فصل بیست و هشتم-1
بعد از آن حادثه اردلان حسابی تغییر کرد محبتش نسبت به قبل دو برابر شده بود حتی در کارهای خصوصی ام کمتر دخالت می کرد و به قولی که داده بود پای بند بود .دیگر به عشق و علاقه من نسبت به خودش شک نکرد.من خدا را شکر می کردم که اگر بچه اولمان را از ما گرفت به جای آن سعادت و خوشبختی را به ما هدیه داد .من دیگر در مورد بچه با اردلان حرفی نزدم.از سولماز هم خواستم درباره بارداری و سقط جنینم به کسی چیزی نگوید.روز سالگرد ازدواجمان اردلان جشن مفصلی گرفت،همه دوستان فامیل را دعوت کرد و هدیه اردلان به من یک سرویس طلای سفید خیلی ظریف و زیبا بود.
بعد از تمام شدن مهمانی روی تخت دراز کشیده بودم و به سرویسی که اردلان به من هدیه داده بود نگاه می کردم که آمد و گفت:
- سایه،ازش خوشت میاد؟
- خیلی قشنگه مرسی.
- خواهش می کنم،ولی هدیه اصلی رو هنوز بهت ندادم.
با تعجب گفتم:
- کدوم هدیه؟
در حالی که شیطنت از قیافه اش می بارید گفت:
- یعنی به همین زودی فراموش کردی؟
- اردلان بیست سوالیه؟خب خودت بگو دیگه.
- قرار بود برای سالگرد ازدواج یه نی نی کوچولو بهت هدیه بدم.
در حالیکه سرم را پایین انداخته بودم گفتم:
- پس هنوز قولت رو فراموش نکردی؟
- مگه ممکنه آدم قولی به یه دختر خوشگل مثل تو بده و بعد فراموش کنه؟
.........
***************
روزها بعد از این که اردلان از خانه می رفت به خانه سولماز می رفتم سولماز که سه ماهه باردار بود نمی توانست آشپزی کند یکی از روزها که طبق معمول داشتم غذا درست می کردم حالم بد شد.به هر زحمتی بود خودم را کنترل کردم و غذا را درست کردم.حدود یک ماهی از سالگرد ازدواجمان می گذشت.این بار خیلی زود فهمیدم باردار شدم.عصر به آزمایشگاه رفتم و آزمایش دادم،قرار شد جواب آزمایش را فردا صبح ساعت نُه بگیرم.می خواستم تا جواب آزمایش را نگرفتم به اردلان چیزی نگویم ولی به یاد دفعه قبل افتادم.بعد از اینکه شام خوردیم ،حالم بد بود.می خواستم موضوع را به اردلان بگویم ولی خجالت می کشیدم و نمی دانستم از کجا شروع کنم؟داشتم فکر می کردم که چطور بگویم که اردلان در حالیکه لیوان چای را به دستم می داد گفت:
- خانمی به چی فکر می کنی؟
- می خوام یه چیزی بهت بگم ولی نمی دونم از کجا شروع کنم؟
- از اولش.
جرعه ای از چایم را خوردم و گفتم:
- آخه می دونی اردلان من یه کم.....
و دیگر نتوانستم ادامه بدهم چون به شدت حالم بد شد،به سمت دستشویی دویدم و هرچه که خورده بودم برگرداندم.دیگر شکم به یقین تبدیل شد که باردارم.
صدای اردلان را که از پشت در صدایم می کرد شنیدم.اردلان با دیدنم گفت:
- سایه چی شده؟حالت خوبه؟
بی حال روی مبل نشستم و گفتم:
- چیزی نیست.
- یعنی چی؟پاشو بریم دکتر من خیلی نگرانم.
- نه فکر می کنم که...
و ادامه ندادم.اردلان کنارم نشست و گفت:
- سایه یعنی چی؟
- اردلان فکر می کنم تو داری پدر می شی.
سرم را بالا آورد و گفت:
- چی؟یه بار دیگه بگو.
- اردلان ،خواهش می کنم ،تو که شنیدی،چرا اذیتم می کنی؟
- عزیزم بهت تبریک می گم.
و در حالی که در آغوشم می کشید،زمزمه کرد:
- تو چقدر خجالتی هستی کوچولوی من!
- اردلان ،فعلا معلوم نیست.قراره فردا صبح جوابش رو بگیرم.
- ولی من مطمئنم جواب مثبته.
فردا صبح که از خواب بیدار شدم حالم بد بود.اردلان رفت جواب آزمایش را بگیرد،بعد از یک ساعتی که آمد دسته گلی را به طرفم گرفت و گفت:
- مامانی،داری مامان می شی بهت تبریک می گم.
دسته گل را گرفتم و گفتم:
- اردلان تو هم خوشحالی؟
- آره عزیزم،ولی باید قول بدی یه بچه ناز مثل خودت برام به دنیا بیاری.
لبخندی زدم وگفتم:
- خدا رو شکر هر دو خوش قیافه هستیم ،بچه ام حتما خوشگل می شه.
نیم ساعت بعد اردلان رفت،طبق معمول به خانه سولماز رفتم.
پروانه در را به رویم گشود.با خوشحالی گفتم:
- سلام.
- سلام عزیزم خوبی؟
- مرسی شما خوبید؟
- قربان تو،اردلان چطوره؟
- سلام می رسونه،اگه می دونست اینجائید.حتما سری بهتون می زد.
با سولماز سلام و احوالپرسی کردم که پروانه گفت:
- سایه جان چای یا قهوه؟
- شما زحمت نکشید ،خودم می ریزم.
- سایه چقدر تعارف می کنی.چای یا قهوه؟
- چای.
پروانه که رفت سولماز گفت:
- خب چه خبر؟
- سلامتی،تو چه خبر؟
- هیچی،فقط مثل همیشه حالم بده.
پروانه با سینی چای آمد و گفت:
- خب مامان و بابا خوبن؟
- مرسی،پدر چطوره؟
- قربانت،دلش براتون تنگ شده.
چایم را که خوردم بلند شدم و لیوانها را برداشتم و به آشپزخانه رفتم که پروانه گفت:
- سایه جان یه نگاهی به غذا بکن عزیزم.
در قابلمه را برداشتم ،بخار غذا به صورتم خورد و حالم را به هم زد .در قابلمه را گذاشتم و به طرف دستشویی رفتم.وقتی از دستشویی بیرون آمدم پروانه به طرفم آمدو گفت:
- سایه نکنه خبری شده؟به سلامتی.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- مثل اینکه .
پروانه مرا بوسید و گفت:
- تبریک می گم ،حالا من صاحب دو تا نوه می شم.اردلان خبر داره؟
- آره همین یک ساعت پیش خودش رفت جواب آزمایش رو گرفت.
سولماز در حالیکه می بوسیدم گفت:
- چاخان تو که گفتی مثل این که
............
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)