26594540094155430265
rozدوران مدرسه و معلمين ماroz
26594540094155430265
اولين مركز درسى كه من رفتم ، مدرسه نبود، مكتب بود- در سنين قبل از مدرسه - شايد چهار سال ، يا پنج سالم بود كه من و برادر بزرگتر از من را- كه از من ، سه سال و نيم بزرگتر بودند- با هم در مكتب دخترانه گذاشتند؛ يعنى مكتبى كه معلمش زن بود، و بيشتر دختر بودند، چند نفر پسر هم بودند. البته من خيلى كوچك بودم .
تجربه يى كه از آن وقت مى توانم به ياد بياورم ، اين است كه بچه ها را در آن سنين چهار، پنج سالگى ، اصلا نبايد به مدرسه و مكتب و اينها گذاشت ؛ براى آن كه هيچ فايده اى ندارد. من به نظرم مى رسد كه از آن دوره مكتب قبل از مدرسه ، هيچ استفاده علمى و درسى نكردم . گذاشته بودند كه ما قرآن ياد بگيريم - طبعا- چون در مكتبها معمولا قرآن درس ‍ مى دادند. آن وقت در مدرسه ها قرآن معمول نبود، درس نمى دادند.
بد نيست كه بدانيد من متولد 1318 هستم . اين دورانى كه مى گويم ، سالهاى 1323، 1324 آن سالهاست - اوايل مكتب رفتن ما- بنابراين يك دوره آن است ؛ اولين روز مكتب اول را يادم نيست . پس از مدتى - يكى دو ماه - كه در آن مكتب بوديم ، ما را از آن مكتب برداشتند و در مكتبى گذاشتند كه مردانه بود؛ يعنى معلمش مرد مسنى بود. شايد شما در داستانهاى قديمى ، ملا مكتبى خوانده باشيد؛ درست همان ملا مكتبى تصوير شده در داستانها و در قصه هاى قديمى ما، پيش او درس مى خوانديم . من كوچك ترين فرد آن مكتب بودم - شايد آن وقت ، حدود پنج سالم بود- و چون هم خيلى كوچك بودم ، هم سيد و پسر عالم بودم ، اين آقاى ملا مكتبى ، صبحها من را در كنار دست خود مى نشاند و پول كمى ، مثلا اسكناس پنج قرآنى - آن وقتها اسكناس پنج ريالى بود، اسكناس يك تومانى و تومانى بود، شما نديده ايد- يا دو تومانى از جيب خود بيرون مى آورد، به من مى داد و مى گفت : تو اينها را به قرآن بمال تا بركت پيدا كند! بيچاره دلش را خوش مى كرد به اينكه به ترتيب - مثلا- پولش بركت پيدا كند؛ چون در آمدى نداشتند. روز اولى كه ما را به آن مدرسه بردند، من يادم است كه از نظر من روز بسيار تيره ، تاريك ، بد و ناخوشايند بود! پدرم ، من و برادر بزرگترم را وارد اتاق بزرگى كرد كه به نظر من - آن وقت - خيلى بود. البته شايد آن موقع به قدر نصف اين اتاق ، يا مقدارى بيشتر از نصف اين اتاق بود؛ اما به چشم كودكى آن روز من ، جاى خيلى بزرگى مى آمد. و چون پنجره هايش شيشه نداشت و از اين كاغذهاى مومى داشت ، تاريك و بد بود. مدتى هم آنجا بوديم .
ليكن روز اولى كه ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود؛ روز شلوغى بود. بچه ها بازى مى كردند، ما هم بازى مى كرديم . اتاق ما كلاس بسيار بزرگى بود- باز به چشم آن وقت كودكى من - و عده اى بچه هاى كلاس اول ، زياد بود. حالا كه فكر مى كنم ، شايد سى نفر، چهل نفر بچه هاى كلاس اول بوديم ؛ و روز پر شور و پر شوقى بود و خاطره بدى از آن روز ندارم .
البته
شم من ضعيف بود، هيچ كس هم نمى دانست ، خودم هم نمى دانستم ؛ فقط مى فهميدم چيزهايى را درست نمى بينم . بعدها چندين سال گذشت و من خودم فهميدم كه چشمهايم ضعيف است ؛ پدر و مادرم فهميدند و برايم عينك تهيه كردند. آن وقت ، وقتى كه من عينكى شدم ، گمان مى كنم كه حدود سيزده سالم بود؛ ليكن در آن دوره ى اول مدرسه و اينها اين نقص كار من بود. قيافه معلم را از دور نمى ديدم ، تخته ى سياه را كه در آن مى نوشتند، اصلا نمى ديدم ؛ و اين مشكلات زيادى را در كار تحصيل من به وجود مى آورد.
حال خوشبختانه در كودكى ، فورا شناسايى مى شوند و اگر چشمانشان ضعيف است ، برايشان عينك مى گيرند و رسيدگى مى كنند. آن وقت اصلا اين چيزها در مدرسه ى معمول نبود.
البته اين مدرسه ى ما يك مدرسه ى به اصطلاح غير دولتى بود، بعلاوه مدرسه دينى بود كه معلمين و مديرانش از افراد بسيار متدين انتخاب شده بودند، و با برنامه هاى اندكى دينى تر از معمول مدارس آن روز، اداره مى شد؛ چون آن مدرسه ها اصلا برنامه هاى دينى درستى نداشت و كسى توجهى و اعتنايى به آن نمى كرد.
در مورد معلمين اول ما، بله يادم است مدير دبستان ما آقاى تدين بود؛ تا چند سال پيش زنده بود. من در زمان رياست جمهوريم ارتباطات زيادى با او داشتم ، مشهد كه مى رفتم ، ديدن ما مى آمد، پير مرد شده بود و با هم تماس داشتيم . يك معلم ديگر داشتيم كه اسمش آقاى روحانى بود؛ الان يادم است ، نمى دانم كجاست . عده يى از معلمين را يادم است ؛ تا كلاس ششم - دوره دبستان - خيلى از معلمين را دور را دور مى شناختم . البته متاءسفانه الان هيچ كدام را نمى دانم كجا هستند. اصلا زنده اند، نيستند، و چه مى كنند؛ ليكن بعد از دوره ى مدرسه ام با بعضى از آنها ارتباط و آشنايى داشتم (3)


reza1