سلا مانی!می خوام ببینمت همین حالا.
دستم را روی پیشانیم گذاشتم تا عرق سردم را در آن هوای گرم پاک کنم.
_ سلام کی اومدی؟
از لحنش پیدا بود که خیلی خوشحال است: صبح رسیدم!دلم برات تنگ شده بود.تو چی؟
خوشم نمی آمد دروغ بگویم،اما گفتم: منم همین طور!کی میای؟
_ همین حالا آماده شو که اومدم.
وقتی گوشی را گذاشتم نگاه تیز مادر متوجه من بود.
_ آخرش بردیا اومد.خیلی خوبه.همش دلم شور می زد که نکنه یه دختر خارجی تورش بزنه.سپس ابروانش را داد بالا.
بی آن که کششی در خودم پیدا کنم به اتاقم رفتم و روی تخت دراز شدم.خدای من!چرا از اومدنش خوشحال نشدم و شادمانه بالا و پایین نمی پرم؟یک ماهی میشه که ندیدمش.پس چرا مثل اون روزا برای دیدنش لحظه شماری نمی کنم؟واقعا دیگه دوستش ندارم؟پس اون همه عشق و علاقه کجا رفته؟چرا ازش دلزده سدم؟دیگر دوستش نداشتم.مثل اون وقتا دیدنش بهم آرامش نمیده.
نه!نمی تونم خودم رو گول بزنم.اون دیگه تو قلب من جایی نداره.اش جرأتش رو داشتم و بهش می گفتم این رابطه رو تموم کن؛اما مگه میشه به اون چشمای شوریده خیره شد و اعتراف کرد؟
_ مانی بردیا دم در منتظرته.هرچی اصرار کردم بیاد بالا قبول نکرد... تو که هنوز آماده نشدی!پا شو چرا بی خیال دراز شدی روی تخت؟
کاش مامان می تونست پای حرفام بشینه و راه حلی پیش پام بذاره؛اما مامان کم حوصله ی من بعد از شنیدن حرفام منو به باد ابتقاد می گیره.بدون هیچ شتابی بلند شدم و لباسم را عوض کردم.حتی از پنجره نگاهی به پایین ننداختم تا از دیدن بنز قرمزش قلبم فشرده شود.آرایشی نکردم.فقط مادر ماتیک شکلاتیش را به زور روی لبم مالید.تا دم در هم مرتب سفارش کرد.
_ یه جوری رفتار کن که فکر کنه دوریش خیلی برات سخت بوده.جالب بود.شاید مادر از بی علاقگی او با خبر بود.
_ وقتی بفهمه دوریش باعث ناراحتیت میشه محاله دیگه به مسافرتای دور دراز بره.ببین از فرنگ سوغاتی برات چی آوردهتأکید کن که با مامانم حتما برای دیدن مامانت میایم...
_ خداحافظ مامان.و در را پشت سرم بست.جلوی در ایستادم.با خودم در حال کشمکش بودم که پیاده شد.موهایش را بیش از اندازه کوتاه کرده بود.شلوار جینش هم خیی تنگ به نظر می رسید.نگاهمان در هم گره خورد.نه از طرز نگاهش گر گرفتم و نه هنگامی که به سویم خیز برداشت دستپاچه شدم.
_ عزیز دلم!باور کن دلم برات یه ذره شده بود!اگه امروز صبح نمی رسیدیم تهران خودم رو می کشتم.سپس سرم را بلند کرد و خیره به چشمانم گونه م را بوسید.
زن پیر همسایه با زنبیلی در دست از در حیاطشان بیرون آمد و نگاه پرطعنه ای به ما انداخت.شرمگین از رفتار بردیا،به
رویش لبخند زدم و متوجه ش کردم که کجاییم.
دستم را گرفت و شتابان به طرف ماشین برد.یکریز حرف می زد.
_ خودمم باورم نمی شد تا این حد بهت وابسته باشم.پاریس که بودم مثل همیشه بهم خوش نگذشت.همش به یادت بودم.مامانم می دونه چه قدر از این دوری عذاب کشیدم،وقتی بلیط برگشت را در دست پدر دیدم نزدیک بود بال در بیارمدلم می خواست داد بکشم تا همه ی پاریسی ها بفهمن چه قدر خوشحالم.
حرف هایش هیچ حسی در من برنینگیخت.مثل همیشه ذوق نکردم و گونه هایم سرخ نشدند.بی تفاوت نگاهش کردم و پرسیدم: اصلا چرا رفتی؟چرا این همه طول کشید؟
لب پایینش را داد بالا و متفکرانه گفت: مجبور بودم.
با تعجب پرسیدم: چرا؟
انگار دلش می خواست بحث را عوض کند.بوق ممتدی زد و با خنده سر از شیشه بیرون کرد و فریاد زد:برین کنار!نمی خوام از خوشحالی بزنم به شماها...
اما هیچ کس سرراهش قرار نگرفته بود!
برای ابراز علاقه و احساس بیش از حد بردیا هیچ آمادگی نداشتم و حتی بوسه های پی در پی اش حالت بدی بهم می داد. وقتی شومینه را روشن می کرد گفت که چه قدر دلش برای کباب و شام دو نفره تنگ شده اما من هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.وقتی در نبودش احساس آسودگی و راحتی می کردم و وقتی برگشت حالم گرفته شد... چه باید می گفتم؟
_ مانی!چرا چیزی نمیگی؟
دلم نمی خواست با حرف هایم فریبش بدهم اما شهامت راستگویی هم نداشتم: به قدری حرف برای گفتن داشتم که همه ش با دیدنت یادم رفت.
در دل خودم را سرزنش کردم.دروغگو!بزدل ترسو!چرا راستش رو نمیگی!لابد از سیلی هاش می ترسی.
_ بیا کنارم.نمی دونم چرا این قدر سردمه.دلم می خواد گرم شم.
نگاه پراکراهی به دستان گشوده ش انداختم.دلم نمی خواست بروم ولی مگر چاره ی دیگری هم داشتم؟مثل عروسکی در دست بچه ای بودم که تمام عشقش بازی با عروسک بود.گاهی عروسک را درون تختخواب اسباب بازی می خواباند . برایش لالایی می خواند و گاهی دیگر با او دعوا می کرد و از زور خشم و قهر به گوشه ای پرتش می کرد.
_ مانی دلم می خواد شب همین جا بخوابیم.
پس از خوردن شام هردو سنگین و بی حال روی مبل افتاده بودیم.از نگاه خمارش یک لحظه نگرانی بر وجودم چنگ انداخت،منتظر پاسخ مثبت من بود.
_ متأسفم نمی تونم قبول کنم.
سریغ از جا بلند شد و زل زد به من.چشمان روشنش پر از ابر ناراحتی بود: چرا؟مگه مال هم نیستیم؟
چه قدر شنیدن این جمله برایم دردناک بود.چه قدر راحت مرا متعلق به خود می دید.نمی توانستم با صراحت گفته اش را رد کنم،باید با ملایمت توجیهش می کردم.
_ هنوز نه!چون نه به طور رسمی نامزدیم و نه عقد کردیم.
_ از کدوم رسمیت حرف می زنی؟لزومی نداره همه باخبر شن که ما مال هم شدیم.همین که من و تو قبول داریم کافیه.
_ اشتباه نکن بردیا!باید رسمیت باشه تا مشروعیت هم داشته باشه.
نمی دانم چرا با صدای بلند خندید.دستش را روی شکمش گذاشته بود و غش غش می خندید.بعد گفت : چه قدر حرفات بچگونه س نمی تونم جلوی خنوده م رو بگیرم.
از این که دستم انداخته بود دلگیر شدم.متوجه شد و دست از خندیدن برداشت و به طرفم آمد.می خواست عذر خواهی کند.
_ قصد بدی نداشتم مانی!ولی قبول کن که حرفات خنده داره.. اخم نکن... معذرت می خوام،خوب بخند دیگه،اگه نخندی شب رو همی جا می مونیم.
به ناچار خندیدم.
هدیه هایی را که از پاریس برایم آورده بود از چمدان بیرون آورد و به دستم داد.کت و دامن زرد یقه انگلیسی که فکر کنم انتخاب مادرش بود،همراه کیف زیربغل کوچکی که همرنگش بود،پیراهن حریر صورتی رنگی با تاج سفید و کفش ساتن به اضافه ی سرویس برلیان گرانبهایی که چشمانم با دیدنش برق زد و تا چند لحظه نتوانستم حرف بزنم.دو سه دست بلوز شلوار هم برایم آورده بود و توضیح داد چون قدم بلند است بلوز و شلوار بیشتر بهم میاد.
آن همه هدیه با ارزش گرچه برایم جالب بودند اما چندان هیجانزده م نکرد و وادارم نکرد مثل دفعه های پیش بعد از گرفتنشان به طرفش بپرم و صورتش را ببوسم.تنها به متشکردم اکتفا کردم.انگار او منتظر همان واکنش گذاشته م بود و زیاد راضی به نظر نمی رسید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)