فصل بیست ششم-4
صبح که از خواب بیدار شدم اول به ساعت نگاه کردم ساعت یازده بود با دیدن پتویی که رویم کشیده شده بود به یاد اردلان افتادم و گفتم((چه موقع این پتو رو روی من کشیده که من نفهمیدم .))به اتاق خواب رفتم .اردلان نبود ملحفه تخت هم دست نخورده مانده بود ،یعنی تمام شب را نخوابیده بود.
روی میز تلفن یک برگ کاغذ بود برداشتم و بازش کردم.خط اردلان بود.
- متاسفم عزیزم،اگه منو بخشیدی باهام تماس بگیر .فدای تو اردلان.
کاغذ را در دستم مچاله کردم و با حرص گفتم((دیوونه،متاسفم.هر کاری می خواد می کنه بعد یک کلمه می گه متاسفم.))
اصلا حوصله نداشتم .پتو را برداشتم و تا کردم.فکر می کردم باید کارهایم را سریع انجام دهم ولی اصلا حال و حوصله نداشتم،روی کاناپه دراز کشیدم،روی عسلی کنار کاناپه یک زیر سیگاری پر از ته سیگار بود .با عصبانیت گفتم((دیوونه مثل اینکه تمام شب رو بالای سرم سیگار کشیده.))
ته سیگارها را شمردم پانزده عدد بود.به اتاق خواب رفتم،آنجا یک زیر سیگاری بود که در آن دوازده عدد ته سیگار وجود داشت،یعنی بیست و هفت نخ سیگار کشیده بود ،خدا رو شکر کردم که این بار چیزی نخورده بود.زیر سیگاریها را برداشتم و به آشپزخانه رفتم،در سطل زباله را برداشتم تا خاک سیگار ها را به دور بریزم که یک بطری خالی دیدم ،پس این بار هم خورده بود.با حرص گفتم((من ساده رو بگو که فکر می کردم چیزی نخورده.))
این دومین باری بود که این کار رو می کرد عصبانی شده بودم،لیوانی آب خوردم تا اعصابم کمی آروم شود.خدا رو شکر کردم که حداقل اعتیاد نداشت.اگر می خواست هر روز این کار را بکند من چه کار می توانستم بکنم؟
از صدای شکمم به خودم آمدم گرسنه بودم ولی حوصله غذا درست کردن نداشتم .یک دانه تخم مرغ نیمرو کردم و خوردم.عجب روز خسته کننده ای بود تازه ساعت دوازده و سی دقیقه بود اردلان همیشه این موقع تلفن می زد ولی امروز من باید به او تلفن می کردم.با حرص گفتم((پس بمون تا برات تلفن بزنم.))
توی فکر بودم که تلفن زنگ زد فکرکردم اردلان است .نمی خواستم گوشی را بردارم ولی دوباره پشیمان شدم و گوشی را برداشتم و گفتم:
- بله.
- الو سایه.
مامان بود.
- سلام مامان،خوبی؟
- سلام عزیزم ،حالت خوبه؟
- مرسی،بابا خوبه؟
- قربونت ،سلام می رسونه.اردلان چطوره؟
نمی خواستم مامان چیزی بفهمد بنابر این با خوشحالی گفتم:
- خوبه،خوب چه خبر؟
- سلامتی ،شما چه خبر؟
- ما که هیچی.
- دلمون براتون تنگ شده ،امشب نمیاید این طرفا؟
((وای چه شبی مامان می خواد ببیندمون.))فورا گفتم:
- امشب قراره بریم خونه یکی از دوستای اردلان ،فردا شب حتما سری بهتون می زنیم.
- خب پس فردا شب برای شام منتظرتونیم.
- باشه ،بابا چه کار می کنه،خوبه؟
- خوبه فقط دلش برای تو تنگ شده می گه سایه ما رو فراموش کرده.
- وا!چه حرفا،من که سه روز پیش اونجا بودم.
- خب پدرته دیگه،دلش برات تنگ شده.
خندیدم و گفتم:
- این آقایون مثل اینکه همشون مثل هم هستن.
مامان در حالیکه می خندید گفت:
- آره عزیزم آقایون همشون حسودن.حتی باباها.
- به پدر بگید فردا میام.
- خب عزیزم کاری نداری؟
- نه خوشحال شدم صداتون رو شنیدم.
- منم همین طور عزیزم،خدانگهدار.
گوشی را که قطع کردم گفتم((وای خوب شد این دروغ به ذهنم رسید وگرنه قضیه لو می رفت))
حوصله در خانه ماندن را نداشتم.اول خواستم پیش سولماز بروم ولی منصرف شدم.دلم نمی خواست از قیافه ام چیزی بفهمد،تصمیم گرفتم به پارک بروم و هوایی بخورم و کمی قدم بزنم.کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم که به یاد موبایلم افتادم و دوباره برگشتم،با دیدن موبایل به یاد اردلان افتادم این هدیه اردلان به مناسبت بیست و سومین بهار زندگیم بود.پیش خودم فکر کردم شاید برایم تلفن بزند ولی می دانستم که کله شق تر از این حرفهاست.اول می خواستم با ماشین بروم ولی بعد پشیمان شدم و پیاده به راه افتادم،نزدیکیهای پارک بودم که موبایلم زنگ زد.آن را از داخل کیفم بیرون آوردم و گفتم:
- بله.
صدای سولماز را شنیدم که می گفت:
- تو کجایی؟
- سلام.
- سلام چطوری؟
- خوبم،تو خوبی؟
- مرسی،کجایی؟
- توی پارک نزدیک خونه؟
- اونجا چی کار می کنی؟
- اومدم یه هوایی بخورم چه خبر؟
- هیچی اومدم دم خونتون نبودی .گفتم ردیابی کنم ببینم کجایی،چرا سراغ من نیومدی؟یعنی من پای پارک اومدن نداشتم؟
- جان تو ناگهانی تصمیم گرفتم منم الان رسیدم توام بیا.
- نه،حوصله ندارم تنهایی پاشم بیام پارک.
- چرا تنهایی؟دو سه نفر از سر خیابون بردار با خودت بیا.
خندید و گفت:
- خب چه خبر؟
- سلامتی.
- کی برمی گردی؟
- یه دوری توی پارک می زنم و برمی گردم چطور مگه؟
- وقتی اومدی از این قنادیه بستنی سنتی بخر و بیا اینجا.
- دیگه امری ندارید؟
- نه قربانت،فقط یادت نره.
- چشم می گیرم و میام خدمتتون.
- مرسی،خداحافظ.
- خداحافظ.
نگاهی به ساعتم کردم ساعت دو بود به یاد اردلان افتادم.باید می فهمیدم که چه مشکلی دارد،ولی هر وقت می پرسیدم موضوع چیه،مشکلت رو به من بگو،می گفت آمادگیش رو ندارم،باشه برای بعد.وای تابلو خط رو بگو که چطوری شکسته شد.حالا اگه سولماز پرسید ،چی بگم؟خوبه بگم خود به خود افتاد و شکست یا داشتم گرد گیری می کردم افتاد،وای چه می دونم حالا تا ببینم چی پیش میاد.
نگاهی به ساعتم کردم ساعت یک ربع به سه بود یعنی من چهل و پنج دقیقه داشتم به اردلان فکر می کردم.با خود گفتم:
- وای که آخرش من از دست تو دیوونه می شم اردلان.
بلندشدم که صدای مردی را شنیدم که گفت:یعنی کدوم اردلان بی احساسی خانم به این زیبایی رو منتظر گذاشته و نیومده؟
برگشتم،مردی همسن و سال اردلان بود که این حرف را می زد.وقتی که دید دارم نگاهش می کنم لبخندی زد و سلام کرد.تعجب کردم یعنی من داشتم با خودم بلند صحبت می کردم . دوباره صدایش را شنیدم که گفت:
- نترسید ،من فقط جمله آخرتون رو شنیدم .
نفس راحتی کشیدم و خواستم بروم که گفت:
- ممکنه افتخار آشنایی با شما رو داشته باشم؟
اخمی کردم و گفتم:
- چطور به خودتون اجازه می دید همچین تقاضایی از من داشته باشید؟
- جسارته،ولی شما یک ساعته فکر منو به خودتون مشغول کردید .
- به من چه مربوط؟این مشکل خودتونه.
و به راه افتادم که دنبالم آمد و کارت ویزیتی را به طرفم گرفت و گفت:
- این کارت ویزیت منه،اگه نظرتون عوض شد با من تماس بگیرید.
نگاهی به کارت کردم رویش نوشته شده بود :
- مهندس فرهاد فراز.
- چطور به خودتون اجازه می دید که به یه خانم متاهل همچین پیشنهادی بدید؟
- دورغ خوبی نبود خانم،شما همین الان منتظر اون اردلان بی احساس بودید که نیومد.
اخمی کردم و گفتم:
- شما چی دارید می گید؟من اصلا منتظر کسی نبودم و اردلان هم شوهرمه ،اینم حلقه ازدواجم،حالا لطفا از سر راهم برید کنار.
به قیافه وارفته اش خنده ام گرفت ولی سعی کردم نخندم و سریع از او فاصله گرفتم.
با خود گفتم((جای اردلان خالی که یه گوشمالی حسابی به این آقای مهندس بده.))
از پارک که خارج شدم مواظب بودم دنبالم نیاید و برایم مشکلی ایجاد کند،ولی ندیدمش با این حال هنوز مطمئن نبودم.موقعی که بستنی خریدم به اطرافم کاملا نگاه کردم ولی اثری از آثارش نبود با این حال تصمیم گرفتم برای اطمینان بیشتر همان مسیر کوتاه را با تاکسی بروم.
وقتی وارد خانه سولماز شدم .....