؟ بعد از اين همه كه دعوتش كرديم يك دفعه هم بايد دعوت كندديگر! من كه هيچ خوش ندارم اين پسره را ببينم لابد باز حرف خودش را پيش ميكشد ... سالاد كه مي خوري؟ مي ترسم آنجا هم دعوا و جر و بحث راه بيندازد."

    " ولي من براي شما خبر هي خوبي دارم."

    چشمانش حوصله انتظار كشيدن را نداشتند. من هم زود گفتم:" فريبرز امروز بهمن گفت تا زماني كه جاي مناسبي پيدا كنيم از فروش اينجا منصرف شده." ميدانم كه خوشحال شده بود اما به روي خودش نياورد و گفت:" هنر كرده . بايدبراي هميشه از فروش اينجا منصرف شود."

    از اين حرفش خنده ام گرفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعداز ناهار كارهاي عقب افتاده مادر را تكميل كردم . كار با چرخ را بهتر ازمادر بلد بودم. به همين دليل كارها بهتر پيش مي رفت. ساعت شش كه شد تلفنزنگ زد.

    " الو ماني جان تويي ! پس كي راه ميافتيد؟"

    " نمي دانمهر وقت مادر گفت."

    " گوشي را بده به مادرت."

    مادر با خاله رويا صحبت كرد . گوشي را كه گذاشت رو به من گفت:" اين روياهم حوصله دارد . مي گويد بايد فريبرز را هم با خودتان بياوريد."

    " چرا خودش به او زنگ نمي زند و دعوتش نمي كند؟"

    " گفته سه بار تا حالا زنگ زده و او بهانه آورده... به هر حال من كه حوصلهنداردم برم از او خواهش كنم...تو بايد زحمتش را بكشي. نمي دانم اگر به جاياين تحفه ماريا را دعوت مي كرد چه مي شد؟"

    من هم حوصله او را نداشتم بخواهد كلاس بگذارد و چندين و چند بهانه بياورد . اما رفتم. در را كه به رويم باز كرد از ديدنم تعجب كرد.

    " بله ؟ كاري داشتيد؟"

    پيغام خاله را به او رساندم. خودكاري در دستش بود و با ترديد گفت:" نميتوانم راستش دارم براي بچه هاي سال چهارم سوال طرح مي كنم ... شما كي ميرويد؟"

    " شايد همين حالا... به هر حال خاله دلشان مي خواست كه شما..."

    " خيلي خوب! تا يك ربع ديگر حاضر مي شوم."

    به گمانم تعجب را در نگاه من ديد . لبخند زد و گفت:" بعد هم مي شود سوال طرح كرد."

    وقتي رفتم بالا مادر گفت:" چي شد؟ گفت نمي يام . آره؟ اين آدم شعورش را ندارد كه اهل معاشرت اين حرفها باشد رويا هم ..."

    " گفت تا يك ربع ديگر حاضر مي شود." و از مقابل چشمان بهت زده مادر گذشتم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    _ شام امشب دستپخت آرمینا جونه.آشپزیش حرف نداره.
    _ مامان شیرینی ای رو که تازه پختم به فریبرز خان تعارف کنین.
    _ مرسی عادت ندارم قبل از شام شیرینی بخورم.
    _ آرمینا چندین نوع شیرینی و غذاهای خارجی بلده.البته آرمینا...
    _ ببخشید دستشویی کجاست؟
    خاله رویا که از رفتار دور از ادب فریبرز جا خورده بود با اشاره به آرمین ازش خواست تا دستشویی را به فریبرز نشان بدهد.در دل از حرکت فریبرز خنده م گرفت.بیچاره خاله رویا تازه می خواست آرمینا را به رخمون بکشه.
    با دست و رویی شسته برگشت و مقابلم نشست.نگاهی بهم انداخت و گفت: نمره های سال پیشت رو دیدم.عجیبه که این همه پسرفت داشتی؟
    پیش از این که پاسخی بدهم چندین توضیح آورده شد و چون دا ها با هم قاطی شدند فریبرز هیچ نفهمید.
    _ مانی جون به خاطر مشکلی که براش پیش اومد...
    _ رویا پس کی شام رو میاری؟
    _ بله،مانی پارسال شرایط روحی خیلی بدی رو پشت سر گذاشت،هر کس دیگه ای هم جاش بود...
    _ آرمینا برو کمک مامانت.ساعت از نه هم گذشته.
    _ بله خاله ولی بابا هنوز نیومده.
    فریبرز با تعجب و سردرگمی همه را از نظر گذراند.این بار مادر توضیح داد: همون طور که قبلا هم گفتم پارسال با اتفاقی که برای مادربزرگ و دوست مانی افتاد طفلی دیگه نتونست به درس و مشق فکر کنه.
    فهمیدم توضیح مادر برای فریبرز قانع کننده نبود و من متوجه سنگینی نگاهش شدم.انگار منتظر توضیح خودم بود.سرم را پایین انداختم.
    با آمدن آقا شهاب همه چیز برای شام آماده شد.
    فریبرز انگار زیاد از بذله گویی و لودگی آقا شهاب خوشش نمی آمد چون بیشتر سعی می کرد با من و یا مادر حرف بزند.
    _ رویا!چه قدر این غذا کم نمکه؟نکنه تو آشپزخونه ی بیمارستان کار می کردین؟
    متوجه پوزخند فریبرز شدم و دیدم لب به خورشت قرمه سبزی نزد و فقط کمی برنج را با ماست خورد.
    _ کجا کم نمکه.اِوا!فریبرز جون چرا داری خالی می خوری؟آرمینا تو که کنارش نشستی از مهمونت پذیرایی کن.
    _ حواسم هست مامان ولی فریبرز خان این خورشت رو دوست ندارن.
    فریبرز دور لبش را با دستمال پاک کرد و گفت: از بچگی از خورشت قرمه سبزی خوشم نمیومد.و نگاهی به من انداخت.
    آرمینا چسبیده بود به او و اصرار می کرد از هرچه روی میز هست امتحان کند.او توضیح داد عادت ندارد چند غذا را با هم بخورد.مادر با آرنجش به من کوبید،یعنی دیدی چه طور آرمینا رو خیط می کنه و اون حالیش نیست؟
    خاله رویا بعد از شام دوباره از آرمینا گفت: آرمینای من دختر فوق العاده باهوش و تیزیه،هر چیزی رو فقط با یه بار یاد می گیره،تازگی ها کلاس پیانو هم میره،البته باباش قول داده براش پیانو بخره.اگه الان پیانو بود شما هم از هنرنماییش لذت می بردین.
    به یاد پیانوی یادگاری پدربزرگ افتادم که مادر آن را فروخت و به جایش جواهر خرید.دوباره از خودم پرسیدم: برلیان بهتر بود یا پیانو؟

    _ دیدی چه طور خاله ت از آرمینا تعریف می کرد؟انگار برای خواستگاری رفته بودیم.طوری دور فریبرز تاب می خوردند که انگار...
    ولی خوشم اومد فریبرز اعتنایی به حرفهاشون نکرد.خاله رویا خیلی فکرش کار می کنه،می دونه این پسر سرش به تنش می ارزه می خواد برای دختر خودش تورش کنه... چرا من به فکر نیفتاده بودم؟ و به فکر فرو رفت.از حرف های ضد و نقیضش خنده م می گرفت.همیشه همین طور بود.وقتی به رفتار خاله رویا و آرمینا فکر می کردم به صحت حرف های مادر پی می بردم.راستی اگه می فهمیدن فریبرز از توی بشقاب خورشت یه تار مو درآورد و این رو فقط من دیدم چه حالی پیدا می کردن؟
    بیچاره فریبرز که فقط با ماست خودش رو سیر کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    " ماني هر چه سعي مي كنم معني اين دو بيت رو نمي فهمم . امروز نوبت من است دفعه پيش يك هشت گذاشت جلوي اسمم و تاكيد كرد نبايد اين هفته كمتر از هفده بيارم ."
    " خيلي خوب الان جايم را با ترانه عوض مي كنم تا او بخواهد حاضر غايب كند يك جوري بهت ياد مي دهم ."
    جايم را با ترانه عوض كردم . كلاس بدوم مراقبت من هم ساكت و منظم بود . از آن هفته كه مرا تنبيه كرده بود همه سعي مي كردند به نوعي جلوي شيطنتشان را بگيرند . كنار سارا نشستم . او به كلاس آمد . پس از اينكه سر جايمان نشستيم نمي دانم چرا چشمانش بر ميز سوم خشكيد .
    " خانم فروغي نيامدند؟"
    ترانه گفت:" چرا ما با هم جايمان را عوض كرديم."
    " شما جايتان كجا بود ؟"
    عجيب بود كه جاي مرا دقيق مي دانست و جاي ترانه را به خاطر نمي آورد . نگاهي عميق به من انداخت و گفت:" دوست ندارم سر كلاس من هيچ جابه جايي صورت بگيرد ... برگرديد سر جايتان ."
    نگاهم به ديده پر تمناي سارا بود كه نگران آن دو بيت بود ولي چاره اي جز اطاعت نداشتم و گفتم:" چشم همين الان ."
    وقتي سر جام نشستم هنوز نگاهش به من بود .
    " لطفا بياييد و حضور و غياب كنيد . "
    نخستين بار بود كه از من مي خواست اين كار را انجام بدهم . در فاصله كمي از او پشت ميز ايستادم . س از حضور و غياب دفتر را بست و گفت:" بايستيد تا درس هفته پيش را از شما بپرسم ."
    از رفتارهاي عجيب و غريبش هول شده بودم ! انگار هيچ چيز يادم نبود . كدام در س را مي پرسيد؟ چرا دستپاچه شده ام ؟ من كه ديشب تا ديروقت داشتم درس مي خواندم .
    " بيت دوم را معني كنيد؟"
    هر چه قدر به بيت دوم خيره شدم معني اش يادم نيامد .
    " بيت چهارم؟"
    خداي من . چرا اينقدر خنگ شده ام .
    "بيت آخر ؟"
    همه را از ياد برده بودم . او هولم كرده بود .
    " بيرون !"
    از لحن پر تحكم صدايش تمام كلاس خاموش شد . به نگاه بهت زده من اهميتي نداد و گفت:" بايد مي غهميدم چرا رفتيد آخر كلاس نشستيد ."
    چه بد . فكر مي كرد چون درس حاضر نكرده ام رفتم آخر كلاس . فرصت هيچ توضيحي را به من نداد . جرات نگاه كردن به چشمانش را نداشتم .
    " اين در خواندن ها به درد كلاس من نمي خورد."
    از كلاس بيرون رفتم . تازه متوجه شدم كه گريه مي كنم .حق داشتم كه گريه كنم چرا كه شب پيش با وجودي كه از كار روزانه و انجام سفارشات مادر خسته و مدهوش بودم تا دو ساعت بعد از نيمه شب بيدار بودم و در امروزم را حاضر مي كردم . اين منصفانه نبود !
    به حياط رفتم و كنج ديوار نشستم . زير نور كم رنگ خورشيد به فكر فرو رفتم . دلم گرفته بود . مي دانستم اين حق من نيست . اما نمي دانستم چرا فريبرز عقده ديرين خانوادگي اش را كه سالها پنهان مانده بود تنها بر سر من آوار مي كند .
    " ماني تو اينجايي . خيلي دنبالت گشتم ."
    " ماني گريه مي كردي؟ نازي... آدم كه از دست دبير نازنيني مثل آقاي بهتاش نبايد دلگير شود . بلند شو برويم ... الان زنگ كلاس زده مي شود ... پاشو ديگر ."
    ژاله و نسرين به زور دستم را گرفتند و مرا با خود به طرف كلاس بردند . زنگ كه به صدا در آمد به دفتر رفتم تا دفتر حضور و غياب خانم قوامي را بردارم . در بدو ورود نگاهش به سوي من جلب شد . سرم را پايين انداختم تا مجبور نباشم نگاه سنگينش را تحمل كنم .
    خانم مدير وارد دفتر شد و وقتي مرا ديد با لبخند گفت :" خوب تو اينجايي خانم ستايش من با تو كاري داشتم ."
    نمي دانم از اينكه با خانم گرمارودي دبير زبان حرف كي زد گيج بودم يا اينكه خانم كامياب گفت با تو كار دارم؟
    " چه كاري خانم كامياب ؟"
    " بنشين تا بگويم ."
    روي صندلي كنار ميز خانم مدير نشستم . گوشهايم را تيز كردم تا بفهمم آن دو درباره چي صحبت مي كنند .
    " ببين خانم ستايش قرار است يك ماه پيش از عيد يك مسابقه مشاعره برگزار شود از آقاي بهتاش خواستيم بهترين دانش اموز مدرسه را در رشته ادبيات به ما معرفي كند و ايشان هم شما را معرفي كردند."
    ناباوانه نگاهي به او انداختم كه لبخندي محو روي لبانش بود . عجيب است ! امروز مرا به خاطر درس از كلاس بيرون انداخت و از طرف ديگر مرا به عنوان بهترين دانش اموز درس ادبيات معرفي مي كند !
    خانم مدير منتظر پاسخ من بود كه گفتم:" نه خانم كامياب . نمي توانم راستش هم وقتش را ندارم و هم حافظه ام خيلي تنبل شده است ."
    پيش از آنكه خانم كامياب حرفي بزند فريبرز از جا برخاست و رو به ما گفت:" اتفاقا من هم به خاطر همين روي شما تاكيد بسيار كردم شايد از اين طريق تشويق شويد حافظه تان را تقويت كنيد . "
    خانم مدير هم حرف او را تاكيد كرد و من ناجار قبول كردم . با هم از دفتر بيرون آمديم . هنوز از دستش دلخور بودم . جلوي در كلاس اول ايستاد و خطاب به من گفت :" دوستانت به من توضيخ دادند چرا جايت را عوض كردي..." فكر كردم قصد دارد از من عذر خواهي كند اما گفت:" هيچ وقت ديگران را به خودت ترجيح نده . درس مرا هم زياد سبك فرض نكن ... خداحافظ."
    خودخواه مغرور ! مي داند وقتي چشمان مغرورش به كسي زل بزند بي چون و چرا او را تسليم خواهد كرد . اما يادت نرود آقاي بهتاش يك جفت از همان چشمان مغرور هم از آن من است . درست همشكل و هم رنگ چشمان تو ... من يك بار عظمت و عزت نگاهم را زير پايم گذاشتم اما بعد از اين هرگز... هرگز...
    آه برديا ... لعنت بر تو ! لعنت بر تو ! لعنت بر تو !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    " سلام عزيزم ! دلم برايت خيلي تنگ شده . اگر به من بود همين امروز بليت مي گرفتم و مي آمدم پيشت اما مادر پاسپورت ها را قايم كرده و مي گويد دو سه سال همين حا مي مانيم تا آبها از آسياب بيفتد . راستي قاتل مادربزرگت پيدا نشده ."
    اي بدجنس حرامزاده . آن طرف دنيا هم ولم نمي كند .
    " حالم از تو بهم مي خورد . تو كه مردش نبودي اينجا بماني چرا ديگر زنگ مي زني ؟ فكر مي كني منتظر شنيدن صداي تو هستم نه ؟ همين الان دارم گناه مي كنم . تو يك شيطاني و من دارم به حرفهاي يك ابليس گوش مي كنم ."
    " حرفهاي قشنگي مي زني . در اين مدت كه چشمم را دور ديدي كمي پررو شدي . عيبي ندارد كوچولوي نازم وقتي برگشتم ايران به حسابت مي رسم ."
    قهقه بلندي سر داد دلم لرزيد ! " دوستت دارم ماني ! مي خواهم منتظرم بماني باشد ؟"
    " خفه شو ! من تازه از شرت خلاص شدم ..." گوشي را گذاشتن . نفس نفس مي زدم و عرق سردي روي پيشاني ام نشست . آه لعنتي ! چرا دست از سرم بر نمي دارد ؟
    زنگ خانه به صدا در آمد خيالم راحت سد . كنار مادر مي توانستم آرامش خودم را به دست بياورم . با ديدن ماريا كه آنالي را در آغوش داشت خودم را كنار كشيدم .
    " مادر نيست ؟"
    " نه رفته دوباره دكتر . چيه مثل اينكه خيلي خوشحالي ."
    " نه بابا هم خوشحالم هم ناراحت حالا بيا آنالي را بگير ."
    آنالي خودش را در آغوشم انداخت و گفت:" خاله موز دالين ."
    بوسيدمش و گفتم :" آره عزيزم فقط يكي مانده كه آن را هم براي تو گذاشتيم . "
    خوشحال شد و به طرف ظرف ميوه دويد . رو به ماريا كه هنوز ايستاده بود گفتم :" پس چرا نمي شيني ؟"
    به خودش آمد و گفت :" ها ! الان ." و نشست .
    " ماريا انگار حوست خيلي سر جايش نيست ؟"
    آه بلندي كشيد و گفت:" مي داني ماني ! راستش من الان بايد خوشحال باشم ولي ... ستار را منتقل كردند ما باد برويم بم."
    " راست مي گويي چه بد ."
    " نه خيلي هم بد نيست . آنجا خانه و امكانات كفي در اختيارمان هست و حقوق و مزايا هم دو برابر مي شود ولي ... تمام ناراختي من دوري از شماست نمي دنم مي توانم آنجا دوام بياورم يا نه ."
    " خوب اگر مي گويي همه چيز در اختيارتان هست به نظر من به رفتنش مي ارزد هرچند دلمان برايتان تن مي شود ولي اينكه صاحب خانه مي شويد خيلي خوب است . حالا مهم نيست كجاي ايران باشد ."
    نگاهش به انالي بود كه سيبي را گاز مي زد ." آره . نمي دانم مادر چه واكنش نشان مي دهد . "
    مادر كه برگشت و از موضوع با خبر شد اول كمي گريه كريه كرد بعد خودش را دلداري داد كه رفتن آنها به نفعشان است . و بعد هم نگاهش به گلدان روي ميز مات شد و گفت:" من هم بايد بروم پيش پدرت . مدتي در ورامين زندگي مي كنم . دكتر گفته به هيچ وحه نبايد پشت چرخ بنشينم ."
    من و ماريا خوشحال از تصميم مادر او را در آغوش كشيديم . مادر در حالي كه اشكهايش را پاك مي كرد گفت:" خيلي جدايي از پدرتان برايم سخت گذشت من به روي خودم نمي آوردم . ماني هم مي ماند همين جا ..."
    و در پاسخ شگفتي من و ماريا لبخند زد و گفت:" پيش فريبرز همسر آينده ماني !"
    چشمان خودم را نمي دانم اما چشمان ماريا بيش از حد بيرون زده بود .
    " پيش فريبرز ؟" " همسر آينده من ؟"
    هنوز لبخند بر لب داشت و گفت:" آره عزيزم من نقشه خيلي قشنگي براي اين آقا پسر كشيدم كه از آمدنش به تهران براي همه ي عمرش پشيمان شود . "
    از طرز فكر مادر دلم گرفت .
    " ناراحت نباش ماني . فريبرز پسر قابل اعتمدي است و چون توي يك شهر كوچك بزرگ شده قلبش پاك و صاف است . از اين بات هيچ نگراني ندارم ... تو بايد خيلي حساب شده عمل كني ."
    آن روز هيچ دلم نمي خواست پاي حرفهاي مادر بنشينم و بفهمم چه نقشه اي براي من كشيده اما خوب حدس مس زدم كه چه خوابي براي من و فريبرز ديده است .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    كار انتقالي ستار خيلي زود صورت گرفت . ما بين اشك و لبخند همديگر را دلداري ميداديم . شب پيش از رفتنشان ماريا كه تمام اسباب و اثاثيه اش را جمع كرده بود گفت دلش مي خواهد همه دور هم باشيم . چون خانه اش مرتب نبود مادر همه رابراي شام دعوت كرد. منظورم از همه ماريا بود و و همسايه مغرورمان و خاله رويا و خانواده اش.

    ارمينا كنار فريبرز روي مبل سه نفره نشسته بود و از هر دري با او صحبت مي كرد . ستار و شوهر خاله ام درباره صادرات پستهبحث مي كردند . مادر و خاله رويا هم از رفتن پدر و اينكه مهبد در اين مدت چه كار كرده گفت و گو مي كردند . من هم طبق معمول بايد پذيرايي مي كرددم.

    آرمينا نگاهي به استكان پايه نقره اي انداخت و گفت:" ماني يه كمي پررنگ تر بريز اين كه همش آب جوشه ." مي دانستم بي خودي ايراد مي گيرد . خواستم بگويم بده تا برايت عوضش كنم كه فريبرز گفت:" عوضش من چاي كم رنگ دوست دارم."

    آرمينا فوري كانال عوض كرد و گفت:" آره مي گويند براي سلامتي هيچ خطري نداره... راستي مي دانيد چاي عطري..." و اطلاعات عمومي اش را درباره چاي عطري و خارجي و ايراني را به رخ فريبرز كشيد.

    به تنهايي ميز شام را آماده كردم و نگاهي به ماريا انداختم كه كمي دور از جمع ناراحت و خاموش توي لاك خودش بود. حتي براي كمك كردن به من هم رغبتي نشان نداد .

    " شام اماده است ."

    فقط فريبرز متوجه صداي من شد و بلند شد . بقيه هنوز اختلاط مي كردند .

    " ماني فكر نمي كني خورشت قورمه ات كمي آبكي شده ؟"

    نگاهم به فريبرز بود كه با اشتها خورشت را روي برنجش مي ريخت و خاله آرمينا همهيچ به روي خودشان نياوردند كه فريبرز گفته بود از بچگي از خورشت قورمه سبزي بدش مي آيد .

    مادر در پاسخ آرمينا گفت:" ماني از من هم بهتر آشپزي مي كند . طفلي هم درس مي خواند و هم در كارها به من كمك مي كند."

    نمي دانم مي توانست جلوي دهانش را بگيرد كه دارم براي فريبرز يك پولور مي بافم يا نه؟ اما خوب فرقي هم نداشت.

    بعد از صرف شام همه از پشت ميز برخاستند و من ماندم و ميز چپاول شده . به آرامي ظرفها را جمع مي كردم كه صداي نرم و موزوني از پشت سر گفت:" كمك نمي خواهيد؟"

    با ديدنش دستپاچه شدم و گفتم:" نه... خودم... از پسش بر مي آيم ... ممنونم."

    چه لبخند زيبايي بر لب داشت! خداي من چقدر شبيه من بود .

    " تو امشب همش كار كردي هيچ كس هم بهت كمكي نكرد .

    " اي بابا ... پذيرايي از چها نفر كه كمك نمي خواهد."

    ظرفها را به آشپزخانه بردم . دوباره از ديدنش در آشپزخانه هول شدم . ليوان ها از دستم افتاد و شكست . سيني حاوي ليوان هاي خالي را روي كابينت گذاشت و از من جارو و خاك تنداز خواست . صداي آرمينا را شنيدم كه گفت:" ماني ! تو هنوز هم دست و پا چلفتي هستي دختر !"

    مي دانستم جارو و خاك انداز هميشه در كابينت ظرفشويي است اما آن لحظه حتي نمي دانستم آنها به چه دردي مي خورد.

    "مواظب باش چرا از روي شيشه ها رد مي شوي؟"

    از صداي فريادش دلم ريخت . خداي من ! چرا دمپايي پايم نبود؟! مادر به آشپزخانه آمد . با ديدن خوني كه از پايم مي چكيد محكم زد توي صورتش و گفت:" اي واي ! خدا مرگم بده چي شد ماني ؟"

    " نمي دانم مادر جارو خاك انداز كجاست؟"

    مادر خودش رفت و تمام خرده شيشه ها را با سرعت جمع كرد . خون پايم بند آمده بود . او هنوز با تعجب نگاهم مي كرد. مادر پس از اطمينان از اينكه بريدگي پايم زياد عميق نيست گفت :" نمي خواهد ظرفها را بشوري بيا بريم پيش ماريا ... طفلكي فردا مي رود آن وقت دلت مي شوزد . "

    نگاهم به فريبرز بود كه از آشپزخانه بيرون رفت .


    صبح پس از انتقال وسيله ها به كاميون كه دوساعت طول كشيد لحظه خداحافظي فرا رسيد . اشك ماريا بند نمي آمد . من هم گريستم . جمعه بود و چون روز تعطيل بود فريبرز هم خودش را آفتابي كرد .

    " آقا ستار دخترم را به شما مي سپارم ."

    " اي بابا مادر جان ! مگر كجا مي رويم؟ همين جا چند صد كيلومتري شما هستيم . "

    " بله ! مي دانم ولي گفتم مواظبش باشي در شهر غريب. "

    رفتند . كاسه آبي پشت سرشان ريختم . من و مادر تا ظهر اشك ريختيم . به همين زودي دلمان براي او تنگ شده بود .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 12 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/