فصل بیست ششم-3
نگاهی به ساعت کردم هفت و بیست دقیقه بود رفتم لباسم را تعویض کردم،در آینه نگاهی به خودم انداختم آرایشم پاک نشده بود فقط یه کم رژ لب می خواستم ،موقعی که اردلان آمد،کارم تازه تمام شده بود .اردلان طبق معمول از جلوی در صدایم کرد جلو رفتم و سلام کردم .
- سلام خانم،مهموناتون رفتن؟
- با اجازتون.
- اجازه ما که دست شماست ،سایه جان لطفا یه چایی برام بریز.
- حتما عزیزم.
اردلان که از حمام آمد برایش چای ریختم و نزدش رفتم و گفتم:
- بفرمائید.
- مرسی،دست شما درد نکنه.
- خواهش می کنم.
- خب چه خبر،فرزاد و فرناز خوب بودن؟
- سلام رسوندن راستی فرناز داره مامان می شه.
- چقدر زود،هنوز یک سال نشده،حالا کی به دنیا می آد؟
- شیش ماه دیگه.
- به سلامتی،حتما سر جریان خواهر فرزاد زود بچه دار شدن؟
- آره،فرناز همینو گفت.
- سایه شام چی داریم؟
- گرسنه ای؟
- نه همین طوری پرسیدم.
- آهان ،الان می رم درست می کنم.
- نه لازم نیست،با هم می ریم رستوران ،به یاد ایام جوانی.
- مگه حالا پیر شدیم؟
- تو که نه ولی من چرا وای سایه من سی و چهار سالمه.
- خب باشه.
- می دونی وقتی تو تازه سی و سه ساله بشی من چهل و چهار سالمه .
- ای وای اردلان ول کن حالا می ریم یا نه؟
- آره می ریم برو حاضر شو.
با خوشحالی گفتم:
- آخ جون ،خیلی از پیشنهادت خوشم اومد.
- فقط از پیشنهادم؟
- نه، بابا تو به پیشنهاد خودتم حسادت می کنی؟من رفتم حاضر بشم.
دستم را گرفت و گفت:صبر کن با هم می ریم.
و به طرف خودش کشیدم و گفت:
- تو فقط باید از من خوشت بیاد همین و بس.
خندیدم و گفتم:
- این خواهشه یا دستور ؟
- هر کدوم که تو دوست داری؟
و گونه اش را جلو آورد و با انگشت سبابه اش به گونه اش اشاره کرد.
- وای از دست تو چرا اینقدر خودتو برای من لوس می کنی؟
- اگه خودمو برای تو لوس نکنم برای کی لوس کنم،زودباش دیگه.
خواسته اش را برآورده کردم.
- سایه تو چرا این قدر خسیس بازی در میاری یعنی فقط همین یکی بود؟
- نه شماره حسابتو بده تا شنبه اول صبحی بقیه رو به حسابت واریز می کنم حالا میخواد منو ببره رستوران ببین چقدر باج می گیره.
اردلان در حالیکه می خندید گفت:
- پاشو بریم.
اردلان جلوی رستوران پارک کردو گفت:
- بفرمائید.
از ماشین پیاده شدم و منتظر او شدم ،دستش را دور بازویم حلقه کرد و با هم وارد رستوران شدیم.
- سایه این رستوران رو یادت میاد؟
فکری کردم و گفتم:
- نه فکر نمی کنم تا حالا اینجا اومده باشم.
- اینجا اومدیم ولی نه باهم.
دوباره فکر کردم و گفتم:
- ولی من چیزی یادم نمیاد.
- با شاهین اینجا دیدمت.
خندیدم و گفتم:
- حالا یادم اومد،خیلی دیوونه ای.
- سایه باورت می شه می خواستم بیام بکشمش که از صرافت غذا خوردن با تو بیوفته.
خواستم چیزی بگویم که منوی غذا را آوردند.بعد از اینکه غذایمان را انتخاب کردیم گفت:
- سایه اگه تو به شاهین علاقه مند بودی من چه خاکی به سرم می ریختم؟
- حالا که نبودم ،بر فرض محال هم که بودم خب تو منو فراموش می کردی.
- به همین راحتی؟
- نمی دونم،شاید از اینم راحتتر.
- تو خیلی بی احساسی وگرنه این حرفو نمی زدی،من دیوونه تو بودم و هستم چطوری فراموشت می کردم،حتما تو می تونستی مردی رو که دوست داشتی فراموش کنی.
- آخه در این صورت من چاره ای جز فراموشی نداشتم،پس نه حتما شاهد خوشبختی تو با زن مورد علاقه ات بودم و افسوس می خوردم این طوری خوب بود؟
- می دونی من اگه جای تو بودم چه کار می کردم؟
- حتما اون زن رو می کشتی.
در حالی که می خندید گفت:
- یعنی راه دیگه ای ام وجود داشت؟
- چه عرض کنم حالا که در هر صورت من و تو متعلق به هم هستیم.
اردلان لبخندی زد و نگاهم کرد .
- چیه؟به چی لبخند زدی؟
- هیچی فقط از این جمله که گفتی کیف کردم.
بعد از چند لحظه غذا را آوردند.شام در سکوتی دل انگیز صرف شد.
غذایم را که تمام کردم گفتم:
- مرسی اردلان شب خوبی بود.
- خواهش می کنم.
به خانه که برگشتیم بعد از اینکه لباسهایم را عوض کردم،به آشپز خانه رفتم تا قهوه درست کنم که صدای فریاد اردلان که مرا با نام می خواند ،شنیدم.سراسیمه به هال رفتم اردلان مقابل تابلو خطی که فرناز آورده بود ،ایستاده بود.
- اردلان برای چی داد می زنی؟
به طرفم برگشت،صورتش از خشم قرمز شده بود با عصبانیت پرسید:
- این چیه؟
- تابلو خط،مگه نمی بینی؟
شانه هایم را گرفت و گفت:
- کی این لعنتی رو خریدی؟
- هدیه فرنازه،حالا مگه چی شده؟
محکم تکانم داد و گفت:
- تو برای چی زدیش به دیوار؟زود توضیح بده.
- مگه اشکالی داره؟چرا این طوری می کنی؟
اردلان رهایم کرد و تابلو را برداشت و کف اتاق پرتاب کرد.تابلو با صدای ناهنجاری شکست.
- دیگه نمی خوام چشمم به این تابلو بیفته فهمیدی؟
نگاهش کردم،همین امروز سولماز پرسیده بود((دیگه عصبانی شده یا نه؟))ولی امشب باز دیوانه شده بود،چشمانش از عصبانیت برق می زد و رگ گردنش برجسته شده بود.(نتیجه می گیریم سولماز چشمشون زد هر هر)
چانه ام را گرفت و گفت:
- فهمیدی چی گفتم؟
سرم را تکان دادم.اردلان رفت و من همانطور آنجا ایستادم شیشه تابلو خرد شده بود و قابش از وسط دو تکه شده بود ،کاغذ شعر هم پاره شده بود.اصلا نفهمیدم چرا اینطوری کرد.کاغذ را برداشتم و تا کردم،داشتم تکه های شیشه را برمی داشتم که دستم برید،از انگشت سبابه ام خون بیرون می ریخت،دستم را روی بریدگی فشار دادم و به طرف دستشویی دویدم و دنگشتم را زیر شیر آب سرد گرفتم ،خون هنوز از دستم جاری بود.
در آینه به خود نگاه کردم،رنگم به شدت پریده بود.جای بریدگی می سوخت دستم را محکم فشار دادم تا خون ریزی اش تمام شود،بعد از چند دقیقه خونش بند آمد به اتاق خواب رفتم که چسب زخم بردارم.اردلان روی تخت نشسته بود و سیگار می کشید.
بدون هیچ حرفی به سمت کشوی پا تختی رفتم و با برداشتن چسب زخم از اتاق خارج شدم.نگاهی به ساعت کردم ،ساعت یازده بود.دستم را بستم،سرم خیلی درد می کرد یک قرص مسکن خوردم و رفتم توی هال روی کاناپه نشستم وتا به حال از علت عصبانیت های ناگهانی اردلان چیزی نفهمیده بودم .بعد از عروسی این اولین باری بود که عصبانی شده بود .یعنی از این غزل خاطره خوشی نداشت،به حدی که هدیه دوست من را بشکند؟ای کاش حرف می زد تا می فهمیدم چه مشکلی دارد.
سرم از درد داشت می ترکید.بوی سیگار فضای خانه را پر کرده بود.می دانستم تا بسته سیگار را تمام نکند دست بردار نیست.
برخاستم و ارام پنجره را باز کردم و دوباره سرجایم نشستم ،دلم می خواست بروم و بپرسم چرااین کارو کردی؟ولی می ترسیدم حرفی بزند که دلم بشکند تصمیم گرفتم به سراغش نروم.
نمی دانستم باید چه کار کنم.آن قدر فکرکردم که مغزم داشت از کار می افتاد.آرام بلند شدم و به طرف اتاق خواب رفتم.اردلان جلوی پنجره ایستاده بود و سیگار می کشید.گاه گاهی هم مشتش را به چاچوب پنجره می کوبید.
فهمیدم که هنوز عصبانی است،برگشتم و روی کاناپه دراز کشیدم و دیگر نفهمیدم چه موقع به خواب رفتم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)