صفحه 2 از 12 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 118

موضوع: *کسی پشت سرم آب نریخت | نیلوفر لاری*

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    _ خانم ستایش نمره های این ثلث شما هیچ خوب نیستن.ببین،شونزده،پونزده، �فده،سیزده و ده،می بینی؟اصلا انتظار این نمره های افتضاح رو از تو نداشتم.فکر می کردم محاله نمره ی کمتر از هیجده بیاری اما... تو همه ی تصورات منو به هم ریختی!چرا؟علت این همه افت و پسرفت چیه؟می خوای کارنامه ی سال قبلت رو نشونت بدم؟چرا ساکتی و چیزی نمی گی؟
    سرم پایین بود و نوک کفشم را روی زمین می کشیدم.
    _ چه علت خاصی وجود داره که نمره های بیست یه دفعه ده و سیزده شدن؟نمی خوای چیزی بگی؟
    خواستم چیزی بگویم که متوجه شدم بغض کرده ام.کالج را از دست رفته می دیدم.سمیرا را در یونیفرم مخصوص کالج دیدم که رو به رویم ایستاده و نیشخند می زند.صدای بلند خانم مدیر رشته ی افکارم را پاره کرد.
    _ سمیرا یوسفی همه ی نمره هاش بیست شده و فقط یه هیجده داشت اونم تو ریاضی!اما تو... خیلی خوب برو... ناامیدم کردی.
    با قلبی آزرده از دفتر بیرون اومدم.نامه ی احضاریه ی پدر و مادر دستم بود.حال خوشی نداشتم.چه کسی می فهمید این روز ها چه حالی داشتم؟هرشب تا صبح بی قراری و بی تابی و روز ها در تب و هذیان،چه کسی می فهمید که من عاشق شده ام؟هروقت کتابی را باز می کردم هیچ نوشته ای نمی دیدم.فقط چهره ی او را می دیدم و صدای او در گوش هایم طنین می انداخت.چه کسی می فهمید درد این عشق پنهانی روز و شب را برایم یکی کرده و شب ها از کابوس تا صبح ناله سر می دهم.خیلی وقته ندیدمش...آره... از شب تولد یه ماهی می گذره...چه طور این همه مدت رو تحمل کردم؟چه طور؟به درک که نمره کم آوردم... من باید او رو ببینم... چرا برای دیدنم اقدامی نکرده؟مگه نگفت باید دوستای خوبی برای هم باشیم؟پس چه طور این همه مدت حالم رو نپرسیده؟چه قدر موقع صحبت های مامان و خاله رویا گوش هام رو تیز کنم تا شاید درباره ش حرف بزنن؟خسته شدم..خانم مدیر.همین که تا حالا روی پا ایستاده م شق القمر کردم...من باید تا حالا مرده باشم... از این غم دوری... از غم ندیدنش باید تا حالا جسمم زیر خاک پوسیده باشه... تو از من نمره ی بیست می خوای.. بیست آوردن دل آروم می خواد،فکر راحت می خواد،محیط سالم و پاک می خواد.ولی تو ازم چه انتظاری داری؟نمره ی بیست می خوای؟به درک که سمیرا میره کالج!به درک که تجدید بشم... وای خدای من!دارم دق می کنم... این دل صاحب مرده از جون من چی می خواد؟چرا راحتم نمی ذاره؟خدا...ای خدا...
    جیغ کیدم و وسط مدرسه از حال رفتم.همه می گفتند بابت نمره های کمی است که آورده ام،ولی خودم خوب می دانستم چه مرگم شده است!بعد از خوردن آب قند در دفتر کمی حالم جا آمد.جز سایه روشن چیزی نمی دیدم.بس که چیزی نخورده بودم ضعیف و مردنی شده بودم.خانم مدیر به خانه زنگ زد و مادر را در جریان قرار داد... تا آمدن مادر،مدیر و ناظم مراقبم بودند.دبیر فیزیک فشارم را گرفت . سرش را تکان داد.
    _ فشارش خیلی پایینه!فکر کنم باید بستری شه.
    مدیر نگران تر شد.دستی به سرم کشید و گفت: متأسفم که ناراحتت کردم...می تونی ثلث بعد جبران کنی... همه که نباید برن کالج!
    مادر آمد.خیلی آشفته و ناراحت،انگار از همه طلبکار بود.
    _ خانم مدیر چه بلایی سر دختر من اومده؟چرا این ریختی شده؟ای وای!
    سپس شانه هایم را مالید.مضطرب و پریشان حرف می زد.
    _ دخترم،مانی!بگو چت شده؟پاشو... باید ببرمت دکتر!وای!انگار هوش و حواسش سر جاش نیست... خانم مدیر زنگ بزنین آژانس بیاد تا مانی رو ببریم اورژانس...خدایا دخترم از دستم نره.

    دکتر خوب معاینه م کرد.حالم داشت به هم می خورد.سرم درد می کرد.انگار با پتک تو سرم کوبیده بودند.چهره ی دکتر را خوب نمی دیدم.مادر بی قراری می کرد.
    _ آقای دکتر،حالش چه طوره؟مدیر مدرسه ش گفت یه دفعه تتوی حیاط غش کرد...
    دکتر برای بار دوم فشارم را گرفت و آرام گفت:بله!خیلی خیلی پایینه... باید بستری شه.
    مادر محکم به صورتش کوبید.
    _ ای وای!یعنی تا این حد حالش بده که باید بستری شه؟
    _ آره خانم!نمی بینین از ضعف چه طور ناله می کنه؟ببینین،کف کرده!پرستار زود یکی از تخت ها رو آماده کنین.
    وقتی مرا روی تخت خواباندند متوجه شدم مادر گریه می کند.سوزن سرم که در دستم فرو رفت از حال رفتم.وقتی دوباره چشم گشودم صدای گفت و گوی دکتر و مادر را شنیدم.
    _ مدیر مدرسه شون نگفت قبل از این که از حال بره چه اتفاقی افتاد؟
    _ نه!ولی چرا!مثل این که نمره های ثلثش پایین بودن و مدیرشون به خاطر همین سرزنشش کرده...اه...!می دونستم آخرش این درس و مدرسه زندگیش رو تباه می کنه.
    _ مگه نمره هاش همیشه خوب بود که مدیر سرزنشش کرده؟
    مادر با اکراه توضیح داد: آره،همیشهنمره هاش بالای هجده بود...
    _ خوب چی شده درسش افت کرده؟
    مادر عصبانی شد و گفت: چه می دونم آقای دکتر؟شما هم تو این موقعیت عجب سوالی از آدم می پرسین.
    دکتر ضربان قلبم را گوش داد و با پوزخند گفت: عجیبه که نمی دونینی علت افت تحصیلی دخترتون چیه؟شاید همون علت باعث این حال و روز وخیمشه.فکر میکنم یه روانپزشک هم باید ببیندش.
    مادر وحشتزده گفت: وای آقای دکتر!روانپزشک دیگه برای چی؟
    دکتر نگاهش کرد و گفت: دختر شما از فشار روحی شدید نزدیک بود از دست بره و اون وقت شما که مادرشی نفهمیدی خانم محترم!
    مادر خودش را جمع و جور کرد و دیگر چیزی نگفت.دستی روی سرم کشید.سرم هنوز گیج می رفت.مادر را به وضوح نمی دیدم.
    _ مامان... من حالم خوب نیست... سردمه... این جا چه قدر تاریکه.
    مادر به گریه افتاد و با مهربانی گفت: عزیزم،خوب می شی.الان میگم یه پتوی تمیز روت بکشن... الان میام.
    رفت و با پتو برگشت.پتو را که رویم کشید،گونه ام را بوسید.پرستار جای سرم خالی را با یک سرم دیگر عوض می کرد.آمپولی را در آن فرو برد و رفت.نمی دانم تا چند ساعت در تب و هذیان بودم.بیدار می شدم و از حال می رفتم. آخرین
    بار که بیدار شدم پدر و ماریا هم بالای سرم بودند.وقتی حالم را پرسیدند مثل دیوانه ها ضجه زدم.
    _ منو از این جا ببرین... من دیگه خوب نمی شم... حالم بده... حالم بده.
    پدر دستم را فشرد و ماریا موهایم را نوازش کرد.مادر آهسته اشک می ریخت... از صدای ناله و فریاد من دکتر و پرستار خودشان را رساندند.دکتر نبض و فشارم را دوباره گرفت،بعد گفت که یکی باید شب را پیش من بماند.مادر و ماریا با هم تعارف کردند.
    عاقبت مادر گفت: تو بچه کوچیک داری!بهتره با پدرت برگردی خونه... من پیشش می مونم.
    وقتی پدر و ماریا رفتند پرستار آمپول دیگری بهم تزریق کرد.در حالی که زیر پتو می لرزیدم خوابیدم.
    روز بعد اگرچه حالم بهتر نبود اما دیگر نمی لرزیدم.دکتر با خوشرویی بهم سلام کر و حالم را پرسید.دهانم خشک و بدطعم بود.
    _ از دیروز بهترم.. ولی هنوز سرم گیجه.
    _ طوری نیست دخترم،چند روز که این جا بستری باشی خوب میشی!مثل قبل سالم و شاداب.حالا بذار فشارت رو بگیرم،نبضت که از دیروز بهتر می زنه.
    گوشی را که از گوشش درآورد دوباره سرم را به کارانداخت.
    _ دکتر ماماننم کجاست؟
    _ تو محوطه.مامانت غذای بیمارستان رو دوست نداشت.لابد رفته بیرون چیزی بخوره.
    از لبخند معنی دارش من هم لبخند زدم.چهره ی مهربان و نگاه گرمش بهو آرامش داد.ناخواسته گفتم: دکتر!می دونم چرا حالم بد شده!به کسی نگفتم ولی به شما میگم.
    _ البته عزیزم!به من بگو.خوشحال میشم که بهم اعتماد می کنی.
    گفتم،همه چیز را به او گفتم.بعد از این که در سکوت به حرف هایم گوش داد لبخند زد،دستی روی سرم کشید و با لحن مهربانی گفت: همه چی درست میشه دخترم،یه عاشق قبل از هر چیز باید صبور باشه!اگه بخوای خیلی از خودت بی تابی نشون بدی از دست میری.
    _ دکتر به مامانم چیزی نگین،راستش خجالت می کشم.
    دوباره لبخند پر مهری پوست سفید صورتش را مهربان تر کرد.
    _ عشق به آدم ابهت و آزادگی میده!نباید باعث خجالت کسی بشه.مامانت باید در جریان باشه شاید بتونه کاری برات بکنه.
    وقتی از پیشم می رفت همراه آه بلندی گفت: برای سن و سال تو کمی زوده که عشق رو درک کنی،امیدوارم در مورد احساست اشتباه نکرده باشی،هر احساس زودگذری رو نمیشه گفت عشق.و رفت.
    حال چندان خوبی نداشتم که به حرف های دکتر فکر کنم.مادر که برگشت دوباره تب و لرز کردم.

    _ مانی وقتی برگشتیم خونه می خوام یه مهمونی ترتیب بدم.خونواده رزیتا خانم رو هم دعوت می کنیم.
    قند تو دلم آب شد: راست می گین مامان؟
    و زود لبم را به دندان گزیدم.با شرم سرم را پایین انداختم.به رویم خندید و گفت: البته!به پدرت هم گفتم،حرفی نداشت.
    وقتی نگاهش کردم خیلی خوشحال به نظر رسید.لابد دکتر همه چیز را به او گفته بود.
    _ ولی آخه به چه مناسبتی؟
    ظرف سوپ را جلویم گذاشت.از دیروز سرم را قطع کرده بودند و بهم سوپ می دادند.دکتر گفت یواش یواش باید مرخص شم.
    _ به مناسبت سلامتی تو!چه بهونه ای بهتر از این؟
    _ مامان؟!
    _ چیه؟
    _ هیچی... فقط... فقط... ممنونم.
    به رویم خندید.سوپ آبکی بیمارستان به نظرم خیلی خوشمزه آمد.تا ته خوردم.حتی کاسه ی ماست را هم خالی کردم.مادر گفت وقتی اشتهایت برگشته یعنی حالت خوبه.خوشحال بودم.از مرخص شدن یا از مهمانی؟نمی دانم!
    آخرش بعد از چهار روز بستری بودن،دکتر برگه ی ترخیص رو امضا کرد.پدر و ماریا هم آمده بودند.مهبد برایم گل زنبق آورد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    _ سیما،زیاد مهمون دعوت نکن،از پسش برنمیام.

    _ تو غصه نخور!با من!

    _ تو چرا همیشه با من مخالفت می کنی،فقط آشناهای نزدیک رو دعوت کن،مگه رزیتا خانم رو چه قدر می شناسی؟!

    _ اتفاقا ایشون جز اولویت هان،شما دخالت نکن آقای ستایش.

    پدر مثل همیشه حریف مادر نشد.سرش را تکان داد و زیر لب چیزی گفت و رفت پای تلویزیون نشست.

    از پنجره به خیابان خلوت خیره شده بودم.سپیدار های لخت و عریان دو طرف خیابان،یک دست و یک شکل صف کشیده بودند و دسته چهار پنج تایی کلاغ ها از این درخت به آن درخت می پریدند.

    _ مانی،بیا این جا عزیزم،تلفن کارت داره.

    _ کیه؟

    مادر لبخندی بر لب داشت و شانه اش را بالا انداخت.گوشی را از دستش گرفتم و آرام گفتم: الو.

    از آن طرف صدای گیرا و گوشنواز او را شنیدم.

    _ سلام،حالت چه طوره؟

    به زور جلوی فریادم را گرفتم.

    _ وای!شمایین!

    قلبم تند می کوبید و عرق روی پسشانیم نشسته بود.

    _ نمی دونستم بستری بودی والا بهت سر می زدم.

    به طعنه گفتم: دوستای خوب هیچ وقت از حال هم بی خبر نمی مونن.

    _ تو درست میگی!می خوام ببینمت.

    داغ شدم و پرسیدم: کجا؟

    _ با مامانت صحبت کردم،بعد از ظهر میام دنبالت،بعد با هم تصمیم می گیریم که کجا بریم.

    قلبم انگار می خواست از سینه بزند بیرون.آب دهانم را قورت دادم و گفتم: باشه،منتظرتم.

    _ خداحافظ عزیزم.

    _ خدا... حافظ.

    صدای بوق می آمد،ولی من هنوز گوشی دستم بود.

    _ مانی!چرا گوشی رو سر جاش نمی ذاری؟

    _ ها!؟چرا الان می ذارم.

    مادر همچنان لبخند بر لب داشت.فکر می کردم در عالم خواب این تلفن بهم شده.

    _ مانی،باهات قرار گذاشت؟

    به سویش برگشتم.نمی دانم چرا احساس کردم بیشتر از همیشه دوستش دارم.خودم را در آغوشش انداختم و گفتم: مرسی مامان.

    _ خوشحالم به خودت اومدی!بردیا جوون برازنده ایه!مطمئنم مرد خوبی می تونه برات باشه... فقط باید با هوشیاری برای خودت نگهش داری!



    پدر خانه نبود.مادر پالتویی را که تازه خریده بود به تنم پوشاند.ماریا آرایش ملایمی به صورتم کرد و گفت: مانی،مواظب رفتارت باش!بذار رفتارت همیشه جذبش کنه نه این که از خودت برونیش.

    _ وای!انگار اومد،صدای ماشین رو شنیدی؟

    _ زود باش مانی.سلام ما رو بهش برسون و خودت برای مهمونی شب جمعه دعوتش کن.

    از خانه زدم بیرون.نمی دانم پله ها را چه طور پایین رفتم.چه قدر پشت فرمان بنز نشستن بهش می امد.با دیدنم پیاده شد.همزمان با هم سلام کردیم و به هم چشم دوختیم.از شدت هیجان دست و پام می لرزید.نگاهم که به پنجره ی طبقه ی دوم

    افتاد متوجه مادر و ماریا شدم که به شیشه ی پنجره چسبیده بودند.خنده م گرفت.

    _ خوب کجا بریم؟

    _ نمی دونم!جای خاصی سراغ ندارم.

    _ خوب!پس میریم جایی که من سراغ دارم.

    سوییچ را چرخاند.موقع رانندگی،خیلی آرام و مهربان حرف می زد.

    _ خوب،نگفتی چرا بستری شدی؟

    یاد حرف مادر افتادم: سعی کن با رفتارت جذبش کنی...

    باید حقیقت را به او می گفتم تا می فهمید چه قدر بهش علاقه دارم.

    _ وقتی قلب ادم رو بدزدن کسالت هم پیش میاد.

    نمی دانم منظورم را گرفت یا نفهمید.

    _ خوب حالا که خوبی.

    _ خوبم،ولی روزای بدی رو گذروندم.

    جلوی در بزرگ سبز رنگی توقف کرد.پیاده شد و در را باز کرد و دوباره برگشت.

    _ اینجا زمانی خونه ی بابام بود...

    ماشین را داخل باغ راند.باغ بزرگ و درندشتی بود.متروکه به نظر می رسید.به یک ساختمان دو طبقه رسیدیم.ماشین را خاموش کرد و با لبخند به سویم برگشت.

    _ خوب،اینم یه جای خلوت و دنج.بدون سروصدا و مزاحم!

    پیاده شد.برای پایین رفتن دودل بودم.برای چی منو این جا آورده؟یک لحظه بدگمان شدم.در سمت مرا گشود.

    _ نمی خوای پیاده شی؟

    فکر کردم نباید متوجه ترس و اضطرابم بشه.پیاده شدم.مرا با خود به سوی ساختمان برد.در با صدای قیژی باز شد.لوازم زیادی آن جا نبود،جز یک دست مبل رنگ و رو رفته و آشپزخانه ای با لوازم ضروری.چند چوب توی شومینه انداخت و

    کبریتی زد و چوب ها را شعله ور کرد.خیلی سرد بود.نگاهی به گوشه و کنار خانه انداختم.همه جا پر از گرد و تار عنکبوت بود.پارچه ی روی مبل ها را پس زد و مرا کنار خودش نشاند.می ترسیدم صدای تپش قلبم را بشنود.گرمای شومینه

    خیلی زود بر تنم چیره شد.

    در مبل فرورفت و گفت: هیچ کس از این جا خوشش نمیاد.بعد از پدربزرگم این جا به پدرم ارث رسیده،پدرم نه دلش میاد بفروشدش و نه این که بهش سر بزنه.فقط من گهگاهی میام این جا... گوش کن چه سکوتی داره...آدم حظ می کنه.

    خدایا چرا می ترسیدم؟او که با من کاری نداشت؟

    _ چرا چیزی نمی گی؟

    قلبش خیلی آرام می زد.چه طور می توانست تا این حد طبیعی رفتار کند؟سرم را بلند کرد و به چشمانم خیره شد.

    _ چرا ساکتی؟از این جا خوشت نمیاد؟

    به زور تونستم لبخند بزنم و بگم: چرا!اگه یه دستی به روش بکشی بهتر هم میشه.

    از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت: ببینم این جا چیزی برای خوردن پیدا میشه یا نه؟در یخچال را باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت.

    گوشه و کنار خانه را از نظر گذراندم.نه!از این همه پنجره و لوسترهای بزرگ و فرش های قدیمی خوشم نمیاد.

    _ آهان!پیدا کردم.فکر نمی کردم این جا قهوه پیدا شه.تاریخش هم نگذشته...

    سپس به من گفت: خوب چرا نشستی؟بلند شو بیا به من کمک کن.

    از جا برخاستم و به طرف آشپزخانه رفتم.وقتی مرا کنار خودش دید گفت: دوستت دارم ماندانا!می خوام تو فقط مال من باشی!

    چه قدر شنیدن این جمله برایم تسکین بخش بود.به خودم جرأتی دادم و گفتم: منم همین طور!قول میدم فقط مال تو باشم.

    لبخند زد،لبخند زدم.از حرکات عاشقانه اش به شوق آمده بودم.با همدیگر قهوه درست کردیم و کنار شومینه فنجان های قهوه را سرکشیدیم.بعد دوربینی از ماشین درآورد و آن را تنظیم کرد و خودش کنارم نشست.اصرار داشت عکس بیندازیم.

    خیلی زود هوا تاریک شد.برای رفتن چندان عجله نداشت.من با وجودی که دلم می خواست بیشتر کنارش باشم از جا برخاستم.نگاه خونسردی بهم انداخت و به پشتی لم داد.

    _ به این زودی از بودن با من خسته شدی؟

    سرم را تکان دادم و گفتم: نه!ولی هوا تاریک شده،بهتره برگردیم.

    نگاهی به بیرئن از پنجره انداخت و با پوزخند گفت: خوب بهتر!دلت نمی خواد شام رو با هم بخوریم؟

    احساس کردم رنگ از چهره ام پرید: امشب نه!باشه برای یه وقت دیگه،این جا سرده.

    از جا بلند شد و به سویم آمد و آرام گفت: خوب این که مشکلی نیست.بیرون چوب زیاده.

    نمی دانستم دیگر چه بهانه ای باید برایش بیاورم.لحظه ای تردید کردم.

    _ پس شام را با هم می خوریم.

    نتوانستم جلوی فریاد ناشی از ترس خودم بگیرم و گفتم: نه!بر می گردیم.

    با تعجب نگاهم کرد و دوباره روی مبل ولو شد.با خونسردی به چشمانم زل زد: خوب پس خودت برگرد!می خوام امشب جلوی شومینه بخوابم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    انتظار چنین رفتاری نداشتم.فکر کردم خیال شوخی دارد،اما پاهایش را روی میز گذاشت و دست هایش را زیر سرش قرار داد.فکر کردم باید با لحنی دیگر او را وادار به رفتن کنم.مقابلش زانو زدم و به آرامی گفتم: بیا

    برگردیم بردیا!بابام خوشش نمیاد شب بیرون باشم.شاید دیگه هم اجازه نده باهات جایی بیام... خواهش می کنم برگردیم.

    با حرکت تندی روی مبل نشست و گفت: خیلی خوب بر می گردیم،ولی یه شرط داره.

    از این که تغییر عقیده داده بود خوشحال شدم و پرسیدم: چه شرطی؟

    _ این که هرلحظه خواستم و اراده کردم ببینمت.بدون هیچ محدودیتی.نشونی مدرسه ت رو هم می خوام.

    هیجان زده گفتم: این شرط خیلی خوبیه.منم دلم می خواد تو رو ببینم.سپس به روی هم خندیدیم.نشانی مدرسه را بهش دادم.

    _ ماندانا،خیلی دوست دارم،می خوام همیشه یادت بمونه.

    چشمانم را روی هم گذاشتم.خیلی زور به خانه رسیدیم.

    سرم را تکان دادم.دستم را بوسید و صبر کرد من در را باز کنم.وقتی در را بستم صدای استارت ماشینش را شنیدم و چند لحظه بعد صدای اتومبیلش در گوشم گم شد.مادر در را به رویم باز کرد.خیلی نگران و عصبی

    به نظر می رسید.معلوم بود تا آن لحظه منتظر آمدنم بوده.وقتی پالتویم را آویزان کردم صدای فریادش در گوشم پیچید.

    _ تا حالا کجا بودی؟ساعت هشت شبه!مگه نگفته بودم غروب برگرد.

    دنبال توضیح قانع کننده ای می گشتم: شما درست میگین مامان!وقتی از پارک برگشتیم متوجه شدیم بچه ها هر چهار لاستیک ماشین را پنچر کرده ن!خوب خیلی طول کشید تا امداد رسید و...

    _ خیلی خوب... سپس با دقت نگاهم کرد.دیگر در چهره اش آن خشم و غضب دیده نمی شد.آرام تر از پیش گفت: بهت خوش گذشت؟

    روی صندلی نشستم.نفس بلندی کشیدم و لبخند زدم: خیلی مامان!نمی دونین چه قدر بهم ابراز علاقه کرد.

    نرم نرمک لبخند رضایت نقش لبانش شد: خوب!این خیلی خوبه.مواظب رفتارت که بودی؟

    _ بله مامان!خیلی حواسم بود... خیلی دوستم داره.

    _ برای خانواده ی ما این یه افتخار بزرگه.اگه عروس خونواده ی شاهنده شی یعنی یه عمر خوشبختی.حرفی در این مورد نزد؟

    از این خوش خیالی مادر خنه م گرفت و گفتم: به این زودی؟ما تازه داریم همدیگه رو پیدا می کنیم!زوده که همچین صحبتی بشه.

    _ خوب قرار مهمونی جمعه شب رو بهش گفتی؟

    محکم بر پیشانیم کوبیدم و گفتم: آخ!پام یادم رفت...

    سرش را تکان داد و بلند گفت: احمق فراموشکار... خیلی خوب،بلند شو برو پایین پیش مادربزرگ.

    مطیعانه از جا بلند شدم.قبل از این که بروم گفتم: مامان!باز هم می تونیم همدیگه رو ببینیم؟

    سرش را بلند کرد و چشم در چشم من دوخت: البته!این فرصت را نباید از دست داد.بردیا جوان برازنده ایه.

    از خوشحالی به طرفش دویدم و صورتش را بوسیدم.


    * * *

    _ چی کار می کنی دختر؟حواست کجاست؟لیوان نازنینم رو شکستی.

    با عجله خرده شیشه ها را جمع کردم.دستپاچه بودم و نوک انگشتم خراش برداشت و کمی خون آمد.نگاه غضبناک مادربزرگ را به جان خریدم.

    _ نگفتی حواست کجاست؟

    باید می گفتم حواسم پیش بردیا بود؟و از یادآوری حرف ها و حرکاتش خود را می باختم؟نه!بذار فکر کنه دست و پا چلفتیم!آخ بردیا!هیچ فکرش رو نمی کردم به زودی عاشقم بشی... باور می کنی؟به همین زودی دلم

    برات تنگ شده... کاش زودتر می دیدمت.آن شب با خیال بردیا به خواب رفتم.برایم مهم نبود فردا چه درسی دارم.



    _ خانم ستایش؟

    ...

    _ خانم ستایش؟

    ...

    _ خانم ستایش حواستون کجاست؟

    پریدم بالا: بله آقای تاجدار؟

    نگاه پر ملامتش را به سویم روانه کرد: چرا حواستون رو جمع نمی کنین؟می دونین چند یار صداتون کردم؟معلومه کجایی؟

    با شنیدن صدای زنگ نفس راحتی کشیدم.با غضب نگاهم کرد.بچه ها یکی یکی از جا بلند شدند و کلاس را ترک کردند.آقای تاجدار هم مجبور شد تنبیه و مواخذه ی مرا به جلسه بعد موکول کند.زنگ آخر بود.همراه

    الهام از کلاس بیرون آمدم.الهام از در کلاس تا خروجی مدرسه یکریز حرف می زد.

    _ از وقتی سمیرا شاگرد ممتاز کلاس شده دیگه به کسی محل نمیده... خوب حقم داره... می خواد بره کالج.منم بودم به کسی محل نمی ذاشتم... راستی مانی!چعلت این همه افتت چی بود؟چرا این قدر نمره

    هات کم شدن...

    _ وای بردیا...

    _ چی؟چی گفتی؟

    با دیدن بنز قرمز رنگ بردیا بی اعتنا به حرف های بی سروته الهام به طرف ماشین دویدم.جلوی پایم ترمز کرد.در جلو را باز کردم و با گفتن سلام روی صندلی نشستم.پولور آبی تنش بود و موهایش برق می زد.ادوکلن

    خوشبویی هم زده بود.صدای ضبط بلند بود.

    _ حالت چه طوره؟کی تعطیل شدین؟

    _ همین الان.حدس می زدم میای.

    نگاهی گذرا بهم انداخت.از دیدنش به قدری خوشحال شده بودم که سر از پا نمی شناختم.

    _ می خوای ناهار رو تو یه رستوران حسابی و آنتیک بخوریم؟

    _ البته،با کمال میل...

    _ پس محکم بشین که رفتیم.

    با سرعت زیاد خیابان ها را طی می کردیم.صدای ضبط هم فوق العاده بلند بود.ذوق زده بودم و احساس خوشبختی می کردم.رستورانی که می گفت در یکی از بهترین خیابان ها قرار داشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    _ مامان،کسی تلفن نزده؟

    _ نه!راستی لباست آماده شده.نمی خوای پرو کنی؟

    _ چرا،ولی باشه برای بعد!مامان،بردیا...

    _ نه!هیچ کس زنگ نزده.

    پیراهن شکلاتی اندازه تنم بود و مثل لباس قبلی بهم می آمد.

    _ به به!چه قدر خوشگل شدی مانی!

    ولی من هیچ حوصله نداشتم.آن روز بردیا نیامده بود جلوی مدرسه تا مرا با یک عالمه پز و ادا جلوی ده ها چشم سوار کند و بهم بگوید دوستت دارم.فردا شب مهمانی برگزار می شد.او لابد می آمد.آخ!یعنی تا اون وقت طاقت میارم؟حوصله نداشتم برم پایین پیش مادربزرگ.بی حوصله و عصبی به اتاقم رفتم و روی تخت دراز شدم،پلک هایم را که روی هم گذاشتم سیمای جذاب او را دیدم که لبخند می زد و صدایش در افکارم می پیچید:

    _ دوستت دارم و می خوام فقط مال من باشی!

    منم دوستت دارم بردیا.چرا امروز نیومدی مدرسه؟مگه نمی دونی چه قدر به اومدنت عادت کرده م؟آخ!دلم می خواست الان پیشم بودی یا پیشت بودم.حتی دلم می خواست تو اون باغ درندشت بودیم.آره!کاش زنگ بزنی و بگی حاضر شو با هم بریم اون جا... بردیا... من عاشق توام.

    ولی تا فردا تلفن زنگ نخورد و من با اعصابی داغون همراه مامان خونه رو برای اومدن مهمون ها آماده کردیم.جمع مهمانان به سی نفر هم نمی رسید.مادر می گفت: همین تعداد هم اگه تو خونه ی کوچیکمون جا بگیرن خودش کار بزرگیه. بی قرار و بی تاب چشم به راه آمدن مهمانان بودم.نه!فقط چشم به راه آمدن بردیا بودم... آره،فقط چشم به راه او بودم.

    _ مامان پس چرا کسی نمیاد؟

    _ میان دختر،یه کم صبر کن.

    خانواده ی خاله رویا زودتر از همه آمدند.ارمینا نگاهی به سرتاپایم انداخت و ابروانش را بالا و پایین برد و گفت: خوب خوشگل خانم! شنیدم پسر رزیتا خانم یه دل نه صد دل عاشقت شده؟

    ماریا به جای من گفت: درست شنیدی.خوب دیگه،مانی ما لیاقتش همین بود.

    روی مبل نشست و پا روی پا انداخت و گفت: ما که بخیل نیستیم،ولی ماندانا هنوز بچه ست باید خیلی حواسش رو جمع کنه.

    _ برای چی باید حواسش رو جمع کنه؟

    نگاهش به من بود و با موهای رنگ کرده ش بازی می کرد: خوب دیگه! یه وقت از سادگیش سوءاستفاده نکنن.

    ماریا عصبی شد و گفت: کی گفته مانی ساده ست؟

    خاله رویا وسط حرفشان پرید و گفت: ساده نه،خنگه!

    ماریا با خشم نگاهش کرد ولی چیزی نگفت.من هم بدون کوچکترین اعتنایی به گفت و شنود هایشان پشت پنجره ایستادم و در انتظار توقف یک بنز قرمز رنگ چشم از پنجره برنگرفتم.عاقبت انتظارم به پایان رسید.قلبم با دیدنش تند کوبید و تمام وجودم گرم شد.دلم می خواست برای استقبالش تا دم در بدوم،ولی ماریا مانع از این کار شد.تا برسد طبقه ی بالا جانم بالا آمد.دسته گل بزرگی در دستش بود.تا به من رسید نگاه جذابش را به دیده ی مشتاقم پاشید و گل را به طرفم گرفت و گفت: تقدیم به عزیزترین کس زندگیم.

    تمام دلتنگی ام را با نگاهش از یاد بردم.گل ها را به سینه فشردم و با خوشحالی تشکر کردم.پدر با رفتار نه چندان دوستانه ای با بردیا برخورد کرد.دستش را فرد و فقط لبخند سردی تحویلش داد.آقا شهاب برعکس پدر بسیار خوش مشرب و بذله گو بود . مدام سر به سر دیگران می گذاشت.مادر دندان هایش را از حرص بر هم می سایید و زیر لب به رفتار پدر غر می زد.

    _ نگاه کن تو رو خدا!مثل برج زهرمار نشسته.انگار عصا قورت داده!کاش امشب می موند تعمیرگاه.مایه ی آبروریزیه.

    خاله رویا دلداریش داد و گفت: ای بابا،چی کارش داری خواهر،کاظم خان از بیخ عقبه.دست خودش نیست بیچاره.همین که ساکت نشسته و چیزی نمی گه خودش خیلیه.

    آرمینا نوار شادی گذاشت.پس از این که گل ها را داخل گلدان بزرگی گذاشتم به طرف بردیا رفتم که کنار مادرش نشسته بود.رزیتا خانم با دیدنم از جا بلند شد و جای خودش را به من داد.

    بردیا گفت: دیروز نیومدم دنبالت دلت برام تنگ نشده؟

    _ چرا!خیلی هم ناراحت شدم،راستی چرا نیومدی؟

    _ راستش با چند تا از دوستام رفته بودیم سالن بیلیارد...

    بردیا دست در جیب کت کرم رنگش کرد و جعبه ی قرمز رنگی را بیرون کشید.وقتی درش را باز کرد چشمانم از فرط تعجب گرد شدند.گردنبند مرواریدی به گردنم انداخت و در میان کف و هلهله مهمانان دستم را بوسید.بیش از اندازه حس کردم دوستش دارم و از رفتار عاشقانه ش لذت بردم.

    مادر نتوانست طاقت بیاورد.مرا با اشاره ی چشم و ابرو به آشپزخانه کشاند.ذوق زده و خوشحال به نظر می رسید.مروارید ها را با انگشتانش لمس کرد و دو سه تاشان را زیر دندان فشرد با صدایی سرشار از شادی گفت: اصل اصله دختر،نگاه کن!وقتی تو همچین جشن ساده ای گردنبند مروارید بهت هدیه بده معلومه خیلی می خوادت... وای!الان چشم خاله رویا و آرمینا درمیاد... بعد از رفتن مهمونا یادم بنداز اسپند دود کنم... اخ... چه قدر سربلندم کرد... این جوون متشخص و از خونواده ای اصیله.

    از آن شب به بعد ما هر روز همدیگر را می دیدیم.هر بعدازظهر در مقابل چشمان پر حسد دختران مدرسه مرا سوار بنز آخرین مدلش می کرد و تا شب کنار هم به گشت و گذار می پرداختیم.در چند مهمانی دوستانش مرا هم با خودش برد.در یکی از آن مهمانی ها که در یکی از روز های عید نوروز برگزار شد اتفاق بدی افتاد.

    _ مانی،اون دخترو پسر رو نگاه کن!ببین چه قدر رفتارشون مضحکه.

    نگاهم مسیر نگاهش را دنبال کرد.چیز غیرعادی در رفتارشان ندیدم.

    بوی الکل و دود سیگار فضای اتاق را مسموم کرده بود.

    _ بردیا بریم بیرون!این جا دارم خفه میشم.

    _ البته عزیزم،کمی قدم زدن سرحالمون می کنه.

    هنوز جوابش را نداده بودم که بردیا به طرز وحشتناکی آن جوان را زیر مشت و لگدهایش غرق در خون کرد.هیچ کس نتوانست مانع این رفتار های جنون آمیز بردیا شود.چشمانش دو کاسه ی خون بود.وقتی خسته شد دست از زدن کشید.از نفس افتاده بود.من سراپا وحشت و ترس بودم.در آن مدت چنین رفتار غیرعادی از او ندیده بودم.هنوز اعصابش آرام نشده بود که سر من هم داد کشید.

    _ بیا برگردیم تا همه رو زیر مشت و لگد له نکردم.

    وقتی سوار ماشین شدیم با سرعت سرسام آوری پشت سر هم دنده عوض می کرد و گاز می داد.به خودم جرأت دادم و گفتم: بردیا چرا این قدر عصبانی ای؟

    با فریاد پرخشمی گفت: مگه نگفته بودم فقط مال منی؟چه طور جرأت کردی...؟

    با صدایی بغص آلود گفتم: ولی خودت دیدی که من تقصیری نداشتم...اون پسره خودش...

    _ خفه شو... هیچی نگو... والا...

    والا را چنان تهدیدآمیز گفت که لرزیدم و در خودم مچاله شدم... آن شب به راستی از رفتار عصبی بردیا ترسیده بودم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    _ دانش آموز سمیرا یوسفی،با پشتکار فراوان و به خواست الهی و همکاری پدر و مادرش با نمره های عالی به کالج معرفی شده.ما دبیران و دست اندرکاران دبیرستان اندیشه مفتخریم که با معرفی چنین دانش آموز بااستعدادی به عالی ترین مراکز تحصیلی،گامی سبز در جهت احیای سطح علمی کشور بر می داریم.باشد که استعدادهای همه ی دانش آموزان نخبه به شکوفایی برسد.
    سمیرا در میان کف زدن ها و تشویق فراوان برای دریافت جایزه و لوح تقدیر به بالای سکو رفت.وقتی برایش کف می زدند چیزی در دلم فرو ریخت.حس غریبی داشتم.نمی شد گفت حسادت.نه!کالج حق مسلم سمیرا بود.آن همه تلاش،آن همه پشتکار.من چه کرده بودم؟در طول مدرسه در چند پارتی شرکت کرده بودم؟می دانم که یادم نمی آمد.در تمام ساعت هایی که من کنار بردیا از عشق و علاقه و دوست داشتن حرف می زدم سمیرا درس می خواند.به حالش غبطه نمی خوردم،اما برای خودم متأسف شدم که با دو تجدید کارنامه ی ثلث آخر را تزیین کردم.ساعت یک و نیم بعدازظهر بود.لابد بردیا پشت در مدرسه به انتظار من بود.دیگر اشتیاق به دیدنش تبدیل به یک عادت هر روزه شده بود.مثل طلوع خورشید یا مثل شب و روز که پشت سر هم می آمدند و می گذشتند.بدون کوچکترین تغییر زمانی.زنگ که به صدا درآمد آخرین روز مدرسه هم به اتمام رسید.همراه الهام از صف طویل بچه ها گذشتیم.من متفکرانه گام برمی داشتم و الهام مثل همیشه وراجی می کرد.
    _ مانی!خیلی دلم می خواست به جای سمیرا تو امروز تشویق می شدی... حیف شد.فکر می کنم دوستت بردیا باعث این شکست شد... تو این طور فکر نمی کنی؟
    برای اولین بار در طول این مدت دلم می خواست به حرف های الهام گوش بدهم.نمی دانم چرا احساس می کردم احتیاج دارم آن حرف ها را بشنوم.نوعی مسکن و آرام بخش بود که قلب پر از تب و تابم را تسکین می داد.برخلاف انتظارم ماشین بردیا را ندیدم.به قلبم گوش دادم... نه!انگار زیاد ناراحت نبودم.
    _ انگار امروز پیداش نشده... وای!نمی دونی چه قدر ازش می ترسم.خیلی بد گاز میده.بعضی وقت ها هم چپ چپ نگام می کنه.اون روز یادته که با آقای تاجدار در مورد امتحان صحبت می کردیم؟تا رسیدیم دم در و ما رو دید به قدری عصبانی شد و گاز داد که نزدیک بود آقای تاجدار رو زیر بگیره.
    نه زدم تو ذوقش و نه با بی میلی به حرف هایش گوش دادم... چه قدر دلم می خواست بیشتر حرف بزند.انگار حرف هایش را دوست داشتم.داغ دل مرا تازه می کرد... به یاد برخورد هفته پیشش افتادم که جلوی مادرش سیلی محکمی زیر گوشم خواباند،آن هم فقط به خاطر این که گفتم نمی توانم شب را پیششان بمانم.اگر پادرمیانی مادرش نبود فقط به همان سیلی اکتفا نمی کرد.
    _ مانی،خداحافظ.من رفتم... حالا که مدرسه ها تعطیل شدن دلم برات تنگ میشه... راستی... تجدیدی هات رو چی کار می کنی؟
    آه عمیقی کشیدم و گفتم: یه کاری می کنم،گه گاهی بیا پیشم.
    برایم دست تکان داد و گفت: باشه،خداحافظ.

    مادربزرگ که در را باز کرد،خسته و غمگین داخل شدم.حالم بدجوری گرفته بود.می دانستم به خاطر نیامدن بردیا نیست.احساس سرخوردگی می کردم،چیزی درونم شکسته بود.نمی دانم چه چیزی؟فقط می خواستم در را به روی خودم ببندم و با خودم خلوت کنم.
    _ نمی خوای ناهار بخوری؟
    نگاهش کردم.چین و چروک تمام صورتش را گرفته بود.
    _ نه مادربزرگ!اشتها ندارم... مامان بالائه؟
    _ فکر نکنم چون هیچ سروصدایی نمیاد.
    _ مادربزرگ؟
    _ چیه؟
    _ یه کمی حالم گرفته س!احساس خوبی ندارم.
    سرش را به علامت تأسف تکان داد.در نگاهش تجربه ی یک عمر زندگی برق می زد.
    _ خیلی برای سیما متأسفم!چه طور اجازه میده اون مرتیکه ی فکلی بهت نزدیک شه؟تو هنوز بچه ای دختر!چه می دونی عشق یعنی چی؟این عشق های بچگونه که آدم ورکسل و بی حوصله می کنه هوس های دوره ی جوونیه!من از اون مرتیکه خوشم نمیاد.وقتی دیروقت تو رو می رسونه خونه هوایی میشم و دلم می خواد بیام دم در و صدتا چیز بهش بگم.اما خوب،چی می تونم بگم؟اینا همش از حماقت سیماس.چه می دونه دختر مثل برگ گله.اون قدر لطیف و حساسه که اگه بهش دست بزنن پژمرده و مریض میشه... ای!مامان های اون دوره زمونه کجا از این کارا می کردن؟
    فکر کردم دلم می خواد گریه کنم.قلبم در هم فشرده می شد.چشمانم نمناک شدند.بغض آلود صدایش کردم.
    _ مابزرگ... ؟!
    نگاهم کرد.عمیق و متأثر.
    _ می خوام یه کم فکر کنم.اگه اومد دم در بگین نیست باشه؟
    _ خودم بلدم چه جوری ردش کنم،تو هم برو فکر کن،خوب فکر کن!تا به نتیجه نرسیدی هم بیرون نیا.
    قدرشناسانه به رویش لبخند زدم و با خیال راحت به اتاقم رفتم.وقتی روی تخت دراز کشیدم احساس کردم برای فکر کردن اول باید بخوابم.پلک هایم سنگین شدند و یک خواب عمیق و راحت چشمانم را ربود.وقتی بیدار شدم که هوا تاریک شده بود.خواب نیمروزی به قدری به روح خسته م آرامش بخشیده بود که فکر می کردم هیچ دغدغه و خیالی ندارم.مادربزرگ تلویزیون نگاه می کرد.دو استکان چای ریختم و کنارش نشستم.
    لبخند به لب گفت: پسره اومد.از خودراضی و طلبکار هر چی بهش گفتم مانی این جا نیست به خرجش نرفت که نرفت.بهش گفتم دست از سر مانی بردار.فقط کینه توزانه نگاهم کرد و رفت.
    تعجب کردم از این که چه طور داد و قال راه نینداخته بود.
    _ خوب کاری کردین مادربزرگ!پسره یه کمی قاطی داره... یعنی چه طور بگم عصبیه.می خواد همیشه حرف خودش باشه.
    تلفن زنگ زد.به طرف گوشی رفتم.صدای غضب آلود بردیا مثل برق تمام وجودم را به لرزه در آورد.
    _ خوب!پس اون پیرزن خرفت بهم دروغ گفت و نذاشت تو رو ببینم!
    برای این که مادربزرگ متوجه گفت و گویمان نشود به آرامی گفتم: دروغ نگفت خونه نبودم...
    نعره کشید: خفه شو!مگه بهت نگفته بودم هروقت خواستم باید بدون مانع ببینمت؟
    به قدری عصبی بود که جرآت حرف زدن نداشتم.
    _ خوب!حالا چرا عصبانی ای.ببخشید فردا بیا دنبالم.
    _ اِ!من امروز می خواستم ببینمت.
    چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد: خیلی خوب!فردا جایی نرو،منتظرم باش.
    همان طور که بدون سلام توبیخم کرد،بدمن خداحافظی هم گوشی را گذاشت.قلبم تیر می کشید.راستی به چه حقی با من این طور می کرد؟چرا فکر می کرد من باید بدون چون و چرا در اختیارش باشم؟به چه حقی؟
    _ اون مرتیکه بود،نه؟
    به مِن مِن افتادم.
    لازم نیست انکار کنی!از چهره ی رنگ پریده ت معلومه!یعنی تا این حد گستاخ و دیکتاتوره؟چرا بهش اجازه میدی این طور بهت حکم کنه؟باید با مامانت صحبت کنم.این مرتیکه اصلا قابل اعتماد نیست.
    در خودم فرورفتم.اگر می خواستم می توانستم به این رابطه خاتمه بدهم.اما مگر می شد؟!دیگر همه ما را به عنوان نامزد می شناختند.
    _ نه مادربزرگ!خودم باهاش صحبت می کنم،مطمئنم که اهل منطق هم هست.
    سرش را به علامت رد حرف هایم جنباند و آه کشید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سوار شو... چه قدر طولش دادی؟

    _ ساعتم رو پیدا نمی کردم.

    بی آن که نگاهش کنم در را بستم.مثل همیشه تند می راند.لحنش طعنه آمیز بود:خوب سایه ت سنگین شده!وکیل مدافع هم که پیدا کردی.

    نمی خواستم چیزی بگویم که تحریک شود.سعی کردم متین و خونسرد حرف بزنم.

    _ دیروز یه کم کسل بودم،فقط همین.

    _ خوب اگه می دیدمت چی می شد؟

    چشمانم را روی هم گذاشتم: خیلی خوب گفتم که اشتباه کردم،ببخشید.

    مشت محکمی روی فرمان کوبید و با حرص گفت: از کسی که بهم کلک بزنه متنفرم.

    وقتی نگاهش کردم چهره ش ملتهب و گلگون بود.ترسیدم!خدایا بردیا چه مرگشه>چرا این قدر عصبانیه؟

    به باغ رفتیم.به محض این که ماشین را خاموش کرد پیاده شد.در سمت مرا گشود و مرا کشان کشان داخل ساختمان برد.

    داد کشیدم: چی کار می کنی؟خودم میام،چرا این طوری می کنی؟

    در را بست.چه قدر از دیدن چشمان پرخشم و جنونش می هراسیدم.بی مقدمه و پی در پی چند سیلی در گوشم خواباند،به قدری جا خورده بودم که نقش زمین شدم.وقتی دید افتادم از زدن چند مشت و لگد هم دریغ نکرد.

    به گریه گفتم: آخه چرا می زنی؟مگه من چی کار کردم؟به چه حقی دست روی من بلند می کنی؟

    یقه پیراهنم را چسبید و با آن نگاه پر از نفرت و انزجارش قلبم را ریش ریش کرد.

    _ حالا دیگه خودت رو قایم می کنی!اون پیرزن فس فسو کوکت می کنه که منو نبینی آره،آره،نشونت میدم.

    به موهایم چنگ انداخت و در حالی که آن ها را در مشتش گرفته بود مرا روی زمین کشید.پوست سرم درد گرفته بود.به هق هق افتاده بودم و التماسش می کردم: تو رو خدا ببخش... غلط کردم... دیگه تکرار نمی کنم... اشتباه کردم.

    ولی او آرام نمی شد.روی مبل کنار شومینه پرتم کرد.خیره به چشمانم نگریست و گفت: همین جا منتظرم می مونی تا برگردم...

    _ کجا می خوای بری؟

    _ می رم برای شام چیزی بگیرم،شامو این جا می خوریم.

    تسلیم و مطیع گفتم: باشه!هرچی تو بگی!

    رفت.در را هم از پشت قفل کرد.تمام تنم درد می کرد.بعد از رفتنش به گریه افتادم.این کابوس نبود؟نه!امکان نداره بردیا با من این طور کنه.لابد خواب می دیدم،چه طور می تونه کتکم بزنه؟پای چشمم می سوخت... نه!من خواب نبودم.این بیداری و واقعیت تلخ زندگیم بود.بردیا مشکل روحی روانی داشت.آه!چرا خودم را گرفتارش کردم؟

    ساعت هشت بود.هنوز هوا روشن بود.دو ساعتی از رفتنش می گذشت.به نظرم دیر کرده بود.برگشت.دو دستش پر بود.به ترتیب مرغ و نوشابه و نان و میوه را روی میز آشپزخانه چید.چهره ش آرام به نظر می رسید.نه!اشتباه نمی کردم . خیلی

    آرام بود... شاید کابوس دیده بودم،پس چرا بدنم درد می کرد؟صدایم کرد.نرم خوش آهنگ... نه!اشتباه نمی کردم... لابد پشیمان شده بود.

    _ مانی من!بلند شو بیا مرغ رو برای کباب آماده کنیم.الان شومینه رو هم راه میندازم.

    با تردید و دودلی از جا بلند شدم.نگاهم می کرد،مثل همیشه که خوش اخلاق بود،خواستنی و عاشق!و گفت: می دونی چه قدر دوستت دارم؟

    از فرصت استفاده کردم و گفتم: پس چرا روم دست بلند می کنی/به خاطر یه اشتباه کوچیک...

    انگشتش را روی لبم گذاشت و با لبخند گفت: همه چیزو فراموش کن!

    هیچ نفهمیدم علت آن رفتار جنون امیز و این برخورد مهرآمیز چیست؟ولی دیگر نمی توانستم به آرامشش اطمینان کنم.آن شب،نه از روی میل بلکه از روی ترس و واهمه در کنارش شام خوردم و پای حرف هایش نشستم.مثل هربار چندین عکس ازم گرفت و مثل همیشه دلش خواست بیشتر با هم بمونیم.برخلاف همیشه لحظه های با هم بودنمان برایم سخت و سنگین می گذشت و نگاهم مدام به حرکت کند عقربه های ساعت بود.متوجه شد.

    _ مثل این که خیلی برای رفتن عجله داری؟

    از ترس واکنشش سرم را به این طرف و آن طرف چرخاندم و با لکنت گفتم: نه،نه... این طور نیست... و بعد برای این که فکرش را منحرف کنم گفتم: چه شب مهتابی قشنگیه... راستی بهت گفتم دو تا تجدید آوردم؟

    در جوابم با بی تفاوتی پوزخند زد.عاقبت راضی به رفتن شد.وقتی برمی گشتیم خیلی سرحال بودم.موقع خداحافظی با لبختد گفت: فردا می بینمت.

    با ظاهری خرسند لبخند زدم و گفتم: خیلی خوبه... شب بخیر.

    ساعت یازده شب بود.چراغ های طبقه دوم و سوم روشن بودند اما طبقه اول چراغهاش خاموش بود.پاورچین از پله ها بالا رفتم.کلید را به در انداختم.لابد مادربزرگ خواب بود.چرا یادش رفته آباژور رو روشب بذاره؟کلید چراغ را زدم.کفش هایم را درآوردم و به طرف آشپزخانه رفتم تا آب بخورم،اما با دیدن سایه ای از پشت سر وحشتزده به عقب برگشتم.چیزی که می دیدم سایه نبود.نمی توانستم باور کنم.مادربزرگ بود که از سقف آویزان شده بود،با چشمانی از حدقه بیرون آمده.چند لحظه مات و مبهوت ماده بودم.صدای جیغ خودم را شنیدم و احساس کردم نقش بر زمین شدم.

    چشم که باز کردم چند چشم قرمز و پف کرده بهم خیری بود.انگار صبح شده بود.چرا مامان داشت گریه می کرد؟تصویر وحشتناکی پرده ی چشمانم را گرفت.موهای یکدست سفید مادربزرگ درهم ریخته و ژولیده بود.انگار کسی به موهایش چنگ انداخته بود.چرا از سقف آویزانش کرده بودند؟نگاه ماتش هنوز به من خیره بود... آه مامان!مادربزرگ...!و زدم زیر گریه.ماریا شانه هایم را می مالید و مادر هق هق می کرد.چند مأمور پلیس مدام از این طرف به آن طرف می رفتند.طناب خالی هنوز از سقف آویزان بود... اما مادربزرگ؟شایدد داشتم خودم را گول می زدم.

    _ مامان!مادربزرگ کجاست/چه اتفاقی براش افتاده؟

    مادر تور مشکیش را روی لبانش گرفت و با گریه گفت: یه دزد نامرد همه ی جواهرات مادربزرگ رو برده و او رو هم... نتوانست دیگر ادامه بدهد.

    یکی از آن مأموران که انگار رئیس پلیس بود به سویمان آمد.در یک دستش بی سیم بود و در دست دیگرش یک برگ یادداشت.نگاهی بهم انداخت و گفت: شما برای پاره ای توضبحات با ما به اداره ی پلیس بیاین.

    نگاهی پرتردید به مادر انداختم.مادر روسری مشکی ای سرم انداخت و همراهم از پله ها پایین آمد.

    همسایه ها با کنجکاوی از در و دیوار سرک می کشیدند.



    _ نام؟

    _ ماندانا ستایش.

    _ نسبت با مقتول؟

    _ نوه ی دختریشونم.

    _ چرا دیروقت به منزل مادربزرگتون رفته بودین؟

    _ من با مادربزرگ زندگی می کردم،چون تنها بود مامانم خواسته بود برای مراقبت ازش کنارش باشم.

    _ پس تا اون موقع شب کجا بودین؟

    به پوشه ی سبزرنگی که روی میز بود خیره شدم.

    _ با نامزدم بیرون بودم،وقتی برگشتم...

    ادامه ندادم.چهره ی رنگ پریده مادربزرگ جلووی چشمانم بود،بغض کردم.رئیس پلیس بی توجه به حالت من سرش پایین بود و یادداشت می کرد.

    _ چه مدتی با مادربزرگتون زندگی می کردین؟

    _ حدود هفت ماه.

    _ تو این مدت متوجه اومدن هیچ دزدی نشده بودین؟

    سرم را تکان دادم: نه هیچ موردی نبود.

    _ با نامزدتون کجا بودین؟

    خواستم بگویم توی یه باغ بزرگ تو یه خیابون خلوت تو نیاوران اما به یاد گوشزد همیشگی بردیا افتادم که به کسی نگم اون جا میریم.

    _ توی خیابون،پارک،کار همیشگیمون گشتن تو خیابونه.

    _ تمام مدت کنار هم بودین؟

    یاد خرید شام افتادم که دو ساعت طولش داده بود: بله،تمام وقت با هم بودیم.آخرین یادداشت را هم نوشت و سپس به پشتی صندلی تکیه داد و دست هایش را در هم گره کرد.

    _ خیلی خوب!ازواقعه پیش اومده متأسفم شما می تونید برید.

    دستمال کاغذی را روی دماغم گرفتم و بریده بریده گفتم: جناب سرهنگ،تو رو خدا قاتلش رو پیدا کنین،مادربزرگم زن بی گناهی بود... کاری به کار کسی نداشت... یه زن تنها... آخ... مادربزرگ...

    لبخند مهربانی بر لب آورد و گفت: قاتل خیلی زیرک و هوشیار بوده،چون هیچ اثر انگشتی نذاشته و فقط جواهرات رو برده... ولی نگران نباشین،ما پیداش می کنیم.

    توان بلند شدن از روی صندلی را نداشتم.به زحمت راه می رفتم.پیش از این که از در بروم بیرون گفت: در ضمن به نامزدتون هم بگین یه سر به این جا بزنه.

    سرم را تکان دادم و گفتم: باشه!حتما... خداحافظ.

    مادر جلوی در خروجی منتظرم بود.بازویم را چسبید و با تاکسی به خانه رفتیم.مادر دست هایم را می فشرد و من سر بر روی شانه اش می گریستم.مادربزرگ بیچاره!تو که در حق کسی بدی نکرده بودی.چه طور دلشون اومد اون طور حلق آویزت کنن... آه!چه طور کسی متوجه نشده؟

    _ مامان شما چه طور نفهمیدین؟یعنی هیچ سرو صدایی نشنیدین؟

    مادر دستش را روی صورتش گرفت.انگار شرمنده و پشیمان بود.

    _ راستش اون وقت که تو جیغ کشیدی ما تازه برگشته بودیم خونه.با ماری منزل مادرشوهرش دعوت داشتیم... بعدازضهر که می رفتیم... ساعت شیش بود،اصرار کردیم که باهامون بیاد ولی گفت می خواد بخوابه.همسایه ها هم هیچی ندیدن،آخ... مامان بیچاره!

    مادر که به هق هق افتاد بیشتر دلم سوخت.کاش قاتلش پیدا می شد.یعنی اون جواهرات لعنتی ارزشش رو داشت که به خاطرش جون کسی رو بگیرن؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ماریا در حال پذیرایی کردن بود.سینی خرما را جلوی مهمانان می گرفت.زیرچشمی نگاهی به من انداخت و آهسته گفت: بردیا اومده،بردمش اتاقت.
    حوصله ش را نداشتم.خاله رویا سینی چای را به دستم داد و گفت: بلند شو دختر!این مهمونا نباید پذیرایی شن؟
    نگاهش کردم.تکیده شده بود.بدون آرایش چین چروک صورتش را می شد شمرد.بعد از پذیرایی با گوشزد دویاره ی ماریا به اتاقم رفتم.روی تخت نشسته بود.لباس مشکی هم به تن نداشت.با دیدنم از جا برخاست و یه طرفم آمد.گونه م را بوسید و گفت: چه قدر رنگت پریده؟
    گله نکردم چرا لباس مشکی نپوشیدی.
    _ چیزی می خوری برات بیارم؟
    روی تخت نشاندم و گفت: نه!اومدم تو رو با خودم ببرم.
    خیره به دمپایی مشکی ای که به پا داشتم گفتم: ولی نمی تونم بیام!
    موهایم را از روی پیشانیم پس زد و پرسید: چرا؟یه پارتی خصوصیه.د.ستان همه جمعن.
    با خشم و عتاب به طرفش برگشتم و گفتم: مثل این که متوجه نیستی.مادربزرگم رو به قتل رسونده ن.تو صحبت از پارتی می کنی!
    پوزخندی زد و گستاخانه گفت: بله،مادربزرگ شما فقط بیست سالش بود و جوون مرگ شد... بس کن این اداها رو.
    این همه خونسردی و بی تفاوتی در تحملم نمی گنجید.ناخواسته سرش داد کشیدم: مادربزرگ برای من خیلی عزیز بود!منم عزادارشم!خودت تنهایی تو اون پارتی لعنتی شرکت کن.
    موهایم را از پشت کشید و عصبی گفت: انگار حرف خوش حالیت نیست.نذار داد و قال راه بندازم.مثل بچه ی ادم لباستو عوض می کنی و دنبال من میای،فهمیدی؟
    نمی دانم از درد موهایم بود یا از وحشت آبروریزی که تسلیم شدم: باشه!باشه!میام.
    موهایم را ول کرد.از توی کمد لباس راسته بلندم را درآوردم.گریه می کردم،شاید هم التماس...
    _ خواهش می کنم بذار با همین لباس بیام،بعد لباسم رو عوض می کنم.
    مقابل پنجره ایستاد و گفت:خیلی خوب!فقط زیاد طولش نده.
    لباسم را تا کردم و توی ساکی انداختم.اشک هایم را پاک کردم و گفتم: ولی آخه بگم کجا میرم؟
    به طرفم برگشت و گفت: فکر نکنم به کسی ربط داشته باشه که کجا میری!راضی کردن مامانت هم با من.
    خجل و غمگین از اتاق بیرون آمدم.فکر می کردم نباید سرم را بالا بگیرم چرا که با رخت عزا می خواستم در یک پارتی شرکت کنم... نمی دانم چه به مادر گفت که او مخالفتی نشان نداد.
    _ اول می برمت باغ تا لباستو عوض کنی و دستی به سرو روت بکشی.بعد از یکی دو ساعت استراحت می ریم تا به دوستم بدقولی نکرده باشیم.
    نگاهش نکردم.از دستش دلخور بودم... نه!انگار دیگر ازش خوشم نمی آمد.

    _ خوب،تا تو شومینه رو راه بندازی من با وسایل ناهار برگشتم.
    وقتی رفت نگاهی به شومینه انداختم.چوب ها را یکی یکی داخل شومسنه ریختم.سست و بی حال بودم.آتش که گر گرفت محو شعله های سرخ و آبی ش شدم.چرا قبوا کردم همراهش بیام؟مگه او کی بود؟نباید ازش می ترسیدم،چون از ضعفم خبر داره همیشه با تهدید می خواد بهم زور بگه... نباید بذارم مثل موم تو دستش اسیر باشم و منو به هر شکلی که می خواد دربیاره.
    کلید که به در انداخت نگاهی به ساعت انداختم.نیم ساعت بیشتر طول نکشیده بود که برگشت.وسایل خریده شده را روی میز چید.مرغ را درسته سیخ کشید و کنارم آمد.همان طور که زغال چوب را آماده می کرد پرسید: چرا این قدر پکری؟وقتی پیش منی...
    حرفش را قطع کردم: نمی تونم بی تفاوت بشینم آقای شاهنده!مادربزرگم...
    این با او وسط حرفم پرید: این قدر مادربزرگت رو بهانه نکن!عمرش رو کرده بود.
    _ بله،ولی به مرگ طبیعی نمرده.به قتل رسیده!این دلم رو می سوزونه.اگه من کنارش بودم...!
    مرغ به سیخ کشیده را روی آتش گذاشت و کنارم نشست.
    _ دلت به خاطر این چیزا نسوزه!لحظه رو دریاب.
    دستش را پس زدم و از جا بلند شدم،پشت به او ایستادم و بازوانم را در آغوش گرفتم: تو ازم چه توقعی داری؟من نمی تونم...
    صدای فریادش بلند شد:این ادا ها رو برای من در نیار... حوصله ش رو ندارم.
    از جا بلند شد و همه ی پنجره ها را باز کرد.صددایم کرد.می دانستم اگر کم محلی بکنم با واکنش شدیدش رو به رو خواهم شد.بی میل و ناچار به طرفش برگشتم.کنار یکی از پنجره ها در زاویه ی چپ خانه ایستاده و دست هایش را به سویم گشوده بود.دلم نمی خواست حتی یک قدم به سویش بردارم.هیچ کششی در من نبود... به یاد چهره ی خشمگین و چشمان به خون نشسته ی دیشبش افتادم.
    _ می دونی چه قدر دوستت دارم؟
    نگاهش کردم ودوستم داشت؟در نگاهش برقی می جهید که تنم را به رعشه درآورد.سرم روی سینه ش بود.دوستش نداشتم... مطمئن بودم که دیگر نمی خواهمش.مثل آن وقت ها عاشق طرز نگاهش نبودم.دست هایش را نمی پرستیدم.از ترس بود که در آغوشش فرو رفته بودم.
    _ بوی سوختگی میاد...
    به طرف شومینه رفتیم.پس از خوردن ناهار بالشتی روی کاناپه انداخت و خودش دراز کشید.زیر حلقه دستانش به شعله ی آتش چشم دوخته بودم که نرم نرمک خاموش می شد.او خیلی زود خوابید،اما من نتوانستم پلک روی هم بگذارم.به رفتارش فکر می کردم.اگه دوستم داشت چرا تو غمم شریک نمی شد و درکم نمی کرد؟از یادآوری رفتار وحشیانه دیشبش قلبم در هم پیچید.ناخواسته به یاد حرف های کاوه افتادم.در یکی از مهمانی ها بردیا برای انجام کاری رفته بود بیرون.او کنارم نشست.اگرچه می دانست ازش خوشم نمیاد،اما چشم در چشمم دوخت و گفت: به عنوان یه دوست بهت گوشزد می کنم،زیاد با بردیا رابطه برقرار نکن!اون یه کم مشکل داره... وقتی چیزی رو بخواد هر کاری ممکنه بکنه.یه کمم عصبیه.وقتی عصبانیه براش مهم نیست چی کار می کنه...
    کینه توزانه نگاهش کردم و با تمسخر گفتم: اگه فکر می کنین با این حرفا می تونین نظر منو نسبت به بردیا عوض کنین،باید بگم سخت در اشتباهین.من تا حالا باهاش هیچ مشکلی نداشتم،بهتره دو به هم زنی نکنین.او با دلخوری میز را ترک کرده بود.
    ا جا به جا شدن بردیا روی کاناپه افکارم به هم ریخت.بعد فکر کردم شاید حق با کاوه بود.
    بیدار شد.هوس قهوه کرده بود.خودش قهوه را اماده کرد.من زیاد دلم قهوه نمی خواست ولی مجبور شدم همراهی ش کنم.ساک را از روی مبل برداشت و به طرفم پرت کرد.
    _ خوب،لباست رو بپوش،کم کم باید را بیفتیم.
    ساک را برداشتم و خواستم برای لباس عوض کردن به یکی از اتاق ها بروم که نگذاشت: نکنه از من خجالت می شی؟سپس دو قدم به سویم امد و گفت: نترس نامحرم نیستم.
    موهایم را شانه کردم و به اصرارش کمی آرایش کردم.وقتی آماده شدم جلویم ایستاد.لبخند به لب داشت و سرتاپایم را برانداز می کرد.
    _ واقعا تو یه عروسک زیبایی و فقط مال منی!این یادت باشه.
    دستم را بوسید و دوباره برق نگاهش را به چشمان مضطربم پاشید.
    آن مهمانی بهم خوش نگذشت.نه شام خوردم و نه لب به میوه و شیرینی زدم.وقتی همه می رقصیدند بهم خیره شد.کمی مست کرده بود اما مثل دوستانش رفتارش غیر عادی نبود.
    _ نه عزیزم!باشه برای یه مه مونی دیگه!درست نیست من...
    فشاری که به بازویم داد هشداری بود که باید اطاعت می کردم.حال خوشی نداشتم.در تمام طول رقص در چشمان روشن وحشی اش چهره ی حلق آویز شده ی مادربزرگ را می دیدم که بهم زل زده بود.سرم گیج می رفت،فکر می کردم همه ی چراغ ها را خاموش کرده اند.دیگر نتوانستم هماهنگ با او برقصم و با پای سست در آغوشش افتادم.دستپاچه شد.روی صندلی نشاندم.دوستانش،آن هایی که از خوردن زیادی از خود بی خود نشده بودند برایم شربت و چای داغ آوردند.دیگر نتوانستم ان جا بمانم.محکم به بازوی بردیا چسبیدم و ملتمسانه گفتم: خواهش می کنم منو از این جا ببر بردیا!حالم اصلا خوب نیست.
    انگار متوجه حال بدم شده ود.دست نوازشگرانه ای روی صورتم کشید و مهربان گفت: باشه عزیزم،همین الان میریم.سپس کمک کرد تا بلند شوم.
    وقتی روی صندلی ماشین نشستم احساس کردم کمی حالم بهتر شده!
    _ اگه حالت خیلی بده ببرمت بیمارستان؟
    صدایم ضعیف و گرفته بود: نه!برسم خونه استراحت می کنم،راستش مرگ مادربزرگ...
    لحنش از حالت دوستانه خارج شد و گفت: بس کن دیگه ماندانا،مادربزرگت یه پیرزن مردنی بود.باید می مرد!تو خودت رو به خاطر یه مرده زجر کش نکن.
    شنیدن حرف هایش قلبم را به درد می آورد.می دانستم کلنجار رفتن بااوو کاری بیهوده ست و این را هم می دانستم که باید با او موافق باشم: تو راست میگی!نباید خودمو اذیت کنم.
    از این که باهاش هم عقیده شده بودم راضی به نظر می رسید.
    اول اصرار کرد مرا با خودش به خانه شان ببرد.به زحمت توانستم رأیش را عوض کنم.ساعت دهه شب بود.می دانستم هنوز خاله رویا منزلمان است.نمی دانستم با آن لباس چه طور باید برای بیرون رفتنم دلیل بیارم.
    آرمینا اولین نفر جلوی در بود که تحقیرم کرد: خوب!امشب دنبال این برنامه ها نمی رفتی نمی شد؟
    خاله رویا تحقیر دخترش را تکمیل کرد: مادربزرگ هنوز توی سرد خونه س.بدنش رو تیکه تیکه کردن... اون وقت خانم...
    مادر به موقع به دادم رسید: ولش کنین چی کارش دارین؟جایی نرفته بود!اون قدر حالش بد بود که گفتم بردیا ببردش بیرون یه کم روحیه ش عوض شه.سپس به من اشاره کد زودباش برو لباستو عوض کن.
    دلم می خواست گریه کنم.از کجا می دانستند چه حالی دارم؟مگه به میل خودم رفته بودم؟مجبور شدم برم.هرکاری کردم مجبور بودم.
    لباسم را عوض کردم و روی تخت افتادم.بی اختیار با صدای بلند گریه می کردم.گریه هم آرامم نمی کرد.مادربزرگ!واقعا امشب شرمنده شدم.به جای این که بشینم و به خاطر مرگ معومانه ت گزیه کنم رفتم تو یه جشن رقص و شادی کردم... آخ... مادربزرگ... منو ببخش!باور کن تقصیر من نبود... من دختر بی احساسی نیستم.مجبورم کردن روی احساسم پا بذارم... مادربزرگ دعا می کنم قاتلت به سزای عملش برسه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مراسم چهلم هم تمام شد.تلاش گروه های پلیس برای پیدا کردن قاتل تا آن لحظه به هیچ نتیجه ای نرسیده بود.خانواده ی خاله رویا در تمام این مدت مهمان ما بودند و با هم بحث

    می کردند.بردیا دو هفته پیش برای انجام کاری که هیچ در موردش با من صحبت نکرده بود به همراه خانواده اش به پاریس رفت.از وقتی رفت من با خیال راحت درس خواندم و

    توانستم در دو درس زبان و ریاضی که تجدید شده بودم نمره ی قبولی بیاورم.

    آن روز خاله رویا هنوز روی حرفش اصرار می کرد: ببسن خواهر!طبقه ی اول که مال من شد.طبقه ی دوم هم مال تو... طبقه ی سوم را هم می فروشیم و تقسیم می کنیم.

    مادر مخالف فروش طبقه ی سوم بود: نه!این چه کاریه؟طبقه ی سوم رو اجاره میدیم و اجاره هایش را نصف می کنیم.

    ماریا که نگران فروش منزل اجاره ایش بود سرش را تکان داد و در تأیید حرف های مادر افزود: بله،این طوری بهتره،درضمن سال به سال هم قیمت ملک میره بالا و فروش خونه چیزی

    جز ضرر نیست.

    زنگ خانه به صدا درآمد.گوشی اف اف خراب بود و هیچ کس هم حوصله پایین رفتن از پله را نداشت.

    _ مانی برو ببین کی پشت دره.

    باز هم زورشان به من رسید.بدون هیچ اعتراضی برای گشودن در پایین رفتم.در را که باز کردم با دو چهره ی نا آشنا برخورد کردم.اولی مرد میانسالی بود با موهای جوگندمی و قدی

    متوسط که دو سه پوشه ی رنگی زیر بغل گرفته بود و دومی جوانی بیست و هفت هشت ساله به نظر می رسید که قد بلندی داشت و چهره اش خوش ترکیب و جذاب بود.چشم

    های سبز و موهای خرمایی اش به چهره اش جذبه خاصی بخشیده بود.ابروان مشکی اش به نظرم کمی آشنا آمد،ولی هرچه فکر کردم نشناختمش.خیلی طول کشید تا یادم امد

    باید سلام کنم.

    فقط جواب سلامم را دادند و پرسیدند کسی خانه هست یا نه؟خواستم به داخل دعوتشان کنم که فکر کردم اول باید خودشان را معرفی کنند.

    _ ببخشید شما؟

    مرد میانسال که خشک و صاف ایستاده بود گفت: من وکیل آقای بهتاش هستم.وبا دست به جوان همراهش اشاره کرد.

    نگاهی به آن جوان انداختم که بدون هیچ حرکتی به من زل زده بود.

    خواستم بگویم ایشان را به خاطر نمی آورم که آقای وکیل گفت: آقای بهتاش،نوه ی بهتاش بزرگ،یعنی پدربزرگ شما هستند!

    چشمانم قلمبه زدند بیرون!نمی دانم دهانم تا چه حد باز مانده بود.همان لحظه از ذهنم گذشت: بهتاش!نوه ی بهتاش بزرگ!پدربزرگ من!پدربزرگ و مادربزرگ که دو دختر بیشتر

    نداشتند... پس...

    _ تا کی می خواین ما رو پشت در نگه دارین؟

    صدای گیرایی داشت.همان طور که راست ایستاده بود زل زده بود به چشمان مات و مبهوت من.خودم را کنار کشیدم.گیج و منگ.نمی دانستم کار درستی کردم که گذاشتم بیایند

    داخل یا نه؟

    پشت سرم از پله ها بالا آمدند.در فکرم هنوز این معما را حل نکرده بودم که چه طور او می تواند نوه ی پدربزرگ من باشد؟

    _ کی بود مانی؟

    نگاهی به مادر کردم و شانه هایم را بالا انداختم.خودم داخل رفتم و مادر تازه متوجه دو مرد ناآشنای پشت در شد که انگار منتظر بودند کسی به داخل دعوتشان کند.منتظر پرسش

    مادر نماندند.خودشان را معرفی کردند.مادر چشمانش را تنگ کرد و گفت: چی!نوه ی پدر من!

    _ اگه اجازه بدین بیایم تو،همه چیز براتون روشن میشه.

    مادر که سخت حیرت کرده بود خودش را کنار کشید.همه از جا برخاستند.خاله رویا با اشاره ی چشم و ابرو از مادر پرسید آن دو نفر کیستند و مادر سر در گوش خواهرش فرو برد و

    آرام چیزی نجوا کرد.ماریا و آرمینا زل زده بودند به جوانی که چشمان سبز داشت.مهبد و آرمین در حال تماشای تلویزیون بودند.

    آقای وکیل پا روی پا انداخت و سینه اش را صاف کرد.چهره های ما را تک تک از نظر گذراند،عاقبت تصمیم گرفت ابهام را از بین ببرد و گفت: قبل از این که بخوام توضیحی بدم،واقعه ی

    اسفناک قتل بانو بهتاش رو بهتون تسلیت عرض می کنم...

    مادر نتوانست تا پایان حرف هایش صبر کند و پرسید: ببخشید آقای...!؟

    وکیل با لبخند خودش را معرفی کرد: ادیبی هستم.وکیل حقوقی آقای بهتاش.

    مادر زیر چشمی نگاهی به جوان انداخت.جذبه ای در رفتارش بود که احترام همه را برمی انگیخت.

    آقای ادیبی ادامه داد: یک ماه پیش با خبر شدیم که این واقعه اتفاق افتاده،برای همین موکلم رو از شهرستان احضار کردم تا...

    این بار خاله رویا پاتک زد: ببخشید گفتین ایشون نوه ی آقای بهتاشن؟

    آقای ادیبی نگاهش کرد و حرفش را تأیید کرد.خاله رویا تک خنده ای کرد و موهای روی پیشانیش را پس زد و گفت: این چه طور می تونه حقیقت داشته باشه؟ما فقط دو تا

    خواهریم،نه خواهر دیگه ای داریم و نه برادری که...

    آقایی ادیبی عینکش را بر چشم گذاشت و گفت: اگه تا آخر عرایض بنده صبر کنین همه چی مشخص میشه.

    و توضیح داد پدربزرگ در زمان خدمتش به عنوان فرمانده ی نیروی دریایی شمال در شهر نوشهر با دختری از یک خانواده ی کشاورز ازدواج می کند،اما با مخالفت و تحقیر خانواده ش

    مواجه می شود و برخلاف میل باطنی ش،آن زن را با پسر بچه ای سه چهار ساله ترک می کند و به تهران بازمی گردد و تن به ازدواج دیگری می دهد و دیگر هیچ وقت به سراغ

    همسر اولش نمی رود.اما قبل از مرگش وصیت می کند آن چه پس از او باقی می ماند پس از مرگ همسر دومش به پسرش،سهراب،تعلق گیرد.این وصیت نامه مکتوب را نزد او به

    طور محرمانه امانت می گذارد تأکید می کند تا زمانی که همسر دومش در قید حیات است این وصیت نامه هیچ ارزش قانونی نداشته باشد...

    و در ادامه گفت: پس از شنیدن خر قتل بانو بهتاش تصمیم گرفتم وصیت نامه آقای بهتاش رو عملی کنم.بعد از جست و جو تونستم ردی از خونواده ی اول آقای بهتاش پیدا کنم که

    متأسفانه فهمیدم،پسرشان سهراب،بعد از فوت همسرش از دست میرن و تنها بازمونده ی ایشون پسریه به نام فریبرز...

    فکر می کنم نه تنها من بلکه دیگران هم زیرچشمی به جوانی که فریبرز نام داشت نگاه کردیم.درک حرف های آقای وکیل

    اگرچه چندان مشکل نبود،اما کسی دلش نمی خواست این حقیقت را قبول کند.

    مادر عرق روی پیشانیش را با دستمال پاک کرد.وانمود می کرد که خیلی گرمش است: آقای ادیبی!یعنی شما می خواین بگین که این آقا برادرزاده ی ناتنی ما و وارث این آپارتمان

    سه طبقه س؟

    پیش از این که آقای ادیبی پاسخ بدهد فریبرز با صلابتی که در نگاهش بود و صراحتی که در بیانش می جوشید گفت: بله خانم ستایش.اگر چه هیچ وقت پدربزرگم رو ندیدم،اما کاری

    که انجام داده یه ذره هم فقدات محبت پدرونه ای رو که باید به فرزندش می کرد جبران نمی کنه.پدر من تو تموم سال های زندگیش بی حضور دستای گرم و سلیه ی پرمهر پدر

    همیشه خلئی رو تو وجودش احساس می کرده.فکر می کنم این به صورت یه میراث خونوادگی دراومده،منم تو سال های نوجوونی پدر . مادرم رو از دست دادم و مثل پدرم از این

    نعمت خدادادی محروم شدم... میخوام هرچه سریع تر نسبت به وصیت پدربزرگم اقدام بشه.

    مادر زیاد از لحن صریح برادرزاده ش خوشش نیومد: معلومه که خیلی برای صاحب این خوونه شدن عجله دارین!ما از کجا بدونیم این قصه ای که شما برامون تعریف کردین حقیقت

    داره؟شاید فقط یه کلک و نقشه س... شاید قاتل مامان یچاره م شما باشین...

    فریبرز با صدای محکم و قاطعی فریاد کشید: بس کنین خانم!واقعا شرم آوره که من رو به این کار متهم می کنین،می تونم به خاطر این کار ازتون شکایت کنم.

    مادر عصبانی شد و درحالی که چهره ش پر از خشم و غضب بود فریاد کشید: خوب برید شکایت کنین،شما و وکیلتون معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای بلند شدین اومدین این جا

    و ادعای ارث و میراث می کنین.ما هم از شما به عنوان دو کلاهبردار که می خوان مال مردم رو بالا بکشن شکایت می کنیم.

    از جا برخاست؛صورتش از خشم گلگون شده بود.لب پایینش می لرزید.رنگ سبز چشمانش تیره تر به نظر می رسید.

    _ خیلی خوب! هیچ تمایلی ندارم شخصا این جریان رو دنبال کنم.همه چیز رو به وکیلم محول می کنم.از دیدن شما هم پشیمونم.سپس رو به آقای ادیبی گفت: بریم آقای ادیبی.از

    حقم نمی گذرم.اگه قراره زور بشنوم باید بگم که زورگویی رو بیشتر دوست دارم... انتقالی می گیرم و به تهران میام تا به فامیل ناتنیم ثابت کنم که کلاهبردار کیه؟

    برای لحظه ای چشمان مادر و فریبرز در هم خیره ماند.در نگاه هردو کینه و نفرت صاعقه می انداخت.وقتی رفتند همه در سکوتی عمیق فرورفتیم.چه طور این موضوع می تونست

    حقیقت داشته باشه؟فکر کردم از همون لحظه ی اول که دیدمش یه حس غریبی می گفت که آشناس.

    نمی دونم شاید چشمای سبز و موهای خرماییش که شبیه من بود و مامان و مادربزرگ همیشه می گفتند فقط تو چشمای سبز و موهای خرمایی پدربزرگ رو به ارث بردی.

    مادر مدام در اتاق پذیرایی از این طرف به آن طرف می رفت و بلند بلند حرف می زد.

    _ مامان بیچاره!تو تموم سال های زندگیش با پدر چیزی جز صداقت و درستی از خودش نشون نداد،اما در عوض پدر تلخ ترین حقیقت زندگیش رو ازش پنهان کرده بود... آخ... مامان

    بیچاره!پدر چه طور تونست این کارو بکنه؟چرا این خونه رو به اسم اونا کرد؟پس ما ها چی؟ما بچه هاش نبودیم؟ما حقی نداشتیم؟

    ماریا برایش آب آورد،اما او با ترشرویی لیوان را پس زد و گفت: آب به چه دردم می خوره؟دارم آتیش می گیرم،می سوزم.این پسر حال منو به هم می زنه.انگار طلبکاره.ارث بابش رو

    از ما می خواد.طوری بهمون نگاه می کنه انگار

    داره به نوکراش نگاه می کنه.

    خاله رویا دستش را گرفت و برای همدردی گفت: حالا که اتفاقی نیفتاده.از کجا معلوم که راست میگن؟شاید همه چیز نقشه باشه.

    آرمینا سیبی گاز زد و در حالی که لپ هایش پر بود جویده جویده گفت: من که میگم شاید قتل مادربزرگ هم در ارتباط با همین موضوع باشه.این آقای فریبرز با اون هیبت طلبکارانه

    ش معلومه که برای بالا کشیدن این خونه از هیچ تلاشی مضایقه نمی کنه.

    مادر چنگی به موهایش انداخت و گفت: بهتره همه چیزو به زمان واگذار کنیم.باید اونو به عنوان یه مضنون به کلانتری معرفی کنیم.

    آن شب هرکس در لاک خودش فرورفته بود و شاید پیش خود این موضوع را بررسی می کرد.هیچ کدام از ما برملا شدن چنین حقیقت بزرگی را پیش بینی نمی کردیم.از کجا می

    دانستیم پدربزرگ پیش از ازدواج با مادربزرگ همسر و فرزندی داشته.از کجا می دانستیم مادربزرگ به قتل می رسد و این حقیقت فاش می شود.آیا می شود حدس زد که قاتل

    مادربزرگ صاحب همان چشمان سبزاست؟!نه!آن چشم ها نمی توانستند قصد جان کسی را بکنند.آن چشمان سبز چه قدر شبیه چشمان من بودندومبریا گفت: به قدری شبیه تو

    بود که اگه کسی شما رو با هم ببینه فکر می کنه خواهر و برادرین!

    مادر زیاد از این حرف ماریا خوشش نیامد.اخم هایش را در هم کشید و به ماریا گفت: این قدر حرف های بی ربط نزن.حوصله داری ها!

    آرمینا هم نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و گفت: پسر دایی به این خوش قیافه ای داشتیم و خبر نداشتیم. و غش غش خندید.

    به گمانم متوجه نگاه ملامت آمیز مادر نشده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مادربزرگ موهای سپیدش را بافته بود و به چشمانش سرمه کشیده بود.چشمان ریزش به قدری درشت شده بود که آدم از دیدنش هول برش می داشت.صدایش کردم،به طرفم برگشت و لبخند کجی زد.خواستم به سویش بروم که دستی دور گردن مادربزرگ آویخت.دستان استخوانی مادربزرگ به نشان کمک به سویم دراز شده بود و زبانش بیرون زده بود.خیلی سعی کردم بروم . نجاتش بدهم اما انگار پاهایم به زمین چسبیده بود..گریه می کردم،داد می کشیدم اما فقط چشمان مادربزرگ را دیدم که از حدقه زده بیرون.جیغ کشیدم و از خواب پریدم.هوا کم کم داشت روشن می شد.روی گلدان شمعدانی لبه پنجره گنجشکی نشست و کمی بعد پر زد و رفت.نسیم خنکی از پنجره به داخل وزید و تور سفید پرده را تکان داد.لیوان آبی ریختم و جلوی آینه ایستادم.چرا چهره ی قاتل را ندیدم؟

    نمی دانم زیر نور ضعیف چراغ خواب بود که احساس می کردم رنگ چهره م پریده و یا این که واقعا رنگم پریده بود؟دیگر خوابم نمی آمد.کنار پنجره ایستادم.تا انتهای کوچه خلوت و ساکت بود.درخت نارون زیر پنجره خیلی سبز شده بود و شاخ و برگ پیدا کرده بد.دسته ای از کلاغ ها از دور به سمتی که خورشید در حال طلوع بود پرواز می کردند.دلم گرفته بود اما می دانستم دلم برای بردیا تنگ نشده است.دلم می خواست مسافرتش چندین ماه طول بکشد.

    آن روز نوبت دادگاهمان بود.تمام شواهد و قرائن نشان می داد که ادعای فریبرز بهتاش چیزی جز حقیقت نیست.آن روز دادگاه رأی نهایی را صادر می کرد.تلاش مادر و خاله رویا برای متهم ساختن فریبرز بی ثمر بود چرا که پس از بازجویی های به عمل امده او بی گناه شناخته شد و اتهام به کلی رد شد.مادر و خاله رویا حسابی کلافه بودند و دلشان نمی خواست ملکی که فکر می کردند به آن دو تعلق دارد از آن تازه رسیده ای شود که برادرزاده ی ناتنی شان بود.

    من... نمی دانم چرا هنوز به صاحب آن چشمان سبز می اندیشیدم؟



    از دادگاه بیرون آمدیم.مادر و خاله رویا شکست خورده و متفکر سر به زیر انداخته بودند و هیچ حرفی نمی زدند.من و آرمینا و ماریا حتی نتوانستیم با مادرانمان همدردی کنیم.چنان تشری بهمان زدند که هر سه خاموش و سرکووب شده سرجایمان قرار گرفتیم.از آن طرف فریبرز در کنار وکیلش لبخند پیروزمندانه ای به لب داشت و حکم موفقیتش در دست راستش بهمان دهن کجی می کرد.وقتی از جلویمان می گذشت پوزخندی زد و گفت: آخرش حق به حقدار رسید.حکم تخلیه رو هم گرفتم. می خوام کل ساختمون رو بفروشم.

    مادر یخ کرد.نگاه تندی به او انداخت.خاله رویا بر جا خشک شده بود و واکنشی از خود نشان نمی داد.فریبرز از پله های دادگاه پایین رفت.مادر آقای خطیبی را صدا زد و او جلویش ایستاد.مادر آب دهانش را قورت داد.رأی دادگاه برایش گران تمام شده بود اما طوری حرف می زد که انگار دلش نمی خواست آقای وکیل فکر کند که التماس می کند.

    _ آقای ادیبی باهاش صحبت کنین که از حکم تخلیه استفاده نکنه.ما نمی تونیم به این سرعت خونه ی پدری مون رو ترک کنیم،اصلا فکر کنه بهمون اجاره داده!سر ماه اجاره ش رو پرداخت می کنیم،خوب هرچی باشه ما با هم فامیلیم،خوب نیست که...

    _ ببینین خانم ستایش.آقای بهتاش از برخورد شما خیلی ناراحت و عصبیه و این کار ها رو فقط به عنوان تلافی می کنن.تا اون جا که من خبر دارم اگه انتقالی بگیرن به تهران میان.باهاش صحبت می کنم ولی قول نمی دم که قبول کنه.

    مادر چند لحظه نگاهش کرد گویی دلش می خواست آقای وکیل را تحت تأثیر قرار بده.آقای وکیل با عذرخواهی خداحافظی کرد و رفت.لشکر شکست خورده ی دو خانواده پله های دادگاه را با قدم هایی سست و ناتوان پشت سر گذاشتند.مادر گریه می کرد.

    _ یعنی ما رو از خونه میندازه بیرون؟

    مطمئن بودم خاله رویا به حرفی که می زند اطمینان ندارد: نه خواهر!هیچ غلطی نمی تونه بکنه.مگه شهر هرته؟

    آرمینا برعکس مادرش واقع بینانه تر حرف زد: با حکم تخلیه ای که تو دستشه هر وقت که اراده کنه می تونه اسباب و اثاثیه تون رو بیرون بریزه.

    خاله رویا بهش پرید: تو خفه شو آرمینا.

    آرمینا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: برگ برنده تو دست اونه.چرا خودمونو گول بزنیم؟

    مادر دوباره آتشی شد و فریاد زد: چه قدر ازش متنفرم!عارمه که اون از گوشت و پوست خودمونه.اگه وصیت پدر نبود می دونستم چی کارش کنم.

    خاله رویا کلاس فرهنش گل کرد: پسره ی دهاتی معلوم نیست از پشت کدوم کوه اومده که حالا شده صاحب یه ساختمون سه طبقه تو بهترین جای تهران...

    آرمینا دوباره زد تو ذوق مامانش: شانس که دهاتی و شهری سرش نمیشه.

    خاله رویا یک بار دیگه با تشر گفت: تو خفه شو لطفا.

    ماریا آنالی را در آغوشم انداخت و آهسته گفت: باید به ستار بگم به فکر پیدا کردن خونه باشه،فریبرزی که من دیدم فامیل و غریبه سرش نمیشه.می خواد همه ی عقده های زندگی خودش و پدرش رو سر ما خالی کنه.چه قدر تو اون خونه راحت بودیم!

    جمله ی آخر را با حسرت ادا کرد.من در باورم نمی گنجید که صاحب آن چشمان سبز تا این حد بی رحم باشد.نمی دانم چرا مطمئن بودم این کار را نخواهد کرد و حرف هایش فقط در حد یک تهدید توخالی است.



    پدر پس از شنیدن حرف های مادر به پشتی صندلی آشپزخانه تکیه داد.هیچ تغییری در چهره ش ندیدم که بفهمم چه حالی پیدا کرده است؛اما نگاهش روشن بود: خوب،پس آخرش از دوماد سرخونه بودن نجات پیدا می کنیم.

    مادر که حوصله شوخی نداشت سگرمه هاش تو هم رفت و با اخم گفت: به جای هم فکری زخم زبون می زنی؟

    پدر خلال دندانی برداشت و آن را لای دندان هایش فرو برد.بعد آرام گفت: چه کاری از دست من ساخته س.وقتی میگی رئیس دادگاه به نفع اون حکم داده باید حقیقت رو قبول کنیم.

    _ نخیر!نمیذارم این اتفاق بیفتهوکی جرأت می کنه منو از خونه ی پدریم بندازه بیرون؟همین طوری هم که نیست.

    انگار پدر می خواست ته دل مادر را خالی کند: اگه الان برادرزاده ی ناتنیت با دو تا مأمور و حکم تخلیه بیاد پشت در چی کار می کنی؟

    مادر با حرص نگاهش کرد.برق دندان هایش را دیدم که به هم ساییده می شد.در دلم گفتم الانه که سر بابا داد بکشه اما انگار خودش هم به درستی حرف های پدر واقف بود.قوطی کبریتی را که در دستش بازی می داد مچاله کرد و روی میز پرت کرد: نمی دونم این آکله از کجا پیدا شد و زندگیمون رو به هم ریخت.

    پدر گفت: مانی چای بریز خوشرنگ باشه.

    مادردستش را زیر چانه ش زده بود و این بار به جای قوطی کبریت به گلدان گیر داده بود.پدر زیرچشمی مادر را زیر نظر گرفته بود ولبخند کجی روی لبش بود.خوشش میامد در این حال و هوا سر به سرش بگذارد.

    _ ولی خودمونیم ها!فریبرز با آقای بهتاش بزرگ شباهت عجیبی داشت.قد بلند،چشمای سبز و موهای خرمایی.حتی ابهت و غرورش رو هم از اون خدابیامرز به ارث برده بود.

    چای را مقابلش گذاشتم.پوزخندی زد و نگاهم کرد و ادامه داد: چه قدرم شبیه مانی بود.مگه نه سیما؟

    مادر با اخم نگاهش کرد و پدر بی تفاوت قند را در دهانش گذاشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هیچ کس در خانه نبود.مادر هم برای خرید بیرون رفته بود.روی کاناپه رو به روی دریچه کولر لم داده بودم.بردیا تماس گرفته و خبر داده بود که تا هفته ی دیگر به ایران برمی گردند و برای چندمین بار در خلال حرف هایش تکرار کرد که دلش برایم خیلی تنگ شده و این که وقتی به ایران برگردد برای رفع دلتنگی باید چند روز بدون وقفه در کنار من باشد.من خوشحال یا ناراحت در جوابش فقط خندیدم.

    فکر خاصی نداشتم.گه گاهی به یاد مادربزرگ آه می کشیدم.چه طور قاتل بی رحمش پیدا نشده بود؟با شنیدن صدای زنگ بی حوصله بلند شدم.حال باز کردن در را نداشتم.دستی روی موهای ژولیده م کشیدم و در را باز کردم.با دیدن فریبرز از آن حالت شل و بی حال درآمدم و صاف ایستادم:سلام کردم و به چشمان سبزش زل زدم.تی شرت مشکی و شلوار جین پوشیده بود.موهای خرماییش را دو طرف صورت ریخته بود.ژل زده و آراسته.

    _ سلام کسی خونه نیست؟

    این مرد مغرور من رو داخل آدم حساب نمی کرد؟چه قدر تن صدایش دلنشین بود.

    _ غیر از من کسی نیست،البته مامانم تا نیم ساعت دیگه برمی کرده.بفرمایی داخل،تا شما شربتی بخورین اونم برگشته.

    زیاد بی میل نبود.لبخند کمرنگی لحظه ای لبانش را گشود و گفت: اگه مزاحم نیستم منتظر مامانتون میشم.

    خودم را کنار کشیدم و او داخل شد.با عجله آینه و شانه را از روی مبل برداشتم و او را دعوت به نشستن کردم.روی مبل نشست.بدون حضور مادر کمی دستپاچه شده بودم ونمی دانستم اول برایش شربت ببرم یا چای؟شربت پرتقال را توی لیوان مخصوص مهممان ریختم اما نی پیدا نکردم.نمی دانم چرا این قدر هول شده بودم.ناخواسته جلوی اینه ایستادم.دستی به سر و روی آشفته م کشیدم و همراه با لبخندی به پذیرایی برگشتم.

    لیوان شربت را از روی سینی برداشت و تشکر کرد.رو به رویش نشستم.لیوان شربت در دستم بود و نگاهم سبزی چشمانش را می کاوید.او هم عجیب به چشمانم زل زده بود.شاید در دلش می گفت چه قدر شبیه چشمان من است.برای این که حرفی زده باشم با اشاره به لیوان گفتم: بخورید تا گرم نشده.

    هم زمان با هم لیوان را سر کشیدیم.پس از خالی کردن لیوان دوباره نگاه سبزش را به من دوخت و پرسید: چند سالته؟

    _ شونزده سال.پنجم دبیرستانم یعنی میرم شیشم.

    _ از چه درسی خوشت میاد و از چه درسی بدت میاد؟

    نمی دانم چه منظوری از این پرسش ها داشت.شاید فکر می رکد چون شانزده سالم است باید باهام مثل دختر بچه ها حرف بزند!با این حال گفتم:

    _ از تاریخ خوشم می یاد،اما از ادبیات خوشم نمیاد.

    چشم چپش تنگ تر از آن یکی چشمش شد و گفت: چرا از ادبیات خوشت نمیاد؟

    به یاد حال و هوای شاعرانه دبیر ادبیات افتادم که دلش می خواست همه آن حس و حال را برای خواندن و گوش دادن به شعر پیدا کنند،ولی لزومی ندیدم او علتش را بداند.فقط شانه هایم را بالا انداختم.

    پس از لحظه ای سکوت و تفکر گفت: من حدود هشت ساله که تدریس می کنم و...

    مثل بچه های کوچک ذوق زده وسط حرفش پریم: وای!یعنی شما دبیرین؟

    از هیجانزدگی من خنده اش گرفت و با سر تأیید کرد.پرسیدم: چی درس میدین؟

    وقتی گفت ادبیات سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.نمی دانم چرا شروع کردم به توضیح دادن: راستش از خود درس ادبیات بدم نمیاد،از دبیر دبیر ادبیاتمون...

    نگاه پر تمسخرش نگذاشت به حرفم ادامه دهم: در طی این چند سال هیچ دانش آموزی رو ندیدم که از ادبیات خوشش نیاد.

    دوباره خجالت کشیدم.مادر برگشت.با دیدن فریبرز از روی ناچاری با او سلام و احوالپرسی کرد.برخورد آن دو نفر با همه ی سردی و خشکی قابل توجه بود.مادر نگاه زیر چشمی به او داشت و فریبرز خیلی راحت صاف روی صندلی نشسته بود.

    _ ببینین خانم ستایش با انتقالی من موافقت نشده یعنی گفتن تا سال دیگه نمی تونم انتقالی بگیرم...

    مادرکه دست راستش روی قلش بود آهسته نفس راحتی کشید و فریبرز ادامه داد: در حال حاضر از فروش این جا صرف نظر کردم تا سال دیگه!شما هم تا اون موقع بهتره به فکر پیدا کردن جایی برای زندگی باشین.

    مادر که خیالش از بابت خونه راحت شده بود پا روی پا انداخت.

    _ تا سال دیگه خدا بزرگه.شاید تا اون موقع تصمیم تون به کلی عوض شد و قصد فروش خونه رو نداشتین و ما هم...

    حرف مادر را برید و محکم و صریح گفت: من به ندرت تصمیمم رو عوض می کنم،اگه می بینین کوتاه اومدم،به خاطر یه سرس معذوراتیه که در برابر مسئله ی هم خونی و فامیلی...

    مادر دست هایش را به علامت رد حرف هایش بالا آورد و با لحن استهزاآمیزی گفت: اصلا به مسئله ی هم خونی فکر نکنین که برای ما رسمیتی نداره و...

    _ بسیار خوب!پس مجبورم حکم تخلیه رو به اجرا بذارم.

    سپس از جا برخاست.در نگاه پرصلابت و جدی فریبرز نمی دانم چه چیزی نهفته بود که به مادر فهماند خیلی تند رفته است.

    _ حالا چرا عصبانی می شین؟باشه تا سال دیگه ما خونه ی مناسبی پیدا می کنیم،لطفا بشینین.

    _ نه!باید برم.سپس رو به من با لبخند نرمی گفت: از پذیرایی گرمت ممنونم!

    من هم بلند شدم.او با مادر خداحافظی کوتاهی کرد.نمی دانم چرا تا دم در بدرقه اش کردم.

    _ سعی کن تو درس ادبیات به تنها چیزی که فکر می کنی عشق باشه و زیبایی احساس آدمیت!وقتی شعر می خونی آروم زیر لبت پچ پچ نکن.خوبه که با صدای بلند برای خودت دکلمه کنی.اون وقته که می فهمی شیرین ترین درس زندگی ادب و ذوق شاعرانه س.

    به یاد آقای بسطامی افتادم که هروقت شعر می خواند با چنان سوزی دکلمه ش می کرد که انگار خودش آن را سروده.

    _ سعی می کنم.

    از پله ها پایین رفتیم.جلوی در هر دو ایستادیم.وقتی مقابلش ایستادم با قد بلندم تنها تا شانه هایش می رسیدم.سبزی نگاهمان در هم گره خورد.

    _ تا سال دیگه خدانگهدار.

    نفهمیدم چرا پرسیدم: دیگه بهمون سر نمی زنین؟

    فقط نگاهم کرد و لبخند زد.ماریا می گفت از وقتی تو مهمونی های رنگارنگ شرکت کردی و با این و اون نشست و برخاست کردی چشم و گوشت باز شده و کمرویی رو کنار گذاشتی؛راست می گفت.

    دستش را به نشان خداحاقظی بالا آورد و به طرف بی.ام.و آلالویی رنگی رفت که خیلی قشنگ بود.بوقی زد و به آرامی از مقابلم گذشت.وقتی از خم کوچه عریض و خلوت رد شد متفکر و سربه زیر برگشتم.

    مادر در اتاق نشیمن در حال راه رفتن بود و غرغر می کرد: خدای من!چه طور نتونستم جواب این پسرهی بی ادبو بدم؟داشت تهدیدم می کرد... آخ!ببین چه قدر بدبخت شدیم که این از پشت کوه اومده برام خط و نشون می کشه... مانی... کدوم گوری رفته بودی؟می خواستی آب هم پشت سرش بریزب.خیلی رفتارش دوستانه و مودب بود که تا پایین بدرقه ش کردی؟

    _ چرا این قدر حرص می خورین مامان جون!اون بیچاره که رفت و تا سال دیگه هم این طرفا پیداش نمیشه.تا سال دیگه هم به قول شما خدا بزرگه.شاید رأیش عوض شه. نخواد ما از این جا بریم... خدا رو چه دیدی؟

    به طرفم برگشت و نگاهم کرد.کمی آرام تر به نظر می رسید.وقتی به طرف اتاقم می رفتم به این فکر می کردم که تا سال دیگه خیلی راهه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 12 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/