_ بردیا تو روح زندگی رو از من گرفتی،ازم نخواه دوستت داشته باشم،نمی تونم.
_ چرا نمی تونی؟من که باهات بد نکردم.تو منو مجبور کردی...
_ من مجبورت کردم؟جالبه!خیلی جالبه!
نگاهم را به زمین دوختم و دستانم را زیر بغلم پنهان کردم.بدنم می لرزید.دیدار هرروزه ی بردیا تأثیر بدی روی جسم و روحم گذاشته بود.هر روز بحث و دعوا،گاهی هم کتک خوردن و دشنام شنیدم.
_ ببین مانی!بعد از عروسی قبل ار این که چیزی فاش شه برای همیشه میریم فرانسه... اون جا دیگه دست کسی بهمون نمی رسه... باور کن...
به خوش خیالی اش پوزخند زدم و گفتم: من با تو جایی نمیام... همین جا هم از درد ناچاریه که تحملت می کنم... فکر فرانسه رو از سرت بیرون کن...
سعی داشت قانعم کند: ولی این جا دیر یا زود همه چیر لو میره.دایی در به در دنبال کاوه می گرده،می ترسم همه چیز خراب شه...
_ این دیگه مشکل توئه،فرانسه رو فراموش کن.
بی آن که نگاهم کند گفت: مشکل من مشکل تو هم هست.این یادت باشه.
منزجرانه نگاهش کردم.چند هیزم دیگر داخل شومینه انداخت و گفت: ماجرای قتل دوستت رو که فیصله دادم.و با دیدن نگاه منتظر و کنجکاوم خندید و گفت: از قدرت پول استفاده کردم،کلی به قاضی باج دادم تا حکم قصاص پسر خاله ی الهام رو امضا کرد...
چشمانم هرلحظه گشادتر می شدند و دهنم هر لحظه بازتر... کلی طول کشید تا پرسیدم: تو چی گفتی/یه بی گناه جای تو قصاص شه؟یعنی این قدر رذلی؟چه طور دلت اومد...
جلویم روی زمین نشست و گفت: من و تو فقط باید به فکر خودمون باشیم.پسرخاله الهام خودش با کارهایی مثل تهدید کردن الهام به مرگ در صورت ازدواج نکردن با او خودش رو محکوم کرده... زیاد دلت به حالش نسوزه.
از نگاه سرد و لبخند بی احساسش چندشم شد.نفهمیدم با چه جرأتی زیر گوشش خواباندم.ناباورانه چشم در چشم هم دوختیم پس از چند لحظه به مچ دستم چسبید و چنان دستم را پیچاند که فریادم برخاست و انگشت اشاره اش را با تهدید به طرفم گرفت و گفت: بار اول و آخرت باشه که از این غلط ها می کنی... فهمیدی؟
اشکم درآمده بود.وقتی دستم را رها کرد تا چند لحظه نتوانستم تکانش بدهم.گوشه ای خزیدم و زار زار گریه سردادم.به حال خودم می گریستم که اسیر حیوان کثیفی مثل او بودم.
دوباره روبه رویم ایستاد.چه قدر از آن چهره ی جذاب و لبخند زیبایی که بر لب داشت روزی دلم را به خاطر همین جذابیت باخته بودم بدم می آمد.سعی داشت ازم دلجویی کند.دستش را روی دستم گذاشت و گفت: معذرت می خوام.خودت مجبورم کردی. دیگر سعی نکردم دستش را پس بزنم.چه فایده وقتی سایه ی سیاه وجودش همچنان بر سرم گسترده بود.
_ من همین امروز میرم کلانتری و همه چیز رو برای پلیس روشن می کنم.
با لبخند گفت: پای خودت هم گیره عروسک کوچولو!
_ مهم نیست،پشت میله های زندان بودن بهتر از اسیر دست تو بودنه،من تصمیم خودم رو گرفتم و هیچ ترسی هم ندارم.
خونسرد و راحت گفت: می دونم شهامتش رو نداری عزیزم.پس بیخودی ادای قهرمان ها رو در نیار... بذار آروم باشم... دوباره وحشیم نکن... من و تو بعد از ازدواج میریم فرانسه،همین،دیگه نمی خوام حرفی بشنوم... مگه این که راه حل دوم رو انتخاب کنی.
کمی امیدوار نگاهش کردم و گفتم: چه راه حلی؟
از جا بلند شد و به طرف شومینه رفت: این که همه چی رو به پلیس بگی،اون وقت منم همهی اعضای خونواده ت رو می فرستم پیش مادربزرگت و بعد میرم زندان،این طوری لطفش بیشتره.
اگر قدرت داشتم به سویش می دویدم و حلقه دستانش را به دور گردنش تنگ می کردم،طوری که چشمانش از حدقه بزند بیرون.مثل چشمان مادربزرگ،مثل چشمان الهام...
دست هایش را به سویم دراز کرد و با لحن مستانه ای گفت: بیا عزیزم!غصه نخور،به قول مامانامون خدا بزرگه.
همانند بره ای مطیع به طرفش رفتم.با وجود همه ی نفرتی که از او در سینه انباشته بودم فکر کردم حالا که قدرت دست اونه بذار خودنمایی کنه،به هرحال چرخ گردون می چرخه و یه روز شاید نوبت من برسه... خدا بزرگه!خدا بزرگه!
وقتی دستش را دور گردنم انداخت با خود اندیشیدم آیا می رسد روزی این دست ها را ناتوان ببینم؟و وقتی لبم را بوسید فکر کردم شاید یک روز،فقط شاید،این لب ها برای همیشه خاموش شوند.به امید این شاید چشم بر هم گذاشتم.خوابم نمی برد. مگر می شد در آغوش حیوان بدسیرتی چون بردیا احساس امنیت و آرامش کرد؟دلم بیش از حد به حال پسرخاله ی الهام می سوخت.الهام پسرخاله اش را دوست داشت،اما به خاطر اختلاف مادرانشان هیچ وقت به پسرخاله اش روی خوش نشان نمی داد و می گفت: می دونی چیه مانی،من از همن بچگی رضا رو دوست داشتم،هرچند خیلی قلدر و بزن بهادره،اما نمی دونم چرا ازش خوشم میاد،اما مامان و خاله به خاطر ارث و میراث با هم اختلاف دارن.مامان میگه اگه به رضا روی خوش نشون بدی دیگه دختر من نیستی...
_ اونم تو رو دوست داره،آره؟
_ خیلی!بعضی وقت ها سر راه اومدنم به مدرسه جلوم رو می گیره و با چاقو تهدیدم می کنه اگه زن نشم اول منو می کشه و بعد خودش رو.بیچاره کشته و مرده ی منه.
خنده هایش خوب یادم است.آه!رضای بیچاره.تاوان جنایت یک زالوصفت را او باید پس می داد... الهام... می دونم من رو نمی بخشی!از این که لب فروبستم و هیچی نمی گویم... از این که رضا بی گناه بالای دار می رود و این جانی بی رحم این چنین آلوده در کنارم خرناس می کشد... ولی باور کن چاره ای ندارم.می دانم من هم مثل او وجدانم را در صندوقچه ی خاطرات دیرین به یادگاری گذاشته ام،اما باور کن دلم از این همه حق و نا حق شدن خیلی گرفته.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)