_ مانی یواش تر برو که چاک پیرهنت جر نخوره.

در آن لحظه از مقابل آرمینا هم با همان حرص و کینه گذشتم.فکر می کردم به دلیل رفتار سبک اوست که من این چنین تحقیر شده بودم.مادر

بیچاره که فکر می کرد آن پسر خوش سیما وخوش اندام در این مدت کم عاشق من شده است با دیدن چهره ی عبوس و رنگ پریده ام آه از نهادش

برآمد،ماریا چند لحظه نگاهم کرد،سپس سر در گوشم نهاد و با صدایی که تنها من بشنوم گفت: فراموش کن،به رقص مادر و پسر نگاه کن،ببین چه

قدر هماهنگ و موزون می رقصن.

با غیظ چشمانم را به سمت محل رقص چرخاندم.آهنگ ملایمی نواخته می شد و فقط آن دو در حال رقص بودند،دیگر از رزیتا خانم هم خوشم نمی

آمد.فکر می کردم او در تحقیر کردن من نقش داشته است.

عاقبت مادر طاقت نیاورد و سرزنش آمیز گفت: دلیل رفتار پسر رزیتا خانم خودت بودی!مثل ماست چسبیده بودی به صندلی.نه تحرکی،نه شور و

نشاطی،هیچی.خاک تو سرت که پسر به این برازندگی رو از خودت روندی.

حوصله ی شنیدن حرف هایش را نداشتم.با تمام شدن آهنگ مهمانان را برای صرف شام دعوت کردند.رزیتا خانم دست در بازوی شوهرش مهمانان

را به سمت میز شام راهنمایی می کرد.من هم سعی کردم در جایی قرار بگیرم که مجبور نباشم رزیتا خانم و پسرش را تحمل کنم.مادر بنابر

سیاست خودش جای مرا با ماریا عوض کرد و تا به خودم آمدم دیدم کنار پسر جوانی قرار گرفته ام که بی اندازه حرف می زند و می خندد.کمی آن

طرف تر رزیتا خانم بین پسر و شوهرش نشسته بود و توجهی هم به این طرف نداشت.پسر جوان که متوجه من شده بود سعی کرد به نوعی نظر

مرا به سوی جلب کند.ظرف سالاد و ماست و نوشابه و سبزی و هرچی که بود را مقابل من می گذاشت و مرا دعوت به خوردن می کرد.معذب از

این رفتار او در حالی که به جای از دست رفته ام غبطه می خوردم و مادر را در دل سرزنش می کردم با غذا بازی کردم.وقتی پرنده ی نگاهم به

سمت جایگاه خانوادگی رزیتا خانم پر کشید نگاه نافذ بردیا را خیره به خود دیدم که زور نگاهش را از من دزدید و سرگرم گفت و گو با مادرش

شد.نمی دانم چرا تا می دیدمش قلبم تند تند می زد!

غذا به دلم نمی چسبید،اولین نفری بودم که میز شام را ترک کردم و بدون این که جلب توجه بکنم به سمت دیگر سالن رفتم و روی صندلی

نشستم.فکر امتحان ریاضی فردا ذهنم را مشغول کرده بود.بعضی از فرمول های سخت را مرور می کردم،اما سرو صدای قاشق و بشقاب و لیوان

ها به حدی آزاردهنده بود که بعضی از فرمول ها راحت از ذهنم می گریختند و من برای یادآوریشان به زحمت می افتادم.همه جای ذهنم رفتار

تحقیرآمیز آن جوان مغرور ترسیم شده بود و هر بار از یادآوری آن،خاطرم مکدر می گشت.کم کم مهمانان از سر میز غذا به طرف سالن آمدند.این

لشگر مد و آرایش و لباس،چنان به میز شام چسبیده بودند که انگار به عمرشان غذاهایی به آن لذیذی نخورده بودند.کسی چه می داند؟شاید

همه شان عاشق مفت خوری بودند و دلشان می خواست چیزی در ته بشقاب و کاسه ها و لیوان ها نماند.با دیدن ماریا و مادر کمی خودم را جا به

جا کردم.آنالی با کفش های کوچکش جلوی پای مادر و مادربزرگش تاب مس خورد و راه می رفت.چهره ی مادر زیاد راضی به نظر نمی رسید،اما

ماریا بعد از خوردن شام انگار شارژ شده بود،گونه هایش سرخ بودند و لبانش به نیش خنده باز.

_ چیه مانی؟چرا اخم کردی؟انگار سیر نشده بشقاب رو کنار زدی؟

نتوانستم جلوی آه بی اختیارم را بگیرم: کاش هرچی زودتر بر می گشتیم خونه این جشن بیش از حد کسل کننده س.

با زیرکی و تیزهوشی نیشگونم گرفت:نمی خواد خودتو برای رفتار اون پسر و مامانش ناراحت کنی،راستی می دونی جوونی که کنارش شام

خوردی کی بود؟

شانه هایم را بالا انداختم و لب هایم را جلو آوردم: من چه می دونم!به خنده های لوس و بی موردش می اومد که نباید آدم متشخصی باشه!

_ نه عزیزم،این طور نیست،لیشون آقای راد هستن که بهترین گروه ارکستر شهر رو رهبری می کنه.

_ این موضوع چه اهمیتی داره؟رهبری گروه ارکستر به این مزخرفی که شخصیت نمیاره.خوی حالا که چی؟

لبخند شیطنت آمیزی زد و همراه با چشمکی گفت: هیچی!فکر می کنم بدجوری دم به تله ی زیباییت داده.چون داشت از رزیتا خانم راجع به تو

می پرسید.

عصبی و قاطع گفتم: بیخود!اصلا به خاطر رفتار سبک خودش بود که من میز شام رو ترک کردم.

مادر که بدش نمی آمد اعمال نظر کند گفت: خودت رو لوس نکن مانی!با این اخلاق و رفتار خشک و سردت همه رو از خودت می رونی،از کجا

معلوم؟شاید سر مسز شام می خواست علاقه و احترامش رو بهت نشون بده.

در پاسخش تنها به پوزخندی اکتفا کردم.دوباره گروه موسیقی نواخت.