فصل بیست ششم-2
گوشی را برداشتم و گفتم :
- بله.
از آن طرف خط صدای خش خش آمد و پس از چند لحظه صدای ضعیفی که می گفت:
- الو.
گوشی را نگه داشتم پس از چند لحظه که صدای خش خش کمتر شد و صدای اردلان را که می گفت((سایه))شنیدم.
- بله،سلام.
- سلام عزیزم،حالت خوبه؟
- مرسی،تو چطوری؟
- ممنون،دوساعت پیش تلفن زدم نبودی.
- آره با سولماز رفته بودیم خرید،آخه عصر قراره فرناز بیاد اینجا.
- پس جَمعتون جَمعه.
- آره دیگه.
سولماز گفت:
- سایه،غذا یخ کرد.
- صدای سولمازه؟
- آره.
سولماز گفت:
- سلام برسون.
- سلام می رسونه.خبر داری زن داداشت به من گفته گربه دزده؟
اردلان در حالیکه می خندید گفت:
- برای چی؟
- سایه خفه شو،بذار تلفنت تموم بشه بهت می گم.
- چی می گه؟
- داره تهدیدم می کنه.
- حتما یه حرفی زدی که عصبانی شده وگرنه سولماز که خیلی آرومه.
رو به سولماز کردم و گفتم:
- اردلان می گه من شب ساعت هفت و نیم میام خونه حواست جمع باشه.
- طفلک سولماز چی از دست تو می کشه خب عزیزم کاری نداری؟
- نه مرسی خداحافظ.
- خدا نگهدار.
به آشپزخانه رفتم و به سولماز گفتم:
- ببخشید منتظرتون گذاشتم.
- خواهش می کنم.
برای سولماز غذا کشیدم و گفتم:
- بفرمائید.
و بعد برای خودم دو تکه برداشتم،ناهار را با شوخی و خنده صرف کردیم ،بعد از ناهار به کمک هم آشپزخانه را مرتب کردیم،چند دقیقه بعد من کنار سولماز نشسته بودم و دلداریش می دادم که حتما اردوان چیزی می داند که با کار کردن تو مخالفت می کند،ولی سولماز ناراحت تر از این حرفها بود در آخر به سولماز گفتم:
- الان فرناز میاد اینجا ببینه یه کم ناراحتی فکر می کنه با اردوان مشکلی داری،حالا فرناز نه یکی دیگه،تو رو به هر کسی که می پرستی جلوی دیگران این قیافه ماتم زده رو به خودت نگیر.تازه این که مربوط به سه،چهار هفته قبله،تو حالا تازه ناراحت شدی؟
- آخه دیشب جواب قطعی رو داد.
- خب تو که از قبل می دونستی جواب اردوان چیه عزیزم نکنه جرو بحثتون شده سولماز؟
- ای تقریبا.
- سولماز کار اینقدر ارزش نداره که تو زندگیت رو به خاطرش به هم بریزی.فقط کافیه یه بار تو روی هم بایستید دیگه احترام و ارزش قبل رو برای هم ندارید،قول بده که دیگه در مورد کار با اردوان حرف نزنی،من اصلا دوست ندارم تو رو ناراحت ببینم.
سولماز لبخندی زد و گفت:از نصایحت ممنون.
- پس موضوع دیگه حل شده اس،آره؟
- باشه دیگه دنبالش نمی گیرم.
- خب پس حالا یه لبخند ژکوند بزن ببینم.
سولماز خندید و گفت:
- من آخرش نفهمیدم تو کی جدی حرف می زنی کی شوخی می کنی؟
در همین موقع زنگ زدند بلند شدم و به سولماز گفتم:
- عجب سر ساعت اومد.
و در را باز کردم،پس از چند دقیقه فرناز چند ضربه به در زد،در را باز کردم فرناز با دیدن من گفت:
- به به سلام عروس خانم.
- سلام فرناز جان خوبی؟دلم برات یه ذره شده بود.
فرناز با سولماز هم سلام و احوالپرسی کرد و بعد گفت:
- وا،برید کنار هلاک شدم.
من و سولماز در حالیکه می خندیدیم از جلوی در کنار رفتیم.فرناز داخل آمد و بسته ای را کنار دیوار گذاشت.
- فرناز جان زحمت کشیدی،این چه کاریه که کردی وجود تو برای ما کافی بود دیگه نیازی به این چیزا نبود.
- خواهش می کنم،برگ سبزی است تحفه درویش.
- ممنون لطف کردی.
به آشپزخانه رفتم و با چند فنجان چای برگشتم و به فرنازگفتم:
- خب،فرزاد خوبه؟
- مرسی سلام رسوند،برادران امیری چطورن؟
- خوبن،مرسی،خب چه خبر؟
- سلامتی.
سولماز با خنده گفت:
- بعد از سلامتی.
- هیچی،خبر قابل ذکری نیست.
- ولی ما فکر کردیم خبرایئه ،نه سایه؟
- آره،کم و بیش یه چیزایی پیداست.
- وا،جدا؟یعنی فهمیدید؟
سولماز در حالیکه می خندید گفت:
- اختیار داری فرناز جان،یعنی ما هم مثل خودت خنگ بودیمو خبر نداشتیم؟
- خب به سلامتی کی به دنیا میاد؟
- ای یه شش ماهی دیگه.
- دوست داری چی باشه؟
- برای خودم که فرقی نمی کنه ولی سولماز جان ،فرزاد دوست داره پسر باشه.
- پس امیدوارم پسر باشه.
دست فرناز را در دست گرفتم و گفتم:
- فرناز چه احساسی داری،از این که مامان شدی خوشحالی؟
- خوشحال که هستم و لی حس می کنم یه کم زود بوده.
- به نظر من که زود نیست.
- سایه نکنه توام خبریه؟
- نه،ما یه ماهه که عروسی کردیم،در ضمن اردلان زیادم از بچه خوشش نمیاد.حالا اسمش رو چی می خوای بذاری؟
- اگه پسر بود فربد،اگه دختر بود فریال.
- فرناز راستی توام این ترم فارغ التحصیل می شی؟
- نه من همون هشت ترمه درسم تموم می شه.
- پس چه کار می کنی؟
- این ترم که هیچی،ترم بعدم ثبت نام می کنم تا ببینم چی پیش میاد بالاخره یکی پیدا می شه بچه رو نگه داره تا مامانش بره کسب علم کنه.
- فرزاد چی؟از این که بچه دار شدید خوشحاله؟
- آره خیلی.خب در اصل فرزاد بچه می خواست،آخه نه این که فرزانه مشکل داره فرزاد می ترسید ما هم نتونیم بچه دار بشیم برای همین اصرار داشت که خیلی سریع اقدام کنیم.
- خب حالا در عوض خیالتون راحت شد امیدوارم خدا به فرزانه هم یه دونه بچه بده.
- سایه باورت نمی شه طفلک این قدر به بچه علاقه داره که نگو من که خیلی براش دعا می کنم.
ظرف شیرینی را جلوی فرناز گرفتم و گفتم:
- بفرمائید.
یکی برداشت و گفت:
- اگه بدونی من تواین مدت چقدر شیرینی خوردم.
- پس بچه تون شیرین زبون می شه.مامانم می گه سر من نمک زیاد خورده من با نمک شدم،ولی خاله سارا سر سایه فقط زبون خورده ،برای همین سایه اینقدر زبون دراز شده.
به فرناز که داشت می خندید گفتم:
- تو نخند برات خوب نیست.اما تو سولماز خانم مگه نگفتم دیگه با من شوخی نکن بالاخره ساعت هفت و نیم می شه ها!
- سایه پامی شم.....
فرناز در حالی که می خندید گفت:
- یکی می زنم تو سرت ها.خیلی خوشحالم که هنوزم با هم اینقدر صمیمی هستید.
ساعت حدود هفت بود که فرناز بلند شد و گفت:
- خب دیگه با اجازتون من رفع زحمت کنم.
- حالا که زوده فرناز.
- نه سایه جان شب خونه فرزانه دعوت داریم،خونه ام کار دارم.
- ماشین داری؟
- نه فرزاد میاد سراغم.
در همین موقع زنگ زدند ،فرناز گفت:
- فرزاده .
آیفون را برداشتم و گفتم:
- بله.
- سلام ،فرزادم.
- سلام،حالتون خوبه؟بفرمایید بالا.
- ممنون دیگه مزاحم نمی شم.فرناز آماده اس؟
- بله،ولی این طوری که بد شد.
- نه ،خواهش می کنم به اردلان سلام برسونید.
- حتما،خدانگهدار.
رو به فرناز کردم و گفتم:
- فرزاد منتظرته.
با هم روبوسی کردیم و گفتم:
- مواظب کوچولوت باش.
- حتما،به من سر بزنید،خداحافظ.
فرناز که رفت سولماز گفت:
- خب بذار ببینم فرناز چی برات آورده؟
و کادو رو باز کرد و گفت:
- به به یکی از شعرهای خواجه شیرازه،سایه کجا بزنمش؟
- همونجا خوبه.
بعد از اینکه تابلو را به دیوار نصب کرد ،جلوی آن ایستاد و شروع به خواندن کرد.
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را انیس و مونس شد
بعد از این که شعر را خواند گفت:
- بهتره من برم.
- شام بمون.
- نه مرسی،باشه برای یه وقت دیگه فعلا خدا حافظ.
- خدانگهدار.
................