49932299639013682790
يكدستى زدم و فهميدم او شهيد شده است .
49932299639013682790
اولين احساس من دلتنگى بيش از حد بود و مى خواستم بروم آقاى بهشتى را ببينم و در آن حالت علاقه مند بودم ايشان را پيش خودم ببينم و احساس ‍ مى كردم اگر ايشان را ببينم گرم و قوى مى شوم و خوشحال مى شوم . بعد هم پرسيدم آقاى بهشتى نيامد بيمارستان ؟ گفتند ايشان آمد ولى شما بيهوش ‍ بودى و خواب بودى رفت . (61) بعد از آن ديگر چيزى نفهميدم تا پس از چند روز كه دوستان مى آمدند پيش من اما آقاى بهشتى نمى آمد و پيش خودم تصور مى كردم چون كار ايشان زياد است و براى خودش كار درست مى كند نمى تواند بيايد بيمارستان ، لكن انتظار آمدن ايشان را داشتم . شب اول و دوم بين خواب و بيدارى بودم كه يكى از اطبا پيش من آمد و سرش را نزديك گوشم آورد گفت لازم است من يك حقيقتى را به شما بگويم و آن اين است كه در حزب يك انفجارى روى داده لكن چون در حال تخدير و يك جو بيهوشى بودم ، اصلا حساس نشدم و اين قضيه برايم مهم نيامد تا اينكه عوامل بيمارستان خواستم برايم روزنامه بياورند و آنها امتناع مى كردند. روز هشتم و نهم حادثه خود من بود كه يك زور عصر آقاى هاشمى و حاج احمد آقا آمدند و نشستند پهلوى من ، دكتر معالجم وارد اطاق شد به من گفت اگر شما اجازه بدهيد قضيه روزنامه و راديو به اين آقايان بگويم . چون من فشار مى آوردم كه راديو بياورند، آنها هم مى گفتند اگر راديو بياوريم اين دستگاه هاى الكترونيك (چون دستگاه هاى زيادى به قلب و ريه و بدن من وصل بود) را مختل مى كند و اين در حالى بود كه شب اول راديو آوردند پيام امام را گوش كردم ، اما اينجا مى گفتند ايراد دارد.
يك روز يكى از بچه ها را فرستادم روزنامه بخرد بياورد. رفت و ديگر برنگشت . من كه عصبانى شدم ، يكى از بچه هاى ديگر را فرستادم گفتم روزنامه بخرد. وقتى برگشت گفت اينجاها روزنامه نيست . به او گفتم بايد بروى بگردى در اين شهر بزرگ يك روزنامه پيدا كنى بياورى و بايد دست خالى برنگردى .


kk34


رفت و برنگشت . ديگرى را فرستادم ، او هم رفت و برنگشت و من علت عصبانيت ناشى از دوران بيمارى قدرى اوقات تلخى كردم ، در همان روز يا فرداى آن روز ديدند ديگر نمى شود مرا قانع كرد، وقتى آقاى هاشمى گفت ايشان اصرار دارد برايش روزنامه و راديو بياوريم و ما نمى دانيم مصلحت هست يا نيست ؟
آقاى هاشمى به من گفت : روزنامه و راديو براى چه مى خواهى ؟
گفتم : من از هيچ چيز خبر ندارم و اينجا تنها ماندم .
ايشان گفت : حالا فكر مى كنى بيرون خيلى خبرهاى خوشى هست كه تو اينجا خودت را ناراحت مى كنى ؟
گفتم : در عين حال عيبى ندارد.
گفت : شما از جريان انفجار حزب مطلع شديد؟ در اينجا حرف آن دكتر را كه روز اول گفت در حزب انفجار اتفاق افتاده به خاطرم آمد، گفتم حزب منفجر شده ؟ چه اتفاقى افتاده است ؟
گفتند: نه ، براى بعضى از دوستان ناراحت شدم . گفتم آقاى بهشتى چه شده است ؟ و نگران شدم .
گفتند آقاى بهشتى هم مجروح شد. وقتى گفت مجروح شده بى اختيار گريه ام گرفت . و احمد آقا هم به ايشان كمك مى كرد.
پرسيدم جراحت آقاى بهشتى در چه حدى


kk35


است ؟ آقا مثل من يا بهتر يا بدتر از من است ؟ گفتند نه در همين حدودهاست .
از ايشان خواستم تمام امكانات پزشكى كشور را براى نجات آقاى بهشتى بسيج كنند و گفتم مبادا از ايشان مراقبت نشود. بعد از ايشان پرسيدم كجا هستند. گفتند فلان بيمارستان و بالاخره مرا نگران كردند و رفتند.
وقتى كه رفتند از يكى پرسيدم مساءله چگونه بود و جراحت آقاى بهشتى از كدام ناحيه است ؟ و احتمال دادم كه چيزى از من پنهان مى كنند كه يكى از بچه هاى دور و بر بنده وارد اطاق شد. يك چيزى از او پرسيدم كه حالا به خاطر ندارم چه بود. اما همين قدر يادم هست كه به اصطلاح يك دستى زدم ، او گفت بله همان اول تمام شد. و من فهميدم كه ايشان شهيد شدند. تا اين كه توضيحات و خصوصيات واقعه را بعدا فهميدم و آن روزى كه آقاى محمد رضا به عيادت من آمد، وقتى گفتند، محمد رضا بهشتى به عيادت من آمده ، من به علت اينكه به شدت منقلب شدم نمى توانستم حرف بزنم و خيلى حادثه برايم سخت و سنگين بود، حتى الان هم وقتى به خاطر مى آورم فكر مى كنم ضربه سختى خوردم .
(62)



kk36