فصل بیستم
کیانوش پس از مدت زمان کوتاهی جلویویلایش در کرج نگه داشت و انقدر طول نکشید که در با همان شیوه باز شد و ما وارد ویلا شدیم . باربد که جلوی ساختمان انتظارمان را می کشید و به محض توقف ماشین جلو امد و با خوشرویی گفت
- خانوم اقا خوش امدید.
کیانوش در حال کمک به من برای پیاده شدن از ماشین گفت
- باربد خیلی سریع با دکتر افروز تماس می گیری و ازش می خوای بیاد اینجا خیلی فوری .
- اقا کسالت دارند ؟
- من نه اما خانوم چرا .
باربد قصد رفتن نمود که کیانوش دوباره صدایش کرد
- باربد یکی از اتاقهای مهمانها را اماده کن تا خانوم بیان اونجا استراحت کنند.
- به روی چشم اوامر دیگه ای ندارید ؟
- چرا یک قهوه گرم هم اماده کن تا بخورند .
درد عضلاتم بیشتر شده بود به طوری که با هر تکان لب به دندان می گرفتم کیانوش که دستش را به کمرم تکیه داه بود گفت
- انقدر خودخوری نکن اگه درد داری بگو.
- نه زیاد درد ندارم .
- ای کله شق لجباز.
- دکتر برای چی باید بیاد ؟
- برای این که مطمئنم فقط دستت اسیب ندیده و دکتر باید تو رو ببینه .عمل اونا جدا وحشیانه بوده باید از خودشون شرم کنند کسی جلوی پدرت رو نگرفت ؟
- چرا مادر و دایه ام خیلی تلاش کردند اما فایده نداشت به نظرم اون بیشتر از حرفهای خشایار ناراحت بود .می دونی ؟ من فکر می کنم خشایار با بقیه خانواده تو فرق داره چرا تلاش نمی کنی دلش رو به دست بیاری ؟
کیانوش با خشم زمزمه کرد
- اونا همه سر و ته یک کرباسند اون بدون اذن اردشیر اب نمی خوره . تا قبل از مرگ پدر اختیارش دست اون بود اما حالا....
احتمالا از خشایار چیزی دیده یا شنیده بود .کیانوش مرا به سوی اتاقی که باربد اماده کرده بود هدایت کرد و بعد کمکم کرد تا روی تخت دراز بکشم و بعد با ملاطفت گفت
- می دوتم شب سختی رو پشت سر گذاشتی پس تا امدن دکتر کمی استراحت کن .اون یکی از دوستان منه که پزشک بسیار حاذقیه حالا ارم بخواب تا خوابت ببره من اینجا هستم.
کانوش دست مرا به دست گرفت و کنارم نشست و به نظرم فقط او فهمید که پس از ان درگیری سخت احتاج به تغذیه عاطفی دارم و من که شب گذشته خوب نخوابیده بودم خیلی زود متاثر از محبت او به خواب رفتم درست نمی دانم که چه مدت خواب بودم که کسی ارام صدایم زد
- فروغ فروغ.
دیده از هم گشودم و کیانوش را دیدم در حالی که خم شده بود و مرا صدا می زد
- فروغ دکتر اومده تو رو ببینه .
او کنار رفت و جایش را به دکتر داد . من تازه به یاد اوردم کجا هستم .دکتر مچ دست مرا گرفت و به شمارش ضربان نبضم پرداخت انگاه به کیانوش گفت بیرون از اتاق منتظر باشد سپس فشار خونم را کنترل کرد و از من خواست جهت معاینه و وارسی زخمها دکمه های پیراهنم را باز کنم ابتدا خجالت کشیدم اما بعد پس از در نظر گرفتن سن و سال دکتر سالخورده و حرفهای او دستورش را اجرا کردم.
- دخترم من پزشکم و تو نباید با پزشک رو درواسی کنی من باید زخمهای تو رو ببینم در غیر این صورت چطوری می تونم برات دارو تجویز کنم.
او با دیدن زخمهای ونقاط کبود بدنم متاثر شد و پس از توصیه های لازم از من خداحافظی کرد .می دانستم کیانوش پشت در منتظر است و چون خیلی دوست داشتم نظر دکتر را درباره ی حال خودم بشنوم به در نزدیکشدم و گوش سپردم.
کیانوش پرسید
- حالش چطوره دکتر ؟
دکتر که لحن کاملا متاثری داشت گفت
- حال عمومیش خوبه فقط کمی فشارش پایینه که به نظرم با ناهار مقوی روبراه می شه . نقاط کوفته بدنش رو هم دیدم وحشتناکه اقای اعتمادی با اون چکار کردند؟ از بلندی پرتش کردند ؟ از لحاظ قانونی عمل خشونت بار اونا یک نوع جرمه .
- وضع جسمی اشخیلی بده ؟
- شاید درست نباشه بگم اما دقیقا مثل اینه که شکنجه اش کرده باشند از سرشانه ها تا قوزک پا هاش کبود و خون مرده است . به نظر من بهترین چیز ممکن برای او استراحت کافیه یک پماد هم نوشتم می تونید تهیه اش کنید و روی نقاط ضرب دیده بمالید.
- برای دردش چی می تونید مسکنی بهش تزریق کنید ؟
- بله ایرادی نداره .
با عجله سر جایم برگشتم و دکتر برای امپول زدن نزدم امد .وقتی که دکتر برای بار دوم از اتاق خارج شد کیانوش ذاخل امد و مقابلم نشست و من درباره ی ساعت از او پرسیدم وقتی فهمیدم ساعت چند است از تعجب دهانم باز ماند.
- یعنی من حدود دو ساعت خواب بودم.
- بله فروغ.
- دیگه باید برگردم اونا دلواپس و مشکوک می شن.
- نمی خواد برای رفتن عجله کنی به باربد دستور تهیه ناهار دادم و فکر می کنم حالا باید میز اماده باشه .
- اما من نمی تونم ناهار بمونم.
- چرا می تونی باید فکرامون رو روی هم بریزیم و یک راه حل مناسب پیدا کنیم اگه قرار باشه با هم ازدواجکنیم باید یک فکر اساسی بکنیم تا دیگه چنین اتفاقی نیافته وببینم ؟ تو که بعد از این پیشامد جا نزدی ؟
- حرفهای مضحک نزن ! کسی در فامیلتون نیست که تو بتونی روی کمک او حساب کنی ؟
- که مثلا پادرمیانی کنه؟
- یک همچین چیزی .
- می دونی که من مطرودم.
- اما اخه پدر و برادر من به حرفهای تو گوش نمی کنند اونا حتی به تو مجال دادن پیشنهاد نمی دن.
کیانوش از جا برخاست ونزدم امد و پس از بوسیدن دستم به مهربانی گفت
- حالا بهش فکر نکن یعنی با شکم گرسنه نمی شه فکر کرد .بهتره ناهار بخوریم بعد درباره اش صحبت کنیم .اونا از این که ناهار به خونه نری شک نمی کنند ؟
- ممکنه شک کنند اما حتی حدس هم نمی زنند من خانه تو باشم می تونم تلفن کنم و ناراحتی ام را بهانه کنم و بگم ناهار خونه یکی از دوستام هستم.
- بسیار خب تا تو تلفن کنی من هم سری به باربد می زنم .


*************

مادر اصلا از این که گفتم ناهار به خانه نمی ایم متعجب نشد و برعکس انگار منتظر نین عکس العملی از جانب من بود .او حتی اشاره ای به حالم نکرد و گفت
- غروب قبل از امدن پدر خانه باشم.
به راستی چه سرنوشتی در انتظار ما بود ؟ ایا ما به وصال یکدیگر می رسیم ؟ در اندیشه فرو رفته بودم که صدای کیانوش مرا به خود اورد
- ناهار حاضره می خوای برای پائین امدن کمکت کنم ؟
- نه متشکرم بعد از مسکنی که دکتر بهم تزریق کرد بهترم.
- خوشحالم .
برای لحظاتی نگاهمان به هم گره خورد به نظر در رفتارش با من صادق بود صادق و صمیمی .او در لباسهای منظم و مرتبش کاملا برازنده بود انگار تا ساعتی دیگر به مهمانی مجللی خواهد رفت .برای لحظاتی از گام برداشتن کنار او انچنان جذاب غیر قابل شناخت مرموز و مغرور دستخوش غرور شدم به گمانم ما زوج خوشبختی می شدیم. او صندلی مقابل خودش را برایم عقب کشید و باربد به سلف غذا پرداخت .برای شکستن سکوتمان کیانوش پیش قدم شد
- سوپهای باربد حرف نداره.
باربد با تواضع بی انکه از تعریف ولینعمتش دچار هیجان شود گفت
- شما همیشه به من محبت دارید اقا .
- فروغ باربد دوره کامل غذاهای فرنگی رو دیده همین طور در زمینه غذاهای ایرانی هم استاده .فکر کنم بعدا لازم باشه زیر نظرش دوره ببینی.
باربد که علی رغم ارامشش یکه خورد و چند لحظه طول کشید تا به خودشمسلط شود به نظرم کیانوش با این حرف باربد را اماده ورود همسر اینده اش کند. پس از صرف غذا باربد به سفارش کیانوش چای اورد و انگاه ما را تنها گذاشت. کیانوشسیگاری روشن کرد و به عقب تکیه داد و پاهای بلندش را روی هم انداخت و از میان دود سیگار به من خیره شد .چهره اش مثل بازجویی جدی بود .
- تو نظر خاصی برای راحتتر شدن کار نداری ؟
با لبخند گفتم
- چرا !
جلوتر امد و به سرعت پرسید
- چی ؟ خب نظرت چیه ؟
- اینه که همدیگرو فراموش کنیم.
- عجب راه ساده ای !
انگاه دوباره به عقب تکیه داد و جدی شد و چشم در چشم من گفت
- تو شاید بتونی اما من نه خیال دارم تا اخرین نفس تلاش کنم پس بهتره بگی برای رهایی از این وضعیت باید از دست من خاص بشی .من عادت ندارم قبل از بدست اوردن چیزی که می خوام عقب بکشم معمولا به هر چی خواستم رسیدم.
دوباره شیطنتش گل کرده بود انگار چشمانش از فرط زیرکی برق می زد. این نگاهی بود که من از ان می ترسیدم گویی در فکر طرح نقشه ای تازه ای بود .
- می تونیم یک کار دیگه ای هم بکنیم ؟
- مثلا چه کاری ؟
- این که تو دیگه از این خونه بیرون نری .
- چی ؟
حتما داشت شوخی می کرد و گرنه انقدر خونسرد نبود.
- تو چی داری میگی ؟شوخیت گرفته ؟
- برعکس خیلی هم جدی ام مگه تو راه بهتری به نظرت می رسه .
- خدای من تو دیوونه ای می خوای خودت و منو به کشتن بدی ؟اگه تو از جونت سیر شدی من نشدم خداحافظ.
از جا برخاستم و راه افتادم دنبالم امد و پرسید
- کجا میری ؟
- میرم هر قبرستونی غیر از اینجا هنوز جای کتکهایی که خوردم خوب نشده همه استخوانهای بدنم ذوق ذوق می کنه انوقت تو دوباره داری زمینه اون کابوس رو فراهم می کنی ؟
- فروغ ؟ مگه تو بچه ای ؟ سنت هم که قانونیه از چی می ترسی ؟
- از ابرم بلاخره برای این که با تو ازدواج کنم نیاز به رضایت پدرم دارم.
- اخه اون که رضایت نمی ده .
- این مشکل منه مگه نه ؟
کیانوش شانه های مرا به دست گرفت و چشم در چشمم دوخت و با مهربانی گفت
- فروغ من نگران توام .
- نه نباش خودم یه راه حلی پیدا می کنم فقط باید فکرم رو به کار بیاندازم.
چقدر قشنگ بود وقتی که تا به این حد به هم نزدیکبودیم چقدر بوی خوب سیگارش که همیشه از نوع بهترین نوعش بود ارامم می کرد.ای کاش زمان می ایستاد و ما به همان حال باقی می ماندیم .نمی دانم چرا انقدر دل نازک و رنجور شده بودم و با کوچکترین چیزی بغض گلویم را می ازرد .شاید خسته شده بودم یا شاید هم بچه !
- خب خب..... عزیز من هر کاری دوست داره می کنه گریه نکن .
صدای بم مردانه اش که امیخته ای از محبت و پشتگرمی بود گریه ام را شدت بخشید.
- به هر حال باید صبور باشیم هردویمان.
بعد از اون هم باید صبور باشیم برای پشت سر گذاشتن سالهای بی کسی مان !
- کیانوش منو به خونه برسون.
کیانوش مرا تا تا در خانه رساند بی انکه هراسی از با هم دیده شدنمان به دلش راه دهد .هنگام خداحافظی گفتم
- منتظر تماسم باش.
- فروغ ؟
- چیه ؟
دستم را محکم به دست گرفت و نگران گفت
- مراقب خودت باش .
خورشید با عجله می رفت پشت کوههای خاکستری مغرب ارام بگیرد تا دوباره پس از سپری شدن ظلمت روز دیگری را اغاز کند.

********************
چند روز پس از ماجرای ان شب خشایار دنبال فیروزه و بچه هایش امد و با صلح و شادی سر زندگی شان برگشتند اما روابط خانواده همچنان با من سرد بود که البته من هم میلی به برداشتن قدم مثبت نداشتم .هر دو طرف سخت از یکدیگر رنجیده بودیم و تنها راه ارتباطیمان باجی بود باجی پیغام می اورد و پیغام می برد.پیرزن بیچاره هرگز لب به اعتراض نمی گشود و دستورات را اطاعت می کرد .من صبح از خانه بیرون می رفتم و ظهر به خانه بازمی گشتم و از انجا مستقیم به اتاقم پناه می بردم .زندگی در خانه براستی برایم یکنواخت وکسل کننده شده بود به خصوصکه پدر و مادر هم از ان شب وحشتناک به بعد کمتر با هم حرف می زدند.فضای سوت و کور خانه غیرقابل تحمل شده بود و من به خاطر پافشاری در تصمیمم مطرود منفور و مغضوب بودم خیلی ها تلاش کردند متقاعدم کنند اشتباه می کنم مینا فیروزه باجی و حتی مادر اما یچ یک نتوانستند.
کم کم میل به غذا هم در من تحلیل رفت نه ان که عمدا غذا نخوردم بلکه بی اشتها بودم .ان روزها روزهای اخر خرداد ماه بود اکثرا ظروف غذایم را بر می گردانم و لب به ان نمی زدم .چشمانم دیگر فروغ و روشنایی گذشته را نداشت و چهره ام خسته بود و این مساله را هر کسی در نگاه اول می فهمید از ان گذشته کیانوش برای چند معامله به قبرس رفته بود و بیخبری از او هم ازارم می داد.
یکی از روزهایی که از مدرسه به قصد رفتن به خانه خارج شدم اتفاق غیر منتظره ای افتاد .مادر کیانوش سر راهم سبز شد و مرا حیرتزده کرد از دیدن او به قدری متعجب شدم که زبانم بند امده بود .او هنوز جامه مشکی به تن داشت ولی چون گذشته خون گرم و دوست داشتنی بود.
- فروغ خانم ؟
- بله.....بله .
- منو به جا اوردید ؟
- بله حال شما چطوره خانم اعتمادی ؟از دیدنتون غافلگیر شدم ایا این طرفها کاری داشتید ؟
- بله می خواستم شما رو ببینم .
بند دلم پاره شد یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟ایا پدرم وقتی از من ناامید شده بود به او پناه برده بود ؟ خدایا به خیر کن.
- من در خدمتم.
- مزاحمتون نباشم ؟
- خواهش می کنم تشریف می بردید منزل ما یا امر می فرمودید خدمتتون می رسیدم.
- نه نه می خواستم به تنهایی شما رو ببینم.
- اما در خیابون..........
- من ماشین دربست گرفتم می تونیم بریم به یک پارک و اونجا حرف بزنیم.
- هر طور شما مایل باشید.
هر دو سوار ماشین شدیم و پس از طی کردن مسافتی به رستورانی جنب پارک رفتیم .او همچنان ساکت بود و من زیر چشمی او را می پاییدم .از من پرسید چی میل دارم و چون پاسخ خاصی از من نشنید به میل خودش تقاضای دو پرس جوجه کباب داد.وقتی شروع به حرف زدن کرد صدایش گرم ومهربان و خواستنی بود
- از خیلی پیشتر می خواستم اونی که قلب و روح پسر منو دزدیده از نزدیک ببینم.
ایا کیانوش به او گفته بود ؟باور کردنی نبود.
- فروغ جان من سالهاست خانواده ات رو می شناسم و به طوری که می دونی خواهرت عروس منه . خب شاید دور از ادب باشه درباره ی چیزهایی باهات حرف بزنم که هیچ ارتباطی به تو و فکر قشنگت ندارند اما نمی ونم چرا دوست دارم بگم ؟
با لبخند گفتم
- هر جور راحتید عمل کنید خانوم.
شادی و شور در چهره اش هویدا شد سپسدست مرا فشرد و ملتمسانه گفت
- از دیدار ما کسی نباید باخبر بشه حتی کیانوش.
چهره ام حالت تعجب به خود گرفت مقصودش چه بود ؟
اگر او از طرف پدر یا کیانوش نیامده بود پس از طرف کی امده بود ؟
- قول میدی عزیزم ؟
دستان مرطوب و سردش را فشردم و با مهربانی گفتم
- بله قول می دم .
نفس عمیقی کشید و با صدایی بغض الود گفت
- می دونی دخترم ؟ اگه اردشیر یا خشایار فقط حدس بزنند من الان اینجام تا درباره ی کیانوش حرف بزنم خون به پا می شه میدونی که.
با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم او در ادامه گفت
- تو.....به اون علاقمندی ؟
سر به زیر افکندم و خون به صورتم دوید با مهربانی چانه ام را بالا گرفت و گفت
- من برای شنیدن همین پاسخ اینجام.
ارام گفتم
- شما مخالفتی دارید ؟
- در اصل باید بی تفاوت باشم اما نیستم.
- پس چرا طردش کردید ؟
- دخترم ایا تو با علم به شایعات مربوط به او بهش علاقه داری ؟
- شما برای دفاع از او اینجایید یا محکوم کردنشکدامیک ؟
- من یک مادر م چطور می تونم فرزندم رو محکوم کنم؟
- اما کردید تمام این سالها .قصد من دفاع از او نیست و من فقط دارم حقایق رو بازگو می کنم .انوقت شما و برادرانش چطور تونستید قید او را بزنید ؟
- دخترم منو سرزنش نکن به یاد اوردن گذشته تلخی که کیانوش پشت سر گذاشته برام رنج اور من همیشه نگران اونم اون بی پروا و جسور و یکدنده است اما خدا مرا ببخشد که از همه بچه هام بیشتر دوستش دارم و مجبورم به خاطر مصالح خانواده چنین کنم.
- اخه برای چی ؟
- همه اینا مربوط میشه به زمانی که تو شاید چند سال بیشتر نداشتی .
متعجب پرسیدم
- پس اون چیزایی که درباره اش میگن واقعیت داره ؟
- من هم نمی تونم باور کنم اما به هر حال اتفاقی ست که افتاده اون هیچ وقت درباره ی ان توضیحی نداد درباره ی برهم زدن نامزدی اش با اون دختر و وقتی هم درش بیرونش کرد اعتراضی نکرد .تو که بهش ایمان داری نه ؟
چند لحظه تامل کردم داشتم فکر می کردم که ایا واقعا به او ایمان دارم ؟مکث نسبتا طولانی من مادر کیانوش را نگران کرد اما چشمش به دهان من بود انگار همه وجودش به پاسخ من بستگی داشت.
- من.... راستش نمی دونم چی باید بگم ایا شما فکر می کنید من کار درستی می کنم ؟
- من به هر چیزی که مورد علاقه کیانوش باشه احترام می ذارم .
- شما از کجا باخبر شدید ؟
- از طریق خشایار نمی دونی چقدر خوشحال شدم از این که یک نفر بین این همه ادم درباره ی کیانوش جور دیگه ای فکر می کنه .تو جدا در این کار مصری عزیزم ؟
- بله .
اشک در دیدگانش حلق زد و با شادی گفت
- امیدوارم خوشبخت بشین .
بغض گلوی مرا هم فشرد دلم نامد شادی اش را زایل کنم و بگویم هنوز قسمت اعظم مشکل به قوت خود باقیست.