فصل بیست و پنجم-4
نزدیکیهای غروب برای رفتن به خانه پدر شوهرم آماده شدم.لباس پوشیده ای انتخاب کردم و پوشیدم.داشتم آرایش می کردم که تلفن زنگ زد اردلان گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
- سایه چقدر دیگه آماده ای؟
- پنج،شش دقیقه دیگه.
اردلان بعد از تلفن لباسهایش را تعویض کرد و کت و شلوار مشکی با پیراهنی سفید پوشید و کرواتش را به دستم داد و گفت:
- اینو گره می زنی؟
کرواتش را برایش بستم.نگاهش کردم و گفتم:
- خیلی خوش تیپ شدی.
با هم از خانه خارج شدیم،اردوان و سولماز هم زمان با ما بیرون آمدند.من و سولماز همدیگر را در آغوش کشیدیم.
اردلان با تعجب به ما نگاه کرد و گفت:
- مگه چند وقته همدیگرو ندیدید؟!
من و سولماز که خنده مان گرفته بود همدگیر را رها کردیم و به پایین رفتیم.وقتی به خانه آقای امیری رسیدیم ماشین پدر و عمو جلوی در پارک شده بود،وارد حیاط که شدیم دو گوسفند جلوی پایمان قربانی کردند.
با دیدن مامان و بابا فهمیدم که چقدر دلم برایشان تنگ شده .مامان را بوسیدم و گفتم:
- دلم براتون یه ذره شده مامانی.
مامان که اشک در چشمهایش حلقه بسته بود گفت:
- الهی مامان فدات بشه خوبی،همه چی رو به راهه؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- بله،خیالتون راحت باشه.
و بعد پدرم را در آغوش کشیدم.
- عروسکم ،جات تو خونه خیلی خالیه،فکر نمی کردم دوری از تو اینقدر سخت باشه.
- منم دلم برای شما تنگ باشه.
اشکان با دیدن بابا و مامان که از دوری من ناراحت بودند گفت:
- خاله،تلفن می زدی به من می اومدم براتون اونقدر شیرین زبونی می کردم که اصلا یادتون می رفت یه روزی دختری به اسم سایه داشتید.
- اشکان اینقدر حرف مفت نزن ،می شه؟
- آره ،چرا نمی شه ولی تو باید بدونی که از این به بعد باید با من بهتر صحبت کنی هر چی باشه من برادر بزرگتر جاریت هستم.
بعد از نیم ساعتی مجلس عادی شد.پدر ها با هم صحبت می کردند مادر ها هم با هم بودند.
ما جوانتر ها هم یک طرف نشسته بودیم و اشکان برایمان لطیفه تعریف می کرد.بعد از تعریف چند تا لطیفه ،گفت:
- اگه یه جک ترکی بگم شماها بدتون نمیاد؟
اردوان گفت:
- تو که هر چی می خوای می گی ما این یکی ام زیر سبیلی رد می کنیم.راحت باش.
اشکان نگاهی به اردلان کرد و گفت:
- توچی،بدت نمیاد؟
- نمی دونم،اول باید بشنوم بعد ببینم بدم میاد یا نه.
- پس نمی گم.
نگاهی به اردلان کردم و گفتم:
- اردلان....
اردلان نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و گفت:
- باشه،کاریش ندارم.
اشکان لبخندی زد و گفت:
- پس با اجازه تون .
و شروع کرد به تعریف کردن و قسمتی از آن را به لهجه ترکی گفت که همه از خنده غش کرده بودند.
خلاصه تا موقع شام اشکان همین طور حرف می زد و ما را می خنداند و جالب این که خودش کوچکترین لبخندی نمی زد،بعد از شام اردلان گفت:
- پاشید بریم کتابخونه.
و دستم را گرفت اردوان و سولماز هم بلند شدند.
اردلان گفت:
- اشکان تو نمیای؟
- نه شما ها دو نفر،دو نفر با هم هستید ولی من تنهام.
اردلان لبخندی زد و گفت:
- پس توام آره،خب آقای سرمدی براش زن بگیرید.
- آخ اردلان دست گذاشتی رو نقطه حساسی،هر چی می گم این مریم خانم رو برای من خواستگاری کنید هیچ کس به حرفم گوش نمیده .
سولماز گفت:
- مریم خانم کیه؟
اردلان در حالیکه می خندید گفت:
- پسر چقدرم به هم می آید.من که تا به حال زوجی به این متناسبی ندیدم.
سولماز گفت:
- اشکان مریم خانم کیه؟
- ای بابا!مریم خانم رو که الان چایی آورد نمی شناسی؟
همه زدند زیر خنده که خاله سهیلا گفت:
- اشکان یه بار می شنوه ،بد می شه.
- چه بدی؟خودش که راضیه ،نه این که فکر کنید می خوام بیارمش خونه نه،همین جا می مونه ،من که میام اینجا وقتی می خوایم بریم کتابخونه ،این دوتا دست زنشون رو می گیرن ما هم دست یکی رو می گیریم و می بریم.ما به همین قانع ایم.
- اشکان بابا من موندم تو چطوری این حرفا رو سر هم می کنی؟
- خودمم چند ساله داره فکر می کنم ولی هنوز به جایی نرسیدم.
- اشکان اگه فقط موضوع دست گرفتنه که می تونم دستم رو بهت بدم.
- من با تو بهشتم نمی رم وای به حال کتاب خونه ،سایه صداش کن بشینه سر جاش.من نمی دونم این چرا دوست داره داغ دل منو تازه کنه؟
اردلان در حالیکه می خندید گفت:
- پس ما میریم،توام به مریم خانمت فکر کن تا اموراتت بگذره.
در کتاب خانه یکراست به طرف کتب تاریخی رفتم،داشتم کتابها را نگاه می کردم که اردلان آرام گفت:
- یادته اون دفعه هم اینجا با من تنها بودی؟
به دور و برم نگاه کردم از سولماز و اردوان خبری نبود گفتم:
- از دست این کتابا،پس اینا دوباره کجا غیبشون زد؟
- یادته چقدر ترسیده بودی،ترس رو توی چشمات می دیدم علی الخصوص وقتی در اتاق خواب منو باز کردی.
- وای اردلان توام عجب حافظه ای داری!
- اون موقع که فهمیدی ناراحت شدم و اسمم رو صدا کردی،خودم رو خیلی کنترل کردم که یه بار بغلت نکنم.آخه اولین باری بود که اسمم رو صدا می کردی.سایه من خیلی دوستت دارم.تو چی؟
دستم را در موهایش فرو بردم و گفتم:
- معلومه ،اگه دوستت نداشتم که حالا اینجا نبودم.
- بیا بریم.
موقع خداحافظی پروانه دو دست بند زیبا به من و سولماز هدیه داد .............
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)