_ خانم ستایش نمره های این ثلث شما هیچ خوب نیستن.ببین،شونزده،پونزده، �فده،سیزده و ده،می بینی؟اصلا انتظار این نمره های افتضاح رو از تو نداشتم.فکر می کردم محاله نمره ی کمتر از هیجده بیاری اما... تو همه ی تصورات منو به هم ریختی!چرا؟علت این همه افت و پسرفت چیه؟می خوای کارنامه ی سال قبلت رو نشونت بدم؟چرا ساکتی و چیزی نمی گی؟
سرم پایین بود و نوک کفشم را روی زمین می کشیدم.
_ چه علت خاصی وجود داره که نمره های بیست یه دفعه ده و سیزده شدن؟نمی خوای چیزی بگی؟
خواستم چیزی بگویم که متوجه شدم بغض کرده ام.کالج را از دست رفته می دیدم.سمیرا را در یونیفرم مخصوص کالج دیدم که رو به رویم ایستاده و نیشخند می زند.صدای بلند خانم مدیر رشته ی افکارم را پاره کرد.
_ سمیرا یوسفی همه ی نمره هاش بیست شده و فقط یه هیجده داشت اونم تو ریاضی!اما تو... خیلی خوب برو... ناامیدم کردی.
با قلبی آزرده از دفتر بیرون اومدم.نامه ی احضاریه ی پدر و مادر دستم بود.حال خوشی نداشتم.چه کسی می فهمید این روز ها چه حالی داشتم؟هرشب تا صبح بی قراری و بی تابی و روز ها در تب و هذیان،چه کسی می فهمید که من عاشق شده ام؟هروقت کتابی را باز می کردم هیچ نوشته ای نمی دیدم.فقط چهره ی او را می دیدم و صدای او در گوش هایم طنین می انداخت.چه کسی می فهمید درد این عشق پنهانی روز و شب را برایم یکی کرده و شب ها از کابوس تا صبح ناله سر می دهم.خیلی وقته ندیدمش...آره... از شب تولد یه ماهی می گذره...چه طور این همه مدت رو تحمل کردم؟چه طور؟به درک که نمره کم آوردم... من باید او رو ببینم... چرا برای دیدنم اقدامی نکرده؟مگه نگفت باید دوستای خوبی برای هم باشیم؟پس چه طور این همه مدت حالم رو نپرسیده؟چه قدر موقع صحبت های مامان و خاله رویا گوش هام رو تیز کنم تا شاید درباره ش حرف بزنن؟خسته شدم..خانم مدیر.همین که تا حالا روی پا ایستاده م شق القمر کردم...من باید تا حالا مرده باشم... از این غم دوری... از غم ندیدنش باید تا حالا جسمم زیر خاک پوسیده باشه... تو از من نمره ی بیست می خوای.. بیست آوردن دل آروم می خواد،فکر راحت می خواد،محیط سالم و پاک می خواد.ولی تو ازم چه انتظاری داری؟نمره ی بیست می خوای؟به درک که سمیرا میره کالج!به درک که تجدید بشم... وای خدای من!دارم دق می کنم... این دل صاحب مرده از جون من چی می خواد؟چرا راحتم نمی ذاره؟خدا...ای خدا...
جیغ کیدم و وسط مدرسه از حال رفتم.همه می گفتند بابت نمره های کمی است که آورده ام،ولی خودم خوب می دانستم چه مرگم شده است!بعد از خوردن آب قند در دفتر کمی حالم جا آمد.جز سایه روشن چیزی نمی دیدم.بس که چیزی نخورده بودم ضعیف و مردنی شده بودم.خانم مدیر به خانه زنگ زد و مادر را در جریان قرار داد... تا آمدن مادر،مدیر و ناظم مراقبم بودند.دبیر فیزیک فشارم را گرفت . سرش را تکان داد.
_ فشارش خیلی پایینه!فکر کنم باید بستری شه.
مدیر نگران تر شد.دستی به سرم کشید و گفت: متأسفم که ناراحتت کردم...می تونی ثلث بعد جبران کنی... همه که نباید برن کالج!
مادر آمد.خیلی آشفته و ناراحت،انگار از همه طلبکار بود.
_ خانم مدیر چه بلایی سر دختر من اومده؟چرا این ریختی شده؟ای وای!
سپس شانه هایم را مالید.مضطرب و پریشان حرف می زد.
_ دخترم،مانی!بگو چت شده؟پاشو... باید ببرمت دکتر!وای!انگار هوش و حواسش سر جاش نیست... خانم مدیر زنگ بزنین آژانس بیاد تا مانی رو ببریم اورژانس...خدایا دخترم از دستم نره.
دکتر خوب معاینه م کرد.حالم داشت به هم می خورد.سرم درد می کرد.انگار با پتک تو سرم کوبیده بودند.چهره ی دکتر را خوب نمی دیدم.مادر بی قراری می کرد.
_ آقای دکتر،حالش چه طوره؟مدیر مدرسه ش گفت یه دفعه تتوی حیاط غش کرد...
دکتر برای بار دوم فشارم را گرفت و آرام گفت:بله!خیلی خیلی پایینه... باید بستری شه.
مادر محکم به صورتش کوبید.
_ ای وای!یعنی تا این حد حالش بده که باید بستری شه؟
_ آره خانم!نمی بینین از ضعف چه طور ناله می کنه؟ببینین،کف کرده!پرستار زود یکی از تخت ها رو آماده کنین.
وقتی مرا روی تخت خواباندند متوجه شدم مادر گریه می کند.سوزن سرم که در دستم فرو رفت از حال رفتم.وقتی دوباره چشم گشودم صدای گفت و گوی دکتر و مادر را شنیدم.
_ مدیر مدرسه شون نگفت قبل از این که از حال بره چه اتفاقی افتاد؟
_ نه!ولی چرا!مثل این که نمره های ثلثش پایین بودن و مدیرشون به خاطر همین سرزنشش کرده...اه...!می دونستم آخرش این درس و مدرسه زندگیش رو تباه می کنه.
_ مگه نمره هاش همیشه خوب بود که مدیر سرزنشش کرده؟
مادر با اکراه توضیح داد: آره،همیشهنمره هاش بالای هجده بود...
_ خوب چی شده درسش افت کرده؟
مادر عصبانی شد و گفت: چه می دونم آقای دکتر؟شما هم تو این موقعیت عجب سوالی از آدم می پرسین.
دکتر ضربان قلبم را گوش داد و با پوزخند گفت: عجیبه که نمی دونینی علت افت تحصیلی دخترتون چیه؟شاید همون علت باعث این حال و روز وخیمشه.فکر میکنم یه روانپزشک هم باید ببیندش.
مادر وحشتزده گفت: وای آقای دکتر!روانپزشک دیگه برای چی؟
دکتر نگاهش کرد و گفت: دختر شما از فشار روحی شدید نزدیک بود از دست بره و اون وقت شما که مادرشی نفهمیدی خانم محترم!
مادر خودش را جمع و جور کرد و دیگر چیزی نگفت.دستی روی سرم کشید.سرم هنوز گیج می رفت.مادر را به وضوح نمی دیدم.
_ مامان... من حالم خوب نیست... سردمه... این جا چه قدر تاریکه.
مادر به گریه افتاد و با مهربانی گفت: عزیزم،خوب می شی.الان میگم یه پتوی تمیز روت بکشن... الان میام.
رفت و با پتو برگشت.پتو را که رویم کشید،گونه ام را بوسید.پرستار جای سرم خالی را با یک سرم دیگر عوض می کرد.آمپولی را در آن فرو برد و رفت.نمی دانم تا چند ساعت در تب و هذیان بودم.بیدار می شدم و از حال می رفتم. آخرین
بار که بیدار شدم پدر و ماریا هم بالای سرم بودند.وقتی حالم را پرسیدند مثل دیوانه ها ضجه زدم.
_ منو از این جا ببرین... من دیگه خوب نمی شم... حالم بده... حالم بده.
پدر دستم را فشرد و ماریا موهایم را نوازش کرد.مادر آهسته اشک می ریخت... از صدای ناله و فریاد من دکتر و پرستار خودشان را رساندند.دکتر نبض و فشارم را دوباره گرفت،بعد گفت که یکی باید شب را پیش من بماند.مادر و ماریا با هم تعارف کردند.
عاقبت مادر گفت: تو بچه کوچیک داری!بهتره با پدرت برگردی خونه... من پیشش می مونم.
وقتی پدر و ماریا رفتند پرستار آمپول دیگری بهم تزریق کرد.در حالی که زیر پتو می لرزیدم خوابیدم.
روز بعد اگرچه حالم بهتر نبود اما دیگر نمی لرزیدم.دکتر با خوشرویی بهم سلام کر و حالم را پرسید.دهانم خشک و بدطعم بود.
_ از دیروز بهترم.. ولی هنوز سرم گیجه.
_ طوری نیست دخترم،چند روز که این جا بستری باشی خوب میشی!مثل قبل سالم و شاداب.حالا بذار فشارت رو بگیرم،نبضت که از دیروز بهتر می زنه.
گوشی را که از گوشش درآورد دوباره سرم را به کارانداخت.
_ دکتر ماماننم کجاست؟
_ تو محوطه.مامانت غذای بیمارستان رو دوست نداشت.لابد رفته بیرون چیزی بخوره.
از لبخند معنی دارش من هم لبخند زدم.چهره ی مهربان و نگاه گرمش بهو آرامش داد.ناخواسته گفتم: دکتر!می دونم چرا حالم بد شده!به کسی نگفتم ولی به شما میگم.
_ البته عزیزم!به من بگو.خوشحال میشم که بهم اعتماد می کنی.
گفتم،همه چیز را به او گفتم.بعد از این که در سکوت به حرف هایم گوش داد لبخند زد،دستی روی سرم کشید و با لحن مهربانی گفت: همه چی درست میشه دخترم،یه عاشق قبل از هر چیز باید صبور باشه!اگه بخوای خیلی از خودت بی تابی نشون بدی از دست میری.
_ دکتر به مامانم چیزی نگین،راستش خجالت می کشم.
دوباره لبخند پر مهری پوست سفید صورتش را مهربان تر کرد.
_ عشق به آدم ابهت و آزادگی میده!نباید باعث خجالت کسی بشه.مامانت باید در جریان باشه شاید بتونه کاری برات بکنه.
وقتی از پیشم می رفت همراه آه بلندی گفت: برای سن و سال تو کمی زوده که عشق رو درک کنی،امیدوارم در مورد احساست اشتباه نکرده باشی،هر احساس زودگذری رو نمیشه گفت عشق.و رفت.
حال چندان خوبی نداشتم که به حرف های دکتر فکر کنم.مادر که برگشت دوباره تب و لرز کردم.
_ مانی وقتی برگشتیم خونه می خوام یه مهمونی ترتیب بدم.خونواده رزیتا خانم رو هم دعوت می کنیم.
قند تو دلم آب شد: راست می گین مامان؟
و زود لبم را به دندان گزیدم.با شرم سرم را پایین انداختم.به رویم خندید و گفت: البته!به پدرت هم گفتم،حرفی نداشت.
وقتی نگاهش کردم خیلی خوشحال به نظر رسید.لابد دکتر همه چیز را به او گفته بود.
_ ولی آخه به چه مناسبتی؟
ظرف سوپ را جلویم گذاشت.از دیروز سرم را قطع کرده بودند و بهم سوپ می دادند.دکتر گفت یواش یواش باید مرخص شم.
_ به مناسبت سلامتی تو!چه بهونه ای بهتر از این؟
_ مامان؟!
_ چیه؟
_ هیچی... فقط... فقط... ممنونم.
به رویم خندید.سوپ آبکی بیمارستان به نظرم خیلی خوشمزه آمد.تا ته خوردم.حتی کاسه ی ماست را هم خالی کردم.مادر گفت وقتی اشتهایت برگشته یعنی حالت خوبه.خوشحال بودم.از مرخص شدن یا از مهمانی؟نمی دانم!
آخرش بعد از چهار روز بستری بودن،دکتر برگه ی ترخیص رو امضا کرد.پدر و ماریا هم آمده بودند.مهبد برایم گل زنبق آورد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)