فصل بیست ششم-6
بیست و دوم شهریور بود و روز ثبت نام برای ترم آخر،برای اینکه کارمان سریعتر انجام شود تصمیم گرفتیم ساعت هفت و نیم از خانه خارج شویم،داشتم آماده می شدم که اردلان گفت:
- به این زودی می ری؟
- آره زودتر برم بهتره،ساعت نه شلوغ می شه اون موقع باید کلی معطل بشیم،صبحانه ات رو وری میز چیدم.
- من بدون تو صبحانه نمی خورم.
- یعنی چی؟من امروز کار دارم دلیل نمی شه تو صبحانه نخوری در ضمن من کلی وقت صرف کردم حتما بخور.
- صبحانه بدون تو مزه نداره.
- اردلان این قدر لوس نشو پس قبلا که من نبودم تو صبحانه نمی خوردی؟
- چرا ولی اون موقع مزه صبحانه خوردن با تو زیر دندونم نرفته بود.
- حالا یه امروز نمی شه خودت تنهایی صبحانه بخوری یا مجبورم بمونم؟
- جون من می مونی؟
- مگه چاره دیگه ای هم دارم؟
اردلان خندید و گفت:
- تو چقدر خانمی،یعنی بهتر از تو توی دنیا وجود نداره.
- زود بیا.
آمد و گفت:
- خب برات چای بریزم؟
- یه کمرنگ.
اردلان دو لیوان چای ریخت و آمد.لقمه ای برای خودم گرفتم و می خواستم بخورم که اردلان گفت:
- دیگه چرا تو زحمت کشیدی برام لقمه درست کردی؟
لقمه را به طرفش گرفتم و گفتم:
- چه خبر شده؟امروز لوس تر شدی عزیزم.
- خبر اینکه تو امروز می خوای بری دانشگاه و برای من وقت نداری،سایه چی می شد این درس تو تموم می شد .
با اینکه گیج شده بودم دنبالش را نگرفتم وقتی که صبحانه اش تمام شد گفتم:
- خب اگه امر دیگه ای ندارید من برم.
- خواهش می کنم ،عرضی ندارم.
- خداحافظ.
و به طرف در رفتم که صدایم کرد.برگشتم وگفتم:
- بله؟
نگاهم کرد و حرفی نزد.گفتم:
- اردلان،عزیزم دیر شد.
- مگه برای ثبت نام پول نمی خوای؟
- نه بابا چک داده.
- مگه من مردم که بابات خرج تحصیل تو رو بده؟من که برای پولش نگفتم.
- می دونم.ولی پدر هفته پیش به من گفت هزینه ثبت نام رو خودش می پردازه.
- نه خیر.
بعد دو برابر پولی را که می خواستم داخل کیفم گذاشت و گفت:
- تلفن می کنم و از پدرت تشکر می کنم و میگم خودم خرج تحصیل عروسکمو می پردازم.
و لبخندی زد و گفت:
- به سلامت.
کار ثبت ناممان تا ساعت یک بعد از ظهر به طول انجامید خسته و مانده به خانه برگشتیم.
سولماز گفت:
- سایه،بیا بریم خونه ما.
- باشه.
سولماز داشت در را باز می کرد که تفن زنگ زد .سریع به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت و بعد از چند لحظه گفت:
- سایه بیا اردلانه.
گوشی را گرفتم و گفتم:
- الو سلام.
- سلام،حالت خوبه؟
- مرسی، تو چطوری؟
- پس برای چی هر چی زنگ می زنم گوشی رو برنمی داری؟
- آخ من اصلا فراموش کردم موبایلمو با خودم ببرم.
- نگران شدم،فکرکردم توی راه پنچر کردی یا بنزین تموم کردی.
- نه کارمون طول کشید الان رسیدیم.
- خب عزیزم کاری نداری؟
- نه مرسی،مواظب خودت باش.
- باشه عزیزم ،خداحافظ.
گوشی را قطع کردم و به کمک سولماز که داشت پیتزا درست می کرد رفتم خلاصه بعد از چهل و پنج دقیقه ای غذا آماده شد.غذایمان را خورده بودیم که زنگ زدند.
سولماز با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- یعنی کیه؟
- شاید اردوان باشه.
- فکر نمی کنم .
آیفون را برداشت و گفت:
- بله.
و بعد از چند دقیقه گفت:
- وای خوش اومدید.
و در را باز کرد و گفت:
- سایه ،پروانه اس.
پروانه که آمد همدیگر را در آغوش کشیدیم و سلام و احوالپرسی کردیم.
بعد از چند لحظه گفت:
- اومدیم باهم یه جایی بریم،ولی قول بدید نخندید.
من و سولماز با هم گفتیم:
- باشه بگید.
- یه شرط دیگه ام دارم،به پسرا چیزی نگید.
دوباره قول دادیم و منتظر شدیم که پروانه حرف بزند.
- اومدم با هم بریم پیست اسکیت پارک...
من و سولماز با این که قول داده بودیم نخندیم خندیدیم.پروانه که خودش هم می خندید گفت:
- تا پسرا بودن به هوای اونا می رفتم و خودم بازی می کردم ،ولی حالا بیست سالی هست دیگه نرفتم.حالا نمی دونم چطوری یاد جوونی به سرم افتاد .گفتم،بیام سراغ شما و با هم بریم.
من و سولماز کفشهای اسکیتمان را برداشتیم و همراه پروانه رفتیم.داخل محوطه اسکیت من و سولماز در طرفین پروانه دستهایمان را به هم داده بودیم و می چرخیدیم ،ولی بعد از چند لحظه فهمیدیدم پروانه حسابی وارد است و رهایش کردیم.آنقدر خوب بازی کرد که من وسولماز تعجب کرده بودیم.بعد از نیم ساعتی که از پیست بیرون آمدیم .پروانه گفت:
- بیاید بریم یه چیزی بخوریم.
همین طور که بستنی می خوردیم قدم می زدیم و با هم صحبت می کردیم.
- راستی شما از پسرا راضی هستید؟
من و سولماز سرمان را تکان دادیم و با هم گفتیم:
- بله،خیالتون راحت باشه.
- خدا رو شکر.
بعد از چند دقیقه ای گفت:
- بهتره دیگه بریم.به پسرها چیزی نگید ها و گرنه فکر میکنن من عقلم رو از دست دادم.
من و سولماز به او اطمینان خاطر دادیم که هیچ کس از این قضیه بویی نمی برد.پروانه ما را به خانه رساند و رفت.
به خانه که رفتیم اول لباسهایم را عوض کردم.بعد به آشپزخانه رفتم که برای شام فکر کنم و بالاخره تصمیم گرفتم برای شام جوجه درست کنم.
نزدیکیهای هفت و نیم بود که کارم تمام شد به سراغ برگه برنامه کلاسهایم رفتم که اردلان آمد،جلو رفتم و گفتم:
- سلام.
- سلام عروسکم خوبی؟
- مرسی،تو خوبی؟
- الان که تو رو دیدم خوب خوب شدم.
بعد گفت:
- سایه،نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده .
نگاهش کردم و حرفی نزدم.گفت:
- دوباره تو این طوری منو نگاه کردی.
و رفت.
اردلان که آمد برایش چای ریختم با دیدنم پرسید:
- خب چه خبر،عصر کجا بودید؟
- پروانه اومد با هم رفتیم پارک یه گشتی زدیم.
- خوب مادر شوهر و عروس با هم خوش می گذرونید،کار ثبت نام تموم شد؟
- آره ولی حسابی خسته شدیم.
بعد از چند لحظه گفتم:
- اردلان غذا آماده اس.
- به به غذا هم درست کردی،زرنگ شدی کوچولو.
- مگه قبلا نبودم؟
لپم را کشید و گفت:
- چرا،حالا پاشو می خوام هر چه زودتر دست پختت را بخورم.
برخاستم و به آشپزخانه رفتم.اردلان از پشت سر کش موهایم را کشید.
- اردلان بده ،حوصله ندارم موهام دورم بریزه.
- نه من دوست دارم موهات باز باشه.
می دانستم حرف حرف خودش است بنابراین اصراری نکردم.
بعد از شام اردلان دیوان حافظ را آورد .برایم شعر می خواند و موهایم را نوازش می کرد بعد از اینکه چند غزل خواند دیوان را بست و به من خیره شد.
- میوه می خوری؟
- اگه تو بخوری آره.
برخاستم،به آشپزخانه رفتم و میوه آوردم،اردلان یک دانه موز برداشت و حلقه حلقه کرد و هر حلقه را خودش در دهانم گذاشت،با این که از این کار خوشم نمی آمد و به یاد آدمهای مریض می افتادم حرفی نزدم چرا که اولا از این کار خوشش می آمد و ثانیا به حرفم گوش نمی داد .اردلان پسر خوب و با محبت و از همه مهمتر عاشق من بود و کاملا وفادار.ولی یک مقدار سرکش و لجباز بود و حرفها و نظراتش را با قربان صدقه و نازکشی تحمیل می کرد.البته این اخلاق او فقط برای من بود چون عقیده داشت من فقط مال او هستم و بس و برای دیگران اهمیت زیادی قائل نبود که بخواهد نظراتش را به آنها تحمیل کند.
در طول روز پنج شش بار این موضوع را به من گوشزد می کرد به طوری که نسبت به این جمله حساسیت پیدا کرده بودم.
اردلان به هر چیزی که به من مربوط می شد کار داشت،به طور مثال به لباس پوشیدن ،آرایش کردن و ...ولی طوری این کار را می کرد که در ابتدا متوجه نمی شدم ولی من اردلان را شناخته بودم و امیدوار بودم این اخلاق به مرور زمان درست شود.شنیده بودم بعضی از مردها تا یکی دو سالی بعد از ازدواج نسبت به همسرانشان حساسیت دارند ولی بعدا خوب می شوند.من هم امیدوار بودم اردلان جز این دسته از مردها باشد.
****
پایان فصل بیست و شش
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)