فصل بیست و پنجم-5
به خانه که آمدیم به خاطر شب قبل استرس داشتم.می ترسیدم این برنامه اردلان همیشگی باشد،اما خوشبختانه خبری نشد،ولی من تا صبح مدام کابوس می دیدم و از خواب می پریدم.
صبح اردلان ساعت نه از خانه خارج شد،من و سولماز از صبح تا شب که اردوان و اردلان به خانه آمدند کنار هم بودیم.
شب که اردلان به خانه آمد از جلوی در گفت:
- سایه؟
به طرفش رفتم و گفتم:
- سلام.
- سلام خانم،خسته نباشید؟
لبخندی زدم و گفتم:
- تو هم همین طور.
از داخل کیفش جعبه کادو پیچی را در آورد و گفت:
- قابل عروس نازم رو نداره.
کادو را از دستش گرفتم و گفتم:
- ممنون.
- خواهش می کنم.
و به اتاق خواب رفت و از همان جا گفت:
- سایه،من رفتم دوش بگیرم.
جعبه را باز کردم ،پلاک ظریفی بود که نام اردلان روی آن حک شده بود.پلاک را به دستم بستم و دستم را جلوی آینه گرفتم،روی دستم به خوبی جا افتاده بود.
اردلان بعد از چند دقیقه ای از حمام بیرون آمد،برایش شربتی ریختم و به هال بردم و به او که داشت موهایش را سشوار می کرد گفتم:
- اردلان برایت شربت ریختم تا گرم نشده بیا.
اردلان از آینه نگاهی به من کرد و گفت:
- ازش خوشت اومد؟
- آره خیلی قشنگه ،ممنون.
اردلان به طرفم آمد و گفت:
- سایه می دونی امروز چه فرقی با روزای دیگه داشت؟
- نه بگو.
- من امروز احساس کردم که واقعا ازدواج کردم،صبح که از خونه رفتم تو رو دیدم ،الانم که اومدم باز تو رو دیدم.
- اردلان شربتت گرم شد.
لیوان را برداشت و گفت:
- بخور.
- نه مرسی،برای تو ریختم.
- یه ذره،تا تو نخوری من لب به این شربت نمی زنم.
جرعه ای از شربت خوردم و لیوان را به دستش دادم و گفتم:
- بفرمایید.
اردان شربت را که خورد گفت:
- مزه این شربت با تمام شربتهایی که تا حال خوردم فرق می کرد.
- حتما بد درستش کرده بودم.
- نه اتفاقا خیلی خوشمزه بود!می دونی چرا؟چون تو درستش کرده بودی.
لبخندی زدم و گفتم:
- شام آماده اس،هر وقت میل داشتی ،بگو تا بریم غذا بخوریم.
- غذا درست کردی؟دستت درد نکنه،حالا چی هست؟
- خوارک گوشت با سالاد اندونزی.
یکی از بروهایش را بالا برد و گفت:
- چه غذای خوشمزه ای!
- آخه تو که هنوز نخوردی از کجا می دونی خوشمزه است؟
- چون من علم غیب دارم تازه مگه ممکنه اون غذایی که تو با این دستای ظریفت درست کردی بد مزه باشه.
- خب چه خبر؟
- از کجا؟
- کارخونه،بیرون،مامان ،بابا.
- از مامان که خبری ندارم،بابا هم خوبه بهت سلام رسوند.کارخونه ام که باید از شب تا صبح جون بکنی تا کارش ردیف بشه.
- تو که پشت میز نشینی،پس اون کارگرهای بدبخت چی بگن؟
- اونا فقط کار می کنن،براشون مهم نیست که کار خراب بشه یا نه،این منم که باید جواب پس بدم.
- اردلان،توی کارخونه به کسی احتیاج ندارید.
خندید و گفت:
- منظورت کارگره؟
- اردلان یه کم جدی باش.
موهایم را در دستش گرفت و گفت:
- اگه منظورت خودتی،نه عزیزم.
- نه،من که می دونم تو خوشت نمیاد من توی کارخونه پا بذارم،وای به حال کارکردن.
اردلان یکی از ابروهایش را به علامت تعجب بالا برد و گفت:
- از کجا فهمیدی؟
- خب معلومه چون تو حتی یه بارم منو کارخونه نبردی که اونجارو ببینم وای به حال کار.
- آخه محیطش برای خانما مناسب نیست.
- اینم یکی از اون حرفاست.
اردلان چانه ام را گرفت و گفت:
- یعنی چی؟
- مگه شما توی کارخونه،کارگر یا کارمند زن ندارید؟
- خب چرا.
- پس چی می گی؟
- اولا اگه تو بخوای بیای کارخونه من دیگه نمی تونم به کارم برسم چون حواسم پیش توئه.ثانیا محیطش برای دختر خوشگلی مثل تو خوب نیست.
- من که برای خودم نگفتم،هر چند که با این دلایل قانع نشدم.
- حالا کی هست؟
- سولماز.
اردلان با تعجب گفت:
- سولماز؟!شوخی می کنی؟!
- نه،خودش خواست با تو صحبت کنم.
- فکر نمی کنم اردوان بذاره سولماز بیاد کارخونه.
- پس شما همگی مخالف فعالیت اجتماعی زن هستید؟
- سایه عزیزم من مخالف نیستم ،ولی محیط کار به نظرم خیلی مهمه و با عرض معذرت باید بگم در شرایط کنونی با کارکردن شما مخالفم.
- حالا کو کار که تو داری با من بحث می کنی؟
- علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد اینو گفتم که بعدا مشکلی نداشته باشیم.
- پس یعنی نظر من برای تو اهمیتی نداره؟
- کی همچین حرفی زده؟
- شما آقای دکتر.
- نه اگه درست گوش کرده باشی گفتم محیط کار خیلی مهمه ،مثلا می تونی تو یه دبیرستان دخترانه تدریس کنی.
- بالاخره جواب سوالم رو ندادی؟
- کدوم سوال،عمرم؟
نگاهی به او انداختم و حرفی نزدم.
- چیه؟چرا اینطوری نگاه می کنی؟
- هیچی در مورد کار سولماز صحبت می کنم.
- آهان اگه اردوان اجازه بده از نظر من کارش ردیفه.
- فکر نمی کردم موافقت کنی.
- سایه،اختیار سولماز دست من نیست وگرنه نمی ذاشتم پاش رو از نگهبانی تو بذاره.
- خدا رو شکر که اختیارش دست تو نیست.
- خانمی شام نمی خوریم؟
- آره شام چیز خوبیه،علی الخصوص وقتی آدم کم میاره.
- سایه چقدر تیکه می اندازی.
بلند شدم و گفتم:
- تشریف نمی آرید؟
اردلان بلند شد و گفت:
- کوچولوی من،کار کردن برای تو هنوز زوده اگرم نگران اینی که اگه سولماز کارش درست بشه تو تنها می شی ،بدون که اردوان بهش اجازه نمی ده.
- من که فکر نمی کنم اردوان به متعصبی تو باشه.
- خیلی بی انصافی!خوبه من اصلا سختگیری نمی کنم که تو کجا می ری؟با کی می ری؟چی می پوشی؟و چه جور آرایش می کنی؟
- چون من از حد خودم تجاوز نمی کنم ،این طور فکر نمی کنی؟
- اونو که می دونم،من اگه به پاکی تو ایمان نداشتم که برای ازدواج انتخابت نمی کردم .برو ببین مردای دیگه که یه کم خانماشون قیافه دارن چه کار می کنن.نمونه اش همین حامد،اجازه نمی ده خانمش خیلی کارا رو بکنه.هر جایی هم که بخواد بره باید حامد اسکورتش کنه .حالا چی تازه خوشگلم نیست،پس بدون من با این شکل و شمایل تو هنوز خیلی خوبم.
- اردلان این آقا حامد شما مریضه،باید به روانپزشک مراجعه کنه.
- باشه بهش می گم.ولی می دونی اگر من متعصب بودم با توجه به این خوشگلی و ظرافت و تیپ و هیکل چی کار می کردم؟
- نه نمی دونم.
فشار دستانش را به دور گردنم بیشتر کرد و گفت:می کشتمت تا دیگه هیچ مردی نتونه بهت نگاه کنه و توی دلش تحسینت کنه.
- الانم چیزی نمونده بکشیم.
اردلان دستانش را از دور گردنم برداشت و گفت:
- پس دیگه به من نگی متعصب که دیوونه می شم و می کشمت.
- باشه بیا بریم غذا بخوریم که از گرسنگی تلف شدم .
***