فصل بیست ششم-5
وقتی وارد خانه سولماز شدم او با دیدنم گفت:
- به به خانم خانما!حالا دیگه تنهایی پارک تشریف می برید.
- نه غلط کردم این دفعه اول و آخرم بود.
سولماز بستنی را از دستم گرفت و گفت:
- برای چی؟
جریان را برایش تعریف کردم ،البته با فاکتور گرفتن جریان فکر کردن به اردلان.
سولماز که داشت می خندید گفت:پس جای اردلان حسابی خالی بوده باور کن اگه اونجا بود این آقای مهندس رو از هستی ساقط میکرد ولی دلم برایش سوخت،طفلک خوب تیکه ای ام انتخاب کرده بود ولی یه کم دیر.
- آره جدا باورش نمی شد من ازدواج کردم فکر می کرد اردلان دوست منه.
تقریبا ساعت هفت و نیم بود که به خانه رفتم.دیگر می بایست اردلان پیدایش می شد.
با خود گفتم((یعنی کار درستی کردم برایش تلفن نزدم؟ای کاش تلفن کرده بودم.))
((اَ،سایه بس کن چقدر فکر می کنی،داری کم کم دیوونه می شی،نتیجه این فکر و خیالت هم که توی پارک دیدی حالا خوب بود یارو از اون آدمهای سمج نبود.وای!اگه دنبالم می اومد و مزاحم می شد چی؟اون موقع با وجود اردلان که این قدر روی من تعصب داره چه کار می کردم وای بس کن.))
از عصبانیت خودم ترسیدم و جلوی آینه رفتم.آنقدر اخم کرده بودم که به قول معروف با یک من عسل هم نمی شد خوردم،رفتم یک لیوان آب خوردم و برای شام چند تکه استیک از فریزر بیرون آوردم که درست کنم.
نگاهی به سر و وضعم انداختم کمی آرایش داشتم ولی حوصله نداشتم تجدید کنم،اگر هم حوصله داشتم دلم نمی خواست آرایش کنم چون اردلان دوست داشت همیشه مرا آرایش کرده ببیند.می خواستم همان آرایش کم را هم پاک کنم ولی پشیمان شدم.
نگاهی به ساعت انداختم ،هشت و ربع بود.دیگر کم کم داشتم نگران می شدم((وای خدای من نکنه تصادف کرده باشه یا به کسی زده باشه و طرف رو کشته باشه یا شاید هم اتفاقی منو توی پارک دیده و رفته باشه سراغ پسره،وای خدای من،رحم کن.))
از این فکر تمام تنم لرزید با ترس به سراغ تلفن رفتم و شماره موبایلش را گرفتم.
هنوز بوق اون به طور کامل زده نشده بود که گوشی را برداشت و گفت:
- جانم.
با خود گفتم((خب خدا رو شکر،صداش که عصبانی نیست.))
اردلان دوباره گفت:
- بله.
- الو سلام.
اردلان با هیجان گفت:
- سایه ،عزیزم تویی؟چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود.
حرفی نزدم.
- حالت خوبه؟
- مرسی،می دونی ساعت چنده ،کجایی؟
- نوشته بودم باهام تماس بگیر،تو هم تلفن نزدی،فکر کردم حتما از دستم عصبانی هستی،برای همین تصمیم گرفتم تا تلفن نزدی مزاحمت نشم.
- بس کن دیگه حالا بیا.
- مرسی از اینکه منو بخشیدی.تا ده دقیقه دیگه خونه ام.
- مگه کجایی؟
- همین دور و برا.
نگران پرسیدم:از کی؟
- درست از ساعت هفت این اطراف قدم می زنم.
- پس ماشینت کجاست؟
- توی پارکینگ.
- خونه ام اومدی و بالا نیومدی؟
- آره ،ولی به جون تو روی بالا اومدن نداشتم .
- فعلا خداحافظ.
- مرسی از اینکه تلفن زدی،خداحافظ.
گوشی را که قطع کردم،نفس راحتی کشیدم و گفتم((این دیگه عجب دیوونه ایه،اگر تلفن نزده بودم مطمئن بودم که خونه نمی اومد.))
ده دقیقه بعد اردلان با یک دسته گل وارد خانه شد.دسته گل را به طرفم گرفت و گفت:
- قابل شما رو نداره.
گل را از دستش گرفتم و گفتم:
- مرسی.
اردلان بغلم کرد و گفت:
- سایه،خیلی دلم برات تنگ شده بود عزیزم.
نگاهش کردم و حرفی نزدم.به هوای اینکه گل ها را داخل گلدان بگذارم از آغوش بیرون آمدم.اردلان طبق معمول رفت دوش بگیرد.
تلویزیون را روشن کردم و بی هدف به فیلمی که پخش می شد چشم دوختم ،از دست اردلان خیلی ناراحت بودم.
بعد از ده دقیقه آمد و کنارم نشست ،بلند شدم که برایش چای بریزم دستم را گرفت و گفت:
- کجا؟
- برات چای بیارم.
- نمی خوام.
و من را روی پاهایش نشاند و گفت:
- سایه تو هنوز منو نبخشیدی؟
- یعنی واقعا برات اهمیت داره؟
- پس چی،یعنی تو فکر می کنی غیر از اینه؟
- اصلا برای چی این کارو کردی ممکنه توضیح بدی؟
- از این شعر بدم میاد دلم نمی خواست جلوی چشمم باشه.
- خب درست می گفتی همون موقع از جلوی چشمت دورش می کردم ،دیگه برای چی شکستیش؟
- حق با توئه.
بعد دستم را که دیشب بریده شده بود را بوسید و گفت:
- الهی برات بمیرم.
- نمی خواد بمیری فقط بگو چرا این غزل تو رو عصبانی می کنه؟
- سایه عزیزم می شه در این مورد حرف نزنیم؟بعدا سر فرصت برات توضیح می دم.
- می دونستم الان همینو می گی.
اردلان قیافه مظلومی به خود گرفت و گفت:
- خواهش می کنم .
- خب این از این.اما مورد دوم مگه تو به من قول ندادی دیگه لب به چیزی نزنی؟
اردلان سرش را پایین انداخت.
- یادته اون دفعه بهت چی گفتم؟
آرام گفت:
- مواظب باش پیش من بدقول نشی.سایه حالا باید چیکار کنم؟
- نمی دونم ،خودت بگو.
- جز معذرت خواهی که کار دیگه ای نمی تونم بکنم ، برات امکان داره این بارم منو ببخشی؟
- خب اگه من این بارم بخشیدمت و تو دوباره زیر قولت زدی چه کار باید کرد؟
- دیگه فایده ای نداره قول بدم .تو این بارم خانمی کن منو ببخش،سعی می کنم که دیگه طرفش نرم.
و سرش را پایین انداخت.
- قصد نداری به من بگی چه مشکلی داری؟
با صدایی آرام گفت:
- شرمنده ،الان نمی تونم بگم.سایه تو رو خدا منو درک کن.
اشک در چشمانش حلقه بسته بود،دلم برایش سوخت.با آوای غمگینی گفت:
- می دونم از من بدت اومده ولی من به تو احتیاج دارم،بدون تو می میرم.سایه یعنی تو حتی یه ذره هم منو دوست نداری؟
احساس کردم شدیدا به من نیاز دارد.با لحنی مهربان و صمیمی گفتم:
- من به اندازه قبل دوستت دارم ،تو چی داری می گی؟
- می دونم اینا رو برای دل خوشی من می گی.
- نه به جون تو و بابا و مامان ،راست می گم ،اردلان چرااینقدر خودتو عذاب می دی؟چرا از توی ذهنت بیرونش نمی کنی؟
- سایه من که همیشه بهش فکر نمی کنم فقط گاهی اوقات یه حرفی یا یه کاری منو به یاد اون روزا میندازه درست مثل همین غزل.
بلند شدم و گفتم:
- بذار برات چای بیارم.
وقتی برگشتم دیدم اردلان دوباره سیگار می کشد،سیگار را از او گرفتم و از پنجره به بیرون پرت کردم و گفتم:
- می دونی از دیشب تا حالا چند تا سیگار کشیدی؟
- نمی دونم.
- بیست و هفت تا فقط دیشب کشیدی،حالا دیگه خدا عالمه از صبح تا حالا چندتا کشیدی.
- دوتا بسته ،سایه سرم خیلی درد می کنه.
- چرا؟
- از صبح تا حالا به تو فکر کردم می ترسیدم از من بدت اومده باشه علی الخصوص که تا ساعت هشت و نیم بهم تلفن نکردی گفتم دیگه از دست دادمت.
بلند شدم و برایش قرص مسکنی آوردم و گفتم:
- اینو بخور و برو بخواب،برای شام بیدارت می کنم.
- سایه من شام نمی خوام فقط دلم می خواد سرم را بذارم روی سینه تو و با صدای قلبت آروم بگیرم،اجازه می دی؟
سرش را روی سینه ام گذاشتم و آرام آرام موهایش را نوازش کردم اردلان بعد از مدتی مثل یک بچه کوچک در آغوشم آرام شد.
*********
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)