وقتی به برگه امتحان نگاه کردم دیدم به زحمت بتوانم پانزده بگیرم.آن پانزده نمره را هم مدیون مطالعه ی قبلم بودم.از یادآوری مهمانی شب پیش قلبم ریش ریش شد.چرا باید پنج نمره را از دست می دادم.می دانستم سمیرا محال است نمره ای را از دست بدهد.با حسرت نگاهش کردم.مثل همیشه لبخند به لب داشت و این مفهومش این بود که سمیرا خانم این درس را هم بیست می آورند.
_ سرت به ورقه ی خودت باشه خانم ستایش.
با دستپاچگی نگاهی به آقای تاجدار انداختم که خیلی جدی نگاهم می کرد.
_ چشم.
وقتی سمیرا ورقه اش را بالا گرفت من آهی از ته دل کشیدم و برگه ام را بالا بردم.
زنگ تفریح سمیرا پیشم آمد و گفت:چیه ماندانا تو فکری؟
نوک پایم را روی زمین کشیدم و با کمی مکث گفتم:هیچی امتحانمو بد دادم.
نمی دانم خوشحال شد یا نه.
_ مهم نیست مواظب باش امتحانات دیگه رو خراب نکنی،راسی می دونستی شاگرد اول امسال به کالج معرفی میشه؟
با زهرخندی گفتم:آره،می دونم خوش به حال شاگرد اول کلاسمون.
شادمانه خنید و گفت:خوش به حال خودم.
گوشه چشمی نازک کردم و گفتم:یعنی تا این حد به خودت ایمان داری؟
_آره مانی جون نمی دونی چه قدر دلم می خواد به کالج برم.پدرم برام معلم خصوصی گرفته تا تو درسایی که کمی ضعیفم کمکم کنه.مامانم هم قول داده طبقه بالا رو از مستاجرمون پس بگیره تا وقتی مهمون داریم برم اونجا و راحت تر درس بخونم.
صدای زنگ که به صدا درآمد هردو به کلاس رفتیم.در دل با تمام وجودم به حال سمیرا غبطه خوردم و ورود به کالج را حق مسلم او دانستم.زنگ زبان حواسم سرجایش نبود.مدام به سمیرا خیره می شدم و به حال خودم افسوس می خوردم.هر لحظه این فکر از سرم می گذشت که ای کاس پدر و مادر من هم به فکر پیشرفت تحصیلیم بودند.وای!چه قدر از موضوع همیشگی گفت و گو هایشان بدم می آمد.امروز فلان دامن مد شده!فلان کفش به فلان شلوار میاد...اه اه اه!ماتیک خانم فلان چه قدر خوشرنگ بود...
_ خانم ستایش چی پچ پچ می کنین؟
_ هیپی خانم گرمارودی.سپس فکرم را روی درس خانم گرمارودی متمرکز کردم.
وقتی به خانه برگشتم تصمیم گرفتم با جدیت بیشتری درس بخوانم و حتی اگر باز مهمان داشتیم و مهمانی رفتیم تا نیمه های شب بیدار بمانم و درس بخوانم.
در را که باز کردم چهره ی بشاش ماریا را دیدم که به سمتم آمد.
_ سلام مانی زود اومدی.
چون خانه را خلوت دیدم پرسیدم کسی خونه نیست؟
_ نه،مامان رفته بیرون... مادربزرگ رو برده دکتر.
در حال درآوردن یونیفرم مدرسه پرسیدم:مگه مادربزرگ چش بود؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:نمی دونم،انگار سرش درد می کرد.
سپس مقابلم روی صندلی آشپزخانه نشست و پرسید:خوب،تعریف کن ببینم،دیشب خاله رویا و آرمینا راجع به کدوم مهمونی صحبت می کردم؟
از یادآوری خاطره دیشب اعصابم به هم ریخت.پاسخ تک تک پرسش هایش را با نمی دانم دادم.ناهارم را که خوردم خواستم به اتاقم بروم که ماری جلویم را گرفت و گفت:نه!آنالی هنوز خوابه،سرو صدا می کنی بیدار میشه.
چه قدر خودم را نگه داشتم تا داد نکشم:سر و صدا نمی کنم فقط کتابمو بر می دارم.
بازویم را گرفت و مرا به دنبال خودش کشاند:نه!ولش کن!این همه درس خوندی کجا رو گرفتی؟بیا بریم کمی صحبت کنیم.
به حال خودم تاسف خوردم که باید به پای حرف هایی می نشستم که هیچ مایل به شنیدنشان نبودم.
ماریا حتی رنگ لاک دست آرمینا هم برایش مهم بود.
_ پس مشکی زده بود!یعنی الان مشکی مد شده؟
مادر که به خانه برگشت کمی خیالم راحت شد.ماریا با مادر مشغول گفت و گو شد و من هم خلاص شدم.فقط پیش از رفتن به اتاقم از مادر حال مادربزرگ را پرسیدم.
_ای،دکتر گفت سردردش مال میگرنشه.
آنالی بیدار شده بود و یکربز گریه می کرد.هرقدر بغلش کردم و نازش را کشیدم بی فایده بود.ماریا آنالی را ساکت کرد،بعد مادر را با صدای بلند خطاب قرار داد:مامان!پس خیالم راحت باشه دیگه!غذای آنالی رو هم گرم نگه داشتم بهش بدید بخوره.
مادر هم با صدای بلند گفت:برو دخترم،من و مانی نمی ذاریم آنالی نبودنت رو احساس کنه.
با خداحافظی ماریا من سرم را تکان دادم و زیر لب گفتم:خوب،برنامه ی امروزم سرگرم کردن آنالیه!خدا بهم رحم کنه.
آنالی دو سالش بود و مدام دلش می خواست شیطونی کنه.مادر تنهایی از پسش بر نمی آمد و از من کمک می طلبید.کتاب زبان را بستم و سرم را روی میز گذاشتم.نخیر!اینجا نمیشه درس خوند!برای کسی مهم نبود که رفتن به کالج چه قدر برایم مهم است.انگار من وخواسته من هیچ ارزشی نداشتیم.کاش جایی پیدا می شد که نه سرو صدای بچه باشد و نه مهمانی و نه صحبت از مد و آداب معاشرت.
_ مانی!پس چرا نمیای؟بچه هلاک شد بس که نق زد.
فریاد کشیدم:اومدم دیگه. و در اتاقم را با غیظ بستم.آنالی تا مرا دید به طرفم بال کشید.به ناچار برای آرام نگه داشتن او به هر کاری که می گفت تن دادم.چهر دست و پا رفتم و او روی پشتم سواری خورد.بعد هم کمی شکلک درآوردم و او خندید.غذایش را هم با هزار مکافات بهش خوراندم.کمی بعد دوباره خوابید.
_مامان،ماری کجا رفته؟
مادر لباس هایی را که از گنجه درآورده بود جلوی آینه امتحان می کرد.
_ رفته خیاطی!داده برای تولد رزیتا خانم یه لباس شب براش بدوزه.
عصبی شدم و غر زدم:این رزیتا خانم کار و کاسبی نداره؟سر پیری جشن تولد نگیره نمیشه؟
مادر اخم کرد و به من پرید:رزیتا خانم کجا پیرن؟همش چهل و پنج سالشه.تازه دو سالم از من کوچیک تره.شوهر خوبی داره که هنوز جشن تولد زنش براش مهمه.سپس با پوزخند ادامه داد:پدرت چی؟فقط همون سال اول ازدواج برام یه جشن دو نفره گرفت.تو باید بیای به اون جشن و ببینی چه آدم های متشخصی اون جان.
با انزجار گفتم:منو قاطی این برنامه ها نکنین،من درس دارم،به تنها چیزی که فکر می کنم رفتن به کالجه.
مادر یکی از پیراهن های ساتن خودش را انتخاب کرده بود و در حالی که یک بار دیگر آن را مقابل آینه برانداز می کرد گفت:خیلی هم دلت بخواد دختر!رویا ازش خواهش کرده ما رو هم دعوت کنه،اصلا کالج به چه درد یه دختر می خوره؟
مقابلم نشست . زل زد به چشمانم و ادامه داد:دختر باید تو مهمونی ها شرکت کنه،با چند تا دختر و پسر برخورد کنه،نظر مرد ها رو به خودش جلب کنه،چه فایده این همه درس خوندن و بیست آوردن؟آخرش که باید شوهر کنی!مثل همه ی دخترای دیگه!پس این همه خودتو اسیر درس و مدرسه نکن،کمی امروزی باش.از لاک خودت بیا بیرون.
سرم را به علامت رد حرف هایش تکان دادم:نه!من بیشتر از هر چیز دیگه ای به درس و مدرسه علاقه دارم،خواهش می کنم مشوقم باشین و سعی نکنین دلم رو از درس بزنین.در ضمن هیچ علاقه ای هم به مورد توجه مرد ها قرار گرفتن ندارم.
پوزخند زد و قیافه ی حق به جانبی به خود گرفت_رمز خوشبختی تو همینه دختر!معاشرت با آدمای بزرگ!امروزی و متجدد بودن!تا کی می خوای همه به چشم یه بچه محصل نگات کنن.وقتی من چهارده سال داشتم چهارده بار عاشق شده بودم.تو الان تو بهترین سن وسالی!باید به شکوفایی برسی!از خوشگلی هیچ کم و کسری نداری.فقط باید رفتارتو عوض کنی.ااون وقت می بینی که همه با تحسین نگات می کنن.
فقط نگاهش کردم برای اینکه بیشتر حرف هایش را درک کنم به قلبم رجوع کردم...نه!هیچ علاقه و کششی در من نبود...حرف های مادر آن چنان بی تاثیر بود که در قلب ظریف و تاثیرپذیرم رخنه نکردو
_ وقتی خوب درس بخونم و پیشرفت کنم حتما کسی پیدا میشه که مقامش از من بالاتر باشه و بخواد با من ازدواج کنه.
سرش را تکان داد و آه کشید:خوش خیالی نکن دختر!سعادتی رو که بعد از سال ها درس خوندن شاید به دست بیاری،می تونی همین حالا راحت و نقد پیدا کنی،فقط باید یه کم خجالتو کنار بذاری.
سپس از جا برخاست.پیراهم ساتن را تا کرد و خیره به من گفت:تو به فک و فامیل پدرت رفتی!خانوادگی بی فرهنگ و غیراجتماعی هستین!هیچی از آداب معاشرت سرتون نمیشه،همین پدرت...خودمو پیر کردم تا تونستم کمی افکار و عقایدشو عوض کنم،(با پوزخند) تازه هنوزم که هنوزه بعضی وقتا به من غر می زنه که چرا دست دادی!(با تکان سر) حیف از جووننیم که به پای پدرت به باد رفت.(با لحن پر تحکم) اما نمی ذارم تو هم مثل پدرت اسیر یه مشت عقاید پوچ و مضحک بشی . لحظه لحظه جوونی و زیباییتو از دست بدی(با اشاره به چشمانم) حیف این چشمای سبز و خمار تو نیست که کسی رو عاشق خودش نکنه؟ به طرف اتاق خواب خودشان می رفت که دوباره گفت:اینو تو گوشت فرو کن!از این به بعد تو باید تو همه ی مهمونی ها ستاره باشی،فهمیدی،ستاره!
وقتی رفت نفس بلندی کشیدم و جلوی آینه ایستادم:آخیش!من اگه نخوام امروزی و متجدد باشم کیو باید ببینم...مامان راست میگه ها!چشمام خیلی قشنگه،مژه هام!انگار ریمل زدم،بلند و پررنگن،مامان چرا از لب گوشتی و دماغ کوچیک و ابروی کمونم چیزی نگفت؟ای ناقلا!لوس شدیا!آینه بهت میگه پوست سفید صورت و موهای خرمایی تو رو هیچ کس تو فامیل نداره....مامان گفته به پدربزرگت رفتی.
سپس ژستی گرفتم و پر افاده گفتم:خوش به حال خودم.
ادای مادرم را درآوردم:حیف این چشما نیست که کسی رو عاشق خودش نکنه؟به روی خودم خندیدم.
آنالی که بیدار شد مهبد هم از راه رسید.مهبد سر به سر آنالی می گذاشت و گریه اش می انداخت.
_ مهبد تو رو خدا اذیتش نکن من درس دارم.
با لجبازی گفت:ا!خوب شد گفتی حالا بیشتر سروصدا می کنیم.
سروصدایشان به قدری زیاد بود که نزدیک بود سرسام بگیرم. مادر هم عین خیالش نبئد و هیچ تذکری به مهبد نمی داد.
کتابم را برداشتم و خطاب به مادر گفتم:من رفتم پایین!پیش مادربزرگ...تا درسم تموم نشه بر نمی گردم...خداحافظ.
در را بستم.سروصدایشان تا پایین هم می آمد.مادربزرگ که در را باز کرد از بالا دیگر صدایی نیامد.مهبد کار خودش را کرد. من را از خانه فراری داد و آرام گرفت.مادربزرگ بی روح نگاهم کرد.
_ چیه؟باز که کتاب بغلت گرفتی؟
با من و من گفتم:بالا مهبد و آنالی شلوغ...
حرفم را قطع کرد:خیلی خوب بیا تو...
خانه مرتب و منظم بود مادربزرگ کتاب می خواند،چنان غرق مطالعه شد که گویی حضور من را از یاد برد!جرات نکردم صدای بزنم اما از منتظر ایستادن هم خسته شدم.به آرامی صدایش زدم:مادربزرگ؟
چشم از کتاب برداشت و با اخم های در هم کشیده گفت:چیه؟باید تعارف کنم که بشینی؟
جانم بالا آمد تا گفتم:می تونم برم تو اتاق مطالعه؟
بهت زده نگاهم کرد.نمی دانم چرا از نگاه کردن به چمانش می هراسیدم.
_ خیلی خوب برو!ولی به کتابا دست نزن فهمیدی؟
راست ایستادم:چشم مادربزرگ!کاری داشتین صدام کنین.
وقتی پشت میز نشستم نگاهی به ساعت انداختم.ساعت پنج بود و من تا هفت وقت داشتم خوب درس بخوانم.کتاب زبان را باز کردم و با آرامش به نوشته هایش خیره شدم.از سکوت آن جا نهایت استفاده را بردم و هنوز ساعت هفت نشده درسم را تمام کردم.وقتی کتابم را بستم به خود گفتم:
Do you understand?
Yes,very good. OK
با لبخندی حاکی از رضایت اتاق مطالعه را ترک کردم.مادر بزرگ طبق عادت همیشگی اش ساعت هفت شب می خوابید و ساعت دو سه نیمه شب بیدار می شد و تا ساعت پنج و شش صبح بیدار می ماند،بعد از آن تا ظهر می خوابید.وقتی می رفتم خودش را برای خوا آماده کرده بود.
_ غذا برام نفرستین!شام دیشبو دست نزدم.
به خودم جراتی دادم و پرسیدم:مادربزرگ می تونم گه گاهی که بالا شلوغه بیان پایین و این جا درس بخونم؟
برخلاف انتظارم پاسخش مثبت بود:باشه!فقط طوری که برنامه ی خواب منو به هم نزنی.
از فرط خوشحالی صورتش را بوسیدم و گفتم:ممنونم مادربزرگ!کاری ندارین؟
با کمی ملاطفت گفت:نه!برو خوشحالم که تا این حد به درس خوندن علاقه داری.
ناباورانه گفتم:جدی می گین مادربزرگ؟
سرش را به علامت تایید تکان داد.
_ پس چرا مامان میگه درس به درد دختر نمی خوره؟
خیلی رک گفت:مامانت غلط زیادی می کنه!خودش و خواهرش وسط درس و امتحان عاشق شدن و شوهر کردن!همین پدرت!چی داره؟اگه من زیر پرو بالشو نمی گرفتم الان معلوم نبود کجا ها آواره بودین!یه مکانیک ساده ی بی سواد!دیپلمشو هم نگرفته!گول حرفای مامانتو نخور.
برای اولین بار در چشمان ریز مادربزرگ مهربانی موج زد.یک بار دیگر صورتش را بوسیدم و گفتم:چشم مادربزرگ!سعی می کنم!
مانی بیا ببین لباسم چه طور از آب دراومده؟
کت ودامن تنگ و کوتاه به تنش چسبیده بود.رنگ مشکی اش به پوست صورتش می آمد.خواستم حرفی زده باشم:چاک دامنت زیاد باز نیست؟
زد تو ذقم:مدلش همینه!تو چی می دونی؟سپس چرخی زد و مقابل مادر که تحسین آمیز نگاهش می کرد ایستاد.با طنازی گفت:خوشگل شدم نه؟
مادر لبخندزنان گفت:آره خیلی بهت میاد!
سپس آهی کشید و روی صندلی نشست:کاش پول داشتم و برای مانی یه لباس مناسب تهیه می کردم،گمان نمی کنم لباساش به درد مهمانی رزیتا خانم بخوره.
ماریا جلوی آینه پشتش را دید زد و یقه ی کتش را صاف کرد:من پیرهن سفیدمو زیاد تو مهمونیا نپوشیدم،اگه به مانی بیاد می تونه اونو بپوشه.
همان پیراهم بلند وراسته اش را می گفت که یقه اش زیپ داشت و آستینش کوتاه و از حریر بود.
راست می گفت!فقط در ده دوازده مهمانی آن را پوشیده بود.
_آره فکر می کنم خیلی به مانی بیاد،قد درازشو کشیده می کنه،البته فکر کنم یه کم براش بلند باشه.
_ طوری نیست کفش پاشنه بلند بپوشه همه چی فیکس میشه.
مادر آرام تر از چند لحظه ی پیش اندیشناک نگاهم کرد:خیالم راحت شد شد،مانی باید تو اون جشن سرآمد همه باشه.
می دانستم در خیالش مرا با آن لباس مهمانی تجسم می کند...در دل به حال خودم افسوس خوردم:خدا به دادت برسه!نمی دونی مامان چه خوابی برات دیده؟!
آنالی جایش را خیس کرده بود و یکریز گریه می کرد:مانی جون.آنالی رو عوض کن.
به سمت آنالی رفتم و غر زدم:چند بار دور آینه تاب می خوری؟
_ خیلی خوب!نمی خواد اوقاتت رئ تلخ کنی،آنالی رو دریاب.
از خونسردی اش بیشتر حرصم گرفت.دست آنالی را گرفتم و به سمت دستشویی رفتم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)