سوار شو... چه قدر طولش دادی؟
_ ساعتم رو پیدا نمی کردم.
بی آن که نگاهش کنم در را بستم.مثل همیشه تند می راند.لحنش طعنه آمیز بود:خوب سایه ت سنگین شده!وکیل مدافع هم که پیدا کردی.
نمی خواستم چیزی بگویم که تحریک شود.سعی کردم متین و خونسرد حرف بزنم.
_ دیروز یه کم کسل بودم،فقط همین.
_ خوب اگه می دیدمت چی می شد؟
چشمانم را روی هم گذاشتم: خیلی خوب گفتم که اشتباه کردم،ببخشید.
مشت محکمی روی فرمان کوبید و با حرص گفت: از کسی که بهم کلک بزنه متنفرم.
وقتی نگاهش کردم چهره ش ملتهب و گلگون بود.ترسیدم!خدایا بردیا چه مرگشه>چرا این قدر عصبانیه؟
به باغ رفتیم.به محض این که ماشین را خاموش کرد پیاده شد.در سمت مرا گشود و مرا کشان کشان داخل ساختمان برد.
داد کشیدم: چی کار می کنی؟خودم میام،چرا این طوری می کنی؟
در را بست.چه قدر از دیدن چشمان پرخشم و جنونش می هراسیدم.بی مقدمه و پی در پی چند سیلی در گوشم خواباند،به قدری جا خورده بودم که نقش زمین شدم.وقتی دید افتادم از زدن چند مشت و لگد هم دریغ نکرد.
به گریه گفتم: آخه چرا می زنی؟مگه من چی کار کردم؟به چه حقی دست روی من بلند می کنی؟
یقه پیراهنم را چسبید و با آن نگاه پر از نفرت و انزجارش قلبم را ریش ریش کرد.
_ حالا دیگه خودت رو قایم می کنی!اون پیرزن فس فسو کوکت می کنه که منو نبینی آره،آره،نشونت میدم.
به موهایم چنگ انداخت و در حالی که آن ها را در مشتش گرفته بود مرا روی زمین کشید.پوست سرم درد گرفته بود.به هق هق افتاده بودم و التماسش می کردم: تو رو خدا ببخش... غلط کردم... دیگه تکرار نمی کنم... اشتباه کردم.
ولی او آرام نمی شد.روی مبل کنار شومینه پرتم کرد.خیره به چشمانم نگریست و گفت: همین جا منتظرم می مونی تا برگردم...
_ کجا می خوای بری؟
_ می رم برای شام چیزی بگیرم،شامو این جا می خوریم.
تسلیم و مطیع گفتم: باشه!هرچی تو بگی!
رفت.در را هم از پشت قفل کرد.تمام تنم درد می کرد.بعد از رفتنش به گریه افتادم.این کابوس نبود؟نه!امکان نداره بردیا با من این طور کنه.لابد خواب می دیدم،چه طور می تونه کتکم بزنه؟پای چشمم می سوخت... نه!من خواب نبودم.این بیداری و واقعیت تلخ زندگیم بود.بردیا مشکل روحی روانی داشت.آه!چرا خودم را گرفتارش کردم؟
ساعت هشت بود.هنوز هوا روشن بود.دو ساعتی از رفتنش می گذشت.به نظرم دیر کرده بود.برگشت.دو دستش پر بود.به ترتیب مرغ و نوشابه و نان و میوه را روی میز آشپزخانه چید.چهره ش آرام به نظر می رسید.نه!اشتباه نمی کردم . خیلی
آرام بود... شاید کابوس دیده بودم،پس چرا بدنم درد می کرد؟صدایم کرد.نرم خوش آهنگ... نه!اشتباه نمی کردم... لابد پشیمان شده بود.
_ مانی من!بلند شو بیا مرغ رو برای کباب آماده کنیم.الان شومینه رو هم راه میندازم.
با تردید و دودلی از جا بلند شدم.نگاهم می کرد،مثل همیشه که خوش اخلاق بود،خواستنی و عاشق!و گفت: می دونی چه قدر دوستت دارم؟
از فرصت استفاده کردم و گفتم: پس چرا روم دست بلند می کنی/به خاطر یه اشتباه کوچیک...
انگشتش را روی لبم گذاشت و با لبخند گفت: همه چیزو فراموش کن!
هیچ نفهمیدم علت آن رفتار جنون امیز و این برخورد مهرآمیز چیست؟ولی دیگر نمی توانستم به آرامشش اطمینان کنم.آن شب،نه از روی میل بلکه از روی ترس و واهمه در کنارش شام خوردم و پای حرف هایش نشستم.مثل هربار چندین عکس ازم گرفت و مثل همیشه دلش خواست بیشتر با هم بمونیم.برخلاف همیشه لحظه های با هم بودنمان برایم سخت و سنگین می گذشت و نگاهم مدام به حرکت کند عقربه های ساعت بود.متوجه شد.
_ مثل این که خیلی برای رفتن عجله داری؟
از ترس واکنشش سرم را به این طرف و آن طرف چرخاندم و با لکنت گفتم: نه،نه... این طور نیست... و بعد برای این که فکرش را منحرف کنم گفتم: چه شب مهتابی قشنگیه... راستی بهت گفتم دو تا تجدید آوردم؟
در جوابم با بی تفاوتی پوزخند زد.عاقبت راضی به رفتن شد.وقتی برمی گشتیم خیلی سرحال بودم.موقع خداحافظی با لبختد گفت: فردا می بینمت.
با ظاهری خرسند لبخند زدم و گفتم: خیلی خوبه... شب بخیر.
ساعت یازده شب بود.چراغ های طبقه دوم و سوم روشن بودند اما طبقه اول چراغهاش خاموش بود.پاورچین از پله ها بالا رفتم.کلید را به در انداختم.لابد مادربزرگ خواب بود.چرا یادش رفته آباژور رو روشب بذاره؟کلید چراغ را زدم.کفش هایم را درآوردم و به طرف آشپزخانه رفتم تا آب بخورم،اما با دیدن سایه ای از پشت سر وحشتزده به عقب برگشتم.چیزی که می دیدم سایه نبود.نمی توانستم باور کنم.مادربزرگ بود که از سقف آویزان شده بود،با چشمانی از حدقه بیرون آمده.چند لحظه مات و مبهوت ماده بودم.صدای جیغ خودم را شنیدم و احساس کردم نقش بر زمین شدم.
چشم که باز کردم چند چشم قرمز و پف کرده بهم خیری بود.انگار صبح شده بود.چرا مامان داشت گریه می کرد؟تصویر وحشتناکی پرده ی چشمانم را گرفت.موهای یکدست سفید مادربزرگ درهم ریخته و ژولیده بود.انگار کسی به موهایش چنگ انداخته بود.چرا از سقف آویزانش کرده بودند؟نگاه ماتش هنوز به من خیره بود... آه مامان!مادربزرگ...!و زدم زیر گریه.ماریا شانه هایم را می مالید و مادر هق هق می کرد.چند مأمور پلیس مدام از این طرف به آن طرف می رفتند.طناب خالی هنوز از سقف آویزان بود... اما مادربزرگ؟شایدد داشتم خودم را گول می زدم.
_ مامان!مادربزرگ کجاست/چه اتفاقی براش افتاده؟
مادر تور مشکیش را روی لبانش گرفت و با گریه گفت: یه دزد نامرد همه ی جواهرات مادربزرگ رو برده و او رو هم... نتوانست دیگر ادامه بدهد.
یکی از آن مأموران که انگار رئیس پلیس بود به سویمان آمد.در یک دستش بی سیم بود و در دست دیگرش یک برگ یادداشت.نگاهی بهم انداخت و گفت: شما برای پاره ای توضبحات با ما به اداره ی پلیس بیاین.
نگاهی پرتردید به مادر انداختم.مادر روسری مشکی ای سرم انداخت و همراهم از پله ها پایین آمد.
همسایه ها با کنجکاوی از در و دیوار سرک می کشیدند.
_ نام؟
_ ماندانا ستایش.
_ نسبت با مقتول؟
_ نوه ی دختریشونم.
_ چرا دیروقت به منزل مادربزرگتون رفته بودین؟
_ من با مادربزرگ زندگی می کردم،چون تنها بود مامانم خواسته بود برای مراقبت ازش کنارش باشم.
_ پس تا اون موقع شب کجا بودین؟
به پوشه ی سبزرنگی که روی میز بود خیره شدم.
_ با نامزدم بیرون بودم،وقتی برگشتم...
ادامه ندادم.چهره ی رنگ پریده مادربزرگ جلووی چشمانم بود،بغض کردم.رئیس پلیس بی توجه به حالت من سرش پایین بود و یادداشت می کرد.
_ چه مدتی با مادربزرگتون زندگی می کردین؟
_ حدود هفت ماه.
_ تو این مدت متوجه اومدن هیچ دزدی نشده بودین؟
سرم را تکان دادم: نه هیچ موردی نبود.
_ با نامزدتون کجا بودین؟
خواستم بگویم توی یه باغ بزرگ تو یه خیابون خلوت تو نیاوران اما به یاد گوشزد همیشگی بردیا افتادم که به کسی نگم اون جا میریم.
_ توی خیابون،پارک،کار همیشگیمون گشتن تو خیابونه.
_ تمام مدت کنار هم بودین؟
یاد خرید شام افتادم که دو ساعت طولش داده بود: بله،تمام وقت با هم بودیم.آخرین یادداشت را هم نوشت و سپس به پشتی صندلی تکیه داد و دست هایش را در هم گره کرد.
_ خیلی خوب!ازواقعه پیش اومده متأسفم شما می تونید برید.
دستمال کاغذی را روی دماغم گرفتم و بریده بریده گفتم: جناب سرهنگ،تو رو خدا قاتلش رو پیدا کنین،مادربزرگم زن بی گناهی بود... کاری به کار کسی نداشت... یه زن تنها... آخ... مادربزرگ...
لبخند مهربانی بر لب آورد و گفت: قاتل خیلی زیرک و هوشیار بوده،چون هیچ اثر انگشتی نذاشته و فقط جواهرات رو برده... ولی نگران نباشین،ما پیداش می کنیم.
توان بلند شدن از روی صندلی را نداشتم.به زحمت راه می رفتم.پیش از این که از در بروم بیرون گفت: در ضمن به نامزدتون هم بگین یه سر به این جا بزنه.
سرم را تکان دادم و گفتم: باشه!حتما... خداحافظ.
مادر جلوی در خروجی منتظرم بود.بازویم را چسبید و با تاکسی به خانه رفتیم.مادر دست هایم را می فشرد و من سر بر روی شانه اش می گریستم.مادربزرگ بیچاره!تو که در حق کسی بدی نکرده بودی.چه طور دلشون اومد اون طور حلق آویزت کنن... آه!چه طور کسی متوجه نشده؟
_ مامان شما چه طور نفهمیدین؟یعنی هیچ سرو صدایی نشنیدین؟
مادر دستش را روی صورتش گرفت.انگار شرمنده و پشیمان بود.
_ راستش اون وقت که تو جیغ کشیدی ما تازه برگشته بودیم خونه.با ماری منزل مادرشوهرش دعوت داشتیم... بعدازضهر که می رفتیم... ساعت شیش بود،اصرار کردیم که باهامون بیاد ولی گفت می خواد بخوابه.همسایه ها هم هیچی ندیدن،آخ... مامان بیچاره!
مادر که به هق هق افتاد بیشتر دلم سوخت.کاش قاتلش پیدا می شد.یعنی اون جواهرات لعنتی ارزشش رو داشت که به خاطرش جون کسی رو بگیرن؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)