امشب مى خواهم بروم مهمانى و ممكن است ديگر برنگردم
يكى از تاسف هاى من اين است كه آن خاطرات را در آن زمان ننوشتم ، جون اگر ريز جزئيات نوشته مى شد، امروز يك كتاب خيلى خواندنى و آموزنده و شيرينى در اختيار داشتيم كه البته وقت هم نبود، يعنى آن فرصتى كه انسان بنشيند و روزى يكى دو ساعت چيز بنويسد اصلا وجود نداشت . اما يك چيزهايى به خاطرم مانده است و يك چيزهاى مختصرى هم يادداشت كرده ام كه گاهى آن يادداشت ها را نگاه مى كنم .
در مورد آبادان همان طور كه مى دانيد محاصره ى آبادان تدريجا انجام گرفت يعنى از اولين ماههاى جنگ و شايد از اولين هفته هاى جنگ بود كه عراقى ها از محور طلايه و حسينيه وارد شدند، مرز را شكافتند و به طرف اهواز كه نسبت به آن نقطه از مرز طرف شرق محسوب مى شود آمدند و يكى از كارهايشان اين بود كه خودشان را به رودخانه ى كارون چسباندند كه در آن جا ما پادگان مهمى به نام پادگان حميد داشتيم ، اين پادگان را گرفتند و بعضى از تاسيسات آن را ويران كردند، بعضى را هم مورد استفاده قرار دادند و بعد جاده ى اهواز خرمشهر را گرفتند، ولى جاده ى اهواز آبادان كه طرف غرب رود يعنى طرف جنوب بود، باقى ماند اما چون آنها هدفشان اين بود كه آن جاده را نيز تصرف كنند، لذا خودشان را به رودخانه رساندند .
رودخانه ى كارون را وقتى در نقشه نگاه كنيد مشخص است كه در يك جاهايى به خرمشهر نزديك مى شود و يك جاهايى هم به جاده آبادان ؛ در آن موارد و جاهايى كه اينها رسيده بودند كنار رودخانه ، از جمله كارهاى برادران ما در آنجا اين بود كه مى رفتند به اينها ضربه مى زدند و من خاطره اى در اين رابطه دارم كه بد نيست بگويم گرچه شايد قبلا هم گفته باشم .
برادرى بود به نام حاج صادق عبدالله زاده كه بسيار مرد خوب و از كسبه بازار تهران بود. ايشان آمده بودند در ستادى كه ما آنجا بوديم (و مرحوم چمران هم بودند) كار مى كرد، با توجه به اين كه ايشان يك بازارى بود و مرد جوانى هم نبود، اما
لباس رزم به تن مى كرد. به ياد دارم آن شبهاى اول كه رفته بوديم استاندارى و من در اطاق داشتم نماز مى خواندم ايشان هم در همان اتاق داشت تلفنى به تهران صحبت مى كرد در حاليكه من نمى دانستم با چه كسى صحبت مى كند و خودش را هم نمى شناختم كيست اما چون لباس نظامى به تنش بود، خيال مى كردم بايد درجه دار يا افسر باشد ايشان داشت با خانواده اش تركى صحبت مى كرد و من بعد از نماز نشسته بودم داشتم حرف هاى او را مى شنيدم البته نمى دانم با برادرش بود يا با شريكش ، ولى معلوم بود كه آن طرف از نزديكان ايشان است . به هر حال او مى گفت امشب مى خواهم بروم مهمانى و ممكن است برنگردم بنابراين اگر برنگشتم ، به بچه هاى من برسيد. و لذا من خيلى منقلب شدم از اين كه يك چنين مردى عازم مرگ و شهادت است و اين طور صحبت مى كند. بعد وقتى پرسيدم اين مرد كيست ، گفتند حاج صادق عبدالله زاده از كسبه بازار است ، كه بعد هم شهيد شد. البته نه در آن شب بلكه بعد از دو سه ماه به فيض شهادت رسيد. (11)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)