فصل بیست و هفتم-4
.....از خونه که خارج شدم به اولین دختری که چشمم افتاد به یاد نگار افتادم.کاری که نگار با من کرده بود باعث شده به همه دخترا به چشم تحقیر نگاه کنم .احساس می کردم همشون مثل هم هستن منتها با یک شکل و قیافه دیگه .هر چه می گذشت نفرت من از نگار بیشتر می شد و برای همین به دخترای دیگه اهمیت نمی دادم.هر چه به سنم اضافه می شد خاطرخواه های بیشتری پیدا می کردم ولی حتی نیم نگاهی بهشون نمی کردم.خودشون رو می کشتن که مورد توجه من قرار بگیرن ولی برای من همه دخترها مثل نگار بودن،تو دنیای خودم بودم و فقط می خواستم اونا رو تحقیر کنم.قیافه و تیپ،تحصیلات و پول باعث می شد بیشتر مورد توجه قرار بگیرم ولی من دیگه اون پسر بیست و یک ساله احمق نبودم و به اندازه بیست سال تجربه کسب کرده بودم.اون قدر به اطرافیانم بی اعتماد بودم که فکر می کردم همه دروغ می گن و خیانت کارن.اردوان خیلی بهم کمک کرد تا با دوستام دوباره ارتباط برقرار کنم و با بابا و مامان حرف زدم ولی نسبت به دخترا هیچ تغییری نکردم.هنوزم از همه شون بدم می اومد،علی الخصوص از اونایی که سعی می کردن توجه منو به خودشون جلب کنن.تا این که یک سال و نیم پیش تو رو دیدم.وقتی به عروسی اومدم مثل همیشه به همه دخترا بی تفاوت بودم ولی از دور توجه ام به تو جلب شد.دیدم با اردوان داری صحبت میکنی،می خواستم بدونم این کدوم دختریه که به خودش اجازه داده با اردوان صحبت کنه.وقتی فهمیدم که دانشجوی اردوانی تا حدودی خیالم راحت شد دلم نمی خواست اردوانم سرنوشتی مثل من داشته باشد.خیلی مغرور بودی با اینکه کاری نمی کردی که جلب توجه کنی ولی من حواسم پیش تو بود.برای اولین بار توی عمرم به دختری پیشنهاد رقص دادم ولی تو پیشنهادم رو قبول نکردی،از تعجب نزدیک بود بیهوش بشم منی که تا حالا کسی دست رد به سینه ام نزده بود حالا حسابی خیط شده بودم.از طرفی هم عصبانی شده بودم دلم می خواست بدونم تو به کدوم احمقی قول داده بودی که منو رد کردی.هر چه صبر کردم خبری نشد دلم می خواست حالتو بگیرم ولی نمی دونستم چه کار کنم؟تا سرو کله کامیار پیدا شد،ازاین که دور و بر تو می چرخید عصبانی شده بودم،نگران بودم مبادا توام به لیست دخترایی که توسط کامیار اغوا شدن اضافه بشی.بهت توجه کردم ببینم نسبت به کامیار چه احساسی داری؟وقتی باهات صحبت می کرد نگاهش نمی کردی،بعدم رفتی،سر شام وقتی دستت رو گرفت تو بلافاصله دستت رو از دستش بیرون کشیدی.فهمیدم ازش خوشت نمیاد،یه حس عجیبی داشتم ولی نمی دونستم چیه؟نمی دونم چطوری تصمیم گرفتم شر کامیار رو از سرت کم کنم.وقتی در خونه ازم تشکرکردی داشتم از خوشحالی پر درمی آوردم از اون به بعد در قبال تو احساس مسئولیت می کردم،همه جا دنبالت بودم می خواستم ببینم چه کاره ای؟توی این سه ماه یعنی از عروسی فرزاد تا نامزدی خودمون کمتر جایی رفتی که من دنبالت نبودم،اون روز که توی راه بنزین تموم کردی من کمی دورتر مراقب بودم وقتی فهمیدم از اون دخترای بیخود مثل نگار نیستی به کمکت اومدم.اون روز توی پمپ بنزین حواسم یک لحظه پرت شد و وقتی نگاه کردم دیدم نیستی،تا اون موقع که توی خیابون دیدمت داشتی می دویدی.ازت خوشم اومده بود،دختر جلفی نبودی،با کسی ام دوست نبودی و مهمتر از همه خیلی مغرور و لجباز بودی.هر کاری برات می کردم بازم دوست نداشتی باهام حرف بزنی.تا اینکه به شمال رفتیم اون جا بود که فهمیدم اون قدر عاشقتم که حاضرم برات بمیرم.وقتی زمین خوردی منی که اگه دختری جلوی پام می مرد برام اهمیتی نداشت ،داشتم دیوونه می شدم.تو شده بودی ملکه ذهنم و لحظه ای برام آروم و قرار نذاشته بودی.وقتی اون روز،رفتارت رو با اشکان دیدم برای یه لحظه فکرکردم نکنه دارم دوباره اشتباه می کنم و تو عاشق اشکانی،علی الخصوص با اون جیغی که کشیدی و اسمش رو صدا زدی یا براش میوه پوست کندی و با حرص بهش گفتی بخور.دیگه اگه کارد بهم می زدی خونم نمی ریخت.از این فکرکه تو عاشق اشکان باشی داشتم سکته می کردم.با خودم گفتم باید ازش بپرسم،جوابی که بهم دادی آرومم کرد ولی قانع نشدم هنوز نمی دونستم به من علاقه داری یا نه؟هر شب کابوس می دیدم که تو رو از دست دادم.دلم نمی خواست شکست بخورم،عاشقت شده بودم،هر کاری می کردم فراموشت کنم ،نمی شد.تازه فهمیده بودم اون حس عجیب عشق بوده.چیزی که باعث می شد روزهای جمعه صد بار از خیابونتون رد شم به امید این که یه بار تورو ببینم ،اگرم نمی دیدمت تا روز شنبه می مردم و زنده می شدم،دوباره روز شنبه که می شد روز از نو روزی از نو راس ساعت هشت درخونتون بودم دیگه برنامه کلاسات رو حفظ بودم توی این سه ماه یک روزم سرکار نرفتم.دیگه از فکر و خیال خسته شده بودم .مدام توی حرفات دنبال کلمه ای می گشتم که بهم خبر بده دوستم داری.ولی تو هیچ اشاره ای که به من بفهمونه توام منودوست داری ،نمی کردی.با خود گفتم اگه یه درصدم به من علاقه داشته باشی شانس خودمو امتحان می کنم .تا بالاخره همون روز که زمین خوردی فرصت مهیا شد.موقعی که همه به دیدنت اومدن من رفتم قدم بزنم تا بعدا تنهایی بیام.اون موقع که معذرت خواهی کردم و دیدم داری می خندی،گفتم هر طور شده از زیر زبونش بیرون می کشم که دوستم داره یا نه.وقتی بهت گفتم اگه بگی خودت رو غرق کن من دیوونه ام می رم خودم و غرق می کنم،جوابی که بهم دادی آرومم کرد.گفتی من دیگه با این پا نمی تونم دنبالت بدوم و بگم بیا بخشیدمت.اون قدر خوشحال شده بودم که نزدیک بود بغلت کنم،برای این که کار اشتباهی ازم سر نزنه سریع رفتم. اما وقتی اون شب تو رو با شاهین دیدم ،دوباره همه خاطرات گذشته به سرعت از جلوی چشمم گذشت.با خود گفتم دیدی این یکی ام که عاشقشی مثل بقیه اس.از این که منو با حرفات امیدوار کرده بودی و حالا با یکی دیگه می دیدمت،می خواستم بکشمت.
- اردلان،اون روزم داشتی تعقیبم می کردی؟
- نه،اون شب اومده بودم از رستوران غذا بگیرم مهمون داشتیم.ولی وقتی تو رو دیدم دیگه غذا و مهمون و همه چی یادم رفت اصلا یادم نمیاد چطوری رفتم کرج؟بعد از دو ساعتی اردوان سراغم اومد و هر چی اصرار کرد براش جریان رو تعریف نکردم دلم نمی خواست همیشه نقش یه احمق رو برای برادر کوچکترم بازی کنم.ولی تو دیگه نگار نبودی،من عاشقت بودم و تو حق نداشتی با من این کار و بکنی دیگه دیوونه شده بودم و زندگی رو به کام مامان و بابا و اردوان تلخ کرده بودم.تا اون شب که خونه سولماز دعوت بودیم از اول گفتم که نمی یام نمی دونستم شما هم دعوت دارید.وقتی اردوان بهم تلفن کرد و صدای خنده تو رو از پشت تلفن شنیدم به اردوان گفتم میام.دلم برای دیدنت پر می کشید.سه روز بود که ندیده بودمت.ولی وقتی تو رو دیدم داغم تازه شد،علی الخصوص وقتی که می خواستم برم تو حتی زحمت یه خداحافظی یا یه نگاه رو به خودت ندادی.دیگه می خواستم خودمو بکشم.اون روز که رفتی تریا از دانشگاه تعقیبت کردم ولی توی ترافیک گمت کردم.اون قدر عصبانی بودم که دلم می خواست همه اون ماشینایی رو که جلوی من بودن آتیش بزنم،علی الخصوص با اون دسته گلی که خریده بودی حسابی کنجکاو شده بودم که مال کیه؟حدس می زدم مال شاهین باشه ولی حیف که گمت کردم با دیدن ماشینت همون اطراف یه جایی پیدا کردم و منتظرت شدم پس از چند دقیقه با هم دیدمتون تا جلوی تریام دنبالتون اومدم که ازت قضیه رو بپرسم که دوباره گمت کردم،دست فرمون خوبی داشتی چنان از بین ماشینا رد می کردی که می خواستم بکشمت.خلاصه موقعی بهت رسیدم که تو رفتی توی خونه و دیگه دستم بهت نمی رسید.با اون حال خراب رفتم خونه که اردوان خبر خواستگاری دکتر بقایی رو داد دیگه دیوونه شده بودم.به هر بدبختی بود تا صبح صبر کردم فرداش هم اومدم جلوی دانشگاه و ادامه ماجرا رو هم که خودت می دونی.
اما دیشب،این طور که من شنیده بودم این مردا بودن که همیشه تقاضای بچه دار شدن می کردن،اصرار تو برام عجیب بود چرا که قبلش به بچه دار شدن علاقه ای نداشتی حالا چطور شده بود که برای بچه نزدیک بود به گریه ام بیفتی؟سایه،من مار گزیده ام، از ریسمان سیاه سفید می ترسم.دوباره فکر و خیال به سرم زد. می ترسیدم تو قصد بازی دادن منو داشته باشی.باز خاطراتم جلوی چشمم جون گرفتن از این که توام یه روزی به من کلک بزنی داشتم دیوونه می شد .برای اینکه زیاد فکر نکنم مجبور شدم چیزی بخورم.سایه من خیلی متاسفم ،من نمی خواستم این طور بشه.گاهی اوقات که یادم میاد چقدر احمق بودم حالم گرفته می شه برای اینکه فراموش کنم مجبور می شم که....ولی از حالا به بعد قول مردونه می دم که دیگه طرفش نرم.
نگاهش کردم غم و اندوه در چهره مردانه اش موج می زد دستش را گرفتم و گفتم:
- اردلان!
به صورتم نگاه کرد و گفت:
- سایه تو هنوز از من خوشت میاد یا با این اوضاع و تعاریف دیگه نمی خوای منو ببینی؟البته بهت حق می دم سایه،ولی من به تو احتیاج دارم بدون تو می میرم می دونم از من بدت اومده،ولی خواهش می کنم ترکم نکن.
- اردلان این چه حرفیه تو می زنی؟من هنوزم تو رو به اندازه قبل دوست دارم فقط قول بده دیگه به نگار فکر نکنی.
- سایه باور کن من اصلا به نگار فکر نمی کنم اون همون روز که مرد برای منم مرد.برات که گفتم من اصلا عاشق اون نبودم دلم نمی خواد فکرکنی تو دومین زنی هستی که به قلب من پا گذاشتی تو اولین و آخرین عشق منی اینو فراموش نکن.
لبخندی زدم و گفتم:
- می دونم من از عشق تو نسبت به خودم خبر دارم فقط دلم می خواد از امروز دیگه به گذشته فکر نکنی گذشته اون قدر ارزش نداره که تو به خاطرش آینده رو خراب کنی بیا باهم آینده رو بسازیم.
او هم لبخندی زد و گفت:
- خیلی خانمی.من از این که تو رو دارم خیلی احساس خوشبختی می کنم .
پایان فصل بیست و هفتم
************
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)