_ خانم ستایش!از شما انتظار نداشتم ورقه ی سفید بهم بدین.شما حتی یه سوال رو هم جواب ندادین.میشه توضیح بدین چرا؟
سرم پایین بود و در خودکارم را می جویدم.بعضی از سوال ها را بلد بودم،اما دلم نمی خواست جوابشان را بنویسم.به نظرم صفر شدن بهتر از نمره ی پایین تر از پانزده آوردن است.آن هم برای من که برای رفتن به کالج ادعای رقابت با سمیرا را داشتم.
_ خیلی خوب!انگار هیچ توضیحی ندارین.من این موضوع رو با مدیر مدرسه در میون می ذارم.
چه توضیحی می توانستم به او بدهم؟می توانستم بگویم دیشب در ضیافت رزیتا خانم شرکت داشتم و بعد از نیمه شب هم باید ظرف های نشسته را می شستم و خانه ی بهم ریخته را مرتب می کردم.راستی که قضاوت بعضی از دبیران غیر منصفانه است!سمیرا نگران از دست دادن یک سوال یک نمره ای بود.زنگ تفریح که به صدا درآمد هیچ کششی برای بیرون رفتن از کلاس نداشتم.در آن گرمای مطبوع و در سکوت سرم را روی میز گذاشتم و خسته از یک شب بی ثمر و پردردسر چشمانم را بستم.با تکان دستی از خواب عمیق و دلچسبم بیدار شدم.سرم را که بلند کردم دو سه نفر از بچه ها را دیدم که با نگرانی نگاهم می کنند.الهام که کثل همیشه موتور چانه اش گرم بود گفت: حالته خوب نیست مانی؟اگه کسالتی داری بریم از مدیر اجازه بگیریم...
سرحال تر از ساعتی پیش دست هایم را کش و قوسی دادم و گفتم: نه!چیزی نیست!حالم خوبه.
_ دروغ نگو اگه حالت خوب بو د که زنگ تفریح میومدی بیرون!
_ بس کن الهام!گفتم که حالم خوبه.
با ورود دبیر ادبیات،الهام دست از سرم برداشت.آقای بسطامی غزلی از سعدی را با لحن همیشه پر سوزش دکلمه می کرد.
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب می گذراند؟
وقتست اگر از پای درآیم،که همه عمــــــــر
باری نکشیدم که به هجــــــران تو ماند
سوز دل یعقوب ستمــــــــــدیده ز من پرس
کاندوه دل سوختــــــــــگان سوخته داند
به فکر فرو رفتم،چرا آن جوان مغرور تا آن حد نسبت به من بی اعتنا بود؟
هر گه که بسوزد جگرم،دیده بگرید
وین گریه نه آبی ست که آتش بنشاند
ولی به نظرم در مورد کاوه اشتباه کردم،شلید حقش نبود آن قدر تند با او برخورد می کردم.
شیرین ننماید به دهانش شکر وصل
آن را که فلک زهر جدایی نچشاند
چه قدر از یاد آوری حرکات ناپسند خاله رویا و آرمینا ناراحت شدم.راستی امروزی بودن همین است؟
_ خانم ستایش!بیت آخری رو که خوندم شما از رو بخونید.
به خودم آمدم،نگاهی به کتاب انداختم و گیج و دستپاچه دنبال بیت آخر گشتم.از کجا فهمید حواسم سر جایش نیست؟ سبیل های نازکش را تابی داد و سرم داد کشید: چند بار بگم وقتی من شعر می خونم باید تمام وجودتون گوش بشه خانم عزیز؟
سرم را پایین انداختم و شرمگین گفتم: بله آقای بسطامی.ببخشید که حواسم پرت شد.
روی صندلی نشست و با حرکتی عصبی،پا روی پا انداخت و عینکش را روی میز پرت کرد.
_ بعضی ها چیزی از شعر و احساس نمی دونن!نمی دونن وقتی خواننده ی شعر در حس و حال شاعرانه فرو رفته دیگران باید ساکت باشن تا از آن فضای معنوی همه بهره مند بشن.شما خانم ستایش،بار آخرتون باشه که به شعر خونی دیگران بی احترامی می کنین.
در حالی که از خشم و ناراحتی کتابم را خط خطی می کردم گفتم: چشم آقاب بسطامی!تکرار نمیشه.
وقتی آقای بسطامی دوباره در حس و حال شاعرانه فرو رفت من به خود نهیب زدم: چه مرگت شده دختر؟چرا حواستو جمع نمی کنی؟
این بار کمی آرام تر از پیش حواسم را به غزل سوزناکی از حافظ دادم.
* * *
_ مانی این قدر آب نریز کف آشپزخونه.تو داری ظرف می شوری یا آب بازی می کنی؟
نگاهش کردم.موهای سفیدش را پشت سرش جمع کرده بود.چشم ها و نوک دماغش به علت سرما خوردگی سرخ شده بود.پس از شستن ظرف ها قرصش را همراه با یک لیوان آب به طرفش بردم.
خِرخِر می کرد.عطسه های پشت سر هم امانش را بریده بود.
_ دستت درد نکنه دختر!تو از همه ی نوه هام دلسوزتری!ماریا که قلبش مثل سنگ می مونه.هفته ای یه بار هم بهم سر نمی زنه،مامانت که مثل خواهرش بی عاطفه و بی مهر بار اومده... نمی دونم چرا از بچه های رویا خوشم نمیاد... بی اندازه بی تربیت و گستاخن... مانی،لیوان رو ببرآشپزخونه... سعی کن سروصدا نکنی تا یه کم بخوابم... دکتر گفته فقط باید استراحت کنم... رفتی بالا به مامانت بگو برام سوپ جو درست کنه... خیلی خوب،اگه درستو خوندی می تونی بری.
ناخواسته لبخند زدم. به قصد درس خواندن آمده بود پایین.چون بالا،مادر درگیر یک مشاجره ی شدید با پدر بود. وقتی هم
آمدم پایین طبق معمول باید به کارهای خانه ی مادربزرگ می رسیدم،چون حالش خوب نبود حوصله ی مرا هم نداشت. وقتی صدای خروپفش بلند شد به آرامی دفتر و کتاب فیزیک را برداشتم و از خانه بیرون آمدم.
مادر با چهره ای برافروخته دررا به رویم گشود: چرا برگشتی؟مادربزرگ حالش خوب بود؟
_ قرصش رو خورد و خوابید،همه ی کارهاش رو هم انجام دادم.
هنوز جلوی در ایستاده بود و به من اجازه ی ورود ناد.
_ خیلی خوب،برو بالا پیش ماریا!من و بابات هنوز بحثمون تموم نشده.سپس در را محکم به رویم بست.ناچار از پله ها بالا رفتم و زنگ خانه را فشردم.ماریا به آرامی در را به رویم گشود و در حالی که انگشتش را به نشانه ی سکوت روی بینی اش گذاشته بود گفت:هیس!آنالی رو تازه خوابوندم... کاری داشتی؟
کمی بی حوصله گفتم: مامان منو فرستاده پیش تو.میشه بیام تو؟
خودش را کنار کشید و داخل شدم.آقا ستار،شوهر ماریا،روی کاناپه دراز کشیده بود و تلویزیون تماشا می کرد.با دیدن من تکانی به خودش داد و بی تفاوت گفت: ها!تویی مانی؟باز که کتاب بغلت گرفتی.
ماریا مرا به آشپزخانه برد.از شلوغی و به هم ریختگی اشپزخانه دلم به هم خورد.ماریا با حرکاتی شتابزده سعی داشت روی میز را خلوت کند.بی آن که چیزی پرسیده باشم توضیح داد: مگه این آنالی میذاره آدم به کاراش برسه؟مدام نق می زنه و بهانه می گیره!شب شده و من هنوز کارهای صبحمو تموم نکردم... بشین تا برات قهوه بریزم... صبح با ستار رفتم دیدن خاله ش که تازه از انگلیس برگشته.وای نمی دونی دختر!خاله ش چه ابهتی داشت... با شکر می خوری دیگه... آره،داشتم می گفتم،گردنبند مرواریدی به گردنش آویزون کرده بود که چشام داشت از حدقه در میومد.مدل موهاش رو بگو... وای!نمی دونی چه قدر دلم می خواست حتی یه لحظه جاش بودم... قهوه ت رو بخور تا سرد نشده.راستی مامان چرا تو رو فرستاده بالا؟
فنجان خالی را روی میز گذاشتم . نگاهش کردم و گفتم: مثلا می خواستم امروز درس بخونم،مامان که با بابا میدون رزم راه انداخته.مادربزرگ هم که کسالت داشت و حوصله ش سر جاش نبود،اومدم بالا که...
و نگفتم جنابعالی هم که فرصت نمی دی من لای کتاب رو باز کنم.رو به رویم نشست و فنجانش را سر کشید:مامان و بابا برای چی بحث می کردن؟
شانه هایم را بالا انداختم: چه می دونم!از اون مهمونی تا حالا مامان مرتب با بابا بحث می کنه که چرا ما لباس مناسب نداریم؟چرا باید به خاطر لباسی که مناسب مهمونی نیست بهمون بخندن؟چرا مهمونی با شکوهی راه نمیندازیم؟چرا براش تا حالا جشن تولد نگرفته و ... چه می دونم از این چرت و پرتا...
_ مامان حق داره.بابا تا حالا براش چی کار کرده؟هر مرد دیگه ای جای بابا بود... می دونی چیه مانی؟مرد ها خوششون نمیاد زنشون تو جمع جلوه کنه.همین ستارو می بینی؟جونش بالا میاد تا واسه لباس پول بهم بده.اما من نمی ذارم بلایی که سر مامان اومده سر منم بیاد.نمی خوام چیزی از زنای دیگه کم داشته باشم و همه چیز تو دلم عقده بشه... خاله رویا رو دیدی؟اون همه آزادی و اختیار عمل رو از برکت روشنفکری شوهرش پیدا کرده.ما به شوهرامون رو دادیم... جوری که فکر می کنن زنشون فقط باید بشوره و بروبه و بپزه و چه می دونم بروبه و بپزه و بشوره...
_ ماری این قدر حرفاتو تکرار نکن.
_ خوب!... همین دیگه،دلشون می خواد زنشون کت بسته در خدمت خونه و مهم تر از همه آشپزخونه باشه.آقایون هم بخورن و خیکشون بزرگ شه.واقعا که فرهنگ بعضی از مردهای ایرانی تأسف برانگیزه.تا حالا خیلی به ستار رو داده ام،اما بعد از این محاله بذارم منو پشت اعتقادات پوچ و بیهوده ش زندونی کنه،از این به بعد هفته ای یه بار مهمونی می رم و هفته ای یه بار مهمونی می دم...ای وای آنالی بیدار شد برم آرومش کنم.
وقتی از آشپزخانه بیرون رفت نفس بلندی کشیدم.ساعت هشت شب بود و کتاب فیزیک به بغلم چسبیده بود.به حرف های ماریا فکر نمی کردم،به نظرم ارزشی برای فکر کردن نداشت.باید یواش یواش می رفتم تا مبادا دستشویی بردن آنالی هم گردن من بیفتد...
_ کجا میری مانی؟تازه داشتیم با هم اختلاط می کردیم.
_ نه دیگه میرم ببینم مامان و بابا آتش بس دادن یا نه.
خیلی خوب،خداحافظ.
در را پشت سرم بستم.وقتی زنگ خانه را می فشردم در دل خدا خدا می کردم که همه چیز تمام شده باشد.مادر در آشپزخانه بود،از جلوی پدر که گذشتم او را در حالتی غمگین و گرفته دیدم.انگار چشمان ماتش به صفحه ی رنگی تلویزیون چسبیده بود.
_ سلام مامان کمک نمی خوای؟
تشر زد: تو هم وقت گیر آوردی با این همه کار از بالا می ری پایین و از پایین میای بالا!بتمرگ خونه ببین چی کار دارم که بکنی!
جرأت نکردم بگویم خودت مرا فرستادی پایین بعد هم بالا.کتاب را توی کشو قایم کردم تا با دیدن آن خشمش بیشتر نشود!سینس سیب زمینی را جلویم گذاشت و چاقو را به دستم داد.
_ بیا!اعصاب ندارم می زنم دستمو می برم!
بدون هیچ حرفی به پوست کندن سیب زمینی ها مشغول شدم.نگاهش به لخت شدن سین زمینی ها بود و دستش را حایل چانه اش کرده بود: به مادربزرگ سر زدی؟
_ آره!بدجوری سرما خورده!آخ...!یادم رفت بهت بگم براش سوپ جو درست کنی...
_ بس که خنگی!پاشو زودپز رو بردار و خودت ترتیبش رو بده.پیرزنه حال نداره پخت و پز کنه.
چاقو و سیب زمینی را روی سینی گذاشتم و اولین کاری که کردم زودپز را روی گاز گذاشتم،بعد از ریختن هویج و پیاز و جو و جعفری دوباره پشت میز نشستم.
مادر انگار داشت با خودش حرف می زد: باید از رویا بپرسم تاریخ دقیق جشن تولد پسر رزیتا خانم کِیه.حسابی براش برنامه ریزی کردم.نمی خوام مثل دفعه ی پیش کم بیاریم.
سوپ که حاضر شد سیب زمینی ها هم سرخ شده بودند.مادر در حالی که میز شام را آماده می کرد،سوپ را در ظرفی ریخت و گفت: باید با مادربزرگ صحبت کنم تا تو بری پیشش بمونیوپیرزنه.احتیاج به مراقبت داره،نصف شبی آب خواست،قرص خواست و نتونست از جا بلند شه کسی باشه که به دادش برسه.
هیچ اظهار نظری نکردم.در حالی که با ظرف سوپ از آشپزخونه بیرون می رفت گفت: تا مهبد و بابات حاضر شن اومدم.
در حین خوردم شام متوجه رفتار سرد پدر و مادر شدم.وقتی مادر حرف می زد پدر با مهبد گفت و گو می کرد و به حرف های مادر توجهی نشان نمی داد.
_ مادربزرگ حال خوشی نداشت!به گمونم تب داشت،اما به روب خودش نمی آورد.باهاش صحبت کردم تو بری پیشش،خیلی هم خوشحال شد.از امشب می تونی بری پایین.پیرزنه،گناه داره!
من گناه نداشتم که باید پرستار یک پیرزن بداخلاق و عیب جو می شدم که از کوچیک ترین حرکتم انتقاد می کرد و بهم امر ونهی می کرد،اما انگار کسی در دلم بهم نهیب می زد: هی دختر!خودت هم یه روز پیر میشی و به کمک دیگران احتیاج پیدا می کنی...
پدر زیاد راضی به نظر نمی رسید.با حالتی عصبی قاشق را به بشقاب کوبید و غر زد: سیب زمینی ها بس که سرخ شدن زبون آدم رو زخم می کنن.
مادر با خونسردی برای خودش آب ریخت و گفت: تا مانی بخواد مثل مامانش آشپز ماهری بشه خیلی راهه،یواش یواش راه میوفته.
پدر از این که تیرش به سنگ خورد صورتش سیاه شد.بشقاب را دوباره پیش کشید و به خوردن مشغول شدواما مادر می خواست زهرش را بیشتر به پدر بریزد: آقای ستایش،شما هم یادت نره که دوماد سرخونه خستین بهتره ادای دومادای مستقل رو در نیاری.
پدر زیر لب غرولندی کرد.مادر زیر چشمی حرکاتش را زیر نظر گرفته بود.مهبد سیب زمینی های بشقاب مرا کش رفته بود و زود تر از همه میز شام را ترک کرد.پدر دیگر نه لب به غذا زد و نه از جا بلند شد.همان جا به صندلی تکیه داده بود و خیره نگاهم می کرد.
_ پاشو مانی،میز شام با تو!بعد هم یه چای کم رنگ بریز بیار نشیمن.
وقتی مادر رفت من نگاهی به ظرف غذای پدر انداختم.هنوز غذایش را تمام نکرده بود.مردد مانده بودم که دست به میز غذا بزنم یا نه.
_ مانی،تحمل نق و نوق ها و غر زدن های مادربزرگتو داری؟
آب دهانم را قورت دادم . سر جنباندم و متفکرانه گفتم: نمی دونم!اما باید یه جوری باهاش کنار بیام.
_ مامانت زیادی از حد سرخود شده.داره کفر من رو درمیاره.
آهسته گفتم: شما خودتون رو ناراحت نکنین،چای می خورین براتون بریزم؟
مادر بزرگ سرش را با دستمال بسته بود و وقتی حرف می زد مرتب دماغش را بالا می کشید.
_امشب همین جا روی کاناپه بخواب با فردا شب یکی از اتاق ها رو برات آماده کنیم.عادت نداری که شب ها راه بری؟
_نه!هر طرف که خوابیدم همون طرف بیدار می شم.
_ خوبه!پس چرا ایستادی و نگام می کنی؟من ساعت دو یا سه بیدار می شم و این جا تو هال کمی مطالعه می کنم،البته تو هم بیدار می شی،ولی خوب از فردا شب دیگه این برنامه نیست.خوب دیگه من باید بخوابم.حالم هیچ خوش نیست.
وقتی مادربزرگ به اتاق خودش رفت،من هم روی کاناپه افتادم.تازه به این فکرافتادم که چرا من؟چرا من باید از مادربزرگ پرستاری می کردم؟خمیازه امانم را برید.خوب دیگه کارهای مادره و نمی شه براش چون و چرا آورد.خدایا امشب این جا خوابم می بره؟به مادربزرگ دروغ گفتم که بدخواب نیستم.می ترسم نصفه شبی راه بیفتم و مادربزرگ رو بترسونم.
آن شب چند بار از کاناپه پرت شدم پایین و خواب آلود سرجایم برگشتم.نیمه های شب بود که با صدای شعر خواندن مادربزرگ از خواب بیدار شدم.روی مبل راحتی لم داده بود و دیوانی در دستش بود.من با چشمانی خواب زده متوجه شلعرش نشدم.اهمیتی به بیداری من نداد.همچنان با صدای سرماخورده اش شمرده شمرده کلمه ها را بر زبان خاری می کرد!نگاهی به ساعت انداختم.دو و نیم شب بود.خمیازه ی بلندی کشیدم.به یاد فیزیک افتادم که فرصت نشده بود بخونم.از جا بلند شدم.
_ کجا می ری مانی؟
_ سلام خوابم نمیاد می خوام درش بخونم فردا امتحان دارم.
_ خیلی خوب!فقط سروصدا نکن.
نمی دانم این چه عادتی بود که مادربزرگ دچارش شده بود.نیمه های شب بیدار می شد و مطالعه می کرد بعد نزدیکی های صبح دوباره می خوابید.پیش از این که بخواهم شروع کنم صدایم کرد.
_ مانی می خوام به این شعر خوب گوش کنی.
_ چشم مادربزرگ گوش می کنم.
هـــــان ای بهار خسته که از راه های دور
موج صدای پـــــای تو می آیدم به گوش!
وز پشت بیشـــــــــه های بلورین صبحدم
رو کرده ای به دامن این شهر بی خروش
برگرد ای مســــــــافر گم کرده راه خویش
از نیمه راه خسته و لب تشنه بازگـــــــرد
اینجا میا.. میا..تو هم افسرده می شوی
در پنجه ی ستمگر این شامگــــــاه سرد
_ نظرت راجع به این شعر چیه؟
_ قشنگ بود!
سری به تأسف تکان داد: همین،بی سواد!مثل بچه های کلاس اول میگی قشنگ بود.معل.مه که تو ادبیات هالویی تمام عیاری.
سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم،او هم حرف دیگری نزد.تا ساعت پنج بیدار بود و بعد به اتاقش رفت تا بخوابد.من هم یک دور کامل فیزیک را خواندم و مطمئن شدم که خوب یاد گرفته ام.به این فکر کردم که شاید این برنامه ی نیمه شب های مادربزرگ برای درس خواندن من بد نباشد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)