فصل بیست و هفتم-1
یک ماهی از شروع ترم گذشته بود ،مثل ترم های قبل با علاقه و پشتکار به درسم رسیدگی می کردم تا واحد هایم را با نمرات خوبی پاس کنم .
بعد از شام،سریع به آشپزخانه سرو سامانی دادم و به هال رفتم و کتابم را برداشتم و شروع به مطالعه کردم هنوز چند صفحه ای نخوانده بودم که اردلان کتاب را از دستم گرفت و گفت:
- ببینم داری چی می خونی؟
نگاهی به عنوان کتاب کرد و گفت:
- سایه این کتابای تو رقیبای سر سخت من شدن .
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه تو مثل سابق به من توجه نداری.
- اردلان تو حالت خوبه؟
- نه اصلا،من از صبح تا شب توی کارخونه جون می کنم ،دلم میخواد وقتی میام خونه تو در بست به من برسی،اصلا اگه درس نخونی چی می شه؟
- خدا رو شکر که من ترم آخرم اگه ترم اول بودم تو چیکار می کردی؟
- خودکشی،خدا کنه این پنج ماه زودتر تمام بشه تا من راحت بشم.
- همچین می گه راحت بشم انگار خودش داره به جای من درس می خونه.
- سایه با من بحث نکن.
- چشم اطاعت امر.
و دیگر حرفی نزدم.پس از چند دقیقه ای گفت:
- خانمی،ناراحت شدی؟
خیلی خونسرد گفتم:
- نه،دیگه به این اخلاقت عادت کردم.
- متوجه نمی شم،اگه ممکنه یه کم واضح تر بگو.
- نمی تونم،یعنی بیشتر از این در توانم نیست.
کتاب را به طرفم گرفت و گفت:
- بیا،این که دیگه اخم کردن نداره.
- نه،دیگه نمی خوام جلوی تو درس بخونم.
- یعنی تو اینقدر برای حرف من اهمیت قائلی؟
- واقعا که،یعنی هنوزم شک داری؟
- سایه من که چیزی نگفتم فقط گفتم نسبت به من کم توجه شدی.
- خب حرف شما متینه برای همین می گم دیگه جلوی تو درس نمی خونم.
- سایه تو داری با من لجبازی می کنی.
- من شاید قبلا لجباز بودم ولی از وقتی با تو آشنا شدم لجبازی از یادم رفته.
- اُه اُه مثل اینکه دل پری از دست من داری.
- نه این طور نیست.
- پس معنی این حرفا چیه؟
- تو گفتی نخون،منم گفتم چشم حالا دیگه لطفا گیر نده.
خوشبختانه اردلان دیگر حرفی نزد ولی من سر حرف خودم باقی ماندم و تا موقعی که اردلان خانه نبود درس می خواندم ووقتی به ساعت آمدن اردلان نزدیک می شدم کتابها را جمع می کردم و به کناری می گذاشتم تا فردا صبح.البته اردلان حرفی نمی زد اما معلوم بود از این تصمیم من خوشحال است ولی سعی می کرد شادی اش را بروز ندهد.
وقتی امتحانات پایان ترمم را دادم و به قول معروف فارغ التحصیل شدم گفت:آخیش بالاخره تموم شد می دونی سایه من به کتاب حساسیت پیدا کردم،دلم نمی خواد تا سال دیگه چشمم به کتاب بیفته.
- تو که نذاشتی توی این پنج ماه من جلوی تو اسم کتاب رو ببرم پس چه فرقی برات می کرد؟
- خب شب نمی خوندی،صبح تا موقعی که من می اومدم که می خوندی و همین باعث می شد دیگه به من کفر نکنی.
- اردلان این حرفا رو نزن بعضی وقتا واقعا فکر می کنم ،دیوونه ای.
- خب دیوونه توام.
اردلان و اردوان جشن فارغ التحصیلی مفصلی برای من و سولماز گرفتند و هر یک به ما یک سرویس طلا هدیه دادند.
بعد از تمام شدن درس من و سولماز حسابی بیکار شده بودیم.اردلان زیاد دوست نداشت من دنبال کار بگردم و سر کار بروم.
سولماز یک روز نزدیکیهای ظهر پکر به خانه ما آمد و گفت:
- سایه اگه بدونی چی شده؟
- چی شده؟
- سایه،اردوان اصلا با کارکردن من مخالفه و به هیچ صراطی هم مستقیم نیست.تو می گی چی کار کنم؟
- من اگه عقلم می رسید یه فکر برای خودم می کردم.
- پس یعنی اردلان هم مخالفه؟
- خدا امواتت رو بیامرزه ،من این ترم رو با بدبختی درس خوندم ،اون با درس خوندن من مخالف بود وای به حال کار کردن.
- پس اینا هر دوشون مستبدن ،اصلا فکر نمی کردم اردوان بگه من دوست ندارم تو بری سر کار،سایه من خیلی بدبختم.
- دست بردار،برای اینکه نمی ری سر کار بدبختی؟
- پس برای چی درس خوندم؟
- تو درس رو برای کار کردن خوندی یا بالا بردن سطح معلوماتت؟
- در هر صورت من دوست دارم برم سر کار.
- خب پس تلاشت رو بکن بلکه به نتیجه برسی.من که اصلا حوصله ندارم برای کار با اردلان یکی به دو کنم.
و به آشپزخانه رفتم و دو لیوان چای ریختم و آوردم و به سولماز که قیافه غمگینی به خودش گرفته بود گفتم:در هر صورت با غصه خوردن کاری درست نمی شه.
- پس چه کار کنم ،اگر غصه نخورم؟
- غصه نخور،چای بخور.
- خیلی لوسی سایه.
چایم را برداشتم و خوردم،کمی حالم بد شد ،یعنی در واقع از اول صبح حالم بد بود اول فکر کردم شاید از گرسنگی باشد ولی با خوردن صبحانه حالم بهتر نشد.وقتی اردلان رفت،خوابیدم کمی بهتر شدم ولی دوباره حالم دگرگون شد .
برای ظهر شنیسل درست کردم و به سولماز گفتم ظهر بماند.
داشتم غذا می خوردم که حالم بد شد .به سمت دستشویی دویدم و هر چه خورده بودم ،برگرداندم.از دستشویی که بیرون آمدم سولماز با نگرانی پرسید:
- سایه چی شده؟
- نمی دونم فکر می کنم مسموم شدم.
- پاشو بریم دکتر.
یک ساعت بعد در مطب دکتر به انتظار نشسته بودیم بعد از اینکه ویزیت شدم دکتر گفت:
- علامتی از مسمومیت ندارید،ممکنه باردار باشید.بهتره آزمایش بدید.
با موافقت من دکتر برایم آزمایش نوشت و جواب آن را اورژانسی در خواست کرد.دعا می کردم که نظر دکتر اشتباه باشد ولی دو ساعت بعد که جواب آزمایش را گرفتم متوجه شدم که باردارم.
وای خدای من چه کای باید می کردم؟مطمئن بودم اردلان از شنیدم این خبر عصبانی می شود سولماز با خوشحالی مرا بوسید و گفت:سایه بهت تبریک می گم داری مامان می شی.
با تعجب نگاهش کردم ،گفت:
- چیه؟چرا ماتت برده،دوست نداشتی مامان بشی؟
- نمی دونم،تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم ولی فکرنمی کنم اردلان دوست داشته باشه الان بچه دار بشیم.
- بیخود کرده ،انگار برای همه چیز باید اینا تصمیم بگیرن.تازه دیرم شده ،سی و چهار سالشه.در هر صورت اتفاقیه که افتاده ،چه خوشش بیاد چه نیاد.
- حالا شاید بفهمه کار از کار گذشته حرفی نزنه ولی اگه بهش پیشنهاد می دادم بچه دار بشیم غیر ممکن بود قبول کنه .فعلا بیا در موردش حرف نزنیم ،بالاخره یه طوری می شه دیگه .
............