با تکان دستی دیده از هم گشودم.مادر را دیدم که انگار چند سال پیرتر شده بود و با اشکی که در نگاهش برق انداخته بود پرسید: می خواستی خودت رو بکشی؟فکر ما رو نکردی؟ سپس دست هایش را روی صورتش گذاشت و های های گریه کرد.
دکتر بالای سرم آمد.لبخند گرمی تحویلم داد و گفت: خدا رو شکر جز شکستگی پیشونی و کوفتگی شدید جای دیگه ت اسیب ندیده. حیف نیست تو این سن و سال دست به خودکشی بزنی؟
در دل گفتم: تو چی می دونی؟مگه بدبختی هم سن و سال می شناسه؟
دکتر گفت: وضع عمومیت خوبه اما به علت سقط جنین و خونریزی زیاد تا فردا باید بستری باشین.
خوشحال شدم،از این که بچه ای بی گناه هرگز پا به دنیای تاریک مادرش نمی گذاشت.چند دقیقه بعد مرد میانسالی به همراه مأمور پلیس نزدیک تختم آمد.
_ خانم!خدا رو شکر که به هوش اومدین... خودتون به این آقا بگین،یهو از هوا افتادین تو ماشین من...
_ بله،این آقا هیچ تقصیری ندارن،من خودم رو از پل هوایی پرت کردم،نمی خواستم برای این آقا دردسر درست کنم.
مأمور پلیس علت خودکشیم را پرسید.در حالی که به زحمت از ریزش اشک هایم جلوگیری می کردم گفتم: چه دلیلی بهتر از این که می خواستم زمین از شر بدبختی مثل من راحت شه.
بعد علت خودکشیم را بهم خوردن نامزدیم اعلام کردم.مأمور پلیس بهم گفت که خیلی خوش اقبال بوده ام که پشت وانتی پر از کیسه های ابر افتاده ام و جان سالم به در برده ام.
روز بعد که همراه مادر به خانه رفتم هنوز درست نمی توانستم راه بروم.چهره ی خشمگین پدر را هرگز از خاطر نخواهم برد.چنان داد می کشید و فنجان ها و استکان ها را کف آشپزخانه پرت می کرد که به گوشه ای خزیدم و ساکت ماندم.
_ بفرما خانم بافرهنگ!اینم نتیجه ی تجدد و تمدن گرایی شما... چندبار گفتم خانم عزیز ما به درد این مهمانی ها و بی بندوباری ها نمی خوریم و تو بهم خندیدی... بفرما... دلت خنک شد؟دختر معصومی رو به خاک سیاه نشوندی،راضی شدی؟ماندانا سرش به درس و مشق خودش بود.ببین باهاش چی کار کردی!
سرم را به زیر انداختم و آرام اشک ریختم.مادر برای نخستین بار در طول زندگی مشترکش در مقابل خشم مهار نشدنی پدر و تمام قیل و قال هایش هیچ نگفت.پدر با شکستن ظروف آشپزخانه هم آرام نگرفت و ادامه داد: این خونه و این زندگی دیگه به درد من نمی خوره... تاب این بی آبرویی رو ندارم... از این خونه ی نفرین شده میرم... تو هم از این به بعد می تونی بدون هیچ مزاحمی به کارهای غلطت ادامه بدی خانم متجدد.سپس رو به مهبد که آرام گوشه ای نشسته بود گفت: زودباش برو وسایلت رو جمع کن!تا تو رو هم متجدد بار نیاوردن باید از این جا بریم.
مهبد به اتاقش رفت.سربه زیر و متفکر!دلم به حالش سوخت.دلم به حال مادر هم می سوخت که سرش را روی زانوانش گذاشته بود و می گریست و پدر که چشمانش دو کاسه ی خون بود.
_ چه قدر گفتم از این پسره هیچ خوشم نمیاد،نذار به ماندانا نزدیک شه و تو هی دعوا راه انداختی که امروزی نیستم،بی فرهنگ و پشت کوهی ام... آخ!آخه زن این چه مصیبتی بود که ما رو گرفتارش کردی؟
مهبد چمدان کوچکی در دستش بود و با تردید به مادر و سپس به پدر نگاه کرد.
مادر با چشمانی اشکبار به طرفش رفت و گفت: تو که نمی خوای بری پسرم؟ پدر دست مهبد را گرفت و گفت: چرا!با خودم می برمش تا مثل خودم بی فرهنگ و پشت کوهی بار بیارمش.
وقتی از مقابلمان گذشتند،مهبد نگاه گذرایی بهم انداخت.در دلم آشوب بود.روی پای پدر افتادم و با ناله گفتم: بابا خواهش می کنم به خاطر گناه من بقیه رو تنبیه نکنین،هیچ کس جز خودم مقصر نیست.
با لگدی به پهلویم از جلویم گذشت و گفت: همتون به یه اندازه مقصرین،از همه بیششتر مامانت... و با دیدن ماریا که پریشان و آشفته جلویش ظاهر شد گفت:... اینم خواهرت که مثل مامانت امروزیه.
ماریا هنوز نمی دانست موضوع چیست: کجا میرین بابا؟چرا این قدر عصبانی هستین؟
با فریاد پدر ماریا چشمانش را از ترس روی هم گذاشت.
_ میرم به درک!از دیدن شماها حالم بهم می خوره.
نگاه مهبد به آنالی بود،با حسرت برایش دست تکان داد،هرگز برق اشک را در نگاه معصوم مهبد از یاد نخواهم برد.
پدر رفت،مهبد را هم با خودش برد... چه قدر سه نفری گریه کردیم و ناله و نفرین فرستادیم،چه قدر همدیگر را دلداری دادیم که پدر برمی گردد.فضای خانه سنگین و نفس گیر بود.از خودم بدم می آمد... از خودم که باعث تمام این اتفاقات شوم بودم.
تا شب گریه کردیم.مادر بیشتر از بابت رفتن مهبد دلخور بود و می گفت: پسر نازنینم... معلوم نیست کجا بردش؟ای خدا!مهبدم دوباره برگرده.
پدر آن شب و شب های دیگر برنگشت و ما دیگر از بازگشتشان ناامید شدیم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)