مادربزرگ موهای سپیدش را بافته بود و به چشمانش سرمه کشیده بود.چشمان ریزش به قدری درشت شده بود که آدم از دیدنش هول برش می داشت.صدایش کردم،به طرفم برگشت و لبخند کجی زد.خواستم به سویش بروم که دستی دور گردن مادربزرگ آویخت.دستان استخوانی مادربزرگ به نشان کمک به سویم دراز شده بود و زبانش بیرون زده بود.خیلی سعی کردم بروم . نجاتش بدهم اما انگار پاهایم به زمین چسبیده بود..گریه می کردم،داد می کشیدم اما فقط چشمان مادربزرگ را دیدم که از حدقه زده بیرون.جیغ کشیدم و از خواب پریدم.هوا کم کم داشت روشن می شد.روی گلدان شمعدانی لبه پنجره گنجشکی نشست و کمی بعد پر زد و رفت.نسیم خنکی از پنجره به داخل وزید و تور سفید پرده را تکان داد.لیوان آبی ریختم و جلوی آینه ایستادم.چرا چهره ی قاتل را ندیدم؟

نمی دانم زیر نور ضعیف چراغ خواب بود که احساس می کردم رنگ چهره م پریده و یا این که واقعا رنگم پریده بود؟دیگر خوابم نمی آمد.کنار پنجره ایستادم.تا انتهای کوچه خلوت و ساکت بود.درخت نارون زیر پنجره خیلی سبز شده بود و شاخ و برگ پیدا کرده بد.دسته ای از کلاغ ها از دور به سمتی که خورشید در حال طلوع بود پرواز می کردند.دلم گرفته بود اما می دانستم دلم برای بردیا تنگ نشده است.دلم می خواست مسافرتش چندین ماه طول بکشد.

آن روز نوبت دادگاهمان بود.تمام شواهد و قرائن نشان می داد که ادعای فریبرز بهتاش چیزی جز حقیقت نیست.آن روز دادگاه رأی نهایی را صادر می کرد.تلاش مادر و خاله رویا برای متهم ساختن فریبرز بی ثمر بود چرا که پس از بازجویی های به عمل امده او بی گناه شناخته شد و اتهام به کلی رد شد.مادر و خاله رویا حسابی کلافه بودند و دلشان نمی خواست ملکی که فکر می کردند به آن دو تعلق دارد از آن تازه رسیده ای شود که برادرزاده ی ناتنی شان بود.

من... نمی دانم چرا هنوز به صاحب آن چشمان سبز می اندیشیدم؟



از دادگاه بیرون آمدیم.مادر و خاله رویا شکست خورده و متفکر سر به زیر انداخته بودند و هیچ حرفی نمی زدند.من و آرمینا و ماریا حتی نتوانستیم با مادرانمان همدردی کنیم.چنان تشری بهمان زدند که هر سه خاموش و سرکووب شده سرجایمان قرار گرفتیم.از آن طرف فریبرز در کنار وکیلش لبخند پیروزمندانه ای به لب داشت و حکم موفقیتش در دست راستش بهمان دهن کجی می کرد.وقتی از جلویمان می گذشت پوزخندی زد و گفت: آخرش حق به حقدار رسید.حکم تخلیه رو هم گرفتم. می خوام کل ساختمون رو بفروشم.

مادر یخ کرد.نگاه تندی به او انداخت.خاله رویا بر جا خشک شده بود و واکنشی از خود نشان نمی داد.فریبرز از پله های دادگاه پایین رفت.مادر آقای خطیبی را صدا زد و او جلویش ایستاد.مادر آب دهانش را قورت داد.رأی دادگاه برایش گران تمام شده بود اما طوری حرف می زد که انگار دلش نمی خواست آقای وکیل فکر کند که التماس می کند.

_ آقای ادیبی باهاش صحبت کنین که از حکم تخلیه استفاده نکنه.ما نمی تونیم به این سرعت خونه ی پدری مون رو ترک کنیم،اصلا فکر کنه بهمون اجاره داده!سر ماه اجاره ش رو پرداخت می کنیم،خوب هرچی باشه ما با هم فامیلیم،خوب نیست که...

_ ببینین خانم ستایش.آقای بهتاش از برخورد شما خیلی ناراحت و عصبیه و این کار ها رو فقط به عنوان تلافی می کنن.تا اون جا که من خبر دارم اگه انتقالی بگیرن به تهران میان.باهاش صحبت می کنم ولی قول نمی دم که قبول کنه.

مادر چند لحظه نگاهش کرد گویی دلش می خواست آقای وکیل را تحت تأثیر قرار بده.آقای وکیل با عذرخواهی خداحافظی کرد و رفت.لشکر شکست خورده ی دو خانواده پله های دادگاه را با قدم هایی سست و ناتوان پشت سر گذاشتند.مادر گریه می کرد.

_ یعنی ما رو از خونه میندازه بیرون؟

مطمئن بودم خاله رویا به حرفی که می زند اطمینان ندارد: نه خواهر!هیچ غلطی نمی تونه بکنه.مگه شهر هرته؟

آرمینا برعکس مادرش واقع بینانه تر حرف زد: با حکم تخلیه ای که تو دستشه هر وقت که اراده کنه می تونه اسباب و اثاثیه تون رو بیرون بریزه.

خاله رویا بهش پرید: تو خفه شو آرمینا.

آرمینا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: برگ برنده تو دست اونه.چرا خودمونو گول بزنیم؟

مادر دوباره آتشی شد و فریاد زد: چه قدر ازش متنفرم!عارمه که اون از گوشت و پوست خودمونه.اگه وصیت پدر نبود می دونستم چی کارش کنم.

خاله رویا کلاس فرهنش گل کرد: پسره ی دهاتی معلوم نیست از پشت کدوم کوه اومده که حالا شده صاحب یه ساختمون سه طبقه تو بهترین جای تهران...

آرمینا دوباره زد تو ذوق مامانش: شانس که دهاتی و شهری سرش نمیشه.

خاله رویا یک بار دیگه با تشر گفت: تو خفه شو لطفا.

ماریا آنالی را در آغوشم انداخت و آهسته گفت: باید به ستار بگم به فکر پیدا کردن خونه باشه،فریبرزی که من دیدم فامیل و غریبه سرش نمیشه.می خواد همه ی عقده های زندگی خودش و پدرش رو سر ما خالی کنه.چه قدر تو اون خونه راحت بودیم!

جمله ی آخر را با حسرت ادا کرد.من در باورم نمی گنجید که صاحب آن چشمان سبز تا این حد بی رحم باشد.نمی دانم چرا مطمئن بودم این کار را نخواهد کرد و حرف هایش فقط در حد یک تهدید توخالی است.



پدر پس از شنیدن حرف های مادر به پشتی صندلی آشپزخانه تکیه داد.هیچ تغییری در چهره ش ندیدم که بفهمم چه حالی پیدا کرده است؛اما نگاهش روشن بود: خوب،پس آخرش از دوماد سرخونه بودن نجات پیدا می کنیم.

مادر که حوصله شوخی نداشت سگرمه هاش تو هم رفت و با اخم گفت: به جای هم فکری زخم زبون می زنی؟

پدر خلال دندانی برداشت و آن را لای دندان هایش فرو برد.بعد آرام گفت: چه کاری از دست من ساخته س.وقتی میگی رئیس دادگاه به نفع اون حکم داده باید حقیقت رو قبول کنیم.

_ نخیر!نمیذارم این اتفاق بیفتهوکی جرأت می کنه منو از خونه ی پدریم بندازه بیرون؟همین طوری هم که نیست.

انگار پدر می خواست ته دل مادر را خالی کند: اگه الان برادرزاده ی ناتنیت با دو تا مأمور و حکم تخلیه بیاد پشت در چی کار می کنی؟

مادر با حرص نگاهش کرد.برق دندان هایش را دیدم که به هم ساییده می شد.در دلم گفتم الانه که سر بابا داد بکشه اما انگار خودش هم به درستی حرف های پدر واقف بود.قوطی کبریتی را که در دستش بازی می داد مچاله کرد و روی میز پرت کرد: نمی دونم این آکله از کجا پیدا شد و زندگیمون رو به هم ریخت.

پدر گفت: مانی چای بریز خوشرنگ باشه.

مادردستش را زیر چانه ش زده بود و این بار به جای قوطی کبریت به گلدان گیر داده بود.پدر زیرچشمی مادر را زیر نظر گرفته بود ولبخند کجی روی لبش بود.خوشش میامد در این حال و هوا سر به سرش بگذارد.

_ ولی خودمونیم ها!فریبرز با آقای بهتاش بزرگ شباهت عجیبی داشت.قد بلند،چشمای سبز و موهای خرمایی.حتی ابهت و غرورش رو هم از اون خدابیامرز به ارث برده بود.

چای را مقابلش گذاشتم.پوزخندی زد و نگاهم کرد و ادامه داد: چه قدرم شبیه مانی بود.مگه نه سیما؟

مادر با اخم نگاهش کرد و پدر بی تفاوت قند را در دهانش گذاشت.