من به قدرى خوشحال شدم كه گويى بالدر آوردم
اول جنگ ، وقتى كه هفت ، هشت ، ده روزى گذشت ، ديدم كه هر چه خبر مى آيد، ياءس آور است ... البته ، من نماينده ى امام در شوراى عالى دفاع و سخنگوى آن شورا بودم ... ديدم كه از من كارى برنمى آيد، دلم هم مى جوشد و اصلا نمى توانم صبر كنم ، با دغدغه كامل ، خدمت امام رفتم ... هميشه امام به ما مى گفتند كه خودتان را حفظ كنيد و از خودتان مراقبت نماييد... من به امام گفتم ، خواهش مى كنم اجازه بدهيد، من به اهواز و يا دزفول بروم ، شايد كارى بتوانم بكنم . بلافاصله گفتند كه شما برويد. من به قدرى خوشحال شدم ، كه گويى بال در آوردم مرحوم چمران هم در آن جا نشسته بود. گفت ، پس به من اجازه بدهيد تا به جبهه بروم . ايشان گفتند، شما هم برويد...
يك روز عصر با مرحوم چمران راه افتاديم اوايل شب به اهواز رسيديم ... همان شب اول كه رفتيم ، گروه كوچكى درست شد. قرار شد كه
اينها بروند، آر.پى .جى و تفنگ بردارند و به داخل صفوف دشمن ، شبيخون بزنند... ما هر شب ، همين عمليات را مى رفتيم ... بعد از سه چهار شب يك روز ديدم سرهنگى ... كه مرد نسبتا مسنى هم بود... پيش من آمد و نامه يى را داد و گفت ، من خواهش مى كنم به اين نامه توجه كنيد. من ته دلم سوء ظن پيدا كردم كه اين فرد لابد آمده بگويد، مثلا به من مرخصى بدهيد. يك مقدار لجم هم گرفت و با خود گفتم كه حالا در اين اوضاع و احوال اين چه نامه اى است . نامه را باز كردم ، ديدم نوشته ، شما كه شبها به عمليات مى رويد، يك شب هم دست من را بگيريد و با خودتان ببريد. من با ديدن آن نامه ، منقلب شدم ...
حضور يك روحانى ، اين قدر مؤ ثر است . هيچ عاملى به قدر يك روحانى نمى تواند اين دلها را پر از شور و شوق بكند. (49)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)