فصل چهاردهم-3
صدای مامان را شنیدم که می گفت:
- سایه عزیزم ناهار آماده اس.
بعد از ناهار می خواستم به مامان کمک کنم ولی مامان گفت:
- نه تو خسته ای،امروزم استراحت کن،از فردا اگه خواستی می تونی به من کمک کنی.
ار مامان به خاطر ناهار خوشمزه اش تشکر کردم و رفتم خوابیدم،آنقدر خسته بودم که فورا به خواب رفتم.
وقتی با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم،اتاق تاریک بود.گوشی را برداشتم و با صدای خواب آلودی گفتم :
- بله.
- واه!تو هنوز خوابی مگه کوه کندی؟
سولماز بود.
- اولا علیک سلام،ثانیا کار درست و حسابی داری یا می خوای حرف مفت بزنی،خدا به دادت برسه اگه کارت مهم نباشه!
- اُه اُه ترسیدم،حالا امتحانتو خوب دادی یا نه؟
- یعنی زنگ زدی فقط همینو بپرسی؟
- صد البته که نه،یعنی برام مهم نیست فقط زنگ زدم بگم چهارشنبه عصر می خوایم بریم ویلای شمال،بابا گفت کاراتون و ردیف کنید که برای ساعت سه بعد از ظهر حرکت کنیم.
- باشه به مامان و بابا می گم و شب بهت خبر می دم که میایم یا نه.
- نه،حتما باید بیاید فعلا خداحافظ.
و گوشی را قطع کرد.به پایین رفتم مامان خانه نبود.سیبی برداشتم و گاز زدم .مامان بعد از چند دقیقه آمد و گفت:
- به به ساعت خواب کی بیدار شدی؟
- همین چند دقیقه پیش اونم با صدای زنگ تلفن.
- کی بود؟
- سولماز،برای آخر هفته مارو به ویلاشون دعوت کرد.
- چه خوب،میریم یه آب و هوایی عوض می کنیم،فقط خدا کنه پدرت کاری نداشته باشه.
اتفاقا شب وقتی به پدر موضوع را گفتیم با رفتن موافقت کرد.بلند شدم و گفتم:
- پس من تلفن می زنم خبر بدم.
تلفن را برداشتم و شماره گرفتم،گوشی که برداشته شد صدای اشکان را که می گفت((بله بفرمایید ))شنیدم.
- الو سلام،حالت خوبه؟
- حالا بر فرض علیک سلام،مگه دکتری که حال منو می پرسی؟
- نه دامپزشکم،برای همین حالتو پرسیدم،حالام زنگ زدم بگم پرخوری نکین من توی تعطیلات ویزیت نمی کنم می خوام برم شمال.
- قدم خاله سارا و عمو سعید روی چشمم ولی تو اگه بخوای با ما بیای باید از روی جنازه من رد بشی.
- مرگ موش بیارم سریع کارت رو تموم می کنه.
- اگه دستم به دستت برسه می دونم چیکار کنم گریه ات در بیاد.
- حالا که فعلا گریه تو در اومده حالا برو خرست رو بگیر تو بغلت و بخواب ،شب بخیر.
و قطع کردم.به مامان و بابا نگاه کردم داشتند می خندیدند.
- چرا اینقدر سر به سر این طفلک می ذاری.
- خودش اول شروع کرد،من که تقصیری نداشتم.
برخاستم و به اتاقم رفتم و کوبلنم را آوردم،همان سالی که دانشگاه قبول شده بودم خریده بودمش،ولی بعد از دوسال و نیم هنوز بافته نشده بود.مامان با دیدن کوبلن گفت:
- ای بابا این هنوز بافته نشده؟
- نه باید یه آش نذری بپزم و به ده تا خونه بدم تا گره این کار باز بشه.
- بیارش اینجا ببینمش بابایی،اصلا طرحش یادم رفته.
- یه پری دریایی با چند تا ماهی.
و بعد جلوی مامان و بابا بازش کردم.
- خب چیز زیادی نمونده فکر کنم تا دو،سه سال دیگه تموم بشه.
من و مامان به حرف بابا خندیدیم.
- حالا برای اینکه به شما ثابت کنم خیلی زرنگم اینو تا آخر تعطیلات می بافم و به دیوار اتاقم می زنم تا هر وقت از جلوی کوبلنم رد شدید،دچار عذاب وجدان بشید.
- بله درست می گی حتما تا آخر تعطیلات تمومش می کنی ولی معلوم نیست تعطیلات کدوم ترم.
- باشه مامان جون بهتون ثابت می کنم.
از همان لحظه شروع به بافتن کردم و دوساعت بدون وقفه بافتم،دیگر داشت کم کم کخوابم می گرفت،بلند شدم و کوبلن را نگاه کردم خیلی بافته بودم به بابا و مامان نشان دادم وگفتم:
- پیشرفتم چطوره؟
پدر گفت:
- اگه روزی دو ساعت ببافی جدا تا ده روز دیگه تمومش می کنی.
لبخندی زدم و گفتم:
- خب دیگه برای امشب کافیه،فکر کنم شب مدام کابوس کوبلن بافته نشده ببینم.
بعد به آنها شب بخیر گفتم و رفتم که بخوابم موقعی که روی تخت دراز کشیدم دوباره به یاد آند راننده افتادم،نمی دوانم که چه سری بود که هر وقت دچار مشکل می شدم اردلان به دادم می رسید به یاد حرفهای فرناز افتادم که می گفت((اردلان فقط به تو توجه داره و به دخترای دیگه اهمیتی نمی ده))به فکرفرو رفتم،با توجه به رفتارهایش فهمیدم که فرناز به قول معروف پر بیراه هم نمی گفت.رفتارش با دختر عمویش و بقیه دخترهای فامیلشان در نامزدی حرف فرناز را تایید می کرد.به یاد حرف اردلان افتادم که می گفت((نمی دونم چرا شما طوری هستید که توجه منو به خودتون جلب می کنید.))
با خود گفتم((یعنی ممکنه از من خوشش اومده باشه؟ولی فکر نمیکنم.اگه این طور بود بالا خره یه چیزی می گفت،اصلا فکر نمی کنم اردلان به ازدواج فکر کنه وگرنه اردوان اول ازدواج نمیکرد،تازه اگرم بخواد ازدواج کنه مسلما با یه دختر خیلی خوشگل ازدواج می کنه،چون به نظر من اردلان خیلی خوش قیافه اس،حتی وقتی عصبانی میشه بازم جذابه پس دختری رو انتخاب می کنه که از خودش خوشگلتر باشه،اصلا نظر همه آقایون اینه که همسرشون باید خوشگلتر از خودشون باشه.حتی اونایی که زشت هستن،حالا وای به حال اردلان که هم خوش قیافه اس هم خوش تیپ))
در همین افکار بودم و متوجه نشدم کی به خواب رفتم.
خواب دیدم همان مردی که در کافی شاپ بود با اردلان دعوا می کرد و در همین درگیری به او چاقو زد.سراسیمه از خواب بیدارشدم و خوشحال شدم که فقط خواب بوده هوا تقریبا روشن شده بود پتو را محکم به دور خودم پیچیدم،قیافه اردلان جلوی چشمم آمد یک درصد احتمال دادم که من زن مورد علاقه اردلان باشم،از تصور این فکر ته دلم لرزید دلم می خواست با خودم رو راست باشم به خودم گفتم((یعنی تو از اردلان خوشت میاد؟))
ضربان قلبم تند شده بود.حسی داشتم که قبلا آن را تجربه نکرده بودم.آنقدر فکر کردم تا دوباره به خواب رفتم.
با صدای سولماز ازخواب بیدار شدم چشمهایم را که باز کردم به صورتم آب پاشید.
- پاشو دیگه حنجره ام پاره شد از بس صدات کردم.
بلند شدم و گفتم:
- سلام،اول صبحی چی از جونم می خوای؟
- سلام دختر خوب،پاشو می خوام برم شلوار بخرم.
- واه!مگه اردوان نبود که اومدی از من اجازه بگیری؟
- لوس نشو پاشو با هم بریم وبرگردیم،حوصله ندارم تنهایی برم.
- خدایا چه گناهی مرتکب شدم که همچین عذابی رو به سرم نازل کردی،اونم اول صبح.
- به جای این حرفهای مفت زودتر آماده شو.
- تو برو ماشینو در بیار تا منم آماده بشم و بیام.
- ماشین بابا رو آوردم تو فقط زود باش.
مدتی بعد در خیابانها از این مغازه به آن مغازه می رفتیم،بالاخره بعد از یک ساعت سولماز شلواری را که می خواست پیدا کرد.
وقتی سوار ماشین شدیم،کفشم را از پایم در آوردم و با نگاهی به پایم گفتم:
- وای سولماز پوست پام کنده شد.!بگو نمی تونستم راه برم!
- آه واجب بود این کفش رو بپوشی که پات این طوری بشه.
- آخه رنگش با شلوار و کیفم ست بود.
- از دست این کلاس تو بالاخره سر به بیابون می ذارم.
جلوی در خانه که پیاده شدم سولماز گفت:
- از این که باهام اومدی ممنون.
- خواهش می کنم تو جون بخواه کیه که بده؟
- دیوونه،منو باش که دارم از کی تشکر می کنم،تو هیچ وقت آدم نمی شی.
- تازه فهمیدی،من از اول که به دنیا اومدم فرشته بودم و هستم و خواهم بود،حالا برو دیگه تا پس فردا هم نمی خوام ببینمت،خداحافظ.
- خدا،حافظ تو باشه فرشته مغضوب.
در حالیکه می خندیدم وارد خانه شدم،مامان با دیدنم گفت:
- چیه داری برای خودت جک تعریف می کنی؟
- نه به حرف سولماز می خندیدم بهش گفتم من آدم نیستم فرشته ام اونم گفت((خداحافظ فرشته مغضوب))
- از دست تو سولماز و اشکان،چقدر شیطونی می کنید؟!چند دقیقه پیش اشکان اومده بود اینجا،اینقدر گفت و خندید و شلوغ کرد که نگو.یه دونه عنکبوت آورده بود و می گفت،این طفلک راشیتیسم گرفته،آوردم سایه معالجه اش کنه.
در همین موقع زنگ زدند،گوشی آیفون را برداشتم و گفتم:
- بله؟
صدای اشکان را شنیدم که گفت:
- خانم دکتر حیوون پزشک،یه دقیقه بیا دم در.
در را برایش باز کردم.چند لحظه بعد با یک سینی که یک کاسه درونش بود داخل آمد.
- سلام دوباره چکار داری ما نباید از دست تو آبجی خانمت آسایش داشته باشیم؟
- هی به مامانم می گم ولش کن این سایه خیلی بی چشم و روئه ولی میگه نه ببر سوپ جو خیلی دوست داره.
- آخ جون سوپ جو،پس چرا زودتر نگفتی.
و سینی را از دستش گرفتم و گفتم:
- دستت درد نکنه.
- خواهش می کنم،الهی کوفتت بشه حالا بخور و بگو من بدم.
- چند بار بگم بسه صد بار ،دویست بار،چند بار؟
- خاله زنگ بزن شهرداری بیاد نصف زبونه سایه رو ببره و برداره بده به گربه های گرسنه سطح شهر.
- آز خاله به خاطر سوپ تشکر کن.
- پس داری به این طریق بیرونم می کنی آره،منو بگو که فکر توام و هی برات بیمار می ارم.اون موقع تو اینطوری جواب محبتهای منو می دی؟من از اول هم بدشانس بودم،خداحافظ.
***