فصل بیست و دوم

مادر هر گاه دلش می گرفت به زیارت امامزاده ای در نزدیکی خانه مان می رفت زیرا پدر و مادرش هم همانجا در صحن امامزاده به خاک سرده شده بودند و همیشه وقتی برمی گشت صورتش متورم وچشمانش سرخ و به گود نشسته بود. ان روز هم برای عقده گشایی به زیارت رفته بود زیرا قرار بود من در طی هفته اینده به عقد کیانوش درایم وبرای همیشه ان خانه را با همه خاطراتش ترک گویم . پدر خیلی سرد و رسمی نه انگونه که با مردی متشخص حرف می زد با کیانوش سخن گفته و موافقتش را اعلام کرده بود . هر چند که فرهاد چند بار به طرفش حمله کرد و هر بار هم با دستان قدرتمند کیانوش سر جایش میخکوب شد و توسط پدر ملامت گردید . روزهای اخر همه مشغول پچ پچ بودند و من و باجی هم به جر و بحث مشغول بودیم اما هرگز نمی توانستیم به خاطر حضور بقیه خشممان را نشان دهیم تا ان که ان روز وقتی مادر برای زیارت خانه را ترک کرد مقابل هم ایستادیم .من از فرط خشم می لرزیدم فریاد زدم
- کی از تو دعوت کرده که دنبال من بیای ؟
خونسرد گفت
- هیچ کس اما من میام خانوم .
- نیازی به حضور تو نیست .
- چرا هست ! تا وقتی که من زنده ام شما به تنهایی جایی نمی روید که اون شارلاتان هست.
- تو حق نداری به همسر اینده من توهین کنی .
- مطمئن باشید که خانوم که هرگز در برابر ایشون از من بی احترامی نخواهید دید اما من می خواستم نظرم رو درباره ی اون به شما گفته باشم.
- نظر تو برای من اهمیتی نداره.
- شما به نظر هیچ کس اهمیت نمی دین و گرنه باهاش ازدواج نمی کردین.
- من تو رو با خودم نمی برم .
- من خودم میام سایه به سایه شما .
- پس باید مو به موی حرفهام رو اطاعت کنی .
- تا به حال هم همین کار رو می کردم کار من فقط اطاعت کردنه .
- و باید به اون احترام بذاری .
چون جوابی نشنیدم فریاد زدم
- شنیدی چی گفتم ؟
- بله خانوم !
اما بله خانوم او بیشتر به نه خانوم می ماند به نظر می امد او در قلبش هیچ ارزش و احترامی نسبت به کیانوش در قلبش حس نمی کرد .با خود گفتم واویلا حتما کیانوش هم دل خوشی از پیرزنها ندارد اونوقت چه باید کرد ؟ خدایا کاش او از امدن با من منصرف می شد . سعی کردم با ارامش متقاعدش کنم اشتباه می کند
- ببین یاجی جان من تو رو مثل مادرم می دونم تو به من شیر دادی منو بزرگ کردی من دلم نمی خواد تو رو با حرفهام برنجونم اگه با من بیای به دردسر میافتی عذاب می کشی اذیت میشی .
او در حالی که از رفتار من رنجیده بود با رنجشی اشکار گفت
- اگه شما می تونید تحمل کنید من هم می تونم .
- باجی من با تو فرق دارم من دارم می رم خونه شوهر اما تو ....اون ممکنه از تو خوشش نیاد .
- می دونم اما برای هرچیزی اماده ام خواهشمی کنم سعی نکنید منو پشیمان کنید.
سری از روی تسلیم تکان دادم و گفتم
- خیلی خب بیا پیرزن یکدنده .

******************

بالاخره روز موعود فرارسید ارایشگری به خانه اوردند و مرا اماده کردند ولی به خواست مادر لباس عروس نپوشیدم انگاه عاقدی برای خواندن خطبه عقد به منزلمان فراخوانده شد .مجلس سوت و کوری بود نه فرهاد امد نه خشایار پدر هم برای اعلامرضایتش امد نه عمه ای نه خاله ای و نه حتی مادر خشایار فقط من و مادر و فیروزه و باجی و البته همسر فرهاد مینا کیانوش پس از خطبه عقد گردنبند زیبا و سنگینی به گردنم انداخت واز شوق دامادی اش یک سکه نیم پهلوی هم به باجی داد اما باجی از پذیرفتنشسر باز زد و مودب گفت
- من یکخدمتکارم اقا هدیه ای به این سنگینی نمی پذیرم .
انقدر از دستشعصبانی شدم که دلم می خواست فریاد بزنم شرط می بندم اگر با هرکسی به جز کیانوش ازدواج می کردم از شوق گرفتن سکه پرواز می کرد .عجیب بود که حتی مادر و فیروزه هم برای تبریکمرا نبوسیدند و هدیه ای به من ندادند .فقط مینا خیلی ارام گفت
- فروغ جون امیدوارم به پای هم پیر بشین .
چطور انقدر دیر مینا را شناختم ؟ دختری به ان خوبی به ان مهربانی .به قول کیانوش حیف از ان زن برای برادرم فرهاد مثل مرغی زخمی در حیاط بزرگ خانه بال بال می زد و منتظر پایان مراسم بود و وقتی فهمید خطبه عقد تمام شد با صدایی فریاد گونه گفت
- مادر بگو زود کاسه کوزشون رو جمع کنن و برن.
کیانوش ارام زمزمه کرد
- پاشو خانوم تا با تی پا بیرونمون نکردند عجب وداع گرمی !
دلم شکسته بود دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم .چرا ؟ مگر خودم چنین نمی خواستم ؟ مگر خودم پافشاری نکردم ؟ دلم عجیب گرفته بود چه عروسی بودم من ! بدون جهیزیه و بدون هیچ چشم روشنی و پشتگرمی اما کیانوش گویی روی ابرها راه می رفت چون انچه را که می خواست به دست اوده بود .مادر حتی برای خداحافظی هم صورتش را جلو نیاورد تا او را ببوسم وفیروزه یک بند اشک میریخت و اهسته می گفت
- ای خاک برسرت خودتو بدبخت کردی .
ما ارام و بی صدا از خانه خارج و سوار ماشین شدیم من و کیانوشجلو و باجی عقب نشست و هیچ کس حتی به بدرقه ما نیامد .اسمان هم گرفته بود انگار دلش می خواست با گریه ای سنگین خودش را سبک کند .هر سه در ماشین ساکت بودیم و تنها صدای رعد و برق سکوت میانمان را می شکست . پائیز بود و پائیز ان سال را من هرگز فراموش نمی کنم .
ماشین دل جاده را با شتاب می شکافت و زیر باران به حرکتش ادامه می داد .کیانوشبا فندک ماشین سیگاری روشن کرد وبرای شکستن سکوت گفت
- عجب بارونی فکر کنم مجبور بشیم مراسم رو در ساختمان برگزار کنیم.
با تعجب پرسیدم
- مراسم رو ؟کدوم مراسم ؟
کیانوش زیر لب خندید و گفت
- خب معلومه ! مراسم ازدواجمون رو تو فکر کردی من تو رو مثل بیوه ها به خونه ام می برم ؟ امشب تا پاسی از شب توی خونه جشن می گیریم .
- اما ما که کسی رو نداریم !
- چرا نداریم ؟ من از همه دوستام برای امشب دعوت کردم .
- خب پس چرا زودتر نگفتی ؟
- حالا می گم مگه اشکالی داره ؟
- معلومه که اشکال داره من اصلا امادگی ندارم .
- مقصودت لباسه ؟فکر اونم کردم همین حالا که اینجا کنار من نشستی یکی از زبردست ترین ارایشگرهای ایران که در فرانسه دوره دیده و لباسی که کار یکی از ماهرترین خیاطان کشوره انتظار تو رو می کشه .
هیچ سورپریزی مثل اون نمی توانست خوشحالم کند .از فرط شادی به گردنش اویختم و در حال کشیدن گوشش گفتم
- تو بهترینی کیانوش .
هر دو به خنده مشغول بودیم که صدای سرفه مصلحتی باجی ما را به خودمان اورد پاک او را از یاد برده بودیم .
کیانوش چشمکی به من زد و گفت
- گردنم رو ول کن ممکنه تصادف کنم .
انقدر از شنیدن ان خبر توسط کیانوشخوشحال بودم که دلم نمی خواست به خاطر باجی زایلش کنم .حساب او را بعدا می رسیدم وقتی که شادی به پایان می رسید .ان زمان فقط می خواستم شاد باشم انقدر شاد که اندوه از دست دادن دیگران را از یاد ببرم و کیانوش هم همین را می خواست شادی مرا.

*****************

وقتی کار ارایشگر به اتمام رسید خودش به ستودنم پرداخت به طرف باجی برگشتم در چشمان او هم تحسین موج می زد اما انقدر مغرور بود که به زبان نمی اورد .او کمکم کرد تا لباسم را به تن کنم لباس فوق العاده ای بود که خیاطش دست کم بیشتر از سه ماه برای دوختنش وت صرف کرده بود و این نشان می داد کیانوش از قبل به فکر بوده .او جدا مرد فوق العاده ای بود به تنهایی از پس همه چیز بر می امد و من حس می کردم زندگی در کنار او سراسر هیجان است.
وقتی لباسم را به تن کردم او داخل اتاق امد در حالی که خودش هم بی نهایت شیک و خوش لباس به نظر می امد به طوری که او را در لباسهای فاخرش نشناختم .با دیدنش به طرفشبرگشتم نمی دانم چرا زیر نگاه های تحسین کننده اش خجالت کشیدم و سر به زیر انداختم واو حرکتی کرد و جلو امد درست در دو قدمی ام ایستاد و با دست چانه ام را بالا گرفت و گفت
- مثل ملکه صبا شدی .
با لبخند گفتم
- خودت رو در اینه دیدی ؟
او خندید و گفت
- فروغ فکر نمی کنی گردن و گوشهایت خیلی خالی اند ؟
- خب..... می تونم گردنبندی رو که برام از اروپا به عنوان سوغات اوردی بندازم.
- و ؟
- م......دیگه چیزی ندارم غیر از گردنبند بلندی که سر عقد دادی .
دست در جیب کتش کرد وجعبه ای بیرون اورد درش را مقابل من گشود و گفت
- امشب نمی خوام هیچ حسرتی به دلت بمونه تو باید همیشه از یاداوری امشب لذت ببری .
- کیانوش ؟
- بله اعتراضی داری ؟
دوباره بغض گلویم را فشرد و او با درک این موضوع پرسید
- از فرط شوقه یا ناراحتی ؟
ارایشگر با ملاطفت گفت
- خانوم لطفا احساستون رو کنترل کنید اشکهاتون ارایشتون رو بهم می ریزه .
کیانوشبا دستهای خودش جواهرات را به گردن و گوشم اویخت و حلق درشتی به دستم کرد سپس دستم را بوسید و گفت
- حدود نیم ساعت دیگه میام دنبالت که با هم به مهمانها بپیوندیم تا اون موقع خداحافظ.
- کیانوش ؟
جلوی در به طرفم برگشت
- بله ؟
با اشاره به باجی گفتم
- می تونی یک دست لباس برای باجی بیاری ؟
باجی بی اعتنا به کیانوش گفت
- من لاس لازم ندارم خانوم .
خشمگین از برخورد او گفتم
- محض رضای خدا بسه باجی با این لباس می خوای بیای بین مهمانها؟
- من در لباسام ایرادی نمی بینم اگر شما ناراحتید می تونم توی همین اتاق بمونم .
- خدای من !
کیانوش که شاهد گفتگوی ما بود با مهربانی جلو امد و به باجی گفت
- هیچ ایرادی نداره باجی خانوم به نظر من شما انقدر باوقارید که نیازی به عوض کردن لباس ندارید در هر حال فروتنید !
باجی از تعریف او یک متر گردنش را بالاتر گرفت و همچنان از حرف زدن با او خودداری کرد خشمگین گفتم
- کیانوش ؟ هیچ معلومه چی میگی ؟
- عزیزم اونو اذیت نکن اون با این لباس راحتتره منم ناراحتی اونو نمی خوام .تو هم بهتره که اینقدر سخت نگیری .
نمی توانستم بفهمم چرا کیانوش انقدر با احترام با باجی رفتار می کند اگر کسی نمی دانست فکر می کرد مادر زنش است .کیانوش قبل از بیرون رفتن به باجی گفت
- باجی خانوم حضور شما به عنوان کسی که همسر منو بزرگ کرده لازم و ضروریه من افتخار می کنم شمارو کنار فروغ ببینم .
باجی که گویی غرورش تامین شده بود دستپاچه به بازی با روسری اش پرداخت .وقتی کیانوش رفت به باجی گفتم
- تو باید لباست رو عوض کنی باجی !
او که صرفا قصد تنبیه من را داشت گفت
- مگه متوجه نشدید اقا چی گفتند ؟
از این که او را اقا صدا کرد شادمان شدم .ای کیانوش بدجنس ! راه به دست اوردن دل پیرزن ها را خوب می دانست .مدتی بعد وقتی بازو به بازوی کیانوشاز پله ها پائین امدو در حالی که سمت راستم باجی حرکت می کرد به پائین خیره شدم . وای خدای من ! خانه از کثرت جمعیت موج می زد نمی تونستم تصور کنم کیانوش تا ان حد محبوبیت داشته باشد .خانه هم شکوه خاصی پیدا کرده بود و با ورود ما باران گل و موزیک هم زمان اغاز شد و شرکت کنندگان برای تبریک و ادای احترام جلو امدند .چقدر کیانوش محبوب و خواستنی بود به وضوح حسرت و حسادت را در چشم زنان حاضر می دیدم حتی انانی که ازدواج کرده و در کنار همسرانشان ایستاده بودند .من و کیانوش با تک تک انها دست داده و خوشامد گفتیم انگاه به جایگاه خودمان رفتیم .میان غریو فریاد و شادی حاضرین کیانوشپرسید
- پس باجی کو ؟
با صدایی بلند که سعی میکردم فقط کیانوشبشنود گفتم
- محض رضای خدا انقدر لی لی به لالاش نذار من نمی فهمم چرا حضور او باید برای تو مهم باشه !
کیانوش با شیطنت اخمی کرد و گفت
- چه حرفها میزنی عزیزم ! اگر به او اهمیت ندی قلبش رو شکستی و این در حالیه که قلبهایی مثل مال او باارزشتر از اونه که شکسته بشه .
اخم کردم و گفتم
- چرا باید بهش اهمیت بدم ؟ به پیرزنی انچنان کله شق و جاهل و بی ادب .هیچ میدونی درباره ی تو چی می گفت ؟
- خیلی مایلم بدونم .
- خدای من تو به محض شنیدن اونو از خونه بیرون می کنی .
- تا همین حالا هم رفتارش با من سرد بوده البته به نوعی متوجه شدم که او ن از من خوشش نمی یاد اما خب خیلی درباره عقیده اش کنجکاوم . افرادی مثل اون از این لحاظ برای من قابل احترامند که صادقانه عقیده شان را ابراز می کنند .
- پناه بر خدا ! یعنی تو میدونی اون درباره ات چه احساسی داره اونوقت بازم بهش احترام میذاری و غرورش رو حفظ می کنی ؟
- خب البته کاملا نمی دونم اما تو برایم خواهی گفت .بگو ببینم او درباره ی من چه عقیده ای داره ؟
- خب من......نمی تونم بگم چون......
- نترس من از شنیدن حرفهایی که حقیقت داشته باشه نمی رنجم فقط به ان شرط که حقیقت داشته باشه نترس بگو .
دلم را به دریا زدم و گفتم
- اون می گه من سر به هوا و نادونم و اون به خاطر زندگی با شارلاتانی عین تو مثل سایه دنبالم باشه .
علی رغم عکس العملی که از جانب او انتظار داشتم با صدای بلند خندید و یکی دونفر را به خودمان متوجه کرد .
- هیس همه دارن نگاهمون می کنند .
- تو هرگز به عمق این مطلب وقتی از او شنیدی فکر کردی ؟
اخم کرده و گفتم
- چرا باید فکر کنم ؟ حرفهای خدمتکار پیری مثل او برام اهمیتی نداره .
- باجی زن باهوش و زیرکیه از اون زنهایی که من همیشه برایشان احترام قائلم .اون انقدر خوددار و مغروره که حتی نیم پهلوی مرا قبول نکرد من کمتر زنی رو دیدم که بتونه در برابر مادیات مقاومت کنه برای همین درست از امروز عصر مورد احترام من قرار گرفت .
- تو حرفهای عجیب و غریبی میزنی من که اصلا نمی فهمم چرا پیرزنی به خودخواهی و کلفت گویی او باید مورد علاقه تو باشه !
- می تونم امیدوار باشم حسودیت شده ؟
- شوخی های مضحک نکن کیانوش . من نمی تونم بفهمم چرا مردم اینقدر به کار من کار دارند مگه من به کارشون کار داشتم ؟ نمی تونی تصور کنی وقتی فامیلهام فهمیدند بناست با تو ازدواج کنم چه قیامتی شد هر کس یک اظهار نظ می کرد انگار عقیده همه مهم بود غیر از من .
- عزیزم قانون طبیعت هر چیز و هر کسی رو می تونه ببخشه غیر از کسانی که سرشون به کار خودشونه و به بقیه کاری ندارند .حالا تو چرا باید مثل اسپند روی اتش جلز و ولز کنی ؟ کمترین ضربه ای که می تونی به این افراد بزنی اینه که هر کاری دوست داری بکنی و در مقابلشون ضعف نشون ندی به هر حال زیاد فکرت رو برای امشب مشغول نکن . من همه این برنامه ریزی ها رو برای دیدن شادی تو صورت دادم .
خیلی سریع انچه را که باعث ناراحتی ام شده بود را به وادی فراموشی سپردم و با همه وجود تلاش کردم از مهمانی ان شب لذت ببرم .من و کیانوش به اصرار دوستانش برای با هم رقصیدن از جا برخاستیم و وسط سالن رفتیم .علی رغم تلاش کیانوش برای منحرف ساختن فکرم گاهی به یاد خانه و خانواده ام می افتادم و این از نظر کیانوش دور نبود .وقتی که مثل دو قطره در میان جمعیت گم شدیم ارام گفت
- فروغ موضوع چیه ؟
- مقصودت رو نمی فهمم !
او در حالی که با نگاهش تا اعماق فکر من رسوخ کرده بود با لبخندی خسته گفت
- مقصودم روشنه فروغ امشب می خوام ازت خواهشی بکنم .
- اون خواهش چیه ؟
- هرگز سعی نکن به من دروغ بگی من هر چیزی رو می تونم از طرفت قبول کنم غیر از دروغ .
از سخنش جا خوردم و نگاهم را از او گرفتم و به زمین دوختم . او با دست چانه ام را بالا گرفت و ادامه داد
- و همینطور افکارت رو از من پنهان نکن .
- تقاضای سختی داری .
- در مقایسه با استقلالی که برای هر کاری بهت می دم در خواست کوچیکیه.
از صراحتش خندیدم او هم خندید بعد گویی مطلبی به خاطرش امده باشد گفت
- یادت می یاد ؟ مهمانی ازدواج دوستت رو می گم اونجا بود که برای اولین بار با هم از نزدیک صحبت کردیم و تو بدون هیچ ترسی با من هم کلام شدی .
- از کجا فهمیدی نترسیدم ؟!
- خب....حدس می زنم در تمام طول اون مدت تو به خاطر عکست از من ترسیدی .
- اما من همیشه از تو می ترسیدم ان شب و همیشه !
زمزمه کرد
- حالا چی ؟
به چشمانم خیره شد و من از نگاهش فرار کردم و به همان ارامی پاسخ دادم
- چرا باید بترسم ؟
- می دونی هنوز باورم نمی شه با هم ازدواج کردیم ! من وتو با هم ؟ باورش مشکله .هیچ میدونی من مرد ازدواج نبودم ؟ خیال داشتم تا اخر عمر مجرد باقی بمام .
- پس چرا با من ازدواج کردی ؟
او لبخندی زد و گفت
- راستش نمی دونم خودمم هم نفهمیدم چطور به اسارتت درامدم .ملاحتهای تو عقل از سرم ربوده بود .
- پس تو وقتی تصمیم گرفتی که به فرمان احساست بودی !
- می خوای ازم اعتراف بگیری ؟
- نه فقط می خواستم خاطر نشون کنم برای پشیمانی دیر شده .
- مگه دیوونه شدم که دست از خانوم زیبایی بکشم که امشب و هر شب ماه مجلس ارای محافل دوستانه است ؟
چشمانش دوباره نوید شیطنت می داد دیگر چه می خواستم وقتی مردی انچنان بی باک ماجراجو و جسور و محکم در حصارم بود ؟
- فروغ چرا ما از سر شب از صحبت درباره ی خودمون طفره می ریم ؟
صدایم لرزید
- چه حرفی ؟
- این که تو امشب زیباتر شده ای .هیچ می دونی من هرگز تو رو مثل امشب ندیدم؟
- مگه امشب با همیشه چه فرقی دارم چرا پشت پرده حرف می زنی ؟
- فروغ من و تو فرصت های زیادی رو برای با هم بودن از دست دادیم اما بهت قول میدم در زندگی با خودم خوشبختت کنم می خوام یک قصر ارزو برات بسازم که در ان هر ارزویی بکنی بهش دست پیدا کنی ما با همخوشبختیم .می دونی ؟ما برای هم ساخته شدیم چون درست مثل هم کله شق و ماجراجوئیم .یک روزی اگه تو بخوای به همه ثابت می کنم زوجی مثل ما وجود نداره .
چه احساسی بود تقلا برای فرار از محاصره حرفهایش حرفهایی که به سختی می شد شنید و چیزی نگفت.
- باید سالهای بی کسی مون رو با هم اغاز کنیم به کسی هم نیازی نداریم چون یکدیگر رو داریم.


سرگشته شو اما سرگردان مشو !
به شانه هایم تکیه کن
و گوش بسپار به صدائی
که بی وقفه در عطش خواستن
می سوزد و خاکستر می شود!
حرفی به من بزن ! زمزمه کن !
بگذار ان زمان که خورشید
اولین تشعشع خود را بر زمین می پاشد
هنوز شنونده زمزمه تو باشم !
تو اگر عاشق باشی
به وقت سرگردانی
فقط نشانه مقصد گمشده را
از قلبت طلب میکنی
و فقط قلب
می داند در جهان عشق
سرگردانی و شکست وجود ندارد
و
اتش کوچکی از عشق
که بر دل عاشق می افتد
با تماشای روی محبوب
به بادی می ماند
که بر خرمنی عظیم شعله می افکند !
و تمامی ان را می سوزاند و خاکستر می کند.
اما ای خدای یکتا !
وقتی جسم عاشقم سوخت
خاکسترش را پیشکش محبوب کن
تا شاید گرمای ان
مانع یخ زدن قلب ماتم زده اش باشد !

(از اشعار نویسنده )
****************

وقتی همه ی دعوت شدگان با تبریک مجدد ما را ترک کردند و باغی انچنان بزرگ بی سرو ته و عجیب از کثرت جمعیت خالی شد به دستور کیانوش باربد چراغهای جلوی ساختمان و شاهراهی که به در باغ منتهی می شد روشن نمود و باغ بار دیگر مثل روز روشن شد حتی باجی هم علی رغم خویشتن داری اش مبهوت جلال و شکوه باغ شده بود . باران هنوز می بارید و صدای برخورد ان با برگهای خزان زده که یکی یکی بر زمین می افتاد اهنگی دل انگیز بود که مایل نبودم صدای ان را با شناخته ترین کنسرت ها عوض کنم .وقتی باغ یکباره با چراغ های الوان روشن شد من در طبقه بالا پشت پنجره بودم و باجی این یار قدیمی در چند قدمی ام ایستاده بود و منتظر بود در عوض کردن لباسم کمکم کند . ایا من باید به تنهایی بانوی خانه ای به ان بزرگی می شدم ؟ وهم اور بود من مثل قطره ای در دریای ژرف بودم !
باجی به من در عوض کردن لباسم کمک کرد وانگاه از سر حوصله یکی یکی سنجاقها را از میان موهایم بیرون کشید و صورتم را با لوسیون از ارایش پاک کرد و سپس به شانه کردن موهایم پرداخت .صدای کیانوش نمی امد و از خودش هم خبری نبود شاید منتظر بود باجی مرا ترک کند ! وقتی صدای گامهای شمرده و محکمش را شنیدم قلبم فرو ریخت ایا او هم به اندازه من مضطرب بود یا چون همیشه ارام و خونسرد بود ؟ وقتی در باز شد من او را در پناه نور کمرنگ اباژور در اینه دیدم ارام و ساکت بود .باجی با دیدن او بی هیچ سخنی اتاق را ترک کرد و در پشت سرش بست .او اهسته و شمرده گام برداشت و به طرف پنجره رفت و زمزمه کرد
- ناراحت نمیشی اگر پنجره را برای چند دقیقه باز بگذارم ؟
و چون پاسخ منفی مرا شنید ان را باز کرد و روی صندلی مقابل نجره نشست و سیگاری روشن کرد و به کشیدنش مشغول شد و من فرصت کردم زیر چشمی او را بنگرم .ارام گفت
- به باربد گفتم همه چراغهای باغ را روشن کنه .
بی انکه دلیلش را بدانم پرسیدم
- چرا ؟
متعجب گفت
- خب معلومه ! امشب شب زفاف ماست و می خوام خونه برات چراغون باشه .
بغض گلویم را فشرد با دست صورتم را پوشاندم .
کیانوش با مهربانی گفت
- فروغ ؟ تو که بچه نیستی می دونم شرایط ازدواجمون با همه خیلی فرق داشت اما تو باید صبور باشی .
چرا گریه می کردم ؟مگر خودم انطور نخواسته بودم ؟اما اشکم بی وقفه می امد.کیانوش سیگارش را در جاسیگاری خاموش کرد سپسپنجره را بست مقابل پاهایم نشست و بلاش کرد دستم را از جلوی صورتم بردارد.
- فروغ ؟تو چت شده ؟
صدایش امیخته ای از طنز و ملاطفت بود چقدر مثل بچه ها بهانه می گرفتم . با دستمال بینی ام را گرفت و بوسه ای پر محبت بر دستانم نهاد .نمی دانم چرا از همه چیز خشمگین و عصبانی بودم میان گریه گفتم
- تنهام بذار کیانوش لطفا تنهام بذار.
انگار کمی جا خورد صورتشسخت شد و دندانهایش را به هم فشرد سپس از جا برخاست و قصد رفتن نمود از او انتظار برخورد دیگری داشتم دلم می خواست صبوری می کرد اما به نظر سخت رنجیده بود .به نرمی از اتاق خارج شد و در را بست .چقدر تنهایی وحشتناک بود چقدر سکوت وحشتناک بود چقدر اندیسیدن به وقایع دردناک و وحشتناک بود و چقدر فکر از دست دادن انان که دوستشان می داشتی وحشتناک بود .سردم بود روی رختخواب دراز کشیدم و لحاف را روی خودم انداختم گرمای مطبوع رختخواب رخوتی به تنم بخشید و ارام ارام چشمانم سنگین شد.


******************
تلاش می کردم حرف بزنم اما حتی قدرت نفس کشیدن هم نداشتم حس می کردم وقت مرگم فرا رسیده تقلا می کردم اما تلاشم بی ثمر بود .میان مرگ و زندگی دست و پا می زدم و از خدا لااقل یکی از ان دو را می خواستم که ناگهان فریادی از گلویم رها شد و نفسم ازاد گردید چقدر نفس کشیدن خوب است چقدر درک حس زنده بودن لذتبخش است .ارام دیده گشودم و در سایه نور قرمز رنگ اتاق هیکل او را دیدم با چشمانی نگران و صورتی پریده رنگ ! تلاش کردم چیزی بگویم اما نتوانستم صدایم در گلو خفه شده بود چقدر گلویم درد می کرد با دستان ناتوانم به ماساژ گلویم پرداختم کیانوش که مقصودم را فهمیده بود به مهربانی زمزمه کرد
- از بس فریاد کشیدی گلویت درد می کنه بلند شو کمی از این اب گرم بنوش حالت رو بهتر می کنه .
رب دوشامبر یقه بازی به تن داشت وعضلات برجسته شانه هایش کاملا پیدا بود چقدر برنزه بود درست مثل سرخ پوستها . وقتی سرم را بلند تا کمی اب بنوشم ارام به شانه اش تکیه کردم و چه تکیه گاه خوب و محکمی بود .اهسته کنارم نشست و زمزمه کرد
- حالت چطوره ؟
با صدایی ضعیف و ناتوان پاسخ دادم
- تو از کجا فهمیدی ؟
زیر لب خندید وگفت
- صدات همه خونه رو برداشته بود .
بعد به شوخی که رگه هایی از رنجش در ان حس می شد ادامه داد
- خودت نخواستی کنارت باشم میگن زنهایی که اسباب رنجش شوهرشون میشن شبها کابوس می بینند.
لبخند زدم و گفتم
- چطوره بگی زنهایی که اتاقشون رو از شوهرشون جدا می کنند مغضوب خدا میشن.
بعد با به یاد اوردن خوابم گفتم
- کابوس وحشتناکی بود .
- چه کابوسی ؟چه خوابی دیدی ؟
- آه کیانوش داشتم می مردم مرگ رو پیش چشمام دیدم .
- بس کن تو فقط با اضطراب خوابیدی لحاف به این سنگینی رو هم که روی خودت انداختی خب معلومه که احساس خفگی می کنی.
بعد با خنده ریزی در حالی که موهای خیس از عرقم را از روی پیشانی ام کنار می زد گفت
- حتی باجی رو هم بیدار کرده بودی اون به من در حالی که فوق العاده سر سنگین بود گفت خانوم هر وقت فریاد می زنه پرخوری کرده !
- باجی اینو گفت ؟
- نه فقط این بلکه چیز بامزه ی دیگه ای هم گفت که من مقصودش رو نفهمیدم یه چیزی مثل بختک! اون میگفت بختک سراغت اومده .
- پیرزن خرافاتی .
- اون چیه که باجی درباره اش حرف می زنه ؟
- یک نوع جنه .
- جن ؟!
- خدای من نخند کیانوش ! باجی خیلی به این چیزها اعتقاد داره .
کیانوش در حال خندیدن گفت
- نه نه به حرف اون نمی خندم به این می خندم که خدا رحم کنه به جنی که جرات کنه بیاد سراغ تو .تو داماد رو از خودت فراری دادی وای به احوال اون.
با اهنگی ساده گفتم
- کیانوش به خاطر حرفهایی که سر شب بهت زدم معذرت می خوام.
او بی انکه پاسخی به من بدهد بوسه ای روی موهایم گذاشت و زمزمه کرد
- عزیز کوچولوی من !
- هنوز داره بارون می یاد ؟
- اره .
- داری به چی فکر می کنی ؟وقتی سکوتت طولانی میشه نگران کننده ست !
کیانوش چانه ام را بالا گرفت و با لبخند گفت
- به این که چقدر خوبه تو بعضی اوقات بترسی .
اری هنوز باران می بارید اما من انگار همه دنیا را با وسعتش فقط در چشمان درشت کیانوش می دیدم.............