صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 70

موضوع: عشق ماندگار | فائزه عطاریان

  1. #61
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست ششم-6
    بیست و دوم شهریور بود و روز ثبت نام برای ترم آخر،برای اینکه کارمان سریعتر انجام شود تصمیم گرفتیم ساعت هفت و نیم از خانه خارج شویم،داشتم آماده می شدم که اردلان گفت:
    - به این زودی می ری؟
    - آره زودتر برم بهتره،ساعت نه شلوغ می شه اون موقع باید کلی معطل بشیم،صبحانه ات رو وری میز چیدم.
    - من بدون تو صبحانه نمی خورم.
    - یعنی چی؟من امروز کار دارم دلیل نمی شه تو صبحانه نخوری در ضمن من کلی وقت صرف کردم حتما بخور.
    - صبحانه بدون تو مزه نداره.
    - اردلان این قدر لوس نشو پس قبلا که من نبودم تو صبحانه نمی خوردی؟
    - چرا ولی اون موقع مزه صبحانه خوردن با تو زیر دندونم نرفته بود.
    - حالا یه امروز نمی شه خودت تنهایی صبحانه بخوری یا مجبورم بمونم؟
    - جون من می مونی؟
    - مگه چاره دیگه ای هم دارم؟
    اردلان خندید و گفت:
    - تو چقدر خانمی،یعنی بهتر از تو توی دنیا وجود نداره.
    - زود بیا.
    آمد و گفت:
    - خب برات چای بریزم؟
    - یه کمرنگ.
    اردلان دو لیوان چای ریخت و آمد.لقمه ای برای خودم گرفتم و می خواستم بخورم که اردلان گفت:
    - دیگه چرا تو زحمت کشیدی برام لقمه درست کردی؟
    لقمه را به طرفش گرفتم و گفتم:
    - چه خبر شده؟امروز لوس تر شدی عزیزم.
    - خبر اینکه تو امروز می خوای بری دانشگاه و برای من وقت نداری،سایه چی می شد این درس تو تموم می شد .
    با اینکه گیج شده بودم دنبالش را نگرفتم وقتی که صبحانه اش تمام شد گفتم:
    - خب اگه امر دیگه ای ندارید من برم.
    - خواهش می کنم ،عرضی ندارم.
    - خداحافظ.
    و به طرف در رفتم که صدایم کرد.برگشتم وگفتم:
    - بله؟
    نگاهم کرد و حرفی نزد.گفتم:
    - اردلان،عزیزم دیر شد.
    - مگه برای ثبت نام پول نمی خوای؟
    - نه بابا چک داده.
    - مگه من مردم که بابات خرج تحصیل تو رو بده؟من که برای پولش نگفتم.
    - می دونم.ولی پدر هفته پیش به من گفت هزینه ثبت نام رو خودش می پردازه.
    - نه خیر.
    بعد دو برابر پولی را که می خواستم داخل کیفم گذاشت و گفت:
    - تلفن می کنم و از پدرت تشکر می کنم و میگم خودم خرج تحصیل عروسکمو می پردازم.
    و لبخندی زد و گفت:
    - به سلامت.
    کار ثبت ناممان تا ساعت یک بعد از ظهر به طول انجامید خسته و مانده به خانه برگشتیم.
    سولماز گفت:
    - سایه،بیا بریم خونه ما.
    - باشه.
    سولماز داشت در را باز می کرد که تفن زنگ زد .سریع به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت و بعد از چند لحظه گفت:
    - سایه بیا اردلانه.
    گوشی را گرفتم و گفتم:
    - الو سلام.
    - سلام،حالت خوبه؟
    - مرسی، تو چطوری؟
    - پس برای چی هر چی زنگ می زنم گوشی رو برنمی داری؟
    - آخ من اصلا فراموش کردم موبایلمو با خودم ببرم.
    - نگران شدم،فکرکردم توی راه پنچر کردی یا بنزین تموم کردی.
    - نه کارمون طول کشید الان رسیدیم.
    - خب عزیزم کاری نداری؟
    - نه مرسی،مواظب خودت باش.
    - باشه عزیزم ،خداحافظ.
    گوشی را قطع کردم و به کمک سولماز که داشت پیتزا درست می کرد رفتم خلاصه بعد از چهل و پنج دقیقه ای غذا آماده شد.غذایمان را خورده بودیم که زنگ زدند.
    سولماز با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    - یعنی کیه؟
    - شاید اردوان باشه.
    - فکر نمی کنم .
    آیفون را برداشت و گفت:
    - بله.
    و بعد از چند دقیقه گفت:
    - وای خوش اومدید.
    و در را باز کرد و گفت:
    - سایه ،پروانه اس.
    پروانه که آمد همدیگر را در آغوش کشیدیم و سلام و احوالپرسی کردیم.
    بعد از چند لحظه گفت:
    - اومدیم باهم یه جایی بریم،ولی قول بدید نخندید.
    من و سولماز با هم گفتیم:
    - باشه بگید.
    - یه شرط دیگه ام دارم،به پسرا چیزی نگید.
    دوباره قول دادیم و منتظر شدیم که پروانه حرف بزند.
    - اومدم با هم بریم پیست اسکیت پارک...
    من و سولماز با این که قول داده بودیم نخندیم خندیدیم.پروانه که خودش هم می خندید گفت:
    - تا پسرا بودن به هوای اونا می رفتم و خودم بازی می کردم ،ولی حالا بیست سالی هست دیگه نرفتم.حالا نمی دونم چطوری یاد جوونی به سرم افتاد .گفتم،بیام سراغ شما و با هم بریم.
    من و سولماز کفشهای اسکیتمان را برداشتیم و همراه پروانه رفتیم.داخل محوطه اسکیت من و سولماز در طرفین پروانه دستهایمان را به هم داده بودیم و می چرخیدیم ،ولی بعد از چند لحظه فهمیدیدم پروانه حسابی وارد است و رهایش کردیم.آنقدر خوب بازی کرد که من وسولماز تعجب کرده بودیم.بعد از نیم ساعتی که از پیست بیرون آمدیم .پروانه گفت:
    - بیاید بریم یه چیزی بخوریم.
    همین طور که بستنی می خوردیم قدم می زدیم و با هم صحبت می کردیم.
    - راستی شما از پسرا راضی هستید؟
    من و سولماز سرمان را تکان دادیم و با هم گفتیم:
    - بله،خیالتون راحت باشه.
    - خدا رو شکر.
    بعد از چند دقیقه ای گفت:
    - بهتره دیگه بریم.به پسرها چیزی نگید ها و گرنه فکر میکنن من عقلم رو از دست دادم.
    من و سولماز به او اطمینان خاطر دادیم که هیچ کس از این قضیه بویی نمی برد.پروانه ما را به خانه رساند و رفت.
    به خانه که رفتیم اول لباسهایم را عوض کردم.بعد به آشپزخانه رفتم که برای شام فکر کنم و بالاخره تصمیم گرفتم برای شام جوجه درست کنم.
    نزدیکیهای هفت و نیم بود که کارم تمام شد به سراغ برگه برنامه کلاسهایم رفتم که اردلان آمد،جلو رفتم و گفتم:
    - سلام.
    - سلام عروسکم خوبی؟
    - مرسی،تو خوبی؟
    - الان که تو رو دیدم خوب خوب شدم.
    بعد گفت:
    - سایه،نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده .
    نگاهش کردم و حرفی نزدم.گفت:
    - دوباره تو این طوری منو نگاه کردی.
    و رفت.
    اردلان که آمد برایش چای ریختم با دیدنم پرسید:
    - خب چه خبر،عصر کجا بودید؟
    - پروانه اومد با هم رفتیم پارک یه گشتی زدیم.
    - خوب مادر شوهر و عروس با هم خوش می گذرونید،کار ثبت نام تموم شد؟
    - آره ولی حسابی خسته شدیم.
    بعد از چند لحظه گفتم:
    - اردلان غذا آماده اس.
    - به به غذا هم درست کردی،زرنگ شدی کوچولو.
    - مگه قبلا نبودم؟
    لپم را کشید و گفت:
    - چرا،حالا پاشو می خوام هر چه زودتر دست پختت را بخورم.
    برخاستم و به آشپزخانه رفتم.اردلان از پشت سر کش موهایم را کشید.
    - اردلان بده ،حوصله ندارم موهام دورم بریزه.
    - نه من دوست دارم موهات باز باشه.
    می دانستم حرف حرف خودش است بنابراین اصراری نکردم.
    بعد از شام اردلان دیوان حافظ را آورد .برایم شعر می خواند و موهایم را نوازش می کرد بعد از اینکه چند غزل خواند دیوان را بست و به من خیره شد.
    - میوه می خوری؟
    - اگه تو بخوری آره.
    برخاستم،به آشپزخانه رفتم و میوه آوردم،اردلان یک دانه موز برداشت و حلقه حلقه کرد و هر حلقه را خودش در دهانم گذاشت،با این که از این کار خوشم نمی آمد و به یاد آدمهای مریض می افتادم حرفی نزدم چرا که اولا از این کار خوشش می آمد و ثانیا به حرفم گوش نمی داد .اردلان پسر خوب و با محبت و از همه مهمتر عاشق من بود و کاملا وفادار.ولی یک مقدار سرکش و لجباز بود و حرفها و نظراتش را با قربان صدقه و نازکشی تحمیل می کرد.البته این اخلاق او فقط برای من بود چون عقیده داشت من فقط مال او هستم و بس و برای دیگران اهمیت زیادی قائل نبود که بخواهد نظراتش را به آنها تحمیل کند.
    در طول روز پنج شش بار این موضوع را به من گوشزد می کرد به طوری که نسبت به این جمله حساسیت پیدا کرده بودم.
    اردلان به هر چیزی که به من مربوط می شد کار داشت،به طور مثال به لباس پوشیدن ،آرایش کردن و ...ولی طوری این کار را می کرد که در ابتدا متوجه نمی شدم ولی من اردلان را شناخته بودم و امیدوار بودم این اخلاق به مرور زمان درست شود.شنیده بودم بعضی از مردها تا یکی دو سالی بعد از ازدواج نسبت به همسرانشان حساسیت دارند ولی بعدا خوب می شوند.من هم امیدوار بودم اردلان جز این دسته از مردها باشد.
    ****
    پایان فصل بیست و شش

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #62
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و هفتم-1
    یک ماهی از شروع ترم گذشته بود ،مثل ترم های قبل با علاقه و پشتکار به درسم رسیدگی می کردم تا واحد هایم را با نمرات خوبی پاس کنم .
    بعد از شام،سریع به آشپزخانه سرو سامانی دادم و به هال رفتم و کتابم را برداشتم و شروع به مطالعه کردم هنوز چند صفحه ای نخوانده بودم که اردلان کتاب را از دستم گرفت و گفت:
    - ببینم داری چی می خونی؟
    نگاهی به عنوان کتاب کرد و گفت:
    - سایه این کتابای تو رقیبای سر سخت من شدن .
    - یعنی چی؟
    - یعنی اینکه تو مثل سابق به من توجه نداری.
    - اردلان تو حالت خوبه؟
    - نه اصلا،من از صبح تا شب توی کارخونه جون می کنم ،دلم میخواد وقتی میام خونه تو در بست به من برسی،اصلا اگه درس نخونی چی می شه؟
    - خدا رو شکر که من ترم آخرم اگه ترم اول بودم تو چیکار می کردی؟
    - خودکشی،خدا کنه این پنج ماه زودتر تمام بشه تا من راحت بشم.
    - همچین می گه راحت بشم انگار خودش داره به جای من درس می خونه.
    - سایه با من بحث نکن.
    - چشم اطاعت امر.
    و دیگر حرفی نزدم.پس از چند دقیقه ای گفت:
    - خانمی،ناراحت شدی؟
    خیلی خونسرد گفتم:
    - نه،دیگه به این اخلاقت عادت کردم.
    - متوجه نمی شم،اگه ممکنه یه کم واضح تر بگو.
    - نمی تونم،یعنی بیشتر از این در توانم نیست.
    کتاب را به طرفم گرفت و گفت:
    - بیا،این که دیگه اخم کردن نداره.
    - نه،دیگه نمی خوام جلوی تو درس بخونم.
    - یعنی تو اینقدر برای حرف من اهمیت قائلی؟
    - واقعا که،یعنی هنوزم شک داری؟
    - سایه من که چیزی نگفتم فقط گفتم نسبت به من کم توجه شدی.
    - خب حرف شما متینه برای همین می گم دیگه جلوی تو درس نمی خونم.
    - سایه تو داری با من لجبازی می کنی.
    - من شاید قبلا لجباز بودم ولی از وقتی با تو آشنا شدم لجبازی از یادم رفته.
    - اُه اُه مثل اینکه دل پری از دست من داری.
    - نه این طور نیست.
    - پس معنی این حرفا چیه؟
    - تو گفتی نخون،منم گفتم چشم حالا دیگه لطفا گیر نده.
    خوشبختانه اردلان دیگر حرفی نزد ولی من سر حرف خودم باقی ماندم و تا موقعی که اردلان خانه نبود درس می خواندم ووقتی به ساعت آمدن اردلان نزدیک می شدم کتابها را جمع می کردم و به کناری می گذاشتم تا فردا صبح.البته اردلان حرفی نمی زد اما معلوم بود از این تصمیم من خوشحال است ولی سعی می کرد شادی اش را بروز ندهد.
    وقتی امتحانات پایان ترمم را دادم و به قول معروف فارغ التحصیل شدم گفت:آخیش بالاخره تموم شد می دونی سایه من به کتاب حساسیت پیدا کردم،دلم نمی خواد تا سال دیگه چشمم به کتاب بیفته.
    - تو که نذاشتی توی این پنج ماه من جلوی تو اسم کتاب رو ببرم پس چه فرقی برات می کرد؟
    - خب شب نمی خوندی،صبح تا موقعی که من می اومدم که می خوندی و همین باعث می شد دیگه به من کفر نکنی.
    - اردلان این حرفا رو نزن بعضی وقتا واقعا فکر می کنم ،دیوونه ای.
    - خب دیوونه توام.
    اردلان و اردوان جشن فارغ التحصیلی مفصلی برای من و سولماز گرفتند و هر یک به ما یک سرویس طلا هدیه دادند.
    بعد از تمام شدن درس من و سولماز حسابی بیکار شده بودیم.اردلان زیاد دوست نداشت من دنبال کار بگردم و سر کار بروم.
    سولماز یک روز نزدیکیهای ظهر پکر به خانه ما آمد و گفت:
    - سایه اگه بدونی چی شده؟
    - چی شده؟
    - سایه،اردوان اصلا با کارکردن من مخالفه و به هیچ صراطی هم مستقیم نیست.تو می گی چی کار کنم؟
    - من اگه عقلم می رسید یه فکر برای خودم می کردم.
    - پس یعنی اردلان هم مخالفه؟
    - خدا امواتت رو بیامرزه ،من این ترم رو با بدبختی درس خوندم ،اون با درس خوندن من مخالف بود وای به حال کار کردن.
    - پس اینا هر دوشون مستبدن ،اصلا فکر نمی کردم اردوان بگه من دوست ندارم تو بری سر کار،سایه من خیلی بدبختم.
    - دست بردار،برای اینکه نمی ری سر کار بدبختی؟
    - پس برای چی درس خوندم؟
    - تو درس رو برای کار کردن خوندی یا بالا بردن سطح معلوماتت؟
    - در هر صورت من دوست دارم برم سر کار.
    - خب پس تلاشت رو بکن بلکه به نتیجه برسی.من که اصلا حوصله ندارم برای کار با اردلان یکی به دو کنم.
    و به آشپزخانه رفتم و دو لیوان چای ریختم و آوردم و به سولماز که قیافه غمگینی به خودش گرفته بود گفتم:در هر صورت با غصه خوردن کاری درست نمی شه.
    - پس چه کار کنم ،اگر غصه نخورم؟
    - غصه نخور،چای بخور.
    - خیلی لوسی سایه.
    چایم را برداشتم و خوردم،کمی حالم بد شد ،یعنی در واقع از اول صبح حالم بد بود اول فکر کردم شاید از گرسنگی باشد ولی با خوردن صبحانه حالم بهتر نشد.وقتی اردلان رفت،خوابیدم کمی بهتر شدم ولی دوباره حالم دگرگون شد .
    برای ظهر شنیسل درست کردم و به سولماز گفتم ظهر بماند.
    داشتم غذا می خوردم که حالم بد شد .به سمت دستشویی دویدم و هر چه خورده بودم ،برگرداندم.از دستشویی که بیرون آمدم سولماز با نگرانی پرسید:
    - سایه چی شده؟
    - نمی دونم فکر می کنم مسموم شدم.
    - پاشو بریم دکتر.
    یک ساعت بعد در مطب دکتر به انتظار نشسته بودیم بعد از اینکه ویزیت شدم دکتر گفت:
    - علامتی از مسمومیت ندارید،ممکنه باردار باشید.بهتره آزمایش بدید.
    با موافقت من دکتر برایم آزمایش نوشت و جواب آن را اورژانسی در خواست کرد.دعا می کردم که نظر دکتر اشتباه باشد ولی دو ساعت بعد که جواب آزمایش را گرفتم متوجه شدم که باردارم.
    وای خدای من چه کای باید می کردم؟مطمئن بودم اردلان از شنیدم این خبر عصبانی می شود سولماز با خوشحالی مرا بوسید و گفت:سایه بهت تبریک می گم داری مامان می شی.
    با تعجب نگاهش کردم ،گفت:
    - چیه؟چرا ماتت برده،دوست نداشتی مامان بشی؟
    - نمی دونم،تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم ولی فکرنمی کنم اردلان دوست داشته باشه الان بچه دار بشیم.
    - بیخود کرده ،انگار برای همه چیز باید اینا تصمیم بگیرن.تازه دیرم شده ،سی و چهار سالشه.در هر صورت اتفاقیه که افتاده ،چه خوشش بیاد چه نیاد.
    - حالا شاید بفهمه کار از کار گذشته حرفی نزنه ولی اگه بهش پیشنهاد می دادم بچه دار بشیم غیر ممکن بود قبول کنه .فعلا بیا در موردش حرف نزنیم ،بالاخره یه طوری می شه دیگه .
    ............

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #63
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و هفتم-2
    شب وقتی اردلان به خانه آمد یک بسته کادوپیچ دستش بود،آن را به طرفم گرفت و گفت:
    - مال توئه ملوسک.دوست دارم وقتی اومدم تنت باشه .
    بسته را باز کردم پیراهن دکلته کوتاهی به رنگ آبی کمرنگ برایم خریده بود.لباس را تنم کردم و کفشهای آبی ام را به پا کردم و جلوی آینه ایستادم و به خود نگاه کردم ،خیلی زیبا بود،واقعا که سلیقه اردلان حرف نداشت.
    اردلان با دیدنم گفت:
    - به به ،شدی یه تیکه ماه!حالا یه چرخی بزن ببینم.
    چرخی زدم و نگاهش کردم.
    - واقعا که این لباس برازنده اندام توئه.
    و بعد از من عکس گرفت،البته این کار همیشه اردلان بود هر وقت برایم لباس جدیدی می خرید با آن لباس از من عکس می گرفت.
    - اردلان چایت یخ کرد.
    اردلان کنارم نشست و نگاهم کرد.
    - چیه،چرا این قدر نگاهم می کنی،مشکلی پیش اومده؟
    - نه ،اشکالی داره دارم به عروس خودم نگاه می کنم .
    بلند شدم که گفت:
    - کجا به سلامتی؟
    - به سلامتی توی آشپزخانه وسایل شام رو آماده کنم.
    دستم را گرفت و گفت:
    - نه بمون،بعدا با هم می ریم.
    و بعد از این که نگاه دقیقی به من کرد ، گفت:
    - سایه از لباس خوشت اومد؟
    - آره ،مرسی.
    - عجب آره بی حالی گفتی.
    - خیلی قشنگه .
    - سایه تو از این لباس خوشت نمیاد ،درست می گم؟
    - مگه فرقی ام داره؟
    و سرم را پایین انداختم.
    - یعنی چی،متوجه نمی شم؟
    - خب هر چی تو بپسندی من باید بپوشم،مگه غیر از اینه؟
    چانه ام را گرفت و سرم را بالا آورد و گفت:
    - هر وقت خواستی با من حرف بزنی به من نگاه کن در ضمن من فقط نظرم رو گفتم.تو می تونی به نظر من اهمیتی ندی.
    از بس چانه ام را محکم گرفته بود دردم آمد و گفتم:
    - اردلان دردم اومد.
    با خنده گفت:
    - الهی،پس تو از این لباس خوشت نیومده.
    - من همچین حرفی نزدم.اتفاقا خیلی هم قشنگه.
    - پس قربون اون شکل ماهت برم،مشکل چیه؟
    - یعنی تو نمی دونی؟
    - نه،من فقط اینو می دونم که این قدر تو رو دوست دارم که دلم می خواد بهترین لباسارو بپوشی.
    حوصله جرو بحث نداشتم و گفتم:
    - بریم شام بخوریم؟
    همانطور که روی پایش نشسته بودم بلندم کرد و به آشپزخانه بردم و روی صندلی نشاندم و گفت:
    - تو بشین،من خودم همه وسایل رو آماده می کنم.
    بعد از شام می خواستم در مورد بچه صحبت کنم ولی نمی دانستم چطور سر صحبت رو باز کنم که به یاد فرناز افتادم.
    اردلان داشت تلویزیون تماشا می کرد،گفتم:اردلان.
    - جان دلم بگو.
    - امروز با فرناز صحبت می کردم،می گفت دیگه همین روزا بچه اشون به دنیا میاد.
    - اتفاقا دیروز با فرزاد دیدمش،نمی دونی شکمش نیم متر جلوتر از خودش بود .
    - خب سختی و زشتیش برای چند ماهه در عوض یه نی نی کوچولو به دنیا میاد شیرین و دوست داشتنی.
    اردلان یکی از آن نگاههای مخصوصش را به من انداخت و گفت:توام دوست داری بچه دار بشی؟
    - خب چه اشکالی داره؟
    اردلان با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    - سایه!
    - چیه؟فکر نمی کنی موقعش شده یکی پدر صدات بزنه؟
    - نه،حالا زوده عزیزم.
    - پس نظر من برای تو اهمیتی نداره؟
    - سایه این چه حرفیه که می زنی؟من که نمی گم بچه نمی خوام می گم الان زوده،فقط همین.تازه من اصلا دوست ندارم هیکل به این قشنگی خراب بشه.
    دیگر حسابی عصبانی شده بودم ولی از آنجایی که در خانه ما بابا و مامان با هم جرو بحث نمی کردند باز خودم را کنترل کردم.فقط نمی دانستم چطوری به او خبر بدهم باردارم که عصبانی نشود.
    در همین فکرها بودم که اردلان به طرف خودش کشید و گفت:
    - سایه تو هنوز خودت کوچولویی،اون موقع بچه می خوای،من فکر می کردم تو دوست نداری حالا حالا ها مامان بشی.
    - متاسفم.کاملا اشتباه فکرکردی،در ثانی اگر من کوچولو بودم، مامان و بابا شوهرم نمی دادن.
    اشک در چشمهایم حلقه بسته بود.
    - سایه تو داری برای بچه گریه می کنی؟دیدی واقعا بچه ای.
    بلند شدم که بروم ولی نگذاشت و گفت:
    - باشه به خاطر تو فکرام رو می کنم ولی تا هشت،نه ماه دیگه بهت قول نمی دم.
    با خود فکر کردم تا هشت ماه دیگه که این بچه به دنیا میاد.سرم را تکان دادم و دوباره خواستم بروم که گفت:
    - سایه یعنی تو اینقدر عجله داری؟
    - آره،اردلان عجله دارم یه فکری کن.
    در حالی که با حالت مخصوص خودش نگاهم می گرد گفت:
    - نمی فهمم؟خب باشه برای سالگرد ازدواج،دیگه زودتر از این امکان نداره،عروس نازم.
    - چرا زودتر از این امکان نداره؟
    - چون دوست ندارم هنوز یکسال از ازدواجمون نگذشته یه بچه بیاد و جای منو توی قلب کوچولوی تو بگیره.
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:اردلان نکنه واقعا روانی شدی آخه چطور ممکنه بچه جای تو رو بگیره؟
    - سایه بیا دیگه در موردش حرف نزنیم.
    - باشه هر طور تو بخوای،فقط هر وقت می گم حرف حرف خودته نگو نه.
    برخاستم و به اتاق خواب رفتم تا بخوابم که اردلان گفت:
    - خانمی با من قهری؟
    به یاد حرف مادر جون افتادم که می گفت:اگه زن برای یه بار با شوهرش قهر کنه اونم بیخودی،ارزش خودشو از دست می ده ،روی همین حساب گفتم:
    - نه.
    - قربونت برم که این قدر خوبی.
    حرفی نزدم.چشمهایم را بستم.
    - سایه می خوای برات قصه تعریف کنم؟
    - نه من که بچه نیستم.ولی اگه خودت دوست داری تعریف کن.
    اردلان برایم قصه سیندرلا را تعریف کرد .اواسط قصه خوابم برد.نمی دانم چقدر خوابیده بودم که از حرارت نفسهای اردلان از خواب بیدار شدم باز از حالت طبیعی خارج شده بود.هرچه با او صحبت می کردم ،متوجه نمی شد،حتی التماس کردم و گفتم حامله ام،ولی اردلان یک کلمه از حرفهایم را درک نمی کرد.خواستم فرار کنم و به اتاق دیگری پناه ببرم ،ولی قوی تر از آن بود که بتوانم از دستش بگریزم.
    با تکان های اردلان و سایه سایه گفتنش از خواب بیدار شدم ،چشمهای اردلان وحشت زده به من دوخته شده بود .وقتی که دید چشمهایم را باز کردم گفت:
    - سایه خدا رو شکر زنده ای؟
    - مگه قرار بود بمیرم؟چی از جونم می خوای؟خیلی از دستت ناراحتم.
    - سایه چی شده؟
    - از من می پرسی،تو دوباره دیشب یه احمق به تمام معنا شده بودی.
    - سایه چرا متوجه نیستی این همه خون مال چیه؟
    به خودم نگاه کردم تمام ملحفه به رنگ خون در آمده بود فهمیدم بچه سقط شده در حالی که گریه می کردم گفتم:
    - اردلان خیلی بی شعوری،تو بچه مونو کشتی.
    - کدوم بچه؟چرا به من چیزی نگفتی؟
    - من دیشب بهت التماس کردم ولی تو نفهمیدی،عقلت رو از دست داده بودی.
    - حالا مطمئنی سقط شده؟
    - آره ،خوشحال باش.
    - من واقعا متاسفم،برو حمام و زود بیا تا بریم دکتر،شاید هنوز امیدی باشه.
    یک ساعت بعد در مطب دکتر بودم.اردلان منشی را راضی کرد که ما را خارج از نوبت به داخل اتاق بفرستد وقتی وضعیتم را برای دکتر تشریح کردم گفت:
    - متاسفانه جنین از بین رفته.
    ناامید به خانه برگشتیم،تا رسیدن به خانه حتی یک قطره اشک هم نریختم ،ولی وقتی وارد خانه شدم اشکهام جاری شدند.اردلان مدام معذرت خواهی می کرد ولی فایده ای نداشت چون آن بچه به هیچ وجه دوباره زنده نمی شد.
    - سایه خواهش می کنم تو رو به خدا من طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم،من خیلی متاسفم.
    - اون بچه،بچه توام بوده،چطور ناراحت نیستی؟
    - می دونم،ولی الان به خاطر تو بیشتر ناراحتم سایه بگو چیکار کنم تا منو ببخشی؟
    - چه کار می تونی بکنی مگه تو به من قول نداده بودی که دیگه طرف...نری؟کی بود چند ماه پیش به من قول داد؟تو نبودی؟
    - معذرت می خوام سایه،متاسفم نمی خواستم این طور بشه.حالا چه کار کنم؟
    - خودتو بکش.
    - هر چی تو بخوای.
    و پنجره را باز کرد که بپرد.به خود آمدم و جیغی کشیدم و گفتم:
    - اردلان خواهش می کنم صبر کن.
    و به طرفش دویدم و دستش را گرفتم.اردلان دستش را کشید مطمئن بودم که می پرد در حالی که گریه می کردم گفتم:
    - اردلان اگه واقعا منو دوست داری این کار رو نکن خواهش می کنم .
    اردلان به طرفم برگشت و محکم در آغوشم گرفت و گفت:
    - پس چرا پشیمون شدی؟به جون تو می پریدم.
    - می دونم ،دیوونه تر از این حرفایی.
    - منو می بخشی.
    ترسیده بودم دلم نمی خواست در یک روز هم او و هم بچه ام را از دست بدهم از طرفی می دانستم اگر نبخشمش مطمئنا دست به کار احمقانه ای می زند.
    با عجله گفتم:
    - آره بخشیدمت دست به کار احمقانه ای نزنی.
    - باشه،نترس عزیزم دیگه قول مردونه می دم که لب به چیزی نزنم.
    - تو تا حالا چند بار به من قول دادی ولی هر بار زیر قولت زدی اصلا تو چرا...آخه چه مشکلی داری؟به من بگو.
    - سایه من اصلا دلم نمی خواد در موردش حرف بزنم.
    با عصبانیت گفتم:نه این بار دیگه کوتاه نمی آم من باید بدونم تو چه مشکلی داری،شاید بتونم کمکت کنم .
    - آخه چه طوری،چه کاری از دست تو ساخته اس جز این که توام ناراحت بشی.
    - نه من این طوری ناراحتترم،خواهش می کنم بگو.
    اردلان مستاصل گفت:
    - سایه تو حتی ممکنه از من بدت بیاد.
    - تو چه کار کردی که اینقدر می ترسی؟حرف بزن قول می دم منطقی باشم.
    - سایه تو رو خدا هر چیزی از من بخواه جز حرف زدن درباره اون لعنتی.
    عصبانی گفتم:
    - اگه حرف نزنی مطمئن باش ترکت می کنم حالا خودت می دونی.
    اردلان به چشمهایم خیره شد و وقتی دید در تصمیمم جدی هستم پای پنجره مثل آوار فرو ریخت.سیگاری روشن کردم و به دستش دادم،اردلان در حال و هوای خودش بود انگار خاطراتش را مرور می کرد .آنقدر در گذشته غرق شده بود که حتی متوجه نشد خاکستر سیگار بر شلوارش ریخت.
    دعا کردم تا منطقی و خونسرد باشم.سیگارش که تمام شد گفتم:
    - خب بگو،من حاضرم.
    اردلان نفس عمیقی کشید و .................

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #64
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و هفتم-3
    اردلان نفس عمیقی کشید و گفت:
    - این موضوع برمی گرده به سیزده سال پیش ،بیست و یک سالم بود یه روز که از دانشگاه می اومدم سر کوچه خودمون با دختری تصادف کردم .
    وحشت زده گفتم:
    - کشتیش؟
    - نه،ولی ای کاش کشته بودمش.
    دوباره به فکر فرو رفت .
    - خب ادامه بده.
    - سایه،خواهش می کنم توی حرفام نپر فقط گوش کن تا زودتر بگم و راحت بشم.
    سرم را به علامت موافقت تکان دادم .
    بعد از چند دقیقه گفت:
    - از ماشین پیاده شدم ببینم چی شده؟با داد و فریاد گفت((حواست کجاست؟الان منو کشته بودی.))
    گفتم((ولی شما پریدید جلوی ماشین ،تقصیر خودتون بود.حالا اگه مشکلی دارید می تونم ببرمتون بیمارستان.))
    دوباره داد زد((چقدرماز خود راضی تشریف دارید.))
    متعجب نگاهش کردم،وقتی که دید دارم نگاهش می کنم گفت((چیه،مگه می خوای بخریم که این طوری نگام می کنی؟))
    بی حوصله گفتم((احتیاجی به کمک من ندارید؟))
    گفت((پام درد می کنه منو تا یه مسیری برسونید.))در عقب رو باز کردم که سوار بشه ،بعد پرسیدم ((از کدوم طرف؟))
    گفت((دور بزن.))خونه کار داشتم.به ساعتم نگاه کردم گفت((مثل اینکه مزاحمتون شدم.))
    پیش خودم گفتم،مثل اینکه نه،حتما.بعد از طی مسیری گفت((ببخشید می شه بفرمایید افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم.))به نظرم دختر بی ادبی اومد و برای اینکه حالش را بگیرم،گفتم((نه نمی شه.))
    گفت((شما بچه پولدارا همه تون خودتون رو می گیرید.حالا تو که خوش قیافه و خوش تیپ هم هستی،پس بایدم بیشتر خودتو بگیری.))
    دوست داشتم زودتر برسونمش تا از شرش راحت بشم،برای همین سرعتم را زیاد کردم بعد از چند لحظه گفت((می دونی من تا حالا پسر به خودخواهی تو ندیدم؟))خونسرد گفتم((حالا که دیدی چشمت روشن.))
    گفت((چقدرم زبونت درازه!))
    گفتم((به زبون درازی تو نمی رسم.))
    خندید و گفت((دیدی بالاخره به حرف آوردمت.))
    ((من تا خودم نخوام هیچ کس نمی تونه به حرفم بیاره تو که دیگه ....))
    با فریاد گفت((من که دیگه چی؟حتما می خواستی بگی آدم نیستی؟))حرفی نزدم که گفت((نگهدار،می خوام پیاده بشم.))از خدا خواسته پارک کردم پیاده شد و در و محکم کوبید.
    فردای اون روز طرفهای غروب بود از خونه بیرون زدم و توی پارک نزدیک خونه قدم می زدم که صدای سالم دختری رو از پشت سر شنیدم،برگشتم و با دیدن همون دختر دیروزی با تعجب گفتم((شمائید؟))
    خندید و گفت((نه خودمم،نمی خوای جواب سلامم رو بدی؟))
    ((سلام))
    ((حالم رو نمی پرسید خوبم یا نه؟))
    ((این که دیگه پرسیدن نداره.ولی از اینکه پاتون خوب شده خوشحالم.))
    حوصله نداشتم بنابراین گفتم((خداحافظ))
    و خواستم برگردم که گفت((صبر کنید ،کارتون دارم.))
    با تعجب گفتم((چی؟))
    ((دستکشام دیروز توی ماشین شما جا مونده.))
    ((توی ماشین؟یعنی شما برای یک جفت دستکش دوباره تا اینجا اومدید یا...))
    ((یا چی؟))
    ((هیچی،صبر کنید تا براتون بیارم.))
    ((مزاحمت نمی شم،فردا میام ازت می گیرم.))
    ((نه الان براتون میارم.))به خونه رفتم و دستکشها رو برداشتم و آوردم و بهش دادم و سریع رفتم.
    دوباره پس فردام دیدمش،این دفعه توی کوچه بود من بدون توجه بهش ماشین رو داخل خونه بردم،می خواستم در رو ببندم که گفت((سلام))ا
    خمی کردم و گفتم((توی ماشین من چیز دیگه ای جا نمونده.))
    گفت((می دونم .این دفعه اومدم تو رو ببینم .))
    از شدت تعجب داشتم می مردم که گفت((برای چی این همه تعجب کردی؟))
    گفتم((شما دارید مزاحم من می شید لطفا از اینجا برید.))
    از جاش تکون نخورد و همین طوری بهم خیره شد با اخم گفتم((پس چرا دست بردار نیستید؟))
    گفت((چه کار کنم دست خودم نیست دلم برات تنگ شده ))
    از صراحت کلامش تعجب کردم خودم آدم صریحی بودم ولی این دیگه خیلی نوبر بود. ((یعنی می خوای بگی کسی تا حالا بهت ابراز علاقه نکرده؟))
    گفتم((چرا،خیلیا،ولی به جایی نرسیدن.شما دیگه نمی خواد امتحان کنید.))
    ((اجازه بدید منم شانسم رو امتحان کنم))
    گفتم((نه اجازه نمی دم.شما به چه حقی اومدید انجا؟))
    گفت((قلبم این حق رو به من داد))
    گفتم((براتون متاسفم،من قلبی ندارم که به شما بدمش از این جا برید.))
    و در را بستم .اردلان سکوت کرد و بعد از چند دقیقه گفت:
    - سایه یه دونه سیگار بده ،سرم از درد داره می ترکه.
    سیگاری آتش زدم و به دستش دادم.پک عمیقی به سیگارش زد و گفت:
    - دست بردار نبود،هر روز جلوی راهم سبز می شد وی بهش اهمیتی نمی دادم .فکرمی کردم بالاخره خودش خسته می شد و میره دنبال کارش ولی اشتباه می کردم.یک ماه این طوری گذشت تا این که یک روز در خونه اومدو گفت((کارت دارم))
    جلوی در رفتم و با عصبانیت گفتم((دنبالم بیا))
    اون قدر تند راه می رفتم که معلوم بود به دنبالم می دود.به پارک که رسیدم ،روی اولین نیمکت نشستم و عصبانی گفتم((آخه تو چی از جون من می خوای؟چرا ول کن نیستی؟))
    گفت((نمی تونم ،عاشقت شدم))
    گفتم((بس کن،عشق و عاشقی چیزی نیست که با گدایی و سماجت بتونی به دستش بیاری.))
    ((یعنی تو یه ذره هم به من علاقه نداری؟))
    بدون لحظه ای تردید گفتم((نه حتی یه انس.حالا دیگه مزاحم نشو.))
    زد زیر گریه.چنان گریه ای می کرد که انگار کسی و از دست داده.با عصبانیت گفتم((چراداری آبرو ریزی می کنی؟ساکت شو دیگه،وای خدای من !))
    فورا اشکاش رو پاک کرد و گفت((باشه به خاطر تو گریه نمی کنم .))
    سرم رو تکون دادم و بهش گفتم((اگه منو دوست داری دست از سرم بردار.))
    گفت((نمی تونم.))
    ((چرا نمی تونی،مگه عاشق من نیستی؟پس باید به خاطرمن هر کاری بکنی.))
    گفت((نه این یکی رو نخواه))
    پرسیدم((هدف تو از نزدیک شدن به من چیه نکنه دنبال پولی؟))
    گفت ((از دست شما مردها!من خودتو می خوام))
    گفتم((ولی این غیر ممکنه،چون من به تو علاقه ندارم.))
    در حالی که اشک می ریخت گفت((آخه چطور همچین چیزی ممکنه؟اگه یه ذره ام به من علاقه داشته باشی کافیه))
    گفتم((تو بگو یک انس به خدا علاقه ای بهت ندارم،دیگه ام نمی خوام از این حرفا بشنوم.))
    دوباره زد زیر گریه.عصبانی گفتم((من نمی فهمم این گریه تو برای چیه؟))
    گفت((پس حداقل اجازه بده باهم دوست باشیم.))
    گفتم((نه،بهتره منو فراموش کنی.))
    گفت((نمی تونم وگرنه این قدر بهت التماس نمی کردم))
    گفتم((من دیگه باید برم،تو هم بار آخرت باشه که در خونه اومدی.))
    گفت((دلم برات تنگ شده بود،مجبور شدم.))
    با عصبانیت گفتم((تو اصلا واژه خجالت رو شنیدی؟))
    در حالیکه بهم خیره شده بود گفت((تو چی؟واژه عشق به گوشت خورده؟))
    گفتم((آره ولی من عاشق تو نیستم اینو بفهم.))و ترکش کردم اونقدر عصبانی بودم که حد نداشت.
    - اردلان تو واقعا دوستش نداشتی؟
    اردلان محکم چانه ام را محکم گرفت و گفت:
    - سایه همه حرفام عین حقیقته .خیلی بی انصافی اگر باور نکنی.می دونستم اگه لب از لب باز کنم تو دیگه به همه چیز شک می کنی حتی به عشق من نسبت به خودت.
    - نه به خدا،باور کن من به عشق تو شک نکردم.چطور ممکنه کسی بتونه نقش یه عاشق رو به دروغ بازی کنه؟
    اردلان به من تکیه کرد.دلم برایش سوخت.بعد از چند لحظه با شرمندگی گفتم:
    - اردلان من فقط یه سوال کردم ،همین باور کن عزیزم.
    بغضی که یک ساعت در گلویش نشسته بود شکست.تا حالا ندیده بودم مردی گریه کند.از آن دختری که اردلان را به این روز انداخته بود بدم آمد.
    بعد از اینکه کمی آرامتر شد گفتم:
    - اردلان مگه با تو چیکار کرده که آن قدر داغونی؟
    - این قدر بهم التماس کرد تا بالاخره رضایت دادم هفته ای یک ساعت ببینمش.نمی دونی وقتی پیشنهادش رو قبول کردم داشت از خوشحالی گریه می کرد.روزهای پنج شنبه ساعت چهار بعد از ظهر توی پارک می دیدمش در عوض قول داده بود که بقیه روزهای هفته مزاحمم نشه.توی اون یک ساعت اون قدر بهم ابراز علاقه می کرد که آخرش کفری می شدم و یک ساعت نشده از پیشش فرار می کردم.دیگه به نگار عادت کرده بودم،هر وقت می دیدمش می پرسید هنوز به من علاقه پیدا نکردی؟ و وقتی جوابم رو می شنید،اشکاش جاری می شد.می گفت در حسرت یه نگاه یا یک کلمه عاشقانه دارم می میرم ولی تو عین خیالت نیست.امیدوارم روز عاشق یه دختری بشی تا اونم،همین رفتاری رو که تو الان با من داری باهات داشته باشه تا حال منو درک کنی.یه روز که دیدمش طبق معمول داشت به من ابراز علاقه می کرد که حرف ازدواج رو پیش کشید.با عصبانیت حرفش را قطع کردم و گفتم((نگار حرف ازدواج رو نزن،این اولین و آخرین باری باشه که بهت گفتم))
    ناگهان بلند شد ،مثل دیوونه ها دور خودش می چرخید و می خندید بعد از چند دقیقه که نشست به من که با تعجب نگاهش می کردم گفت((وای تو برای اولین بار اسمم رو صدا کردی دلم می خواد از خوشحالی پرواز کنم ))
    باورم نمی شد که نگار این قدر عاشق من باشه ولی وقتی حال و روزش رو دیدم باور کردم،چند لحظه خودمو جای نگار گذاشتم ،از این که طرف مقابلم حتی یه ذره ام دوستم نداشت می خواستم دیوانه بشم.با خود گفتم((پس هنوز نگار خوب تونسته مقاومت کنه.اگه من جای اون بودم تا حالا مرده بودم.))
    دلم برایش سوخت بلند شدم و بدون خداحافظی ترکش کردم.در تمام طول هفته به نگار فکر می کردم.حس عجیبی داشتم که نمی دونستم چیه؟ولی مطمئن بودم عشق نبود،چون هنوزم دوستش نداشتم ،خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی چیزی نفهمیدم.آخر هفته که دیدمش فهمیدم اون حس عجیب ترحمه برای اولین بار با دقت به نگار نگاه کردم می خواستم ببینم چه شکلیه؟زیاد خوشگل نبود،می شه گفت قیافه ای تقریبا معمولی داشت.همین طوری که نگاهش می کردم ،پرسید((هنوز هیچ احساسی نسبت به من پیدا نکردی؟))
    برای اولین بار به چشماش نگاه کردم.تمنا توی چشماش موج می زد .جوابش رو ندادم،اشکی که توی چشماش حلقه بسته بود ،روی گونه هاش جاری شد.با عصبانیت گفتم((چشمه هم بود تا حالا خشک شده بود.بسه دیگه،پا می شم می رم ها!))
    با گریه گفت((نه،نه ،دیگه گریه نمی کنم،بمون.))خیلی کلافه بودم،ما بین عقل و احساس گیر کرده بودم.عقلم می گفت به دختری که دوستش نداری توجهی نکن ولی احساسم می گفت پس تکلیف عشق این دختر چی می شه؟دختری که تمام غرورش رو زیر پا گذاشته و از تو عشق و علاقه گدایی می کنه.تموم هفته فکر کردم روز پنج شنبه که شد ،سردر گم بودم.نمی دونستم چیکار باید بکنم؟اعصابم به هم ریخته بود،ساعت سه از خونه بیرون زدم.تصمیمم رو گرفته بودم ولی برای اینکه اعصابم آروم بشه ،می خواستم کمی قدم بزنم.همین طور که توی پارک قدم می زدم نگار رو دیدم که کنار مرد تقریبا سی ساله ای نشسته بود و می گفت و می خندید.چیزی رو که دیده بودم نمی تونستم باور کنم .آخه چطور تونسته بود نقش یه دختر عاشق رو برای من بازی کنه من که به اون علاقه ای نداشتم؟چه دلیلی داشت چنین کاری کنه؟حالت تهوع داشتم حالا که من می خواستم به خاطر عشق نگار پا روی علایقم بگذارم،این چه معامله ای بود که با من کرده بود.اون قدر از نگار نفرت پیدا کردم که حد نداشت،دلم می خواست همه اینا رو توی خواب دیده باشم ولی متاسفانه واقعیت داشت،دلم می خواست نصف عمرم رو بدم ولی سر از کار نگار در بیارم.پس عاشقتم عاشقتم یعنی این؟اگه عاشق من بود با اون مرد چیکار داشت؟صبح شنبه حال و حوصله دانشگاه رفتن نداشتم .یقه پالتومو بالا کشیدم و عینک آفتابی زدم و به پارک رفتم،چند دقیقه بعد نگار و دوستش ساناز به پار اومدن.هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کله همون مرد پیدا شد.بعد از چند لحظه ساناز اون دوتا را ترک کرد و رفت نگار با اون شروع به صحبت کرد.گاهی صدای خنده نگار رو می شنیدم،بعد از نیم ساعتی که اونا با هم صحبت کردن سوار ماشین همون مرد شدند و رفتند،پریدم توی یه تاکسی به راننده گفتم((این تویوا آبی رو تعقیب کن))
    راننده اول قبول نکرد ولی تا چشمش به پول افتاد سایه به سایه تویوتا رفت تا بالاخره به خونه ای رسیدند و پیاده شدند.حدس می زدم برای چی رفتن.همونجا منتظر شدم هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که مرد با قیافه ای عصبانی از خونه بیرون آمد و لگد محکمی به در زد و رفت،سه ،چهار روزی در خونه کشیک می دادم.روزانه شاید ده مرد و پسر به در اون خونه می رفتن و بعضی از اونا با قیافه درهمی برمی گشتن و بعضی ها شاد و خوشحال بعد از یک ساعتی بیرون می اومدن.دیگه شکم به یقین تبدیل شد که نگار چه کارست.روز پنج شنبه مثل همیشه رفتم ببینمش.مثل همیشه دم از عشق و عاشقی زد.اگه دفعه های قبل وقتی این مزخرفات رو می شنیدم عصبانی می شدم این دفع داشت حالم به هم می خورد.دلم می خواست نگار رو غافلگیر کنم و برای این کار به یه نفر احتیاج داشتم که سر راه نگار قرار بگیره.جریان را برای سیاوش تعریف کردم،اونم قبول کرد که بیاد و نقش خاطرخواه رو بازی کنه نگار رو بهش نشون دادم وگفتم((برو ببینم چی کار می کنی؟))
    خلاصه سیاوش بعد از یک هفته به خونه نگار راه پیدا کرد.قرارمون این بود که سیاوش به اونجا بره و اگه تونست برای من کلیدی چیزی بیاره تا من بتونم وارد خونه بشم.سیاوش رفت و بعد از یک ربعی با دست پر برگشت .وقتی کلید رو دیدم برای اولین بار در طول این دو هفته خندیدم.قرار بعدی سیاوش با نگار سه روز بعد بود با سیاوش قرار گذاشتیم وقتی که سرفه کرد من برم تو.یک ربع انتظار کشیدم تا بالاخره انتظارم به سر اومد ،آروم در رو با کلید باز کردم با دیدن نگار توی اون وضع نزدیک بود حالم به هم بخوره.نگار انگار روح دیده باشد بیهوش شد،با کمک سیاوش از خونه بیرون رفتم.به خونه که رسیدیم سیاوش کلی باهام حرف کرد ولی من احساس می کردم که جز یه آدم احمق چیز دیگه ای نبودم.من چهار ماه وقتم رو برای نگار تلف کرده بودم.از نگار متنفر شده بودم اول جوونی روحم رو پژمرده و دلم شکسته بود.
    بعد از دو روز سیاوش به دیدنم اومد و نامه ای به دستم داد و گفت((بخون!))
    بی حوصله گفتم((از طرف کیه؟))
    گفت((نگار))
    با عصبانیت گفتم((اسم اون دختره کثافت رو پیش من نیار.))
    گفت((بهتره بخونیش،شاید آروم بگیری،نگار اصرار داشته تو اینو بخونی.))
    داد کشیدم((نگار غلط کرده با تو.حالا برو که حوصله ندارم))
    سیاوش عصبانی به طرفم اومد و بازوهام رو گرفت و گفت((اینو امروز ساناز به من داد و گفت حتما بخونیش))
    گفتم((تو نگار و ساناز هرسه تایی باهم برید به جهنم!))
    با ناراحتی گفت((حالا که فقط نگار رفته))با شنیدن این جمله رنگ از رویم پرید و نامه رو از دستش قاپیدم و بازش کردم.نوشته بود:
    به نام خداوندی که عشق را آفرید.
    سلام.
    می دونم الان که داری این نامه رو می خونی چقدر از من بدت میاد هر چند قبلا هم از من خوشت نمی اومد.
    از همون روز اولی که با تو تصادف کردم عشقت توی قلبم خونه کرد وقتی دیدم اصلا برات مهم نیستم دلم می خواست خودمو بکشم،ولی تصمیم گرفتم نهایت تلاشمو بکنم تا توام به من علاقه مند بشی ولی تو سر سخت تر از این حرفا بودی می دونم من دختر کثیفی بودم و لایق تو نبودم ولی دل این چیزا سرش نمی شه.از وقتی تو رو دیدم ،دلم می خواست همه کارهایی رو که قبلا می کردم ترک کنم ولی این دیگران بودند که نمی گذاشتن و تهدید می کردن در صورتی که نپذیرمشون جریان رو برای تو تعریف می کنن.چند بار می خواستم بگم من چه کاره ام ولی نمی تونستم.می دونستم اگه لب از لب باز کنم دیگه تو حتی به من نگاه هم نمی کنی ولی از اونجایی که ماه پشت ابر نمی مونه تو فهمیدی.اون روز که تو رو توی خونه دیدم،دیگه هیچی نفهمیدم وقتی به هوش اومدم ،شماها نبودید،اون قدر گریه کردم که دوباره بیهوش شدم،فهمیدم تورو برای همیشه از دست دادم این نامه رو برای این نوشتم که فکر نکنی بازیچه بودی.نه،من با تمام وجودم عاشقت شده بودم وگرنه این قدر بهت التماس نمی کردم.
    امیدوارم منو ببخشی.یادته بهت گفتم دلم می خواد توام یه روز عاشق یه دختری بشی که بهت علاقه نداشته باشه تا حال منو درک کنی؟ولی حالا پشیمونم و دلم نمی خواد که خداچنین سرنوشتی رو برای تو رقم بزنه.
    ای که دل بردی ز دلدار من آزارش مکن
    آنچه او در کار من کرده است در کارش مکن
    عاشقت:نگار.

    خودمو به خاطر مرگ نگار مقصر می دونستم ،اصلا فکر می کردم من کشتمش،دیگه به مرز دیوانگی رسیده بودم.چطور این دختر با زندگی من بازی کرد ،مگه من چه گناهی کرده بودم که باید این طور عذاب می کشیدم؟
    با خوندن نامه نه تنها آروم نگرفتم بلکه حالم بدتر شد،چون نگار خودشو به خاطر من کشته بود.یه آدم دیگه شده بودم هر شب کابوس می دیدم حتی برای شروع ترم جدید نرفتم ثبت نام کنم مامان هر روز پشت در اتاقم گریه می کرد که در رو باز کنم ولی من از همه بریده بودم،پدرم با تمام غرورش پشت در اصرار می کرد که برای یه دقیقه اجازه بدم منو ببینه ولی فایده نداشت،اردوان پشت در ضجه می زد ولی اینا هیچ کدوم در من اثری نداشتن. هر کس برایم تلفن می کرد جواب نمی دادم.
    حتی سیاوش هم نمی پذیرفتم.فقط یه غذایی می خوردم چون دلم نمی خواست بمیرم و برم پیش نگار.داغون داغون شده بودم.از همون موقع بود که سیگاری شدم روزی یه بسته می کشیدم ولی دردم تسکین پیدا نمی کرد .شده بودم یه مرده متحرک،فقط می نشستم و به یک جا خیره می شدم و فکر می کردم ولی به جایی نمی رسیدم.کار نگار تو روحیه من تاثیر منفی گذاشته بود.پنج ماهی به همین طریق سپری شد تا این که یه روز که خواب بودم با ضرباتی که به در می خورد از خواب بیدار شدم .اردوان بود که پشت در گریه می کرد و التماس می کرد که اجازه بدم یه دقیقه منو ببینه.دلم برایش سوخت.بعد از پنج ماه دلم برایش تنگ شده بود .در رو باز کردم.اردوان با دیدنم تعجب کرد .باورش نمی شد در رو براش باز کردم .پرید توی بغلم و شروع کرد به بوسیدنم.خلاصه اون قدر روی من کارکرد تا تونستم پیله ای رو که به دور خودم تنیده بودم ،پاره کنم و بعد از شش ماه از حصار اتاقم بیرون بیام..............

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #65
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و هفتم-4
    .....از خونه که خارج شدم به اولین دختری که چشمم افتاد به یاد نگار افتادم.کاری که نگار با من کرده بود باعث شده به همه دخترا به چشم تحقیر نگاه کنم .احساس می کردم همشون مثل هم هستن منتها با یک شکل و قیافه دیگه .هر چه می گذشت نفرت من از نگار بیشتر می شد و برای همین به دخترای دیگه اهمیت نمی دادم.هر چه به سنم اضافه می شد خاطرخواه های بیشتری پیدا می کردم ولی حتی نیم نگاهی بهشون نمی کردم.خودشون رو می کشتن که مورد توجه من قرار بگیرن ولی برای من همه دخترها مثل نگار بودن،تو دنیای خودم بودم و فقط می خواستم اونا رو تحقیر کنم.قیافه و تیپ،تحصیلات و پول باعث می شد بیشتر مورد توجه قرار بگیرم ولی من دیگه اون پسر بیست و یک ساله احمق نبودم و به اندازه بیست سال تجربه کسب کرده بودم.اون قدر به اطرافیانم بی اعتماد بودم که فکر می کردم همه دروغ می گن و خیانت کارن.اردوان خیلی بهم کمک کرد تا با دوستام دوباره ارتباط برقرار کنم و با بابا و مامان حرف زدم ولی نسبت به دخترا هیچ تغییری نکردم.هنوزم از همه شون بدم می اومد،علی الخصوص از اونایی که سعی می کردن توجه منو به خودشون جلب کنن.تا این که یک سال و نیم پیش تو رو دیدم.وقتی به عروسی اومدم مثل همیشه به همه دخترا بی تفاوت بودم ولی از دور توجه ام به تو جلب شد.دیدم با اردوان داری صحبت میکنی،می خواستم بدونم این کدوم دختریه که به خودش اجازه داده با اردوان صحبت کنه.وقتی فهمیدم که دانشجوی اردوانی تا حدودی خیالم راحت شد دلم نمی خواست اردوانم سرنوشتی مثل من داشته باشد.خیلی مغرور بودی با اینکه کاری نمی کردی که جلب توجه کنی ولی من حواسم پیش تو بود.برای اولین بار توی عمرم به دختری پیشنهاد رقص دادم ولی تو پیشنهادم رو قبول نکردی،از تعجب نزدیک بود بیهوش بشم منی که تا حالا کسی دست رد به سینه ام نزده بود حالا حسابی خیط شده بودم.از طرفی هم عصبانی شده بودم دلم می خواست بدونم تو به کدوم احمقی قول داده بودی که منو رد کردی.هر چه صبر کردم خبری نشد دلم می خواست حالتو بگیرم ولی نمی دونستم چه کار کنم؟تا سرو کله کامیار پیدا شد،ازاین که دور و بر تو می چرخید عصبانی شده بودم،نگران بودم مبادا توام به لیست دخترایی که توسط کامیار اغوا شدن اضافه بشی.بهت توجه کردم ببینم نسبت به کامیار چه احساسی داری؟وقتی باهات صحبت می کرد نگاهش نمی کردی،بعدم رفتی،سر شام وقتی دستت رو گرفت تو بلافاصله دستت رو از دستش بیرون کشیدی.فهمیدم ازش خوشت نمیاد،یه حس عجیبی داشتم ولی نمی دونستم چیه؟نمی دونم چطوری تصمیم گرفتم شر کامیار رو از سرت کم کنم.وقتی در خونه ازم تشکرکردی داشتم از خوشحالی پر درمی آوردم از اون به بعد در قبال تو احساس مسئولیت می کردم،همه جا دنبالت بودم می خواستم ببینم چه کاره ای؟توی این سه ماه یعنی از عروسی فرزاد تا نامزدی خودمون کمتر جایی رفتی که من دنبالت نبودم،اون روز که توی راه بنزین تموم کردی من کمی دورتر مراقب بودم وقتی فهمیدم از اون دخترای بیخود مثل نگار نیستی به کمکت اومدم.اون روز توی پمپ بنزین حواسم یک لحظه پرت شد و وقتی نگاه کردم دیدم نیستی،تا اون موقع که توی خیابون دیدمت داشتی می دویدی.ازت خوشم اومده بود،دختر جلفی نبودی،با کسی ام دوست نبودی و مهمتر از همه خیلی مغرور و لجباز بودی.هر کاری برات می کردم بازم دوست نداشتی باهام حرف بزنی.تا اینکه به شمال رفتیم اون جا بود که فهمیدم اون قدر عاشقتم که حاضرم برات بمیرم.وقتی زمین خوردی منی که اگه دختری جلوی پام می مرد برام اهمیتی نداشت ،داشتم دیوونه می شدم.تو شده بودی ملکه ذهنم و لحظه ای برام آروم و قرار نذاشته بودی.وقتی اون روز،رفتارت رو با اشکان دیدم برای یه لحظه فکرکردم نکنه دارم دوباره اشتباه می کنم و تو عاشق اشکانی،علی الخصوص با اون جیغی که کشیدی و اسمش رو صدا زدی یا براش میوه پوست کندی و با حرص بهش گفتی بخور.دیگه اگه کارد بهم می زدی خونم نمی ریخت.از این فکرکه تو عاشق اشکان باشی داشتم سکته می کردم.با خودم گفتم باید ازش بپرسم،جوابی که بهم دادی آرومم کرد ولی قانع نشدم هنوز نمی دونستم به من علاقه داری یا نه؟هر شب کابوس می دیدم که تو رو از دست دادم.دلم نمی خواست شکست بخورم،عاشقت شده بودم،هر کاری می کردم فراموشت کنم ،نمی شد.تازه فهمیده بودم اون حس عجیب عشق بوده.چیزی که باعث می شد روزهای جمعه صد بار از خیابونتون رد شم به امید این که یه بار تورو ببینم ،اگرم نمی دیدمت تا روز شنبه می مردم و زنده می شدم،دوباره روز شنبه که می شد روز از نو روزی از نو راس ساعت هشت درخونتون بودم دیگه برنامه کلاسات رو حفظ بودم توی این سه ماه یک روزم سرکار نرفتم.دیگه از فکر و خیال خسته شده بودم .مدام توی حرفات دنبال کلمه ای می گشتم که بهم خبر بده دوستم داری.ولی تو هیچ اشاره ای که به من بفهمونه توام منودوست داری ،نمی کردی.با خود گفتم اگه یه درصدم به من علاقه داشته باشی شانس خودمو امتحان می کنم .تا بالاخره همون روز که زمین خوردی فرصت مهیا شد.موقعی که همه به دیدنت اومدن من رفتم قدم بزنم تا بعدا تنهایی بیام.اون موقع که معذرت خواهی کردم و دیدم داری می خندی،گفتم هر طور شده از زیر زبونش بیرون می کشم که دوستم داره یا نه.وقتی بهت گفتم اگه بگی خودت رو غرق کن من دیوونه ام می رم خودم و غرق می کنم،جوابی که بهم دادی آرومم کرد.گفتی من دیگه با این پا نمی تونم دنبالت بدوم و بگم بیا بخشیدمت.اون قدر خوشحال شده بودم که نزدیک بود بغلت کنم،برای این که کار اشتباهی ازم سر نزنه سریع رفتم. اما وقتی اون شب تو رو با شاهین دیدم ،دوباره همه خاطرات گذشته به سرعت از جلوی چشمم گذشت.با خود گفتم دیدی این یکی ام که عاشقشی مثل بقیه اس.از این که منو با حرفات امیدوار کرده بودی و حالا با یکی دیگه می دیدمت،می خواستم بکشمت.
    - اردلان،اون روزم داشتی تعقیبم می کردی؟
    - نه،اون شب اومده بودم از رستوران غذا بگیرم مهمون داشتیم.ولی وقتی تو رو دیدم دیگه غذا و مهمون و همه چی یادم رفت اصلا یادم نمیاد چطوری رفتم کرج؟بعد از دو ساعتی اردوان سراغم اومد و هر چی اصرار کرد براش جریان رو تعریف نکردم دلم نمی خواست همیشه نقش یه احمق رو برای برادر کوچکترم بازی کنم.ولی تو دیگه نگار نبودی،من عاشقت بودم و تو حق نداشتی با من این کار و بکنی دیگه دیوونه شده بودم و زندگی رو به کام مامان و بابا و اردوان تلخ کرده بودم.تا اون شب که خونه سولماز دعوت بودیم از اول گفتم که نمی یام نمی دونستم شما هم دعوت دارید.وقتی اردوان بهم تلفن کرد و صدای خنده تو رو از پشت تلفن شنیدم به اردوان گفتم میام.دلم برای دیدنت پر می کشید.سه روز بود که ندیده بودمت.ولی وقتی تو رو دیدم داغم تازه شد،علی الخصوص وقتی که می خواستم برم تو حتی زحمت یه خداحافظی یا یه نگاه رو به خودت ندادی.دیگه می خواستم خودمو بکشم.اون روز که رفتی تریا از دانشگاه تعقیبت کردم ولی توی ترافیک گمت کردم.اون قدر عصبانی بودم که دلم می خواست همه اون ماشینایی رو که جلوی من بودن آتیش بزنم،علی الخصوص با اون دسته گلی که خریده بودی حسابی کنجکاو شده بودم که مال کیه؟حدس می زدم مال شاهین باشه ولی حیف که گمت کردم با دیدن ماشینت همون اطراف یه جایی پیدا کردم و منتظرت شدم پس از چند دقیقه با هم دیدمتون تا جلوی تریام دنبالتون اومدم که ازت قضیه رو بپرسم که دوباره گمت کردم،دست فرمون خوبی داشتی چنان از بین ماشینا رد می کردی که می خواستم بکشمت.خلاصه موقعی بهت رسیدم که تو رفتی توی خونه و دیگه دستم بهت نمی رسید.با اون حال خراب رفتم خونه که اردوان خبر خواستگاری دکتر بقایی رو داد دیگه دیوونه شده بودم.به هر بدبختی بود تا صبح صبر کردم فرداش هم اومدم جلوی دانشگاه و ادامه ماجرا رو هم که خودت می دونی.
    اما دیشب،این طور که من شنیده بودم این مردا بودن که همیشه تقاضای بچه دار شدن می کردن،اصرار تو برام عجیب بود چرا که قبلش به بچه دار شدن علاقه ای نداشتی حالا چطور شده بود که برای بچه نزدیک بود به گریه ام بیفتی؟سایه،من مار گزیده ام، از ریسمان سیاه سفید می ترسم.دوباره فکر و خیال به سرم زد. می ترسیدم تو قصد بازی دادن منو داشته باشی.باز خاطراتم جلوی چشمم جون گرفتن از این که توام یه روزی به من کلک بزنی داشتم دیوونه می شد .برای اینکه زیاد فکر نکنم مجبور شدم چیزی بخورم.سایه من خیلی متاسفم ،من نمی خواستم این طور بشه.گاهی اوقات که یادم میاد چقدر احمق بودم حالم گرفته می شه برای اینکه فراموش کنم مجبور می شم که....ولی از حالا به بعد قول مردونه می دم که دیگه طرفش نرم.
    نگاهش کردم غم و اندوه در چهره مردانه اش موج می زد دستش را گرفتم و گفتم:
    - اردلان!
    به صورتم نگاه کرد و گفت:
    - سایه تو هنوز از من خوشت میاد یا با این اوضاع و تعاریف دیگه نمی خوای منو ببینی؟البته بهت حق می دم سایه،ولی من به تو احتیاج دارم بدون تو می میرم می دونم از من بدت اومده،ولی خواهش می کنم ترکم نکن.
    - اردلان این چه حرفیه تو می زنی؟من هنوزم تو رو به اندازه قبل دوست دارم فقط قول بده دیگه به نگار فکر نکنی.
    - سایه باور کن من اصلا به نگار فکر نمی کنم اون همون روز که مرد برای منم مرد.برات که گفتم من اصلا عاشق اون نبودم دلم نمی خواد فکرکنی تو دومین زنی هستی که به قلب من پا گذاشتی تو اولین و آخرین عشق منی اینو فراموش نکن.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - می دونم من از عشق تو نسبت به خودم خبر دارم فقط دلم می خواد از امروز دیگه به گذشته فکر نکنی گذشته اون قدر ارزش نداره که تو به خاطرش آینده رو خراب کنی بیا باهم آینده رو بسازیم.
    او هم لبخندی زد و گفت:
    - خیلی خانمی.من از این که تو رو دارم خیلی احساس خوشبختی می کنم .
    پایان فصل بیست و هفتم
    ************

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #66
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و هشتم-1
    بعد از آن حادثه اردلان حسابی تغییر کرد محبتش نسبت به قبل دو برابر شده بود حتی در کارهای خصوصی ام کمتر دخالت می کرد و به قولی که داده بود پای بند بود .دیگر به عشق و علاقه من نسبت به خودش شک نکرد.من خدا را شکر می کردم که اگر بچه اولمان را از ما گرفت به جای آن سعادت و خوشبختی را به ما هدیه داد .من دیگر در مورد بچه با اردلان حرفی نزدم.از سولماز هم خواستم درباره بارداری و سقط جنینم به کسی چیزی نگوید.روز سالگرد ازدواجمان اردلان جشن مفصلی گرفت،همه دوستان فامیل را دعوت کرد و هدیه اردلان به من یک سرویس طلای سفید خیلی ظریف و زیبا بود.
    بعد از تمام شدن مهمانی روی تخت دراز کشیده بودم و به سرویسی که اردلان به من هدیه داده بود نگاه می کردم که آمد و گفت:
    - سایه،ازش خوشت میاد؟
    - خیلی قشنگه مرسی.
    - خواهش می کنم،ولی هدیه اصلی رو هنوز بهت ندادم.
    با تعجب گفتم:
    - کدوم هدیه؟
    در حالی که شیطنت از قیافه اش می بارید گفت:
    - یعنی به همین زودی فراموش کردی؟
    - اردلان بیست سوالیه؟خب خودت بگو دیگه.
    - قرار بود برای سالگرد ازدواج یه نی نی کوچولو بهت هدیه بدم.
    در حالیکه سرم را پایین انداخته بودم گفتم:
    - پس هنوز قولت رو فراموش نکردی؟
    - مگه ممکنه آدم قولی به یه دختر خوشگل مثل تو بده و بعد فراموش کنه؟
    .........
    ***************
    روزها بعد از این که اردلان از خانه می رفت به خانه سولماز می رفتم سولماز که سه ماهه باردار بود نمی توانست آشپزی کند یکی از روزها که طبق معمول داشتم غذا درست می کردم حالم بد شد.به هر زحمتی بود خودم را کنترل کردم و غذا را درست کردم.حدود یک ماهی از سالگرد ازدواجمان می گذشت.این بار خیلی زود فهمیدم باردار شدم.عصر به آزمایشگاه رفتم و آزمایش دادم،قرار شد جواب آزمایش را فردا صبح ساعت نُه بگیرم.می خواستم تا جواب آزمایش را نگرفتم به اردلان چیزی نگویم ولی به یاد دفعه قبل افتادم.بعد از اینکه شام خوردیم ،حالم بد بود.می خواستم موضوع را به اردلان بگویم ولی خجالت می کشیدم و نمی دانستم از کجا شروع کنم؟داشتم فکر می کردم که چطور بگویم که اردلان در حالیکه لیوان چای را به دستم می داد گفت:
    - خانمی به چی فکر می کنی؟
    - می خوام یه چیزی بهت بگم ولی نمی دونم از کجا شروع کنم؟
    - از اولش.
    جرعه ای از چایم را خوردم و گفتم:
    - آخه می دونی اردلان من یه کم.....
    و دیگر نتوانستم ادامه بدهم چون به شدت حالم بد شد،به سمت دستشویی دویدم و هرچه که خورده بودم برگرداندم.دیگر شکم به یقین تبدیل شد که باردارم.
    صدای اردلان را که از پشت در صدایم می کرد شنیدم.اردلان با دیدنم گفت:
    - سایه چی شده؟حالت خوبه؟
    بی حال روی مبل نشستم و گفتم:
    - چیزی نیست.
    - یعنی چی؟پاشو بریم دکتر من خیلی نگرانم.
    - نه فکر می کنم که...
    و ادامه ندادم.اردلان کنارم نشست و گفت:
    - سایه یعنی چی؟
    - اردلان فکر می کنم تو داری پدر می شی.
    سرم را بالا آورد و گفت:
    - چی؟یه بار دیگه بگو.
    - اردلان ،خواهش می کنم ،تو که شنیدی،چرا اذیتم می کنی؟
    - عزیزم بهت تبریک می گم.
    و در حالی که در آغوشم می کشید،زمزمه کرد:
    - تو چقدر خجالتی هستی کوچولوی من!
    - اردلان ،فعلا معلوم نیست.قراره فردا صبح جوابش رو بگیرم.
    - ولی من مطمئنم جواب مثبته.
    فردا صبح که از خواب بیدار شدم حالم بد بود.اردلان رفت جواب آزمایش را بگیرد،بعد از یک ساعتی که آمد دسته گلی را به طرفم گرفت و گفت:
    - مامانی،داری مامان می شی بهت تبریک می گم.
    دسته گل را گرفتم و گفتم:
    - اردلان تو هم خوشحالی؟
    - آره عزیزم،ولی باید قول بدی یه بچه ناز مثل خودت برام به دنیا بیاری.
    لبخندی زدم وگفتم:
    - خدا رو شکر هر دو خوش قیافه هستیم ،بچه ام حتما خوشگل می شه.
    نیم ساعت بعد اردلان رفت،طبق معمول به خانه سولماز رفتم.
    پروانه در را به رویم گشود.با خوشحالی گفتم:
    - سلام.
    - سلام عزیزم خوبی؟
    - مرسی شما خوبید؟
    - قربان تو،اردلان چطوره؟
    - سلام می رسونه،اگه می دونست اینجائید.حتما سری بهتون می زد.
    با سولماز سلام و احوالپرسی کردم که پروانه گفت:
    - سایه جان چای یا قهوه؟
    - شما زحمت نکشید ،خودم می ریزم.
    - سایه چقدر تعارف می کنی.چای یا قهوه؟
    - چای.
    پروانه که رفت سولماز گفت:
    - خب چه خبر؟
    - سلامتی،تو چه خبر؟
    - هیچی،فقط مثل همیشه حالم بده.
    پروانه با سینی چای آمد و گفت:
    - خب مامان و بابا خوبن؟
    - مرسی،پدر چطوره؟
    - قربانت،دلش براتون تنگ شده.
    چایم را که خوردم بلند شدم و لیوانها را برداشتم و به آشپزخانه رفتم که پروانه گفت:
    - سایه جان یه نگاهی به غذا بکن عزیزم.
    در قابلمه را برداشتم ،بخار غذا به صورتم خورد و حالم را به هم زد .در قابلمه را گذاشتم و به طرف دستشویی رفتم.وقتی از دستشویی بیرون آمدم پروانه به طرفم آمدو گفت:
    - سایه نکنه خبری شده؟به سلامتی.
    سرم را پایین انداختم و گفتم:
    - مثل اینکه .
    پروانه مرا بوسید و گفت:
    - تبریک می گم ،حالا من صاحب دو تا نوه می شم.اردلان خبر داره؟
    - آره همین یک ساعت پیش خودش رفت جواب آزمایش رو گرفت.
    سولماز در حالیکه می بوسیدم گفت:
    - چاخان تو که گفتی مثل این که
    ............

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #67
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و هشتم-2
    ساعت هفت بود که به خانه رفتم اردلان برایم هدیه ای گرفته بود خواستم کادویش را باز کنم که گفت:
    - نه بده خودم بازش کنم.
    جعبه را به طرفش گرفتم اردلان کادو را باز کرد از داخل جعبه انگشتری بیرون آورد و به انگشتم کرد و گفت:
    - امیدوارم خوشت بیاد.
    - مرسی اردلان ،خیلی قشنگه.
    - خواهش می کنم.
    - اردلان تو واقعا خوشحالی یا به خاطر من خودتو خوشحال نشون می دی؟
    - باور کن از امروز یه احساس دیگه پیدا کردم .از این که می خوای برای من یه بچه ناز به دنیا بیاری ازت ممنونم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - اردلان،منم از تو ممنونم که به قولت وفا کردی.
    - مطمئن باش دیگه هیچ وقت زیر قولم نمی زنم دلم می خواد از این به بعد یه شوهر خوب برای تو و یه پدر نمونه برای فرزندم باشم.
    اردلان صبحا قبل ازاینکه از خانه برود به من سفارش می کرد مراقب خودم باشم .چهار ماهه بودم و هنوز زیاد مشخص نبود که باردارم.ولی کم کم داشت نمایان می شد ،می دانستم اردلان از هیکل زن های حامله خوشش نمی آید.برای همین سفارش چهار دست لباس داده بودم که بالا تنه اش دکلته بود و دامنش با فنر هایی که از زیر می خورد کاملا باز می شد به طوری که دیگر بزرگی شکمم نمایان نبود.یک ماهی طول کشید تا لباسها آماده شدند وقتی لباسها را از خیاطی آوردم یکی از آنها را انتخاب کردم و قبل از اینکه اردلان به خانه بیاید آن را پوشیدم و آرایش ملایمی کردم به خود نگاه کردم اصلا مشخص نبود که باردارم.
    اردلان که به خانه آمد کلی از لباسم تعریف کرد و در آخر گفت:
    - دیگه مشخص نیست حامله ای.
    - خب برای همین اینا رو سفارش دادم.می دونستم تو از هیکلم ناراضی هستی.
    - از بس هیکل تو روی فرمه حالا که یه کم شکمت بزرگ شده تو چشم می زنه ولی از این که این قدر به فکر منی ممنون .
    بالاخره دوران بارداری ام با تمام سختی ها و مشکلاتش رو به اتمام بود .دکتر تاریخ سزارین را برای هفته آینده تعیین کرده بود .با کمک اردلان اتاق کودکمان را تزیین کرده بودیم .سه ماه قبل سولماز دختر خوشگل و مامانی به دنیا آورده بود که نامش را سوگل گذاشته بودند،سوگل مثل عروسک بود.
    این روزهای آخر من خیلی عصبی بودم .مدام دلشوره داشتم که نکند برای بچه اتفاقی بیفتد .البته سولماز می گفت((طبیعیه و منم همین حالات رو داشتم .))ولی دست خودم نبود.یک بار فکر می کردم برای بچه اتفاقی می افتد ،یک بار هم فکر می کردم برای خودم اتفاقی می افتد.
    شب آخری که فردایش می خواستم به بیمارستان بروم ،خیلی دلواپس بودم ،هنگامی که می خواستم بخوابم کمرم به شدت درد می کرد و بی تاب شده بودم به اردلان گفتم:یه قولی به من می دی؟
    - آره ،تو جون بخواه.
    - اگه برای من اتفاقی افتاد مواظب بچه مون باش.
    در حالیکه انگشتش را به علامت سکوت روی لبهایم گذاشته بود ،گفت:دیگه نمی خوام از این حرفها بشنوم اولا تو صحیح و سالم برمی گردی،ثانیا اگه خدای نکرده برای تو اتفاقی افتاد منم پشت سرت میام.من دنیا رو بدون تو نمی خوام.
    از یک طرف برای این که قول نداده بود ناراحت بودم و از طرف دیکر از این که این قدر به من علاقه داشت غرق شادی شدم.گونه اش را بوسیدم و فهمیدم که گریه کرده با تعجب گفتم:
    - اردلان تو برای چی گریه می کردی؟
    - از دست تو با این حرفایی که می زنی،من اصلا نمی تونم یه لحظه زندگی رو بدون وجود تو تصور کنم چه برسه که برات بچه داری ام بکنم،گور پدر بچه تو،اگه یه بار دیگه از این حرفا بزنی پا می شم خودمو از این پنجره پرت می کنم پایین!
    - باشه،عصبانی نشو شب بخیر.
    - شب بخیر عزیزم خوب بخوابی.
    فردا صبح به بیمارستان رفتم برای ساعت یک به اتاق عمل رفتم بعد از اینکه ماده بیهوشی را تزریق کردند دیگر هیچ چیز نفهمیدم .
    نمی دانم چه موقع به هوش آمدم البته نه به طور کامل،فقط چیزهایی می فهمیدم.تمام شکمم در می کرد ،صدای داد و فریاد خودم را می شنیدم زبانم سنگین شده بود به طوری که نمی توانستم حرف بزنم.
    صدایی را شنیدم که گفت:
    - این قدر تقلا نکن بخیه هات پاره می شه.
    دستی را که موهایم را نوازش می کرد گرفتم و گفتم:
    - اردلان.
    صدای پدر را شنیدم که می گفت:
    - رفته دنبال دکترت الان برمی گرده بابایی.
    صدای اطرافیان را که حرف می زدند می شنیدم ولی توان حرف زدن نداشتم.
    بعد از چند دقیقه ای دیگر صدایی نمی شنیدم،چشمهایم را باز کردم کسی داخل اتاق نبود.دوباره پلکهایم روی هم افتادند.
    بعد از چند لحظه صدای اردلان را شنیدم که گفت:
    - سایه،عزیزم آروم باش.دیدی بالاخره مامان شدی.
    با بی حالی پرسیدم:بچه مون چیه؟
    - مگه نمی دونستی یه پسر تپل مپل و خوشگل مثل خودت.
    نیم ساعتی بین بی هوشی و هوشیاری دست و پا می زدم ،اردلان موهایم را نوازش می کرد و سعی داشت آرامم کند.درد شدیدی در شکمم پیچید که مجبورم کرد جیغ بلندی بکشم.
    بالاخره وقتی به طور کامل به هوش آمدم اردلان را دیدم که نگرانی از قیافه اش می بارید.
    - سایه تو که منو نصف جون کردی تا بالاخره به هوش اومدی.صد دفعه به خودم لعنت فرستادم .دیگه همین یکی برای هفت پشتم بسه.
    با بی حالی لبخندی زدم و گفتم:
    - تازه این اولشه ،من هفت تای دیگه می خوام.
    - باشه،فقط این دفعه باید از روی جنازه من رد بشی.
    بعد از ظهر همه به دیدنم آمدند،سولماز سوگل را با خودش آورده بود من را بوسید و گفت:
    - بالاخره آقای داماد رو به دنیا آوردی؟
    با تعجب گفتم:
    - داماد؟
    - آره دیگه،تو باید دختر منو برای پسرت بگیری.
    - وا!خدا به دور از حالا برای این پسر طفل معصوم نقشه کشیدی خودم کم از دستت کشیدم حالا نوبت پسرم شده.
    - من این حرفا سرم نمی شه،تازه خیلیم دلت بخواد دختر به این خوشگلی عروست بشه.
    - مگه جون پسرم رو از سر راه پیدا کردم که تو هم زن عموش باشی هم مادر زنش.
    اشکان گفت:
    - سولماز،اگه فکرکردی سایه توی این وضع هم دست از جواب دادن برمی داره سخت در اشتباهی.آخه اینم جاری بود تو گیر آوردی؟
    - من کلی نقشه کشیدم این جاری من نشه.تقصیر اردلان بود که عاشق این ورپریده شد.
    و رو کرد به اردلان و گفت:
    - اینم زن بود تو گرفتی؟
    اردلان در حالیکه می خندید گفت:
    - خودم قربون خودش و زبونش می رم.
    و به من نزدیک تر شد.از این حرکاتش ،جلوی همه خجالت کشیدم،ولی اردلان عین خیالش نبود و مدام قربان صدقه ام می رفت.به عنوان همراه سه شب در بیمارستان در کنارم ماند هر قدر مامان و پروانه به او اصرار کردند که شبها به خانه برود تا یکی از آنها نزد من بمانند قبول نمی کرد و می گفت:غیر ممکنه یه شب بدون سایه توی اون خونه سر کنم.
    سه روز گذشت و من به خانه آمدم.دو روز بعد اردلان به مناسبت تولد نوزادمان جشن مفصلی گرفت.من و اردلان اسم پسرمان را ساشا گذاشتیم .ساشا خیلی شبیه من بود.
    بعد از سزارین دیگر احساس راحتی می کردم.ظرف یک ماه هیکلم به همان فرم سابقش برگشت.اردلان که چند ماه برای من لباس نخریده بود هر روز با لباس تازه ای به خانه می آمد.
    ساشا از صبح تا شب وقت مرا می گرفت،به طوری که من وقت هیچ کار دیگه ای نداشتم.اردلان می گفت: سایه مثل اینکه تو دیگه برای من وقت نداری.کم کم داره به این پسره حسودیم می شه .دیگه نبینم جلوی من بغلش کنی ها!
    - اردلان خیلی حسودی حالا دیگه به پسرتم هم حسادت می کنی؟ولی مطمئن باش من تو رو بیشتر از ساشا دوست دارم.
    - اگه غیر از این بود که تا حالا گذاشته بودمش جلوی در تا گربه ها بخورنش.
    - آخه دلت میاد پسر به این دسته گلی رو بدی گربه ها بخورن.
    من مثل سابق و حتی بیشتر از قبل به اردلان توجه می کردم که مبادا فکرکند با آمدن بچه دیگر مثل سابق دوستش ندارم.مانند گذشته نیم ساعت قبل از اینکه به خانه بیاید آرایش می کردم و سعی می کردم ساشا را برای موقعی که اردلان به خانه می آمد بخوابانم.
    زندگی بر وفق مراد بود من و اردلان با هم خوشبخت بودیم.ساشا سالم و سرحال بود ،از لحاظ مالی و عاطفی هم کمبودی نداشتیم .من فقط دعا می کردم که خدا عمر این سعادت را طولانی کند.
    با وجود ساشا که این قدر رسیدگی می خواست من اصلا متوجه گذشت زمان نمی شدم فقط یک بار به خود آمدم و دیدم تولد ساشاست یعنی یک سال به همین زودی گذشته بود............

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #68
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و هشتم-3
    اردلان برای ساشا جشن تولد مفصلی گرفت و از کل فامیل دعوت کرد.شب هنگامی که به خانه آمد بسته بزرگی در دستش بود.
    به طرفش رفتم و گفتم:
    - اردلان هدیه ات رو بذار زمین روی میز کنار هدیه سولماز.
    - این مال ساشا نیست،مال مامانی ساشاست بیا بگیر عزیزم.
    - مرسی چرا زحمت کشیدی.
    و جعبه را باز کردم داخل آن یک دست لباس به رنگ سبز یشمی بود .
    - سایه جان می شه ازت خواهش کنم برای امشب بپوشیش.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - حتما.
    سولماز موهایم را برایم سشوار کرد بعد از اینکه آرایش کردم ،لباسم را پوشیدم.
    سولماز نگاهی به من کرد و گفت:
    - خیلی ناز شدی لباست ام خیلی قشنگه،مبارکت باشه.می گم اردلان هم خوب سلیقه ای داره ها!
    - اگه سلیقه نداشت که منو انتخاب نمی کرد.
    - سلیقه که داره البته توی لباس خریدن ولی توی زن گرفتن اصلا سلیقه به خرج نداد.
    - خیلی پررویی سولماز.
    و به دنبالش دویدم.سولماز از اتاق بیرون دوید که محکم به اردلان خورد.
    از همانجا بلند گفتم:
    - اردلان نذار فرار کنه باید تنبیهش کنم.
    اردلان دست سولماز را گرفت و گفت:
    - حالا چه کار کرده ؟ببخشش.
    - اصلا و ابدا.
    رو کردم به سولماز و گفتم:
    - خودت بگو.
    و لپش را کشیدم.
    اردلان در حالیکه می خندید گفت:
    - خب سولماز به جرمت اعتراف کن.
    - من که چیزی نگفتم تازه از توام تعریف کردم و گفتم سلیقه خوبی داری.
    - سایه این که چیزی نگفته طفلک.
    - آره جون خودش قسمت اصلی حرفش رو سانسور کرد.من گفتم اگه سلیقه نداشت که من و انتخاب نمی کرد ولی خانم داداشت گفت فقط توی لباس خریدن سلیقه داره،ولی توی زن گرفتن اصلا سلیقه به خرج نداده.
    - سولماز جرمت خیلی سنگینه باید به دست عدالت بسپارمت.سایه بیا بگیرش و مواظب باش فرار نکنه .از اون سابقه داراست.
    دستم را دور گردن سولماز انداختم و گفتم:
    - دیگه از این حرفای بد نزنیا!وگرنه به لولو می گم بخورت.حالا پاشو برو لباست رو عوض کن و بیا که الان مهمونا می رسن.
    سولماز که رفت نگاهی به اطراف انداختم تا ببینم چیزی فراموش نشده باشد که صدای فریاد اردلان را شنیدم .سراسیمه به اتاق ساشا رفتم و گفتم:
    - چی شده؟
    - ببین پدر سوخته با پیرهنم چه کار کرده؟
    سرشانه پیراهنش کمی کثیف شده بود .با دستمال آن را پاک کردم و گفتم:
    - حتما این قدر طفلک رو بالا پایین انداختی که این طوری شده.
    و به ساشا نگاه کردم، ساشا که در تختش دست و پا می زد برایم خندید .
    - مامان فدای اون خنده هات بشه این چه کاری بود با بابا کردی؟
    ساشا دوباره خندید اردلان پیراهنش را به دستم داد و گفت:
    - سایه یه فکری برای این بکن.
    وقتی پیراهن را تمیز و پاکیزه به دستش دادم گفت:
    - قربون تو برم که این قدر خوبی ولی این پدر سوخته مثل این که به تو نرفته.
    - آره مثل این که شکل و شمایلش به من رفته ،اخلاقش به تو.
    لباس ساشا را که عوض کردم دیگر مهمانها از راه رسیدند.ساشا که به شلوغی عادت نداشت بهانه من را می گرفت و می خواست در آغوشم باشد.
    ساشا را در آغوشم گرفتم و گفتم:
    - وای از دست تو،چرا گریه می کنی عزیزم؟
    ساشا برایم خندید و گفت:
    - ماما.
    بوسیدمش و گفتم:
    - فدات بشم.
    نشسته بودیم که شاهین آمد و کنارم نشست وگفت:
    - با بچه داری چه کار می کنی؟
    - نمی دونی شاهین خیلی سخته علی الخصوص که ساشا هم خیلی لوس شده.انتظار داره من فقط بغلش کنم و باهاش حرف بزنم.
    - خب این اخلاقش به پدرش رفته .اردلان هم انتظار داره تو فقط به اون توجه داشته باشی.تعجب می کنم چطوری وجود ساشا رو تحمل می کنه؟
    خندیدم و گفتم:
    - اتفاقا همین دو ،سه ساعت پیش بهش گفتم اخلاق ساشا به اون رفته.
    - ولی قیافه اش کاملا شبیه خودته،ناز و مامانی.
    نگاهی به ساشا کردم و بوسیدمش.
    در همین موقع اردلان آمد و کنارمان نشست و با نگاهی به ساشا گفت:
    - دوباره که تو عزیز دوردونه ات رو بوسیدی؟
    - می دونی که خیلی لوسه،تا نبوسمش آروم نمی گیره.
    - بیخود کرده؛سایه نمی خوای یه دور با پدرش...؟
    نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد ،گفتم:
    - اردلان،ساشا پیش کسی نمی مونه ،متاسفم.
    اردلان،ساشا را از آغوشم بیرون کشید و به دست شاهین داد و گفت:
    - اگه چند دقیقه نگهش داری ،خیلی ممنون می شم.
    و دستم را کشید.
    پس از چند دقیقه به اردلان گفتم:
    - حالا دیگه کافیه .ساشا داره گریه می کنه.
    - وای از دست این ساشای تو، شده بلای جون من.
    و به طرف شاهین رفتیم.ساشا با دیدنم گفت((ماما))و خودش را به طرفم کشید.
    - جانم؛بیا عزیزم.
    از شاهین گرفتمش و گفتم:
    - مرسی شاهین،افتادی تو زحمت.
    - خواهش می کنم.
    اردلان رو به شاهین کرد و گفت:
    - شاهین اگه زن گرفتی هیچ وقت بچه دار نشو .چون تجربه دارم بهت می گم وگرنه در واقع کیش و مات شدی.
    - اردلان ،یه وقت باور می کنه،مطمئن باش این طوری نیست شاهین.
    - شاهین تو که شاهد بودی این پسره چطوری مزاحم منه.حالا باز میل خودت.
    و رفت.داشتم رفتن اردلان را نگاه می کردم که صدای ساشا را که می گفت ((ماما)) شنیدم.
    شاهین گفت:
    - چیه؟مگه نشنیدی پدرت چی می گفت؟
    - چه کار داری که هی ماما ،ماما می کنی؟
    نگاهی به ساشا کردم.برایم خندید.بوسیدمش و سریع آثار رژم را از صورتش پاک کردم .
    صدای شاهین را شنیدم که گفت:
    - اگه برای اینکه اردلان نفهمه داری این کارو می کنی،دید دردونه ات رو بوسیدی.
    خلاصه جشن تولد به خوبی و خوشی برگزار شد وقتی مهمانها رفتند من آن قدر خسته بودم که بدون آن که به ترکیب خانه دست بزنم فقط لباسم را تعویض کردم و خوابیدم.
    صبح که از خواب بیدار شدم اردلان را دیدم که کنارم نشسته و به من خیره شده.
    - سلام،ساعت چنده؟
    - سلام عزیزم ساعت رو می خوای چی کار؟
    - ساشا از دیشب تا حالا چیزی نخورده.
    - هول نشو دیشب که داشت گریه می کرد بلند شدم و براش شیر درست کردم و بهش دادم.
    - دستت درد نکنه.
    اردلان گونه اش را جلو آورد و گفت:
    - خب جایزه منو بده.
    سریع خواسته اش را برآورده کردم و گفتم:
    - اینم جایزه تو،ولی اگه این طور باشه تو باید از صبح تا شب منو ببوسی.
    - باشه،من که از خدامه این وظیفه رو به عهده بگیرم.
    - آخی تو چقدر وظیفه شناس و فرصت طلبی.
    در همین موقع صدای گریه ساشا بلند شد .گفتم:
    - خب بسه.ساشا هلاک شد.
    - دوباره این از خواب بیدار شد و تو رو از دست من درآورد .
    با هم به اتاق ساشا رفتیم.ساشا را بغل کردم و گفتم:
    - چیه عزیزم؟چرا داری گریه می کنی؟
    - دلش به حال باباش سوخته داره گریه می کنه.
    و در حالیکه سعی می کرد قیافه خشمگینی به خود بگیرد گفت:
    - ببین چطوری جلوی من قربون ،صدقه این پسره می ره.
    خندیدم و گفتم:
    - ساشا این پدر دیوونه چی داره می گه؟
    برایم خندید .
    - چیه عزیزم به چی می خندی؟
    اردلان ساشا را از آغوشم گرفت و گفت:
    - بده ببینم،چیه یه ساعته داری برای زن من می خندی،شرم نمی کنی؟
    ساشا باز هم خندید.
    - مامان فدای اون خنده هات بشه عزیزم.
    اردلان نگاهی به من کرد لبخندی زدم،رو به ساشا کرد وگفت:
    - بابا فدای اون لبخندای مامانت بشه عزیزم.
    - اردلان به جای اینکه این قدر سر به سر من و ساشا بذاری برو براش شیر درست کن .
    ساشا داشت خودش را به طرف من می کشید دستهایم را باز کردم و گفتم:
    - بیا عزیز دلم.
    اردلان ساشا را روی تختش خواباند و به طرف من آمد.به حرکت اردلان خنده ام گرفت و گفتم:
    - اردلان لوس نشو.
    - مگه خودت نگفتی بیا عزیز دلم؟
    - مگه با تو بودم؟
    اردلان اخم ظریفی کرد و گفت:
    - مگه غیر از من عزیز دل دیگه ای هم داشتی و من خبر نداشتم ؟
    - نه ،نه ،اصلا.حالا نمی ری براش شیر درست کنی؟
    - البته که می رم ولی همراه تو،دلم نمی خواد تو و این پسره با هم توی این اتاق تنها بمونید.
    و من را دنبال خودش کشید.
    ****

    پایان فصل بیست و هشتم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #69
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و نهم (آخر)
    ساشا را به سولماز سپردیم و با سایه رفتیم برای تولد سوگل هدیه ای بگیریم.وارد جواهر فروشی شدیم و بالاخره پلاکی به همراه دو انگشتر که به وسیله زنجیر ظریفی به هم متصل شده بودند را انتخاب کردیم ،داشتم چک می نوشتم که چشمم به انگشتری افتاد .انگشتر را به طرفش گرفتم و گفتم:
    - می پسندی؟
    انگشتر را به انگشتش کرد و گفت:
    - خیلی ظریف و قشنگه.
    - پس مبارک باشه.
    طبق معمول وقتهایی که برایش هدیه ای می گرفتم لبخندی زد و گفت:
    - مرسی.
    - قابل تو رو نداره.
    از جواهر فروشی که بیرون آمدیم گفتم:
    - می دونی،من اگه بهترین جواهرم برای تو بخرم بازم قابل تو رو نداره.ارزش تو بیش از این چیزاست.
    - جدی؟نمی دونستم.
    - خیلی بی انصافی،یعنی بعد از این همه مدت هنوز نمی دونی!
    دستش را گذاشت روی دستم و گفت:
    - شوخی کردم عزیز دلم.
    دستش را فشردم وقتی به من می گفت((عزیز دلم))ته دلم از خوشحالی می لرزید نگاهش کردم و گفتم:
    - خیلی وقته دو تایی با هم بیرون نیامده بودیم.مزه اش داشت یادم می رفت.
    - آره باید به جون سولماز دعا کنیم که ساشا رو نگه داشت.
    - یه پیشنهاد دارم قبول می کنی؟
    - حالا پیشنهادت رو بگو تا ببینم چی پیش میاد.
    - بیا آخر هفته بریم شمال.
    - اتفاقا خیلی دلم برای دریا تنگ شده.
    - پس موافقی.
    - آره چرا موافق نباشم.
    - وای نمی دونی خیلی خوش می گذره!خودمون دو تا مثل قبل.
    اخمی کرد و گفت:
    - دوباره تو از اون پیشنهادهای ناجوانمردانه دادی؟
    - تو قبول کردی،نمی تونی زیر قولت بزنی ساشا رو سولماز نگه می داره.
    - فکر نمی کنم سولماز قبول کنه.
    - تو قبول کن،سولماز با من.
    - باشه اگه سولماز قبول کرد منم حرفی ندارم.
    جلوی در خانه نگه داشتم .دستم را در دستش گرفت و گفت:
    - آروم رانندگی کن.
    - حتما،توام مراقب خودت باش.
    لبخندی زد و گفت:
    - حتما،خداحافظ.
    و پیاده شد.
    - خدا نگه دار عزیزم.
    منتظر شدم تا از خیابان رد شود.
    به وسط خیابان که رسید برگشت و نگاهم کرد.دستی برایش تکان دادم،مثل همیشه لبخندی زد و دستش را تکان داد.هنوز دو قدم برنداشته بود که ماشینی محکم به او زد و پرتش کرد.
    باورم نمی شد.یعنی به راستی این عشق من بود که در خون خودش دست و پا می زد ؟به بدن غرق در خونش که کف خیابان افتاده بود خیره شدم.حتی نتوانستم فریاد بزنم یا از جایم تکان بخورم .باورش برایم مشکل بود همین چند لحظه پیش شاد و خندان کنارم نشسته بود،به من قول داده بود که مراقب خودش باشد پس چطور زیر قولش زده بود با جمع شدن مردم دیگه باور کردم.از ماشین بیرون پریدم و از لای جمعیت راه باز کردم تا به او رسیدم.
    کنارش روی زمین نشستم و سرش را در آغوش گرفتم.با ناله اسمم را صدا کرد.
    - جانم بگو.
    - کمکم کن.
    به خودم آمدم و روی دستهایم بلندش کردم و روی صندلی عقب گذاشتمش می خواستم پشت رل بشینم که پسری گفت:
    - حال شما خوب نیست ،من رانندگی می کنم.
    روی صندلی عقب نشستم و سرش را در آغوش گرفتم و گفتم:سریع برو بیمارستان ...فقط سریع .خواهش می کنم.
    روی صورتش خم شدم گونه اش سیاه شده بود آرام دستم را روی گونه اش کشیدم و گفتم:
    - مگه قول ندادی مواظب خودت باشی؟
    و اشکم سرازیر شد.همین طور که نوازشش می کردم اشک می ریختم ،چند قطره از اشکم روی صورتش پاشید چشمهایش را باز کرد به هر زحمتی بود دستش را بالا آورد و با سرانگشتش اشکم را زدود دستش را گرفتم.چند جای دستش زخم شده بود.
    با خود نالیدم:
    - خدایا کمک کن زنده بمونه من بدون اون می میرم.
    به بیمارستان که رسیدیم او را در آغوش گرفتم و به داخل دویدم،پسر جوان جلوتر از من دوید و بعد از چند لحظه با دو پرستار با برانکار آمدند.روی تخت گذاشتمش و خودم به دنبال آنها دویدم.
    پشت در اتاق رادیولوژی ایستاده بودم که همراهم زنگ زد.
    با بی حالی گفتم:
    - بله.
    صدای سولماز را شنیدم که گفت:
    - الو سلام،شما کجایید؟
    یک کلام گفتم:
    - بیمارستان.
    بعد از چند لحظه جیغی کشید و گفت:
    - برای چی؟
    با گریه گفتم:
    - سایه.
    سولماز در حالیکه گریه می کرد گفت:
    - کدوم بیمارستان،حالش چطوره؟
    - بیمارستان.....حال خیلی بده.
    و قطع کردم .بعد از چند دقیقه سایه را از اتاق بیرون آوردند به طرف یکی از پرستارها دویدم و گفتم:
    - چی شده؟
    - باید دکتر ببینه.
    دستش را در دست گرفتم و گفتم:
    - سایه ،عزیزم چشماتو باز کن.
    و موهای نرمش را که روی صورتش ریخته بود کنار زدم.چشمهایش را باز کرد.
    - برنامه شمال رو خراب کردم.
    با گریه گفتم:
    - اشکالی نداره،باشه برای بعد،وقتی تو حالت خوب شد.
    سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
    - یعنی تو می گی من خوب می شم؟
    - آره من مطمئنم.سایه قول بده منو ترک نکنی.
    - این که دیگه دست من نیست اردلان.
    - خیلی بی انصافی ،اگه بری منم پشت سرت میام.
    - پس ساشا چی می شه؟
    - من چه می دونم؟من فقط تو رو می خوام.
    به زحمت گفت:
    - دوباره که تو خودتو لوس کردی.
    - به خدا این دفعه لوس نمی شم،باور کن نمی تونم.
    - پس تکلیف ساشا چی می شه،به کی بسپارمش؟
    - نمی دونم. تو رو خدا این طوری حرف نزن،تو خودت خوب می شی و ساشا رو بزرگ می کنی.
    همان پسری که ما را به بیمارستان رسانده بود گفت:
    - آقا با شما کار دارن.
    با تعجب گفتم:
    - کی؟
    - برای عمل باید رضایت بدید.
    رضایت نامه را امضا کردم .اردوان و سولماز هم آمدند.اردوان آمد و در آغوشم گرفت،با گریه گفتم:
    - اردوان ،سایه داره می میره.
    سولماز در حالیکه گریه می کرد گفت:کجاست؟
    بدون هیچ حرفی به طرف سایه رفتم.سولماز به طرفش دوید و چند بار اسمش را صدا کرد تا بالاخره چشمهایش را باز کرد و گفت:
    - سولماز ،ساشا رو چه کار کنم؟
    - تو خوب می شی و بهش رسیدگی می کنی این که دیگه پرسیدن نداره.
    - از ساشا مراقبت کن.اون خیلی بچه اس،بهم قول بده اگر من مردم ازش مثل سوگل مراقبت کنی.
    - سایه بس کن.
    - تو که دوست خوبی بودی.
    - حالام هستم ولی دلم نمی خواد تو بمیری.
    - به خاطر من خواهش می کنم .
    سولماز در حالیکه گریه می کرد گفت:
    - باشه قول می دم.
    و از ما دور شد.صدای ضجه هایش را می شنیدم.به اردوان گفتم:می خوام با سایه تنها باشم.
    دستش را در دست گرفتم و گفتم:
    - سایه من خیلی دوستت دارم.
    - منم همین طور.
    - تو که دختر خوبی بودی حالا م به حرفم گوش بده ،تو باید مقاومت کنی.چرااین قدر ناامیدی؟
    لبخندی زد و گفت:
    - تو چرا داری گریه می کنی؟
    - برای تو،کاش من به جای تو تصادف کرده بودم.
    با آن حال خرابش گفت:
    - خدا نکنه.
    - می خوان عملت کنن قول بده مقاومت کنی،من اینجا منتظرتم یه وقت منو تنها نذاری.
    - اگه رفتم هر هفته بهم سر بزن.
    فریادی زدم وگفتم:
    - این چه حرفیه؟تو زنده می مونی.من بعد از تو دوست ندارم زنده بمونم .سایه بهت التماس می کنم.
    دوتا پرستار آمدند و سایه را بردند.همراهشان تا جلوی در اتاق عمل رفتم .می خواستند او را به داخل اتاق ببرند که با ناله اسمم را صدا کرد.پرستارها ایستادند رفتم جلو و گفتم:
    - جانم بگو.
    - دلم می خواد خوب ببینمت.
    - صورم را جلو بردم و بوسه ای ظریف بر گونه ام زد و گفت:
    - - اردلان من خیلی دوستت دارم،اگه ندیدمت خداحافظ.
    - حتما همدگیه رو می بینیم.
    لبخندی زد و گفت:
    - امیدوارم.
    حس کردم دستم سنگین شد .نگاهش کردم لبخند ملیحی روی لبهایش نقش بسته بود.انگار که صد سال بود خوابیده بود .به دستش که در دستم بود نگاه کردم انگشتری که امروز برایش خریده بودم در انگشتش بود.دستش را از دستم خارج کردم و انگشتهایش را صاف کردم.
    یک رشته از موهایش روی صورتش ریخته بود آنها را در دستم گرفتم خیلی نرم بودند به پرستارها که همانطور آنجا ایستادند گفتم:
    - می خوام تنها باشم.
    باورم نمی شد که این قدر راحت در آغوشم جان داده باشد.
    - خیلی بی انصافی!چطور دلت اومد منو تنها بذاری؟یعنی این قدر تحمل من برات مشکل بود؟تو که همین الان گفتی خیلی دوستم داری،پس چطور ترکم کردی؟تو رو خدا چشماتو باز کن فقط یه بار دیگه .دلم می خواد اون نگاهت رو ببینم.
    صدای جیغ سولماز را شنیدم .به آن طرف نگاه کردم،به صورتش می کوبید و می دوید.خودش را پرت کرد روی تخت و گفت:
    - سایه ،آخه چرا به این زودی رفتی؟من ساشا رو چی کار کنم؟بگم مامانت کجا رفته؟چطوری بگم که رفتی و دیگه بر نمی گردی؟
    با شنیدن حرفهای سولماز و دیدن اشکهای اردوان و پیکر بی جان سایه که روی تخت خوابیده بود دیگر باور کردم که سایه ترکم کرده.سرم گیج رفت و دیگر چیزی نفهمیدم.
    وقتی به هوش آمدم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم سرمی به دستم وصل بود رو به اردوان کردم و گفتم:
    - من برای چی اینجام؟
    با دیدن اردوان و قیافه گریان سولماز گفتم:
    - سولماز برای چی داری گریه می کنی؟
    سولماز متعجب نگاهی به من کرد و گفت:
    - اردوان.
    اردوان جلو آمد و دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت:
    - بهتری؟
    - آره،من برای چی اینجام؟این سرم چیه؟
    - اردلان حالت خوبه؟
    - آره پسر مگه دیوونه شدی معلومه که حالم خوبه.درش بیار حوصله ندارم.
    اردلان آنژوکت را از دستم بیرون کشید.از روی تخت بلند شدم که پسری داخل آمدوگفت:
    - حالتون بهتر شده؟
    قیافه پسر به نظرم آشنا بود،گفتم:
    - مرسی.
    - آقا اگه کاری ندارید از حضورتون مرخص می شم.
    با گیجی گفتم:
    - خواهش می کنم .
    - آقا بهتون تسلیت می گم،امیدوارم آخرین غمتون باشه.
    - تسلیت برای چی؟
    و به پسر نگاه کردم،ناگهان تمام وقایع از لحظه تصادف تا موقعی که سایه در آغوشم از دنیا رفت،جلوی چشمم آمد،فریاد کشیدم :
    - سایه،سایه رو کجا بردن؟
    و از اتاق بیرون دویدم که سینه به سینه با پدر برخورد کردم.با دیدن پیراهن مشکی پدر ،طاقتم را از دست دادم و در آغوش پدر زار زار گریستم پدر هم برای اولین بار در عمرش همراه من گریست.
    وقتی که می خواستند سایه را به دست خاک بسپارند برای آخرین بار صورت زیبایش را نگاه کردم و بوسیدم،درست مثل روزهایی که آرام روی تخت خوابیده بود و من بلای سرش می نشستم و ساعتها بدون پلک زدن به چهره ملوسش خیره می شدم،با آرامش خوابیده بود با این تفاوت که دیگر از خواب برنمی خاست.حالا باید سایه زیبای من در زیر خاک سرد و تیره مدفون می شد.
    من که طاقت نداشتم تن عزیزم را در گور تنگ و تاریک بگذارم وقتی پدرم و پدرش بدن ظریفش را در گور گذاشتند چنان ضجه هایی می زدم که دل سنگ به حالم آب می شد.گلهایی که در دستم بود پرپر کردم و روی بدن او ریختم.می خواستند رویش را با خاک بپوشانند که از حال رفتم.
    وقتی به هوش آمدم داخل خانه روی تخت خوابیده بودم .با دیدن جای خالی سایه در کنارم باز اشکهایم جاری شدند.به هر طرف که نگاه می کردم او را می دیدم حس می کردم همین نزدیکیهاست،حتی صدای قدمهایش را می شنیدم،صدای خنده هایش هنوز در گوشم بود بلند گفتم:
    - سایه بیا این بازی رو تموم کنیم.
    صدایش را شنیدم که می گفت:
    - کدوم بازی اردلان؟
    عصبانی گفتم:
    - همین بازی رو،من دیگه طاقت ندارم از تو دور باشم.
    - خب منم دلم نمی خواست از پیش تو برم،مگه به من قول نداده بودی که عصبانی نشی؟
    - چرا قول دادم.
    - اردلان چرااین قدر تکیده شدی؟
    - از خودت بپرس.
    - بازم خوش به حال تو.
    - چرا؟تو که این جا نیستی بدونی من چه حالی دارم دوباره دارم از دستت دیوونه می شم.
    - مثل قبل.
    صدای خنده اش در گوشم پیچید.
    - اردلان من با تو زندگی خوبی داشتم و از این بابت خیلی خوشحالم ولی یه خواهش ازت دارم.
    - بگو،تو جون بخواه.
    - ساشا،تو چند روزه حتی به ساشا نگاهم نکردی.تو که پدر خوبی بودی.
    - سایه من تو رو می خوام.
    - تو می تونی دل تنگیت رو با وجود ساشا تسکین بدی عزیز دلم.
    - سایه من نمی تونم اینجا بمونم،منم میام پیش تو.
    - اردلان دیگه نمی خوام از این حرفها بشنوم.اگه منو دوست داری دست به کار احمقانه ای نزن باشه.
    حرفی نزدم،دوباره صدایش را شنیدم که گفت:اردلان،ساشا بهترین یادگاری و هدیه ایه که من می تونستم به تو بدم.درست نمی گم؟
    سرم را به علامت تایید تکان دادم.
    - خب پس تو باید بمونی،اردلان من از چشمات فهمیدم که به خاطر من قبول می کنی.اردلان ساشا ثمره عشق من و توئه.این طور نیست؟
    - البته که همین طوره.
    دیگر حسش نمی کردم .چند بار صدایش کردم ولی جوابم را نمی داد.ساشا را که دیدم برای اولین بار فهمیدم چقدر شبیه سایه است.در آغوشش گرفتم و بوسیدمش برایم خندید.حتی خنده هایش هم مثل سایه بود.
    دوباره صدای خنده سایه رو شنیدم .
    بلند گفتم:
    - سایه عشق من و تو از بین رفتنی نیست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #70
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    >>>پایان<<<






    منبع :98دیا

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/