هیچ کس در خانه نبود.مادر هم برای خرید بیرون رفته بود.روی کاناپه رو به روی دریچه کولر لم داده بودم.بردیا تماس گرفته و خبر داده بود که تا هفته ی دیگر به ایران برمی گردند و برای چندمین بار در خلال حرف هایش تکرار کرد که دلش برایم خیلی تنگ شده و این که وقتی به ایران برگردد برای رفع دلتنگی باید چند روز بدون وقفه در کنار من باشد.من خوشحال یا ناراحت در جوابش فقط خندیدم.
فکر خاصی نداشتم.گه گاهی به یاد مادربزرگ آه می کشیدم.چه طور قاتل بی رحمش پیدا نشده بود؟با شنیدن صدای زنگ بی حوصله بلند شدم.حال باز کردن در را نداشتم.دستی روی موهای ژولیده م کشیدم و در را باز کردم.با دیدن فریبرز از آن حالت شل و بی حال درآمدم و صاف ایستادم:سلام کردم و به چشمان سبزش زل زدم.تی شرت مشکی و شلوار جین پوشیده بود.موهای خرماییش را دو طرف صورت ریخته بود.ژل زده و آراسته.
_ سلام کسی خونه نیست؟
این مرد مغرور من رو داخل آدم حساب نمی کرد؟چه قدر تن صدایش دلنشین بود.
_ غیر از من کسی نیست،البته مامانم تا نیم ساعت دیگه برمی کرده.بفرمایی داخل،تا شما شربتی بخورین اونم برگشته.
زیاد بی میل نبود.لبخند کمرنگی لحظه ای لبانش را گشود و گفت: اگه مزاحم نیستم منتظر مامانتون میشم.
خودم را کنار کشیدم و او داخل شد.با عجله آینه و شانه را از روی مبل برداشتم و او را دعوت به نشستن کردم.روی مبل نشست.بدون حضور مادر کمی دستپاچه شده بودم ونمی دانستم اول برایش شربت ببرم یا چای؟شربت پرتقال را توی لیوان مخصوص مهممان ریختم اما نی پیدا نکردم.نمی دانم چرا این قدر هول شده بودم.ناخواسته جلوی اینه ایستادم.دستی به سر و روی آشفته م کشیدم و همراه با لبخندی به پذیرایی برگشتم.
لیوان شربت را از روی سینی برداشت و تشکر کرد.رو به رویش نشستم.لیوان شربت در دستم بود و نگاهم سبزی چشمانش را می کاوید.او هم عجیب به چشمانم زل زده بود.شاید در دلش می گفت چه قدر شبیه چشمان من است.برای این که حرفی زده باشم با اشاره به لیوان گفتم: بخورید تا گرم نشده.
هم زمان با هم لیوان را سر کشیدیم.پس از خالی کردن لیوان دوباره نگاه سبزش را به من دوخت و پرسید: چند سالته؟
_ شونزده سال.پنجم دبیرستانم یعنی میرم شیشم.
_ از چه درسی خوشت میاد و از چه درسی بدت میاد؟
نمی دانم چه منظوری از این پرسش ها داشت.شاید فکر می رکد چون شانزده سالم است باید باهام مثل دختر بچه ها حرف بزند!با این حال گفتم:
_ از تاریخ خوشم می یاد،اما از ادبیات خوشم نمیاد.
چشم چپش تنگ تر از آن یکی چشمش شد و گفت: چرا از ادبیات خوشت نمیاد؟
به یاد حال و هوای شاعرانه دبیر ادبیات افتادم که دلش می خواست همه آن حس و حال را برای خواندن و گوش دادن به شعر پیدا کنند،ولی لزومی ندیدم او علتش را بداند.فقط شانه هایم را بالا انداختم.
پس از لحظه ای سکوت و تفکر گفت: من حدود هشت ساله که تدریس می کنم و...
مثل بچه های کوچک ذوق زده وسط حرفش پریم: وای!یعنی شما دبیرین؟
از هیجانزدگی من خنده اش گرفت و با سر تأیید کرد.پرسیدم: چی درس میدین؟
وقتی گفت ادبیات سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.نمی دانم چرا شروع کردم به توضیح دادن: راستش از خود درس ادبیات بدم نمیاد،از دبیر دبیر ادبیاتمون...
نگاه پر تمسخرش نگذاشت به حرفم ادامه دهم: در طی این چند سال هیچ دانش آموزی رو ندیدم که از ادبیات خوشش نیاد.
دوباره خجالت کشیدم.مادر برگشت.با دیدن فریبرز از روی ناچاری با او سلام و احوالپرسی کرد.برخورد آن دو نفر با همه ی سردی و خشکی قابل توجه بود.مادر نگاه زیر چشمی به او داشت و فریبرز خیلی راحت صاف روی صندلی نشسته بود.
_ ببینین خانم ستایش با انتقالی من موافقت نشده یعنی گفتن تا سال دیگه نمی تونم انتقالی بگیرم...
مادرکه دست راستش روی قلش بود آهسته نفس راحتی کشید و فریبرز ادامه داد: در حال حاضر از فروش این جا صرف نظر کردم تا سال دیگه!شما هم تا اون موقع بهتره به فکر پیدا کردن جایی برای زندگی باشین.
مادر که خیالش از بابت خونه راحت شده بود پا روی پا انداخت.
_ تا سال دیگه خدا بزرگه.شاید تا اون موقع تصمیم تون به کلی عوض شد و قصد فروش خونه رو نداشتین و ما هم...
حرف مادر را برید و محکم و صریح گفت: من به ندرت تصمیمم رو عوض می کنم،اگه می بینین کوتاه اومدم،به خاطر یه سرس معذوراتیه که در برابر مسئله ی هم خونی و فامیلی...
مادر دست هایش را به علامت رد حرف هایش بالا آورد و با لحن استهزاآمیزی گفت: اصلا به مسئله ی هم خونی فکر نکنین که برای ما رسمیتی نداره و...
_ بسیار خوب!پس مجبورم حکم تخلیه رو به اجرا بذارم.
سپس از جا برخاست.در نگاه پرصلابت و جدی فریبرز نمی دانم چه چیزی نهفته بود که به مادر فهماند خیلی تند رفته است.
_ حالا چرا عصبانی می شین؟باشه تا سال دیگه ما خونه ی مناسبی پیدا می کنیم،لطفا بشینین.
_ نه!باید برم.سپس رو به من با لبخند نرمی گفت: از پذیرایی گرمت ممنونم!
من هم بلند شدم.او با مادر خداحافظی کوتاهی کرد.نمی دانم چرا تا دم در بدرقه اش کردم.
_ سعی کن تو درس ادبیات به تنها چیزی که فکر می کنی عشق باشه و زیبایی احساس آدمیت!وقتی شعر می خونی آروم زیر لبت پچ پچ نکن.خوبه که با صدای بلند برای خودت دکلمه کنی.اون وقته که می فهمی شیرین ترین درس زندگی ادب و ذوق شاعرانه س.
به یاد آقای بسطامی افتادم که هروقت شعر می خواند با چنان سوزی دکلمه ش می کرد که انگار خودش آن را سروده.
_ سعی می کنم.
از پله ها پایین رفتیم.جلوی در هر دو ایستادیم.وقتی مقابلش ایستادم با قد بلندم تنها تا شانه هایش می رسیدم.سبزی نگاهمان در هم گره خورد.
_ تا سال دیگه خدانگهدار.
نفهمیدم چرا پرسیدم: دیگه بهمون سر نمی زنین؟
فقط نگاهم کرد و لبخند زد.ماریا می گفت از وقتی تو مهمونی های رنگارنگ شرکت کردی و با این و اون نشست و برخاست کردی چشم و گوشت باز شده و کمرویی رو کنار گذاشتی؛راست می گفت.
دستش را به نشان خداحاقظی بالا آورد و به طرف بی.ام.و آلالویی رنگی رفت که خیلی قشنگ بود.بوقی زد و به آرامی از مقابلم گذشت.وقتی از خم کوچه عریض و خلوت رد شد متفکر و سربه زیر برگشتم.
مادر در اتاق نشیمن در حال راه رفتن بود و غرغر می کرد: خدای من!چه طور نتونستم جواب این پسرهی بی ادبو بدم؟داشت تهدیدم می کرد... آخ!ببین چه قدر بدبخت شدیم که این از پشت کوه اومده برام خط و نشون می کشه... مانی... کدوم گوری رفته بودی؟می خواستی آب هم پشت سرش بریزب.خیلی رفتارش دوستانه و مودب بود که تا پایین بدرقه ش کردی؟
_ چرا این قدر حرص می خورین مامان جون!اون بیچاره که رفت و تا سال دیگه هم این طرفا پیداش نمیشه.تا سال دیگه هم به قول شما خدا بزرگه.شاید رأیش عوض شه. نخواد ما از این جا بریم... خدا رو چه دیدی؟
به طرفم برگشت و نگاهم کرد.کمی آرام تر به نظر می رسید.وقتی به طرف اتاقم می رفتم به این فکر می کردم که تا سال دیگه خیلی راهه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)