مادر عاقبت کار خودش را کرد.سرویس قاشق و چنگال نقره اش را فروخت و برایم یک دست لباس قشنگ و بی نظیر سفارش داد.شب تولد نزدیک

بود و دوباره به جنب و جوش افتاده بودند.ماریا بعد از کلی دعوا توانست نظر شوهرش را برای خرید یک لباس گران قیمت جلب کند.خاله رویا از بابت

لباس و زیورآلات نگرانی نداشت و آرمینا عقیده دشت لباس سفارشی اش در آن جشن بی رقیب خواهد بود.مادر پشت سرش غر می زد: فکر

کردی!بذار بذار لباس مانی آماده شه اون وقت می فهمی بی رقیب یعنی چی؟

_ مامان!اگه رنگ پیرهن مانی رو به جای آبی،صورتی کمرنگ انتخاب می کردی قشنگتر نبود؟

_ نه!تو چی می دونی ترکیب رنگ ها یعنی چی؟خودت که تو انتخاب رنگ اسیر سلیقه ی ستاری لازم نکرده به رنگ پیرهن یکی دیگه ایراد بگیری.

_ من کی ایراد گرفتم؟ فقط خواستم نظرم رو بگم.

نمی دانم چرا این بار زیاد بی میل نبودم که بروم،برخلاف بار اول که هیچ رغبتی به رفتن نداشتم.ناخواسته چهره ی زیبای آن جوانک مغرور در

افکارم نقش بست.نمی دانم چرا دلم می خواست یک زبار دیگر او را ببینم.علاقه داشتم بهترین لباس ها را بپوشم و در آن جمع بی رقیب جلوه

کنم تا نظرش نسبت به من جلب شود؟نمی دانم این تمایلات از کجا سرچشمه می گرفت.می کوشیدم کسی متوجه کشمکش درونییم نشود.

عاقبت خیاط لباس مرا حاضر کرد و به راستی که طبق قولی که داده بود بی نظیر از آب درآورده بود.پیراهن تنگ و کوتاهی بود که با حریر ادامه پیدا

می کرد،خوش دوخت بود و درست اندازه ی تن من.وقتی پرو کردم و نگاه های تحسین آمیز مادر و ماریا و خیاط را دیدم دلم نمی خواست آن را از

تن دربیاورم.

مادر فوقالعاده از کار خیاط راضی بود و چشمانش برق می زد.

_ مانی بذار شب تولد برسه اون وقت مثل نگین می درخشی.

من مستانه خندیدم.نمی توانستم منکر این حقیقت باشم که از ته دل خواهان این هستم که در آن جمع تک باشم... نه! این حقیقت انکار ناپذیر بود.

مادربزرگ حالش رو به بهبودی می رفت،از برکت بیداری های شبانه اش دو سه امتحانم را بیست گرفتم.وقتی از موضوع جشن تولد باخبر شد غر

زد: مامانت حاضره تموم لوازم زندگیش رو بفروشه تا چیزی تو اون جشن کم نیاره،با درآمد بابات،سیما باید در خونه ش رو چفت کنه و با کسی رفت

و آمد نکنه،حماقت هم حدی داره.

کتاب تاریخ را برداشتم و به اتاق خودم رفتم.مادربزرگ یکی از اتاق ها را به من اختصاص داد و اجازه داد که آن را با سلیقه ی خودم مرتب

کنم.هرچند سعی کردم از سکوت موجود بهترین استفاده را بکنم و درس بخوانم اما نمی دانم چرا نمی توانستم افکارم را متمرکز کنم.

شب جمعه نزدیک بود،یعنی دختر دیگری نیست که لباسش از لباس من زیباتر باشه؟خدای من!چه قدر دلم می خواد برای یه بارهم که شده

ستاره باشم.


از مدرسه که برگشتم،سرو صداهایی از راهرو شنیدم.از چند پله بالا رفتم که دیدم مادر دارد به دو کارگر امر و نهی می کند.

_ مواظب باشین به درو دیوار نزنین.چی کار می کنی نزدیک بود بزنی به دیوار.

کارگر ها پیانوی یادگار پدربزرگ را که روز تولد مادر برایش خریده بود از پله ها پایین می بردند.

_ سلام مامان اینا دارن چی کار می کنن؟

_ سلام مانی بیا بالا کارت دارم.

وقتی داخل رفتم به او که در حال شمارش پول بود گفتم: مامان!شما پیانوی یادگاری رو فروختین؟

سرش به کار خودش بود: آره!چیز قابل استفاده ای نبود،کنج خونه خاک می خورد،دیدم خوب می خرنش،فروختم.

_ ولی آخه چرا؟چه احتیاجی داشتی؟

نگاه گذرایی بهم انداخت و لبخندزنان گفت:پول قابل ملاحظه ایه،مدتی بود سینه ریز برلیانی که تو طلا فروشی آشنای خاله رویا دیده بودم بدجوری

چشمم رو گرفته بود.خوب دیگه می تونی بری،اما نه... مادربزرگ خونه نیست،رفته تو مراسم خواهران خیّر،بگرد توی یخچال ببین چیزی پیدا میشه

بخوری؟

نمی دانم چرا دلم از فروش پیانو گرفت.با این که هیچ وقت نوای ماهرانه ای از آن به گوشم نرسیده بود،اما دلم سوخت.

تو یخچال به جز املت وماست چیز دیگری پیدا نکردم.همان طور که مشغول خوردن بودم به کار مادر فکر کردم و این که سینه ریز برلیان بهتره یا

پیانو؟

_ مانی برای فردا برات یه سرویس بدل خریدم که با اصلش مو نمی زنه.

لیوان آب را سر کشیدم و با پوزخند گفتم: مامان باز میخوای آبروریزی شه؟

_ آبروریزی یعنی چی دختر؟وقتی دیدیش خودت هم باورت نمیشه اصل نباشه،الان دست ماریه والا نشونت می دادم،درضمن یه شبه و هیشکی

نمی فهمه.

_ مامان ظرف ها فقط همینه؟

_ اون دو تا قابلمه رو هم بشور.

_ چشم،مطمئنی دیگه ظرف نیست؟



_ مانی نگاه کن! مثل شاهزاده خانم های باوقار شده ای... ببین این سرویس چه قدر به لباست میاد... واقعا که سلیقه ی مامان حرف نداره.

مادر لبخند از لبش محو نمی شد.با رضایت خاطر نگاهم می کرد و ذوقش را پنهان نمی کرد.چرخی مقابل آینه زدم و برای چندمین باراز بی نظیر

بودن لباسم مطمئن شدم.ماریا هم از پیراهم بلند راسته اش راضی به نظر می رسید و برای رفتن بی تابی می کرد.

_ مامان!خاله رویا نگفت کی میاد؟

مادر شانه هایش را بالا انداخت و گفت: چه می دونم!این جور مواقع خیلی کم پیش میاد خاله رویا بد قولی کنه... آهان،گوش

کن،صدای بوق ماشین عهد بوقش میاد...بجبین بچه ها...

این بار از آرایش ملایم چهره ام خشنود بودم.نمی دانم چرا این قدر اعتماد به نفس پیدا کرده بودم.نه قلبم تند می زد و نه دستپاچه بودم.

_ مامان شام بابا رو حاضر کردی؟

_ آره شام رو با خودش برد..گفت تو گاراژ می خوابه.مانی درو قفل کردی؟

_ بله مامان بریم.

خاله رویا و آرمینا جلوی در پارکینگ ایستاده بودند و محو تماشای من دهانشان باز ماند.

_ به به!مانی خانم!می بینم خوب فهمیدی در این جور مهمونی ها باید چه جور پوشید تا انگشت نما شد.

آرمینا فقط گوشه چشمی نازک کرد.حق هم داشت.لباسی که گفته بود یقین دارد بی رقیب است فقط با لباس ماریا از نظر زیبایی برابری می

کرد.تا خاله رویا دنده را عوض کرد آرمینا با غرغر گفت: مامان تند نرونی ها،حوصله ندارم حرص تند رفتن تو رو بخورم... سرم درد می کنه.

خاله رویا خندید: خیلی خوب توام!خودت رو جمع کن،لبت رو بس که ورچیدی ماتیکش پاک شد.

_ ای وای!پس چرا زود تر نگفتی مامان.

با عجله از توی کیفش ماتیک و آینه ی کوچکی بیرون آورد و دوباره لبش را ماتیک مالید.

_ خوب شد مامان؟

خاله رویا نیش گازی داد و بی آن که حتی از آینه نگاهی به او بیندازد گفت: محشری دختر!حرف نداری!خوب با اجازه بریم دنده چهار.



رزیتا خانم به استقبالمان آمد و خوشامد کوتاهی گفت.نگاهش به من بود و مبهوت و تحسین آمیز سر تا پایم را برانداز کرد.صدای موسیقی شاد

چند نفر از دختر و پسر ها را به رقص واداشته بود.تعداد دعوت شده ها از مهمانی قبل بیشتر بود و اکثر جمعیت را جوانان تشکیل می دادند.رزیتا

خانم در توضیح با خنده گفت: این جوونای پر شور از دوستای کالج پسرم هستن.بردیا حتی یه نفرشون رو هم جا نذاشته.خوب چرا معطلین؟

در پاسخ سرم را پایین انداختم و شرمگین گفتم: ممنونم،لطف دارین.

وقتی به سوی میزس که رزیتا خانم به ما اختصاص داده بود می رفتیم زیرچشمی یک یک مهمانان را از نظر گذراندم.نه!جدی که هیچ دختری با من

برابری نمی کرد.نمی دانم از این که مادر قاشق و چگال نقره را فروخت راضی باشم یا نه؟چرا راضی نیاشم؟ببین چه جور بهم زل زدن!

چه قدر احساس غرور می کردم.با وقار و طمأنینه روی صندلی نشستم.

ماریا گفت: این همه ناز رو کجا قایم کرده بودی؟

مادر گه گاهی با لبخند پرمهری نگاهم می کرد.در نگاهش برق افتخار دیده می شد.سینه ریز برلیانش را انداخته بود و گه گاهی با دست لمسش

می کرد.ناخواسته به یاد پیانو افتادم و دوباره این پرسش در ذهنم شکل گرفت که سینه ریز برلیان بهتره یا پیانو؟

نگاهم به بردیا افتاد که برازنده تر از قبل از در تالارداخل شد.کت و شلوار سفید و کراوات سرمه ای زده بود.نمی دانم چرا با دیدنش قلبم به تپش

افتاد و احساس کردم خودم را باختموخاله رویا با دیدن آقای مهدوی میز ما را ترک کرد.آرمینا از این که بهمن را بین مهمانان پیدا نکرده بود با چهره

ای عبوس روی صندلی چمباتمه زده بود.

ماریا به خوبی از خودش پذیرایی می کرد.مادر بهش غر زد: این قدر شیرینی نخور!دندون های پوسیده ت دوباره قِر میان ها!

_ شما غصه نخورین،دندون های من همیشه ی خدا اهل قِر و ادان،چه شیرینی بخورم چه نخورم.

خواسته یا ناخواسته با نگاه مشتاقم بردیای جوان و برازنده را تعقیب می کردم.کاش متوجه من می شد و می دید چه زیبا و بی نظیر خواهان

رویارویی با او هستم.با شنیدن نامم به عقب برگشتم.از دیدن چهره ی آشنای آقای راد حالت انزجار بهم دست داد.بدون تعارف،مقابلم روی صندلی

نشست و با نیشخند کوتاهی گفت: شاید خودتون ندونین که با چه جادویی ادم رو به طرف خودتون می کشونین.مثل ستاره ای که تو تاریکی شب

می درخشه شما هم تو تین همه نور و چراغونی برق می زنین.

در پاسخ تبسمی خشک و کوتاه کردم و گفتم:مرسی.

قانع نشد و دوباره لب به تملق گشود: باورم نمیشه خدا این همه حسن و زیبایی رو یه جا جمع کرده باشه.شما حتما از مخلوقات خاصشین.خدا تو

خلقت شما کمال لطف و حسن رو رعایت کرده.

نگاهی به مادر انداختم که گوش هایش را تیز کرده بود و ماریا که بی هوا شیرینی می خورد.

چند لحظه در سکوت به تماشایم نشست.معذب و شرمگین سرم را پایین انداختم و خدا خدا می کردم کسی مرا از آن وضعیت نجاد بدهد.با

شنیدن صدای گرم رزیتا خانم نفس راحتی کشیدم.

_ ماندانا!عزیزم،می خوام با بردیا سلام و احوالپرسی کنی،موافقی؟

بی آن که نگاهی به سمت کاوه بیندازم از جا برخاستم.بدون هیچ مخالفتی به سمت گوشه ای از سالن رفتم که بردیا مشغول صحبت با چند پسر

جوان یود.وقتی نزدیکشان رسیدیم رزیتا خانم بردیا را صدا کرد.با نگاه اول بردیا مسخ شدم.خیره خیره نگاهم کرد و سپس به سمت ما آمد.سلام

کردم و مودبانه تولدش را تبریک گفتم.همان طور که مستقیم نگاهم می کرد با من سلام و احوالپرسی کرد.رزیتا خانم زود ما را تنها

گذاشت.ترسیدم و فکر کردم شاید مثل مهمانی قبل مورد بی اعتنایی اش قرار بگیرم.دلم به تب و تاب افتاده بود و فکر کردم گونه هایم گل انداخته

اند.سنگینی نگاهش را حس می کردم.در تن دایش خونسردی و غرور موج می زد.

از دیدن رقص های تکراری خسته شدم،از حرف های یکنواخت هم حوصله م سر رفته،من چهار سال پاریس زندگی کردم اون جا همیشه حرف تازه

ای پیدا میشه که راجع بهش گفت و گو کرد.

نمی دانستم در پاسخش چه بگویم.وقتی نگاهش کردم به رویم لبخند زد من هم به رویش خندیدم.از گرمای نگاهش همه ی تنم می سوخت،نمی

دانم برای علاقه مندی زود بود یا نه؟اما احساس می کردم در قلبم آشوب به پا کرده است.طرز نگاهش را دوست داشتم و بیشتر از همه این که

دوست داشتم مورد توجه اش قرار بگیرم.تا هنگام صرف شام من و او حرف های زیادی زدیم.طی این مصاحبت او را پسری با خصوصیات متفاوت

دیدم.وقتی به طرف میز شام می رفتیم متوجه نگاه شادمان مادر شدم.بردیا مرا کنار خودش نشاند و رزیتا خانم در طرف دیگرم قرار گرفت.نگاه

شیطنت امیزی به ما انداخت و همرا با چشمکی گفت: بهت خوش می گذره یا نه؟

تشکر کردم و به خوردن مشغول شدم.برذیا نوشابه ی مورد علاقه ی خودش را در لیوان من ریخت.

_ این نوشابه ی مخصو منه،تا حالا کسی رو تو خوردنش شریک نکردم.

فقط به رویش لبخند زدم و با علاقه نوشابه را سر کشیدم.

سر میز شام ناخواسته متوجه سنگینی نگاه کاوه شدم که کینه توزانه نگاهم می کرد.اشتهایم کور شد و میل به خوردم را از دست دادم.وقتی از

جا برخاستم بردیا نگاهی به ظرف غذایم انداخت و در حالی که دوباره برای خودش نوشیدنی می ریخت گفت:همیشه این قدرغذا می خوری؟

_ قبل از شام شیرینی زیاد خوردم اشتها نداشتم.

_ پس صبر کن منم زیاد اشتها ندارم.

چند لحظه صبر کردم تا سالادش را بخورد همان طور که دور لبش را با دستمال کاغذی پاک می کرد گفت: مهمونی پیش از جسارتت خیلی خوشم

اومد.به نظرم،پسر داییم حقش بود که سیلی بخوره.

ذوق زده گفتم: جدی می گین؟ولی خیلی ها سرزنشم کردن و مجبورم کردن عذرخواهی کم.

_ مهم نیست که مجبور به این کار شدی.مهم اینه که جواب گستاخی کاوه رو خوب دادی،اون عذرخواهی مصلحتی نمی تونه جسارتت رو نفی

کنه.سپس با لبخندی که زیبایی مردانه اش را ابهت می بخشید،با نگاهی دوست داشتنی گفت: من به ادامه ی این دوستی خوشبینم.

جا خورده بودم.انتظار این حرکت را نداشتم.احساس علاقه خیلی بیشتر در قلبم رنگ گرفتوصلف در چشمانم نگاه می کرد: من دوست دختر

نداشتم،البته دو سه سال پیش تو پاریس با مارگریت آشنا شدم.دختر خوب و پاکی بود.خوب،سرطان گرفت و مرد.ما دوستای خوبی بودیم،خاطره

های زیادی هم ازش دارم.

وقتی میز شام خلوت شد ارکستر آهنگ شادی زد.بردیا نگاهش هنوز در نگاهم خیمه انداخته بود.

بدنم داغ شده بود،انگار پای آتش نشسته بودم.کمی هول شدم و گفتم: منم همین طور... آشنایی و دوستی با... با شما...باعث خوشحالی منه.

چند لحظه چشم در چشم به هم زل زدیم.یک احساس نارس... مثل طعم گس پرتقال!یا خرمالو داشتم!با او احساس راحتی می کردم.نمی دانم...

انگار می شناختمش.از خیلی وقت ها پیش... انگار حقیقت داشت... من دوستش داشتم... انگار در تمام دنیا تنها او را می شناختم... او را که

وجودش برایم از هر کس و هر چیزی عزیزتر و خواستنی تر بود.در آن لحظات که انگار جز من و او هیچ کس حتی نفس هم نمی کشید من به

چیزی فکر نمی کردم.او هم انگار تنها به من می اندیشید.آهنگ تمام شد و ما به طرف میزمان برگشتیم.هر دو هیجان زده بودیم.گونه هایش گل

انداخته بود و مرتب به موهایش چنگ می زد.

_ شما چیزی لازم ندارین؟

_ نه،ممنون،همه چی هست.

شربت روی میز را به دستم داد و با لبخند گفت: خوشحالم که تو روز تولدم با تو آشنا شدم.سپس به رویم لبخند زد.چشمانم را روی هم گذاشتم

و در رویا های دور و درازم غرق شدم.صدایش در رویاهایم پژواک یافت.

هنوز چشمم به رویا باز بود و از صدای ضربان قلبم لذت می بردم که با شنیدن صدای کاوه چشم باز کردم.بردیا را صدا کرده بود:عمه جون گفتن بری

کادو ها رو باز کنی.

نیم نگاهی به سویش انداخت: باشه!تا چند دقیقه ی دیگه میام.

کاوه نگاه زخمناکی بهم انداخت و از ما فاصله گرفت.بردیا شیرینی ای بردات و به طرف دهانم گرفت.خجالتزده ان را از دستش گرفتم.در حالی که

خودش همخ شیرینی می جوید گفت: حواست کجاست؟

دستپاچه شدم و گفتم: همین جا!گفتین خاطره ی امشب رو فراموش نکنم ولی نیازی به تذکر نبود.

از جا بلند شد و گفت: من باید یرک کادو ها رو باز کنم،ناراحت که نمی شی؟

_ نه!میرم پیش مامان و خواهرم.

_ خیلی خو ب،بیا با هم بریم.می خوام باهاشون آشنا شم.

شادمانه از جا برخاستم و دوشادوش هم به طرف میز مادر و ماریا رفتیم.مسیر نگاهم را تعقیب کرد و پوزخندی زد.

_ خاله و دختر خاله ت فوق العاده اروپایین!

اظهار نظری نکردم.مادر از خوشحالی در پوست نمی گنجید و خیلی گرم و صمیمی با بردیا برخورد کرد . هر از چند گاه نگاه توأم با مهر و تحسینش

را به طرفم نشانه می گرفت.بردیا دوباره از من عذرخواهی کرد و به طرف مادرش رفت.

ماریا دستم را گرفت و مرا پهلوی خودش نشاند.

_ خوب حالا دیگه ما رو تحویل نمی گیری.هان؟

خواستم چیزی بگویم که مادر با لبخندی پیروزمندانه گفت: آفرین دختر!حظ کردم،بهت امیدوار شدم!

پدر و مادر بردیا سوییچ بنز آخرین مدلی به او هدیه کردند.هدیه های دیگر بیشتر جنبه ی تزیینی داشت.مادر هم برایش یک ساعت خریده بود.فکر

کردم می بایست من هم هدیه ای بهش می دادم.وقتی شمع ها را فوت کرد آواز تولدت مبارک جمعیت بلند شد.به روی جمعیت خنده ی زیبایی

کرد و سپس از آن بالا به من خیره شد.مادر هیجان زده و بی تاب به پهلوی ماریا زد و گفت: ببین چه جور داره مانی رو نگاه می کنه تو رو خدا ببین!

_ دارم می بینم مامان جون،تو رو خدا به پهلوی من رحم کنین مامان!

_ اه!بی ذوق بد قواره!خوشحال نیستی،مانی دست و پا چلفتی تا این حد مورد توجه پسر رزیتا خانم باشه؟

_ چرا خوشحال نباشم؟ولی باور کنین پهلوم درد گرفت.

_ خیلی خوب توام،اه!نازک نارنجی!

وقتی پیشخدمت ها کیک را تقسیم کردند،بردیا سهم من و خودش را برداشت و مرا با خود به گوشه ای دنج و خلوت برد.در حین خوردن کیک گفت:

بیست سالگی احساس خیلی قشنگی به آدم میده می دونی تو این سن آدم فکر می کنه که همه چیز،بهترین ها و زیباترین ها مال

خودشه...آه!این احساس خیلی قشنگ و لطیفه.راستی چند سالته؟

_ شونزده سال.

_ بیشتر به نظر می رسی!شونزده سالگی هم سن و سال قشنگی برای دخترهاست،این طور نیست؟

سرم را کج کردم و لبخند زدم: راستش تو این مورد زیاد فکر نکردم،بیشتر حواسم به درس و مدرسه ست.

_ درس خیلی خوبه،ولی نه این که همه ی فکر و ذکر آدم بشه،آدم باید کار های دیگه ای هم بکنه...راستی بلدی پیانو بزنی؟

به یاد کارگر ها افتادم که پیانو یادگار پدربزرگ رت از پله ها پایین می بردند و مادر که اسکناس ها را می شمرد.

_ نه!متأسفانه فرصت یادگیری پیش نیومده.

_ پاریس که بودم پیش یه استاد بزرگ درس پیانو می گرفتم.می خوای کمی هنرنمایی کنم؟

لبخند زدم و گفتم: البته!خوشحال میشم.

آخرین تکه کیک را به دهانم گذاشت و به رویم خندید.از حرکات رمانتیکش هیجان زده شدم.دستم را گرفت و مرا به گوشه ای از سالن برد که

پیانوی سفید رنگ بسیار گران بهایی آن جا قرار داشت.هیچ کس متوجه قصد او نشده بود.هرکسی مشغول کار خودش بود.روی سن هنوز چند

نفری در حال رقص بودند.ابتدا صدای پیانو در لا به لای همهمه و سرو صدا گم شد اما یواش یواش سرو صدا خاموش شد و تالار یک باره در سکوت

غرق شد.وقتی انگشتانش هنرمندانه روی شاستی ها قرار می گرفت نگاهش به من بود و لبخند زیبایی کنج لبش نشسته یود.با وجودی که

چیزی از پیانو نمی دانستم،اما از نرمی و لطافت آهنگی که می نواخت در خود فرو رفتم.من هم به نگاه روشنش زل زده بودم و با علاقه به آهنگ

روح بخش او گوش می دادم.وقتی اهنگ تمام شد صدای کف و براوو بلند شد.ولی من و او هنوز نگاهمان خیره بود.او در نگاهش غرور و افتخار برق

می زد و من با عشق و علاقه نگاهش می کردم.جمعیت دوباره به ولوله افتاد.

_ دوباره،دوباره...

بردیا با غرور از جا برخاست،لبخند متینی بر لب آورد و رو به جمعیت تعظیم کوتاهی کرد و گفت: متشکرم!اگه می بینین پشت پیانو نشستم فقط به

خاطر ماندانا خانم بود والا آمادگی زیادی نداشتم.

تا بناگوش سرخ شدم.دوباره با لبخند نگاهم کرد.صدای سوت و کف بار دیگر سکوت را شکست.

سرم پایین بود و به صدای ضربان قلبم گوش می کردم که صدایش را شنیدم: چه طور بود؟

نمی دانم چرا از آن همه محبت و احترام به گریه افتادم.در چشمانم اشک جمع شد و جرأت نداشتم به چشمانش نگاه کنم.ترسیدم!نکنه جلوی او

اشک بریزم و او از ضعف درونی ام با خبر شود.نا خواسته با قدم های بلند از کنارش دور شدم.نمی دیدمش،اما سایه ی نگاهش را به دنبال خود

احساس می کردم.بی هدف می رفتم که دستی به بازویم چنگ زد:

_ چت شد دختر؟

_ ولم کن ماری!بیا از این جا بریم.دارم خفه می شم.

_ باشه می ریم،ولی خوب بگو چرا این کارو کردی؟

سرم را روی شانه اش گذاشتم و با گریه گفتم: نمی دونم ماری!به خدا دست خودم نبود.

دروغ می گفتم.خوب می دانستم چه کردم.از ترس رسوا شدن بود که فرار کردم.بله!از نگاه مشتاق بردیا گریختم تا در نگاهم عشق را نبیند تا

نفهمد در مقابل او احساس عجز و حقارت بهم دست می دهد.با نگاهی پر از سوال!سرم را بلند کردم و لحظه ای از برق نگاهش تنم لرزید.سرم را

به طرف دیگر چرخاندم.چانه ام می لرزید.خوب می دانستم که رنگ چهره ام پریده.ماریا توضیح داد که: فکر می کنم حالش زیاد خوب نباشه.شاید از

تأثیر آهنگ زیبای شما باشه.می دونین او خیلی حساسه.

از دروغی که به خاطر من گفته بود دلم سوخت.صدایم کرد،گرفته و محزون.جرأت نداشتم به طرفش برگردم.دوباره صدایم کرد.ماریا دوباره لب به

دروغ گشود: وقتی تحت تأثیر آهنگی قرار می گیره مدتی طول می کشه تا به حال عادی برگرده.

با دیدن مادر که با نگاه شماتت بارش از رو به رو می آمد آه از نهادم برامد.جمعیت پراکنده شده بود و بعضی ها سر در گوش دیگری پچ پچ می

کردند.وقتی مادر به من نزدیک شد،آهسته و با تشر در گوشم گفت: عادت داری آخر هر جشن از خودت ادا و اصول در بیاری؟ و سپس به روی بردیا

که هنوز منتظر بود لبخندی تصنعی زد و گفت: شما ناراحت نشین الان خودش توضیح میده.

من چه توضیحی داشتم به او بدهم؟می دانستم او را دلگیر کرده ام.حقیقت این بود که قادر نبودم به او بگویم دوستش دارم.بردیا مقابلم قرار

گرفت.من سرم پایین بود.خجالت می کشیدم!می ترسیدم!

_ نمی دونم چی کار کردم یا حرفی زدم که باعث ناراحتی تون شد و با این که نمی دونم چرا اما متأسفم.

لحظه ای نگاهش کردم،غم غریبی بر روشنی چشمانش سایه انداخته بود و مضطرب و پریشان به نظر می رسید.از خودم بدم آمد.او به گناهی

نکرده پریشان خاطر شده بود.

_ پسرم!ماندانا حالش خوبه؟

هر دو به طرف رزیتا خانم برگشتیم.او نگاهی از سر دقت و نگرانی بهم انداخت و سپس نفس راحتی کشید.

_ خدا رو شکر!فکر کردم حالت خوش نیست!راستش منم هر وقت بردیا آهنگ غمگینی می زنه این طور آشفته می شم.

خدا را شکر که او هم بر حرف های ماریا مهر تأیید زد.فکر کردم بهترین فرصت را برای جبران نباید از دست بدهم به زور لبخند زدم.

_ درسته!در مقابل سوزناکی یه آهنگ از خودم هیچ اختیاری ندارم.دست خودم نبود.سپس به طرف بردیا برگشتم و با لحن گرفته ای عذرخواهی

کردم،اما انگار از توضیحی که داده بودم راضی نشد و یا این که فهمید علت واقعی را از او پنهان می کنم.فقط خیره خیره نگاهم کرد،سپس دستش

را به عنوان خداحافظی جلو آورد.یک خداحافظی خشک و خالی!

_ به امید دیدار.

_ به امید دیدار.

وقتی همراه مادر و ماریا می رفتم به عقب برگشتم.همان جا ایستاده بود و نگاهم می کرد.



مادربزرگ خواب بود.به آرامی خودم را به اتاقم رساندم.حرف های پر از سرزنش مادر در گوشم زنگ می زد.

_ نمی تونی آبروریزی نکنی!مثل عقب افتاده ها یکدفعه جنی میشی!

_ اِ...اِ...اِ... حیف جوون به اون برازندگی نبود که این طور ناراحتش کنی؟... الحق که دختر همون پدری!

روی تخت دراز کشیدم.دوباره صدایش در گوشم پیچید.

_ چه قدر بهت بگم مواظب رفتارت باش تا مجبور به عذرخواهی نشی؟می مردی این کارو نمی کردی؟

خاله رویا هم که خیلی بی خیال بود:وای نمی دونی سیما!اقای مهدوی ما رو به باغ خانوادگیشون تو کرج دعوت کرد.

در طول راه برگشت آرمینا هنوز اخم هایش در هم بود.

_ مامان نفهمیدی چرا بهمن نیومده بود؟

_ چه می دونم!لابد دعوتش نکرده بودن.

_ وا!مگه میشه؟!

به یاد تمام حرف ها و حرکات بردیا چشمانم را روی هم گذاشتم.خوابم نبرد.خواستم درس بخونم که دیدم حوصله اش را ندارم!خدای من!چرا

ناراحتش کردم؟فردا امتحان تاریخ داشتم... کاش نظرش نسبت بهم عوض نشه... راستی دوباره همدیگه رو می دیدیم؟