_ حالا مهبد رو چرا با خودش برد؟
مادر شانه هایش را بالا انداخت.یک ماه از رفتن پدر و مهبد می گذشت و کم و بیش این درد کهنه شده بود.
_ خودش که به درک رفت ولی مهبدم رو نباید می برد.
_ حالا کجا رفتن؟
مادر نگاهش را به آرمینا دوخت و گفت: چه می دونم،لابد رفتن به همون خراب شده ای که دنیا اومد... اصلا خوب شد رفت،لیاقتش همون دهات ورامینه... من آوردمش توی شهر و آدمش کردم.
مادر هرچند مثل قبل سرحال نبود اما دوباره سرزنش هایش را از سر گرفته بود.
_ وقتی دیدمش یه پاپاسی تو جیبش نبود!حق با مامان بود که می گفت:این مرد لیاقت تو رو نداره. سپس پوزخند بی رنگی زد.
به یاد مادربزرگ افتادم که از سقف آویزان بود و نگاهش به من بود... دلم لرزید.
_ از بردیا خبری نشد؟
مادر با شنیدن نام بردیا با تمام غضبش به خواهرش چشم دوخت و گفت: بار آخرت باشه که اسم اون حرومزاده رو جلوی من میاری!اونا هم رفتن به دَرَکِستون!اصلا فکر نمی کردم رزیتا خانم این قدر فریبکار و دغلباز باشه!زنیکه پاک ما رو گذاشت سرکار.
خوشبختانه خاله رویا و آرمینا و دیگران هنوز از موضوع سقط جنین بویی نبرده بودند.
_ مامان براتون غذا آوردم.
مادر اول نگاهی به ماریا و بعد به ظرف غذا انداخت.از روزی که پدر رفته بود ماریا هر روز برایمان غذا می آورد.مادر هیچ پس اندازی نداشت و دلش هم نمی آمد طلا و جواهراتش را بفروشد.در را تق بست.نگاه پر اکراهی به ظرف غذا انداخت و گفت: ماریا فکر کرده ما گداییم... مثلا برامون قرمه سبزی آورده... اگه بگردی توی خورشت یه سیر گوشت هم پیدا نمی کنی،بیا بخور مانی،من گرسنه نیستم.
هنوز ایرادگیر و طلبکار بود و این عادت هیچ وقت از سرش نمی افتاد،اما انگار حق با مادر بود.خورشتی که برایمان آورده بود همش آب بود و سبزی!
مادر نیم ساعت بعد تمام طلا و جواهرات را بیرون آورد.تک تکشان را با حسرت برانداز کرد و گفت: این رو شب نامزدیمون،مادرشوهرم بهم هدیه داد... و بعد به فکر فرو رفت.
_ مامان چیزی نمی خورین؟
نگاهم نمی کرد،می دانستم گریه می کند.
_ مانی!مهبد من کجاست؟دلم براش یه ذره شده.
سرش را در آغوش کشیدم و همراهش اشک ریختم: همش تقصیر منه مامان.می دونم که مقصرم.
_ نه دخترم.حق با باباته.تقصیر منه.نباید می ذاشتم اون مردک بهت نزدیک شه... تو خودت رو سرزنش نکن.
چرا نباید خودم را سرزنش می کردم؟من که سیاه ترین راز زندگیم را در سینه ام حبس کرده بودم؟اگر همان موقع می گفتم و ماهیت سیاه بردیا را برای همه فاش می کردم هیچ وقت این روز را نمی دیدیم... می دانستم اگر لب باز کنم همه چیز خراب تر از پیش می شود و من مغضوب همه خواهم شد که چرا سکوت کردم؟چرا!؟چرا!؟
نه سفره ی هفت سینی چیدیم و نه سبزه ای سبز کردیم.با غمی که در دنیایمان لحظه به لحظه جان می گرفت،دیگر حوصله ای برای تحویل سال نو نمانده بود.مثل روزهای پیش تا لحظه ی سال نو سر در آغوش هم گریستیم.ماریا به دیدنمان آمد.ستار چند دقیقه نشست و رفت.ماتمزدگی ما را نمی توانست تحمل کند.ماریا دلداریمان می داد.
خیلی وقت بود مدرسه نمی رفتم،از همان روزی که پدر و مهبد رفته بودند دیگر برای همیشه دل و دماغم را برای درس و مدرسه از دست داده بودم.
مادر بیکار ننشست.نمی خواست بیش از این زیر بار منت ماریا و شوهرش باشیم.از چند مغازه سفارش جوراب و کلاه و دستکش گرفت و چند ساعتی از روز را به بافتن می گذراند.
_ ماندانا،مدرسه ها باز شدن.نمی خوای بری مدرسه؟
_ نه مامان!هیچ اشتیاقی برای درس خوندن ندارم.
نگاهم را به حرکت موزون انگشتان دستش و دو میله ی بافتنی دوختم و گفتم: مامان منم می خوام کمکت کنم،بافتن رو تو مدرسه یاد گرفتم.
از بالای عینکش نگاهی بهم انداخت و گفت: کار خسته کننده ایه ،پشت آدم در می گیره.وقتی اشتیاقم را دید راضی شد کمکش کنم.
با پولی که از بابت فروش آن ها به دست می آوردیم کم و بیش مشکل مالی مان حل شد.ماریا دیگر از بایت تغذیه و خورد و خوراک ما خیالش راحت شد.هرچند بدون حضور پدر زندگی سخت می گذشت،اما من و مادر صبوری پیشه کردی.
_ مامان نمیری سراغ بابا؟تابستون شده و ازشون هیچ خبری نیست!
مادر دیگر با دستگاه بافندگی کوچکی که خریده بوود کار می کرد.نگاهش به مدل ژاکت جلویش بود و با خشم گفت: نه!خودش رفته،خودش هم باید برگرده!اصلا مهبد مال خودش.اون رو با خودش برد که برم منتش رو بکشم.حالا که انداختتمون سر زبون ها برم سراغش که چی؟
برخلاف حرف هایی که می زد می دانستم چه قدر دلش می خواست پدر در کنارش باشد و مهبد باز خانه را شلوغ و پر سرو صدا کندخودم هم دلم برای شیطنت هایش تنگ شده بود.
روز های گرم تابستان یکی یکی سپری می شد.هر چند با احساس پوچی که داشتم کنار آمده بودم،اما دیگر به بردیا فکر می کردم... او برای من مرده بود.
من و مادر شبانه روزی کار می کردیم تا بتوانیم پول دستگاه بافندگی را بپردازیم.کار بهم آرامش می داد و از دنیای پوچی می رهانید.
تابستان بدون حضور پدر و مهبد و بی آن که هیچ اتفاق مهمی بیفتد سپری شد.هرچند دیگر شادابی و طراوتم را از دست داده بودم،اما تصمیم داشتم دوباره به مدرسه بروم و همه چیز را از نو شروع کنم.دیگر نه مهمانی می رفتیم و نه مهمانی می دادیم.خاله رویا هم کمتر به دیدارمان می آمد.به قول مادر می ترسید بدبختی ما به آن ها هم سرایت کند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)