فصل بیست و پنجم-3
خانه من و سولماز دو آپارتمان بزرگ در یکی از برجهای شمال تهران بود.خانه ای شیک که با وسایل لوکس و بسیار زیبا تزیین شده بود .
زمانی که به خانه رسیدیم اردلان گفت:
- فقط می خوام نگات کنم.
بعد از مدتی ضبط را روشن کرد و آهنگ آرامی گذاشت و همین طورکه مرا با آهنگ می چرخاند،گاهی چنان به خودش فشارم می داد که هر لحظه فکر می کردم دیگر نفسم بالا نمی آید.
نیم ساعتی بود که همراهش می چرخیدم و تقریبا از خستگی ،بی حال شده بودم،ولی اردلان اصرار داشت که باز هم ادامه بدهم.
- اردلان باور کن خسته ام.
- می دونم،ولی دل منو نشکن.فقط یک دور،خواهش می کنم.
بعد از ده دقیقه ای گفتم:
- اردلان من دارم از شدت خواب بیهوش می شم.
اردلان کمکم کرد بایستم و بعد گفت:
- خب،حالا دیگه می تونی بری بخوابی کوچولوی خواب آلو.
و مرا به اتاق خواب برد و روی تخت خواباند.
- اردلان،می خوام لباسمو عوض کنم.
- نه،نه باید همین طوری بخوابی.
و بعد بالای سرم نشست.
- مگه تو نمی خوای بخوابی؟
- نه می خوام ببینم تو ،توی خواب چه شکلی هستی.تو بخواب تا من نگات کنم.
موهایم را نوازش کرد .با نوازش موهایم کم کم مست خواب شدم و دیگر نفهمیدم کی خوابم برد.نمی دانم چقدر خوابیده بودم که از صدای نفسهای اردلان از خواب بیدار شدم اول خیلی ترسیدم و بعد به یاد آوردم این اولین شبی است که من و اردلان در کنار هم هستیم.
- عزیزم چقدر می خوابی؟پاشو دیگه فکر نمی کنی چیزی رو فراموش کرده باشی؟
از حالتش متوجه شدم که حسابی از خود بی خود شده است.صدایش کردم :
- اردلان.
با صدای خش داری گفت:
- جان دلم،بگو.
- تو چی خوردی؟
- فقط یه کم.....توام می خوری؟
با عصبانیت گفتم:
- نه،توام بهتره دیگه نخوری.
در حالی که نگاهم می کرد،گفت:
- باشه،هر چی تو بگی ملوسک.
ولی او در حالت طبیعی نبود.از دستش ناراحت بودم.به کلی عقلش را از دست داده بود.
و به این ترتیب اولین شب زندگی من و اردلان به صبح رسید.با روشن شدن هوا از خواب بیدار شدم.اردلان کنارم آرام خوابیده بود،قیافه اش در خواب آنقدر معصوم بود که شک کردم نکند این چیزها را در خواب دیده باشم ولی با دیدن شیشه...همه چیز را باور کردم.
از حمام که بیرون آمدم اردلان هنوز خواب بود.وضعیت اتاق خواب آشفته بود.یک زیر سیگاری پر از ته سیگار روی پا تختی بود.آرام و بی سر و صدا سامانی به وضعیت آشفته اتاق دادم.اتاق که مرتب شد به آشپزخانه رفتم تا صبحانه را آماده کنم.
وقتی به اتاق خواب برگشتم تا اردلان را بیدار کنم،صدای شر شر آب را شنیدم و فهمیدم که بیدار شده ،تخت را مرتب کردم و از اتاق بیرون آمدم.
موسیقی ملایمی گذاشتم و روی کاناپه دراز کشیدم و چشمهایم را بستم.دلم می خواست بدانم برای چی اردلان چنین کاری کرده ،تا به حال ندیده بودم که چیزی بخورد و همین باعث تعجبم شده بود.
با صدای اردلان که گفت:
- هنوز خوابی ملوسک؟
چشمهایم را باز کردم اردلان گونه ام را بوسید و گفت:
- سلام عشق من ،حالت خوبه؟
- سلام،تو خوبی؟
- می بینی که سرحال سرحالم،کی از خواب بیدار شدی؟
- یک ساعتی می شه.
- صبحانه خوردی؟
- نه منتظر تو بودم.
- قربونت برم که اینقدر مهربونی.
و بلندم کرد و به آشپزخانه برد و گفت:
- تو بشین،من همه چیزو آماده می کنم.
و بعد صبحانه کاملی روی میز چید.خودش لقمه می گرفت و در دهانم می گذاشت.بعد از صبحانه به هال آمدم و روی کاناپه نشستم.اردلان کنارم نشست و گفت:
- سایه،مگه من و تو به هم نامحرمیم که این طوری لباس پوشیدی؟
دستم را گرفت و همراه خود به اتاق خواب برد به طرف کمد رفت و تاب و دامن کوتاهی را برایم انتخاب کرد و گفت:
- اینا رو بپوش.
- اردلان مگه این لباسها چه اشکالی داره؟
- هیچی،فقط من دوست ندارم تو این لباسارو بپوشی.آخه عزیز من توی این گرما لباس یقه ایستاده پوشیدی که چی؟گرمازده می شی کوچولو.
.....