_ مامان اگه بردیا اومد سراغم بگین نیستم.
_ باشه! من خودم هم هیچ دلم نمی خواد ببینمش،دارم یه نقشه ای براش می کشم که خودش حظ کنه.
صدای زنگ که امد،مادر به طرف آیفون رفت.یک لحظه سرم به دوران افتاد،اگه بفهمه مامان بهش دروغ گفته؟آه!نه!... به سمت مادر دویدم و گوشی را از دستش قاپیدم و گفتم: همین الان میام بردیا.
مادر شگفت زده نگاهم کرد،نمی توانستم هیچ توضیحی برایش بیاورم.
_ مانی! من اجازه نمی دم دیگه با این حرومزاده بری بیرون.یا هرچه زودتر ترتیب عروسی رو بدین یا این که...
اشک در نگاهم تلنبار شده بود: مامان،منو ببخش،خودم راضیش می کنم با مامانش حرف بزنه.
مادر با تأثر نگاهم.
_ چیه؟چرا بغ کردی؟از دیدنم خوشحال نشدی؟
پوزخند زدم و گفتم: تو آبروم رو بردی!نمی تونم سرم رو جلوی خونوادم بلند کنم... چرا بازیم میدی بردیا... پس کی عروسی می کنیم؟
_ اگه به من باشه همین امروز... ولی می دونی که پسرداییم مفقود شده و مامانم راضی نمیشه در این شرایط عروسی راه بندازیم... ولی خوب باهاش صحبت می کنم.
عجب حیوان کثیفی بود و حالا که اندوه و بی آبروییم را می دید حتی رفتن به فرانسه را هم از یاد برده بود و به روی خودش نمی آورد قاتل سه موجود بی گناه است.می دانستم اگر اشک هایم را ببیند حیوان تر می شود.اشک هایم را پاک کردم.برخلاف همیشه مرا به خانه ی خودشان برد.پیاده ام کرد و گفت: تو این جا باش،نیم ساعت دیگه بر می گردم.
دوباره نگاهش پر از ردپای شیطان شد: برم سری به داییم بزنم و تو این شرایط یکم دلداریش بدم.
وقتی به سرعت برق و باد از مقابلم پر کشید به این فکر کردم که در دنیا موجودی پلیدتر از او پیدا نمی شود.
رزیتا خانم به استقبالم آمد: اوه تویی عزیزم؟گونه هایم را بوسید و پرسید: مامانت چه طوره؟
به سردی گفتم: سلام رسوندن.
رو به روی هم نشستیم.بلوز خاکستری به تن داشت و شلوار تنگ مشکی پوشیده بود و موهای رنگ کرده اش را روی شانه هایش ریخته بود.برخلاف همیشه که به نظرم زیبا می آمد آن روز هیچ اثری از زیبایی در چهره اش پیدا نبود.
_ ببین عزیزم!خیلی دلم می خواست یه روز تنهایی بشینیم و کمی اختلاط کنیم... راستش فرصت پیش نمیومد.بعد شروع کرد به حرف زدن،این که من و بردیا هنور جوان هستیم... برای عروسی و ازدواج خیلی زود است تصمیم بگیریم،برادرزاده اش پیدا نشده و بردیا عاشق فرانسه است و گفت و گفت و گفت.هرچند پای صحبت های تکراری نشسته بودم،اما با همه ی این ها باز احساس می کردم تازه ایم حرف ها به گوشم خورده.از راز سیاهی که در دلم دفن شده بود،حتی در بیداری هم کابوس می دیدم.باید به او می گفتم که پسرش چه موجود پلیدی است... آری! تحمل پنهان کردن این راز به روی شانه ای سنگینی می کرد... به تنهایی نمی توانستم بار این راز خونین را به دوش بکشم.عاقبت قفل سکوت را شکستم و بی مقدمه گفتم: رزیتا خانم بردیا قاتل مادربزرگمه!دوست معصوم من الهام با دست های کثیف او خفه شد و مرد و بچه ی برادرتون از خشم و کینه ی حیوانی بردیا نتونست جون سالم به در ببره... هیچ اهمیت به بهت و غمزدگیش ندادم و ادامه دادم: با وجودی که بردیا بی آبروم کرده و با این جنایات فجیع که فقط من ازش خبر دارم،بیش ار پیش من رو از خودش منزجر کرده،اما ناچارم باهاش ازدواج کنم و اگه شما بخواین باز مخالفت کنین،مجبورم همه چی رو به پلیس بگم.
رزیتا خانم دستش را روی سرش گرفته بود و گریه می کرد: آه!خدای من! بردیا باز کار دست خودش داد... کاوه ی بیچاره... آخه مگه اون چه گناهی کرده بود؟
انتظار داشتم بعد از شنیدن این حرف ها غش کند و از حال برود اما تنها واکنشش همین بود.
_ فکر کنم با شناختی که از پسرتون دارین این حرف ها چندان براتون تازگی نداره!
نگاهم کرد.چشمان عسلیش هم رنگ چشمان بردیا بود: بردیای من!دست خودش نیست... اون بیماره... پسرم روح و روانش مریضه.و دوباره به هق هق افتاد.
من هم به گریه افتادم و گفتم: خوب بود قبل از این که من رو با پسرتون آشنا کنین این حقیقت رو باهام در میون می ذاشتین...
چند دقیقه بینمان به سکوت گذاشت.بعد رزیتا خانم اشک هایش را با دستمال پاک کرد و گفت: بسیار خوب.بردیا باید هرچه سریع تر از ایران دور شه... نمی خوام پسرم رو به جرم گناهی که بی اختیار کرده از دست بدم... در این مورد با کسی حرف نزن!من هر چه زودتر ترتیب عروسیتون رو میدم!بعد هم برای همیشه می رید فرانسه.
_ نه!من نمی تونم برم فرانسه!با اون اصلا امنیت جانی ندارم.
_ خیلی خوب! بعدا در این مورد صحبت می کنیم... به مامانت خبر بده تا آخر همین ماه همه چی اُکی میشه.
بردیا که برگشت سعی کردیم ظاهر خودمان را حفظ کنیم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)