فصل بیست و یکم

لجاجت ریشه دار من همچنان ادامه داشت از وقتی مدارس تعطیل شده بود پاک از غذا و خوراک افتاده بودم و این از دید بقیه دور نبود .حالا خبر خاطرخواهی من و کیانوش به گوش همه فامیل رسیده بود و همه از ان به عنوان ماجرایی رسوایی امیز یاد می کردند .پدر که مثل شیری زخمی بود و هر بار با شنیدن گوشه کنایه های مردم به طرف من حمله می اورد و هر بار توسط بقیه به نحوی مهار می شد .وقتی عقل خانواده از حل این ماجرا عاجز ماند بزرگترهای فامیل پا پیش گذاشتند .ان اشب عمه سارا و عمو مسعود و خاله فخری در منزلمان حضور داشتند و من بع اتفاق مینا و فیروزه در اتاقم نشسته بودم .مادرم گفت
- دیگه داره از دست میره عمه خانوم عین پدرش لجبازه نمی دونم چه کنم.
پدر غرید
- چرا نمی گی به خودت برده .
- من که شما هر چی گفتی گفتم چشم.
- تو تربیتش کردی تقصیر خودته.
- شما هم کم لی لی به لالاش نمی گذاشتید.
پدر فریاد زد
- من نمی دونم این دختره دلش رو به چی این پسره خوش کرده خواهر .نه قیافه ادم حسابی داره نه خوشنامه و نه ابرو داره. یک وقت هست که ادم چشمشکسی رو می گیره وقتی می ره تحقیقات پی به هویتش می بره پشیمان میشه اما این دختره ابله با این که می دونه این پسر کیه و چیه باز پافشاری می کنه. به جهنم انقدر بی اب و غذایی بکشه که بمیره .مرده این دختر بیشتر می ارزه تا زنده اش .
وقتی خوب فکر می کردم با خودم می گفتم راستی ها ! من با این که می دونم درباره ی اون چی میگن بازهم پافشاری می کنم .عمه سارا اهسته وشمرده از سر سالها تجربه در امر هم فکری با فامیل گفت
- این حرفها رو نزن داداش خوبیت نداره تو هم پری جون یک کم خودت رو کنترل کن .از قدیم گفتن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد.
- پس ما کشکیم دیگه هان ؟ مگه نمی خواد داماد ما بشه ؟ ما به چه اعتباری تو مردم بگردونیمش مردم چی میگن ؟ نمیگن افاده ها طبق طبق ....؟نمی گن از خواجه کشمیر رو رد کرد تا کارمند ساده دولت نمیگن منتظر بود به این مردتیکه شوهر کنه .نمیگن لیاقتش همین بود ؟
- اینقدر مردم مردم نکن داداش مردم همیشه یک حرفی برای گفتن دارن .
خاله فخری معترض گفت
- چی چی رو ولش کن عمه خانوم مگه ادمیزاد توی مردم زندگی نمی کنه ؟ مگه ما کبکیم ؟
عمه سارا که دلش خوشی از خاله فخری نداشت گفت
- شما خاله خانوم به خودتون زیاد فشار نیارین برای فشار خونتون خوب نیست .هیچ وقت کسی درباره ی دوماد شما سوالی از محضرتون پرسیده ؟
خاله فخری خشمگین گفت
- منظورتون چیه ؟
- منظورم روشنه اگه ما خودمون اجازه ندیم درباره ی داماد شما سوال و کنجکاوی کنیم مردم غلط می کنند درباره ی برادرزاده من کنجکاوی کنند.
در دلم هزار بار به عمه افرین گفتم .خاله که حسابی تحقیر شده بود رنجیده گفت
- حالا کنایه می زنید خانوم ؟بفرما خواهر ! اینقدر اصرار کردی بیام اینم نتیجه اش تقصیر منه که دلم برای خواهرزاده ام سوخت اصلا یکی نیست به من بگه اخه زن حسابی به تو چه ربطی داره ؟ خر خاک می خوره دل خودش درد می گیره . با اجازه اتون بنده رفع زحمت می کنم تا عمع خانوم اینجا هستند نیازی به ما نیست خداحافظ خواهر .
مادر تا ته حیاط دنبال خاله دوید اما او که سخت رنجیده بود بی اعتنا به مادر از خانه خارج شد و در را به کوبید .
فیروزه غرید
- ببین چه الم شنگه ای به پا کردی دختر ؟ یک طایفه رو به هم ریختی .
مینا با ملاحظه گفت
- فروغ جون بیا و از خر شیطون پیاده شو.
- مینا جون من سوار نبودم که پیاده بشم ! بالاخره نظر من هم باید مهم باشه .
فیروزه با غیظ گفت
- ای مرده شور خودت و نظرت رو یکجا با هم ببرند .اگه من فقط یک بار این مردتیکه رو می دیدم.
- چکار می کردی ؟
- هر چی لایقشبود بهش می گفتم بهشمی گفتم بره دنبال هم شان خودش.
برای کوبیدنش گفتم
- همون طور که خشایار گفت
- اون چکار باید بکنه ؟ یک بار حرف زد سکه یک پول شد .
- برای این که به نفع کیانوش حرف زد !
- نخیر برای این که این وسط گیر کرده بود اون کار عاقلانه ای می کنه والا من هم که دارم حرف میزنم پشیمانم از تو هیچی بعید نیست که همه کاسه کوزه ها رو سر من بشکنی .
- پس اگه جای تو باشم منتظر می مانم تا ببینم اخر و عاقبت این کار چی میشه .
- وای که چقدر تو پررویی فروغ !
از بیرون هنوز صدای بحث و گفتگو می امد پدر از رفتار خاله سارا که با چنان جسارتی به خاله فخری توپیده بود انتقاد می کرد و عمه سارا مصرانه سعی در توجیه کردنش داشت و به راستی عجب قیامتی بر پا شده بود .عمو مسعود با لحنی بی طرف گفت
- داداش ما داریم سر چی بحث می کنیم اصلا چرا همدیگرو می رنجونیم ؟مگه ما دور هم جمع شدیم مشاجره کنیم ؟ صحبت صحبت نادونی دو تا جونه حکایت هم حکایت پنه و اتیشه ...
عمه سارا که حوصله حاشیه رفتن نداشت عجولانه پرسید
- مقصود شما چیه داداش شما عقیده خاصی دارید ؟
عمو مسعود که اشکارا از دادن پیشنهاد حاشیه می رفت با سرعت گفت
- من ؟ نه نه می دونید که من کوچکتر از شمام و تا شما هستید خواهر من بیجا می کنم اظهار عقیده کنم .
عمه با ملاطفت گفت
- دور از جون داداش اما من فکر می کم این معمای سختی نیست که نشه حلشکرد .دختره هوایی شده ؟ خب بذارید بشه .اون فکر کرده طرف چه تحفه ایه ولش کنید بره.
پدر از کوره در رفت و گفت
- یعنی چی خواهر؟ همچین خونسرد حرف می زنید انگار از چیز بی اهمیتی یاد می کنید بذاریم ره ؟کجا بره ؟
عمه با ارامش ادامه داد
- بره خونه مردک رضایت بده باهاش عروسی کنه .مگه خاطرخواه اون نشده ؟
پدر فریاد زد
- به گور اقاش خندیده همه این بشین پاشوها برای پیدا کردن راه حله بذاریم حرفشرو پیش ببره ؟اونوقت اون چی فکر می کنه ؟ نمی گه عجب بابای وارفته ای دارم که از پسم برنامد ؟ فکر کنم همون راه حل خودم بهتر بود.
عمه محکم گفت
- کدوم راه حل ؟ راه کتک زدن ؟ تو تا کی می خوای کتکش بزنی ؟
- تا وقتی که بمیره .
- که چی بشه ؟ با مردن اون چی عاید تو میشه قهرمان میشی ؟ اگه اون طوریش بشه به تو جایزه می دن ؟ همین مردمی که ازشون حرف میزنی رسوای خاصو عامت می کند سرزنشو ملامتت می کنند سکه یک پولت می کنند.
- پسمیگی چکار کنم ؟بذارم با ابروم بازی کنه ؟
عمه در حالی که تن صدایش را پایین می اورد تا مانشنویم گفت
- اگه شوهرش ندی ممکنه بیشتر به ابروت لطمه بخوره .دختره بزرگه یه وقت رسوایی به بار می یاره .
قند در دلم اب کردند پس انها یک خرده حسابی از من می بردند .عمه در ادامه گفت
- سنگین و رنگین دستش رو بذار توی دست پسرک.
- به همین راحتی ؟
- نه اول باهاش طی کن اون باید قید همه مارو بزنه درست مثل پسره .
پدر که از فرط خشم قادر به تلفظ صحیح کلمات نبود فریاد زد
- اخه من دختر به چه چیز این مردتیکه بدم ؟نه کس و کاری داره نه سابقه خوبی .خدا رحت کنه باباشو یک کم زود از دنیا رفت وگرنه گره کار ما به دست اون باز می شد.
- مثلا چکار می کرد ؟ توی سرش می زد توی سر مرد سی و چند ساله ؟ اون بچه نیست داداش همونطور که فروغ بچه نیست .
- من نمی دونم این دختره بی عقل واسه چی انقدر اصرار داره زنش بشه .خواهر به خاطرش سه روز و سه شبه لب به اب و غذا نزده فکرشو بکن . همش می ترسم کنه بلایی سرش اورده که اینقدر....
- هیچ بعید نیست داداش دیگه چه بدتر اگه اینطور باشه . باید هر چه زودتر این دوتا رو به هم حلال کنی اگر هم نگران مردمی رک و پوست کنده بگو دیدم با مخالفتم باعث ابروریزی می شم این بود که قبول کردم.
مادر محکم روی صورتش کوبید و گفت
- وای ! مایه رسوایی .
پدر غرید
- اخه ادم زورش میاد از این که این همه کس و کار داره ولی یک نفر وسط نیامده ما انوقت بهش دختر می دیم .ای تف به روی این دختر که مضحکه خاص و عاممان کرده من نمی دونم چرا این یک جو شعور نداره ؟مثلا دلمون رو خوش کرده بودیم فرستادیمش درس خونده همون فرهاد راست می گفت دختر رو باید زود شوهر داد .ما مثلا امدیم به قول جدیدی ها روشنفکر رفتار کنیم اما مگه اون لیاقت داشت ؟باید مثل برج زهرمار باشم .
- احتیاجی به این کارها نیست داداش همین که طردش کنید از همه چیز بهتره اون باید تنبیه بشه . ما در فامیلمون دختری به خونسردی اون نداشتیم و اون باید اینو بفهمه و درکش کنه .اون باید بفهمه برای یک لحظه نباید یک عمر رو فدا کرد و به خاطر یک اشتباه باید چیزهای عزیزی رو از دست بده .
سکوت عجیبی بر جمع حاکم شد فیروزه ومینا هم ساکت بودند و در سکوت به من می نگریستند در نگاهشان ترحم و اضطراب موج می زد و خدا را شکر می کردند که به جای ن نیستند . من داشتم به پیشواز سالهای بی کسی ام می رفتم اما چرا انچنان راحت و خشنود بودم ؟ در همین حین باجی با سینی چای وارد اتاق شد لبانش از فرط اندوه اویزان شده بود و ناراحتی هم در چهره اش موج می زد .به خصوصکه لحنش خطاب به من بی نهایت سرد و اندوهگین بود
- بفرمایید خانوم چاییتون سرد شد .
- باجی ؟
- بله خانوم ؟
- ناراحتی ؟
- کی ناراحت نیست ؟مگخ نظر کسی برای شما مهمه ؟
پیرزن گنده گو ! حالا خوبه یک کلفت بیشتر نیست .هر چند او برای من مهم بود و نظرش برایم باارزش به حساب می امد . فیروزه و مینا بی هیچ حرفی به اتفاق باجی ترکم کردند و مرا با اندیشه هایم تنها گذاشتند .


*****************

هنوز از خانه بیرون نرفته مطرود شده بودم حتی باجی هم که همیشه یاور و پشتیبانم بود با من سر و سنگین بود هیچ کس نمی خندید و لحن هر کس با دیگری تند و خصمانه بود مادر که طی ان چند سال از گل بالاتر به باجی نگفته بود دائم به پای باجی می پیچید و شگفتا که باجی هم اعتراضی نمی کرد و فقط اطاعت می نمود و من به شدت از رویارویی با فرهاد می گریختم چرا که قسم خورده بود به محضدیدنم خون به پا کند.
ان روزها روزهایی بود که برای رفتن از خانه لحظه شماری می کردم فقط نمی دانستم چگونه به کیانوش خبر دهم چرا که او برای انجام معاملاتش به قبرس رفته بود .ایا باید به خانه اش تلفن می کردم و پیغام می گذاشتم ؟ تصمیم گرفتم صبر کنم تا او از سفر بازگردد به این امید که تا ان زمان تکلیفمان روشن شود .ظاهرا که با ازدواج ما موافقت شده بود اما حال و هوا حال و هوای عروسی وخواهرم فیروزه نبود .همه به گونه ای رفتار می کردند که گویا عزیزشان مرده یا قرار است بمیرد .مادر که هر چند ساعت یکبار مثل دیوانگان فریاد می زد
- خودمون کردیم که لعنت بر خودمون ! منوچهر خان گفت که نباید که دختر بیرون از خونه کار کنه اما به خرج من نرفت .هی گفتم من جنس خودمو بیشتر می شناسم نمی دونستم که این جیگر سوخته داره تیشه به ریشه ما می زنه . وای که چه رسوایی به پا شد کاشمار زائیده بودم و اینو نمی زائیدم .
چقدر سنگدل شده بودم انگار هیچیک از ان ناله ها و گریه به دلم اثر نمی کرد انگار اصلا کر بودم .فیروزه هم کمتر به خانه مان می امد و اگر هم می امد حتی سراغی از من نمی گرفت .خانواده ما دیگر چون گذشته گرم وصکیمی نبود و هیچ کس جرات حرف زدن با پدر را نداشت .چقدر دلم لک زده بود برای این که با کسی درد دل کنم با کسی مثل باجی که همیشه حرفهایم را می فهمید و وانمود می کرد می فهمد اما او هم روی خوشی برای حرف زدن با من نشان نمی داد . چه شده بود ؟ مگر من گناه کبیره کرده بودم ؟ هر چند که عمل من به مراتب بدتر از ان بود.
دو هفته از ان ماجرا گذشت تا این که یکی از اخرین روزهای شهریور ماه مادر با صدایی که مخصوصا تا ان حد بلندش کرده بود تا من بشنوم خطاب به باجی گفت
- باجی برو بهش بگو اقا جونش می خواد باهاش حرف بزنه.
قلبم فرو ریخت اقا جون چه کاری می توانست با من داشته باشد ؟ وقتی باجی برای دادن پیغام مادرم واد اتاقم شد من ایستاده بودم و رنگ به رو نداشتم . نفس عمیقی کشیدم و دنبال باجی راه افتادم .پدر در سالن بزرگ پذیرایی روی صندلی گهواره ای اش نشسته بود و برای اولین بار در طول ان سالها بی اعتنا به ناراحتی مادر پاهایش را روی میز انداخته و چشمانشرا بسته بود .به نظرم امد رنگ صورتش به بنفش گرائیده و به سختی نفس می کشد .مادر با نگاهی غضب الود سراپای مرا در نوردید و سپس به پدر نگریست .می دانستم خواب نیست چرا که هیچ گاه نشسته خوابش نمی برد .مدتی مقابلش ساکت و خاموشایستادم و سر به زیر افکندم تا این که باجی گفت
- اقا فروغ خانوم امدن .
پدر دیده از هم گشود و به من خیره شد انگار بار اولی بود که مرا می دید انچنان متعجب خشمگین و سرد .با صدایی که خودم هم به زور می شنیدمش گفتم
- سلام .
- بگیر بشین .
او از روی صندلی اش برخاست و قلب من فرو ریخت فکر می کنم پدر هم متوجه ترسم شد چون از من فاصله گرفت و به طرف پنجره رفت انگاه من صدای خسته و سالخورده اش را شنیدم رنجیده و اشفته ! انگار در خواب حرف می زد
- دیگه از به حال خود گذاشتنت خسته شدم دختر به نظرم می یاد عقلت رو از دست دادی و دیوانه شدی اما خب دیوانگی هم عالمی داره .دیگه میل ندارم دلایلت رو برای انتخاب ائن بشنوم یعنی برام فرقی نمی کنه اونقدر اون کوچک و بی اهمیته که لایقش نمی بینم حتی بهش فکر کنم و تو هم که بناست باهاش ازدواج کنی در نظرم همینطوری .
پدر به سختی از به زبان اوردن اسم کیانوش پرهیز می کرد.
- تو هنوز می خوای با اون ازدواج کنی ؟
ارام و سر به زیر گفتم
- بله اقا جون.
فریاد زد
- به من نگو اقا جون .
پس چه باید می گفتم ؟ او را به چه نامی باید صدا می زدم ؟
اما طولی نکشید که جواب سوالم را گرفتم.
- از این به بعد من اقا جون تو نیستم یعنی اصلا دختری به اسم فروغ ندارم فکر می کنم مردی .
از قاطعیتش هنگام ادای این سخنان پشتم لرزید و خون در عروقم منجمد شد گویی مادر هم با هر انچه او می گفت موافق بود چون حتی نیم نگاهی به ما نیانداخت البته انتظار چنین اینده ای را داشتم اما حتی تصور هم نمی کردم پدر به زبان بیاورد.
- تو طی چند روز اینده از این خونه میری برای همیشه ! مردی یا موندی همان جا هستی مرده و زنده تو دیگه برای ما فرقی نداره . من همیشه فکر می کردم تو عقل داری اما متاسفم که اون همه بهت امیدوار بودم تو لیاقتش رو نداشتی .
- اقا ؟
همه نگاهها به طرف در چرخید باجی بود که پدرم را صدا می زد . او دیگر چه می گفت ؟ با شهامت چند قدم جلوتر امد پدر از روزی که میانجی شده بود محلش نمی ذاشت .او درست روبه روی پدر ایستاد و محکم گفت
- اجازه بدین منم برم .
از حیرت او دهانم باز ماند مادر که تاب دوری از او را نداشت با عجله گفت
- کجا میری باجی ؟
باجی به نرمی گفت
- با فروغ خانوم برم .
- چی ؟
حالا پدر هم حیرت کرده بود !
- نمی تونم خانوم کوچیک رو با اون شارلاتان تنها بذارم .
چطور جرات می کرد به شوهر اینده من توهین کند ؟ من که از او برای امدن دعوت نکرده بودم .از فرط خشم خون صورتم دویده بود و تنها توانستم بگویم
- نیازی نیست باجی .
او با گستاخی که در طول ان همه سال سابقه نداشت محکم و بی پروا در حضور پدر و مادرم گفت
- چرا هست خانوم اگر منو از در بیرون کنید از دیوار می یام . من باید با شما باشم لااقل تا وقتی با اون مردتیکه هستید.
مردتیکه ؟ به شوهر اینده من می گفت مردتیکه ؟ به صورت پدر و مادر نگریستم هیچیک از انها در برابر توهین هایش نسبت به من حرکتی نکردند و عکسالعملی هم نشان ندادند . ایا دختری که مقابل عقاید و بقیه می ایستاد باید حتی مورد شماتت خدمتکارش واقع می شد ؟ مادر که گویی به خاطر تصمیم باجی سخت اندوهگین بود با مهربانی پرسید
- چرا باجی مگه چی شده ؟ می خوای منو تنها بذاری ؟
- باید برم خانوم جون نمی تونم دختر شما رو تنها بذارم .اون خیلی جوونه نادون خوب رو از بد تشخیص نمی ده نمی تونم با اون نهاش بذارم .
مادر به پدر نگریست .او هنوز ساکت و خاموش بود .اشکدر چشمان مادر حلقه زد . مگر باجی قرار بود کجا برود ؟ نزد من می امد ! قسم می خورم که مادر به خاطر از دست دادن باجی بیشتر از من ناراحت بود او سی و پنج سال خدمت صادقانه باجی را به خودش نمی توانست نادیده بگیرد اما من هم او را نمی خواستم .ان پیرزن کلفت گو را که گاهی موقعیت خودش را از خاطر می برد .اصلا حوصله اشرا نداشتم چطور می توانستم با پیرزنی به خانه کیانوش بروم که چشم دیدنش را نداشت ؟ در عین حال او را خوب می شناختم و می دانستم وقتی تصمیمی بگیرد هیچکسجلو دارش نیست واو به راستی پیرزن کله شق و یکدنده ای بود .پدر که حال مادر را می فهمید با اهنگی مهربان گفت
- خودت می خوای بری یا کسی ازت خواسته ؟
باجی با احتراح پاسخ داد
- نه اقا خودم می خوام برم من اونو بزرگ کردم پس به گردنش حق دارم.
پدر با لبخندی سپاسگذار به خاطر ان همه محبت صادقانه و بی ریا گفت
- بسیار خب ما جلوتو نمی گیریم تو حق داری خودت انتخاب کنی .جوانی ات را در این خانه پیر کردی فقط یادت باشه که ما همیشه مشتاق دیدنت هستیم.
اشک از دیدگان باجی جاری شد و من نمی دانستم جلسه اتمام حجت با من بود یا وداع با باجی ؟!