_ الو... سلام ماندانام.
_ اوه سلام چه عجب یادی از ما کردی؟
نمی دانستم چه فکری در مخیله اش می گذرد.نگاهم به نگاه مرموز بردیا بود.
_ خوب راستش به حرفای شما خیلی فکر کردم و با دیدن رفتارهای غیر عادی بردیا فهمیدم شما دروغ نگفتین و نیتتون خیر بوده!
خنده ای کرد و گفت: خوشحالم که حقیقت رو گفتم راستش اگه نمی گفتم خودم رو نمی بخشیدم.بردیا یه موجود معلومی نیست... هرچند عمه جان و شوهرش سعی می کنن این موضوع رو از همه پنهون کنن،ولی خوب هرکس که چند بار باهاش نشست و برخاست کنه می فهمه که...
حرفش را قطع کردم و گفتم: می خوام ببینمتون.
فکر می کنم از خوشحالی نزدیک بود گوشی از دستش بیفتد،اما خیلی موقرانه گفت: خوشحال میشم،اتفاقا امشب همه میرن مهمونی و من تنهام... راستش حوصله م تو جمع پیرپاتال ها سر میره.و خندید.گوش بردیا به گوشی چسبیده بود.
_ کاوه،دوست ندارم در این مورد با کسی حرف بزنی!به هیچ کس چیزی نگین... می دونین که...
_ بله!بردیا اگه بفهمه خون راه میندازه،خوب کجا زیارتتون کنم؟
نشانی را که بردیا بهم داده بود برایش خواندم.
_ خیلی خوب من همون ساعتی که گفتین میام... و به کسی هم چیزی نمی گم.
_ ممنونم... خداحافظ.
_ خداحافظ عزیزم،خوشحال شدم صدات رو شنیدم.
بردیا گوشی را از من گرفت و سرجایش گذاشت.برق خاصی از چشمانش می جهید.چند بار با خودش تکرار کرد: خوشحال شدم صدات رو شنیدم.بعد به طرفم برگشت،چشمانش را بیش از اندازه تنگ کرده بود و گفت: قصدش اینه که با خراب کردن من تو رو به دست بیاره،ولی من...
وحشتزده پرسیدم: می خوای چی کار کنی؟
تبسمی موذیانه لبخندش را پر کرد: هیچی!فقط می خوام جلوی من و تو اعتراف کنه که حرفاش چیزی جز دروغ و بهتون نبوده.
نمی دانم چرا خیالم راحت نبود.ساعت هشت توی رستوران پالیز قرار گذاشته بودیم.بردیا مو به مو نقشه اش را با من در میان گذاشت.این که باید یک ساعتی معطلش کنم تا او از راه برسد و بعد همان جا در رستوران منتظرش بنشینم.
کاوه خوش لباس و مرتب سر وقت آمد.ادوکلن ملایمی زده بود.با وجودی که ازش خوشم نمی آمد اما نسبت بهش احساس احترام می کردم.
دستم را فشرد و با لبخند گفت: باورم نمی شد که شما بیاین،گفتم لابد دستم انداختین.اگر بردیا می دید به طور حتم به طرفش حمله می کرد.صاحب رستوران دوست بردیا بود و میز ما را زیر نظر داشت.من با بی میلی تمام فقط چند قاشق از شامم را خوردم در عوض او با اشتها غذایش را تمام کرد.نگاهی به ساعت انداختم.کم کم باید پیدایش می شد.
_ به ساعت نگاه می کنین.باید برید؟
لبخند ساختگی زدم و سرم را به علامت رد حرف هایش جنباندم.صاحب رستوران به طرف ما آمد و با اشاره به بیرون رو به کاوه گفت: بیرون یکی می خواد شما رو ببینه.
کاوه با عذرخواهی کوتاهی از جا بلند شد و از رستوران بیرون رفت.از نگاه صاحب رستوران چیزی دستگیرم نشد.کاوه برنگشت.نیم ساعت منتظرش ماندم اما برنگشت.خواستم به دنبالش بروم که صاحب رستوران آهسته به طرفم آمد و پچ پچ کنان گفت: نامزدت پیغام داده همین جا منتظرش بمونی.
نفهمیدم موضوع از چه قرار است ولی صاحب رستوران دیگر چیزی نگفت.یعنی چی؟چرا طبق نقشه عمل نکرد؟قرار بود بردیا ما رو غافلگیر کنه... پس... دلم شور می زد.نمی توانستم منتظر بردیا بمانم.از طرفی هم نمی دانستم کجا رفته اند. چاره ای جز انتظار کشیدن نداشتم.صاحب رستوران هم دیگر خودش را بهم نشان نداد.بی حوصله و عصبی به صندلی تکیه دادم.باید می فهمیدم چرا بردیا نقشه اش را عوض کرده است.بعد از خوردن سه فنجان قهوه ی تلخ سرم را روی میز گذاشتم.
عاقبت پس از دو ساعت با دیدن بردیا با شتاب از جا بلند شدم و به طرفش رفتم.بردیا دستم را گرفت.آرام بود،خیلی آرام... نگاهش به قدری مهربان بود که احساس کردم بی گناه ترین موجود زمین است و فکر کردم نباید از چنین موجود مهربانی بیزار باشم.
چیزی به صاحب رستوران گفت و بعد مرا به دنبال خودش برد.وقتی سوار ماشین هنوز فرصت نشده بود بپرسم کاوه کجاست.
_ می خوام ببرمت باغ!حالش رو داری؟
_ نه!دیروقته.راستی کاوه کجاست؟
احساس کردم دوباره طرز نگاهش شیطانی شده است.
_ کاوه همون جا منتظرمونه!باید بریم.
باور نمی کردم راست بگوید ولی بدون موافقت من هم می رفت.سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و کمی فکر کردم.نکنه بلایی سر کاوه آورده باشه،اما نگاهش که می کردم از این فکر بیرون می آمدم.چه طور ممکنه آدم بکشه... نه قیافه ش هیچ شبیه آدم کش ها نیست.
کلید چراغ را که زد دست هایم را روی صورتم گذاشتم و جیغ کشان به طرفش هجوم بردم.با تمام قدرتی که داشتم بر سینه اش مشت کوبیدم و فریاد کشان گفتم: بی رحم!حیوون کثیف... چه طور دلت اومد؟چه طور تونستی این کارو بکنی؟
گریه هایم گویی همچون باران در دل شوره زار فرو می رفت؛هیچ اثری بر او نداشت.
کاوه را با طنابی دور گردنش از سقف آویزان کرده بود.با عذاب وجدانی که سر تا پای وجودم را نیش می زد گوشه ای نشستم و اشک ریختم.کنارم آمد،دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: گریه نکن مانی!هر کسی باید به سزای کارش برسه،کاوه می خواست تو رو از من بگیره،منم بهش فهموندم که تو فقط مال منی.
چه قدر شنیدن حرف هایش برایم عذاب آور بود.دوباره نگاهم به جسد بی جانش افتاد که با چشمانی از حدقه درآمده بین زمین و هوا تاب می خورد.به یاد چشمان مادربزرگ و الهام افتادم و ناگهان از جا پریدم.باورم نمی شد حقیقت داشته باشد.
_ نکنه کشتن مادربزرگ هم کار تو بود؟
بی پروا نگاهم کرد و گفت: اونم حقش بود... چون نذاشت ببینمت...
با بغضی که حرف زدن را برایم مرگبار ساخته بود گفتم: الهام...؟
این بار سرش را پایین انداخت و گفت: چند بار بهت گفتم از دروغ گفتن بدم میاد... و از کسی که بازیم بده... سپس روی زمین نشست و سرش را روی زانوانش گذاشت . ناباورانه دستم را روی سرم گذاشته بودم و به این کابوس تلخ فکر می کردم. آه مادربزرگ! مادربزرگ بیچاره ی من! چه طور دلت اومد؟ اون موجود پیر چه طور زیر دستای وحشی تو جون داد و الهام... دوست بی گناه من ! همش تقصیر من بود... من الهام رو مجبور کردم دروغ بگه... اما... این که دلیل نمیشه... آه... بردیا تو چی کار کردی؟کاوه ی بدبخت! تو حتی به پسرداییت هم رحم نکردی...
از فشار افکار آزاردهنده دیوانه وار فریاد کشیدم: کاوه راست می گفت تو دیوونه ای! روانی هستی... به پلیس خبر میدم... به خدا این کارو می کنم... حیوون کثیف... فکر کردی هر غلطی خواستی می تونی بکنی؟آره... می رم و همه چی رو به پلیس می گم.
سرش را بلند کرد و با پوزخند گفت: به پلیس چی می خوای بگی؟میگی با طرح و حیله ی خودت اون رو به دام بردیا انداختی هان؟ سپس قهقهه ی بلندی سر داد.رفتارش دیوانه م می کرد.
_ من نمی دونستم تو چه نقشه ی پلیدی داری والا... به فکر فرو رفتم... آره... من کاوه رو به رستوران کشوندم... من باهاش قرار گذاشتم.وای خدای من.این موجود پلید... تموم کاراش از روی نقشه س.با زانوانی سست روی زمین ولو شدم.دست هایم را زیر بغل پنهان کردم و عاجزانه اشک ریختم... خدای من!سرنوشت من با این ابلیس به کجا می رسه؟
آن لحظه چه قدر دلم کسی را می خواست که سر بر سینه اش بگذارم و کودکانه هق هق گریه را سر بدهم.به طرفم آمد.دستی روی سرم کشید و با بغض گفت: منم دلم نمی خواست این اتفاق بیفته ولی... با وجود همه ی نفرتی که ازش داشتم دلم به حالش سوخت.
_ بردیا... دیر یا زود پلیس همه چی رو می فهمه... اون وقت تو...
بعد از چند دقیقه که با هم گریه کردیم از جا بلند شد.دوباره دستکش مشکی را به دست کرد و با زور و قدرتی که فکرش را هم نمی کردم جسد را پایین کشید.دستم را روی دهانم گذاشتم تا جیغ نکشم... کشان کشان جسد را به طرف در خروجی برد.با کنجکاوی بلند شدم و به طرف پنجره رفتم.در پس تاریکی شب و زیر نور کم رنگ ماه او را دیدم که جسد را در گودالی انداخت... خدای من... انگار گودال را از قبل آماده کرده بود.کارش یک ساعت طول کشید... فهمیدم خیلی محتاطانه این کثافتکاری را زیر خاک دفن کرد.بعد با احتیاط چند گلدان گل را درست در همان قسمت چید.
به ساختمان که برگشت هر دو ترس نگاهمان را به سوی هم روانه کردیم.لباس های گلی اش را درآورد و یک دست لباس نو را که نمی دانم کی با خودش آورده بود پوشید.لباس ها را در شومینه و به میان شعله های وحشی آتش انداخت.
سکوت مهمان ناخوانده ای بود که فضای خانه را سنگین کرده بود.نفس بلندی کشید،انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود،سپس دستش را به طرفم دراز کرد،بی هیچ احساس علاقه ای،درمانده و مستأصل به سویش رفتم.موهایم را بوسید و آرام زیر گوشم گفت: همه چی تموم شد...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)