فصل بیست و پنجم-2
ساعت دوازده بود که به همراه سولماز و اردلان به آرایشگاه رفتم،خواب خوب شب گذشته خستگی را از تنم بیرون کرده بود و حالا سرحال بودم.به مادام گوشزد کردیم که آرایش مو و صورتمان کاملا شبیه هم باشد.
- حتما خیالتون راحت باشه،دلم می خواد خیلی خوشگلتون کنم.پس فقط باید صبر و حوصله کنید تا من با دقت کارم را انجام بدم.
خلاصه من و سولماز دقیقا شش ساعت زیر دست مادام ودستیارانش بودیم،بعد از اینکه آرایش مو و صورتمان تمام شد مادام اجازه نداد خودمان را در آینه ببینیم و گفت:
- اول لباستونو بپوشید ،بعد.
وقتی خودمان را در آینه دیدیم واقعا از قیافه خودمان تعجب کرده بودیم.مادام به قدری ماهرانه و زیبا ما را آرایش کرده بود که مثل ماه می درخشیدیم.
بعد از چند دقیقه آقایان به دنبال ما آمدند،اردلان با دیدن من چند لحظه مکث کرد ،وقتی جلو آمد گفت:
- وای سایه نمی دونی چی شدی؟ماه.
- مرسی،توام خیلی خوشگل شدی.
- ولی نه به اندازه تو ،عزیز دلم.
- نمی خوای دسته گل رو به من بدی؟
اردلان لبخندی زد و گفت:
- تو رو که دیدم همه چیز از یادم رفت.تقدیم به عروسم با عشق.
- مرسی.
جلوی در ماشینهای عروس به انتظار ما بودند.حتی ماشین ها مثل هم تزیین شده بودند در راه کرج اردلان حتی یک بار به من نگاه نکرد و گفت:
- سایه اگه نگاهت کنم،دیگه به مراسم عروسی نمی رسیم.وای اگه بدونی من چقدر احساس خوشبختی می کنم،من از اینکه تو مال من شدی به خودم می بالم،تو چی،از این که من همسرتم خوشحالی؟
- خب معلومه،امیدوارم همسر خوبی برات باشم.
- مطمئنم که همسر خوبی هستی،منم تلاشم را می کنم تا تو رو خوشبخت کنم.
- مرسی،امیدوارم زندگی خوبی در کنار هم داشته باشیم.
- این نهایت آرزوی منه.
زمانی که به باغ رسیدیم ،پر بود از جمعیتی که به افتخار عروس و داماد دست می زدند .یکی دو ساعت طول کشید تا به همه میهمانان خوشامد گفتیم.
اردلان برایم حرفهای عاشقانه می زد و من از اینکه اردلان این قدر به من علاقه داشت سر از پا نمی شناختم.
- سایه نمی دونی من چقدر منتظر این شب بودم.از امشب به بعد برای همیشه در کنار خودمی وای که چقدر من خوشبختم.یعنی مردی به خوشبختی من پیدا می شه؟من که فکر نمی کنم.سایه بیا بریم توی ساختمون تا من نگات کنم.
- وا!اردلان ،جون من دیوونه بازی در نیار،الان که داری نگاه می کنی،گذشته از اون مگه تو بار اولته که منو دیدی...این قدرم به من خیره نشو،زشته.
- چون می دونستم این حرف و می زنی بهت این پیشنهاد رو دادم.
- وای اون که ضایعتره من و تو نیم ساعتی غیبمون بزنه.
- پس به نگاه کردنم اعتراض نکن.
و خیره خیره نگاهم کرد.
خنده ام گرفت.سعی کردم نخندم و خنده ام به لبخندی تبدیل شد که صدای اعتراض اردلان را بلند کرد:
- سایه دوباره تو جلوی همه این طوری لبخند زدی؟
- دست بردار اردلان،من که طوری لبخند نمی زنم.
- فکر می کنی.تو که چیزی از لبخند نمی دونی،پس حداقل به حرف من گوش بده.
- آقا از کجا این همه اطلاعات رو به دست آوردن،نکنه تو دانشگاه واحدش رو پاس کردی؟
- وای من با این زبون چیکار کنم،آقایون این اطلاعات رو ذاتی به دست میارن می خوای چند نفر بیارم بهت بگن چه طوری لبخند می زنی.
- اردلان تو به همه حالات من می گی یه جوریه.این طوری لبخند نزن،اخم نکن بااین اخمت ته دل آدم می لرزه،این طوری نگاه نکن آدم دیوونه می شه،اصلا و ابدا به جایی خیره نشو،چرا با صدای بلند می خندی،بی صدا می خندم می گی وقتی بی صدا می خندی توجه آدم به لب و دهن و دندونات جلب می شه،چرا این طوری راه می ری،انگار پات رو روی زمین نمی ذاری،چرا این قدر با ناز حرف می زنی و صدات رو می کشی،جون من وقتی با مردای دیگه حرف می زنی صداتو این طور نکن،تو خیلی متعصبی.
به اردلان نگاه کردم ،محو تماشای من بود بعد از چند لحظه ای که دید ساکت شدم به خودش آمد و گفت:
- سایه،می گم...
- واقعا که اردلان!تو اصلا به حرفای من گوش کردی یا نه؟
در حالیکه می خندید گفت:
- راستش رو بخوای نه،چون اونقدر صدات و نگات و حالت صورتت همراه حرکاتی که به چشم و ابروت می دادی جذاب بود که متاسفانه نفهمیدم.حالام اگه ممکنه همه اینا رو حذف کن و فقط حرفت رو یه بار دیگه بزن.
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- وای خدای من؟
- سایه نمی شه عادی عصبانی بشی؟
- به پیر،به پیغمبر من همه این حالاتم عادیه،من همیشه همین طور بودم.طور دیگه ای هم بلد نیستم بشم.
- باشه،باشه من که طاقت این نگاه خشمگین تو رو ندارم تو حتی وقتی عصبانی می شی بازم زیبایی.
- می دونی چیه اردلان؟
- جانم،تو بگو.
- من می ترسم کار به جایی برسه که اگه من خواستم بمیرم تو بگی سایه حالا نمی شد تو عادی بمیری یا می گی این طوری که تو داری می میری مردهای مرده تنشون تو گور می لرزه.
اردلان که عصبانی شده بود گفت:دیگه حق نداری جلوی من از مردن حرف بزنی،فهمیدی؟
فقط نگاهش کردم و حرف نزدم.دستم را گرفت و گفت:
- سایه با توام،فهمیدی؟
- نه.نمی دونی ،اردلان وقتی عصبانی می شی به قدری جذابی که آدم فقط محو تماشات می شه.من فقط می دیدم لب و دهنت داره تکون می خوره،یعنی داشتی با من حرف می زدی؟اردلان جون من برای خانمای دیگه این طوری عصبانی نشو همین طوری هم دل همه خانما رو می بری،دیگه لازم نیست با خشم نگاهشون کنی،اصلا از این به بعد باید شبانه روز یه عینک آفتابی بزنی که خانما چشمای تو رو نبینن.علی الخصوص اون نگاه مخصوصت پدر آدمو در میاره.
اردلان در حالیکه می خندید گفت:من فقط همین طوری بلدم عصبانی بشم.
و چشم و ابروهایش را مثل من حرکت داد.سرم را پایین انداختم که خنده ام را نبیند.
ساعت دو بعد از نیمه شب مراسم عروسی به پایان رسید و ماشین های عروس و داماد از باغ بیرون رفتند،تعداد زیادی ماشین به دنبال ما حرکت می کردند.واقعا که عروسی با شکوهی بود.
*****
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)