26594540094155430265
rozانتخاب لباس روحانيت roz
26594540094155430265

حضرتعالى در نوجوانى ، چه حالات و روحياتى داشتند و در چه سنى به اين فكر افتاديد كه راه آينده خود را انتخاب كنيد و چه كسى به شما بيشترين كمك را در اين زمينه كرد؟
خيلى ممنون ، سؤ ال خوبى كرديد. البته من اگر بخواهم به نوجوانهاى عزيز، در اين مورد كه شما مطرح كرديد، سفارش بكنم ، سفارش من اين خواهد بود كه نوجوانها بايد به فكر حال باشند؛ براى اينكه به فكر حال باشند، وقت زياد است . در دوره جوانى - دوران سنين هجده ، بيست سالگى - راجع آن ، هر چه مى خواهند فكر آينده بكنند؛ چون در سنين نوجوانى - يعنى سنين سيزده ، چهارده و پانزده سالگى - اگر بخواهند درباره آينده فكر كنند، اين فكر، خيلى تعيين كننده نيست . چون به هر حال حتما يك طريق و مسيرى را- هر آينده ى داشته باشد- بايد بگذرانند؛ لذا بايد به فكر حال خودشان باشند.
البته اگر به فكر آينده هم باشند، ما كسى را ملامت نمى كنيم . به هر حال ، گاهى انسان به فكر آينده مى افتد؛ اما من از اينكه چه زمانى به فكر آينده افتادم ، هيچ يادم نيست . اين كه در آينده زندگى خودم ، بنا بود كه چه شغلى را انتخاب كنم ، از اول براى خود من و براى خانواده من معلوم بود؛ همه مى دانستند كه من بناست طلبه و روحانى شوم . اين چيزى بود كه پدرم مى خواست و مادرم به شدت دوست مى داشت ؛ خود من هم علاقه مند بودم ، يعنى هيچ بى علاقه ى به اين مساءله نبودم .
اما اين كه لباس ما را از اول ، اين لباس قرار دادند، به اين نيت نبود به خاطر اين بود كه پدرم با هر كارى كه رضاخان پهلوى كرده بود، مخالف بود- از جمله ، اتحاد شكل از لحاظ لباس - و دوست نمى داشت همان لباسى را كه رضاخان بزور مى گويد، بپوشيم . مى دانيد كه رضاخان ، لباس فعلى مردم را كه آن وقت لباس فرهنگى بود، و از اروپا آمده بود، بزور بر مردم تحميل كرد. ايرانيها لباس خاصى داشتند و همان لباس را مى پوشيدند. او اجبار كرد كه بايستى اين جور لباس بپوشيد، اين كلاه را سرتان بگذاريد.
پدرم اين را دوست نمى داشت ، از اين جهت بود كه لباس ما را همان لباس معمولى خودش كه لباس طلبگى بود، قرار داده بود؛ اما نيت طلبه شدن و روحانى شدن من در ذهنشان بود، هم پدرم مى خواست ، هم مادرم مى خواست ، خود من هم مى خواستم . من دوست مى داشتم و از كلاس پنجم دبستان ، عملا درس طلبگى را در داخل مدرسه شروع كردم .
معلمى داشتيم كه خودش طلبه بود و معلم كلاس پنجم ما هم بود- پنجم يا ششم ، به نظرم هر دو سال ، معلم ما بود- او به ما پيشنهاد كرد كه به ما درس جامع المقدمات بدهد. مى ديد كه من و يكى ، دو نفر از بچه ها علاقه منديم و استعدادمان هم خوب بود؛ فكر كرد كه به ما درس بدهد، ما هم قبول كرديم .
جامع المقدمات ، اولين كتابى است كه طلبه ها مى خواندند، الان هم هنوز معمول است ؛ خودش مجموعه يى از جزوات ، يعنى چند كتاب كوچك است . من چند تا از آن كتابهاى كوچك را در دبستان خواندم ؛ بعد هم كه بيرون آمدم ، به شدت و با جديت و علاقه دنبال كردم .
من بعد از دبستان ، دبيرستان نرفتم ؛ دوره ى دبيرستان را به طور داوطلبانه و به صورت شبانه ، خودم مى خواندم ؛ درس معمولى من درس طلبگى بود و بعد از دوره دبستان ، مدرسه طلبگى رفتم - يعنى از دوازده سالگى به بعد- بنابراين از همان وقتها ديگر من به فكر آينده - به اين معنا- بوديم ؛ يعنى معلوم بود كه ديگر بناست طلبه بشوم .

reza3

البته طلبگى و لباس طلبگى ، به هيچ وجه مانع از كارهاى كودكانه آن زمانه نبود؛ يعنى هم عمامه سرمان مى گذاشتيم ، هم وقتى مى خواستيم بازى كنيم ، عمامه را در خانه مى گذاشتيم ، به كوچه مى آمديم و با همان قبا بازى كرديم ، مى دويديم - كارهايى كه بچه ها مى كنند- وقتى مى خواستيم با پدرم به مسجد برويم ، باز عمامه را سرمان مى گذاشتيم و عبا را به دوش مى كرديم و با همان وضع كوچك و چهره كودكانه به مدرسه مى رفتيم و مى آمديم .(5)