فصل چهاردهم-2
به کافی شاپ که رسیدیدم اردلان سفارش شیرقهوه و کیک داد.از همان اول که وارد شدیم پسری همسن و سال اردلان مدام به من نگاه می کرد.به او توجهی نکردم ولی موقعی که داشتم شیر قهوه ام را می خوردم بی اختیار نگاهم به نگاهش افتاد،برایم لبخندی زد اخمی کردم و سرم را برگرداندم.
- چیه برای چی اخم کردی؟
- چیزی نیست.
دعا می کردم اردلان چیزی نفهمیده باشد ولی او سریع الانتقال تر از اینها بود.
- نکنه این مرتیکه کاری کرده؟شیطونه می گه پاشم ادبش کنم از اون موقع که اومدیم چشم از تو برنداشته.
می ترسیدم اردلان بلند شود و دعوا راه بیاندازد،گفتم:
- بهتره بریم.
- آره اگه چند دقیقه دیگه اینجا بمونیم معلوم نیست بتونم خودمو کنترل کنم.
بلند شدیم.اینبار مرد علاوه بر لبخند سری هم برایم تکان داد.درست در همین موقع اردلان متوجه شد و به سراغش رفت.یقه اش را گرفت و از روی صندلی بلندش کرد.همه به ما نگاه می کردند،مدیر کافی شاپ سریع آمد و جدایشان کرد.ولی اردلان هنوز برایش خط و نشان می کشید به طرفش رفتم و گفتم:
- بیا بریم.
اخمی کرد و گفت:
- تو برو تو ماشین تا من بیام.
می دانستم قصد دارد دعوا به پا کند.اردلان در یک لحظه خودش را از دست مدیر خلاص کرد و به طرف مرد رفت،چنان ضربه ای به دهان مرد زد که از دهانش خون جاری شد،چند نفر اردلان را گرفتند،یکی می گفت:
- آقا شما ببخشید،جوونه نفهمیده.
یکی می گفت:
- آقا جلوی چشم مردمو نمی شه گرفت،شما نباید اینقدر زود عصبی بشی.
پیش خودم فکر کردم اگه تا چند لحظه دیگر آنجا بمانیم حتما کسی به پلیس اطلاع می دهد به سرعت به طرف اردلان رفتم و بازویش را گرفتم و گفتم:خواهش می کنم بیا بریم.
- مگه بهت نگفتم تو برو.
- نه،بیا باهم بریم خواهش می کنم،به خاطر من.
اردلان نگاهی به من انداخت و گفت:
- باشه فقط به خاطر تو میام.
و بازویم را گرفت و بیرون رفتیم.
سوار ماشین شدیم.اردلان آنچنان رانندگی می کرد که هر لحظه می گفتم،الان تصادف می کنیم،چنان سبقتهایی می گرفت که کار خدا بود با ماشینهای دیگر برخورد نمی کردیم،با سرعت به داخل یک فرعی پیچید.ماشینی ناگهان جلوی ما ظاهر شد جیغی کشیدم و گفتم:
- الان تصادف می کنیم.
و صورتم را با دستانم پوشاندم.صدای جیر جیر لاستیکها که تمام شد چشمهایم را باز کردم ،خوشبختانه به خیر گذشت.
- حالت خوبه؟
با ترس گفتم:
- فعلا که زنده ام ولی بهتره جاهامونو عوض کنیم.
اردلان پیاده شد و من پشت رل نشستم،وقتی حرکت کردم اردلان عصبی سیگاری روشن کرد و با نگاهی به من گفت:خیلی ترسیدی؟
- نه زیاد فقط داشتم از ترس می مردم.
- متاسفم وقتی عصانی می شم تمام عصبانیتمو سر پدال گاز خالی می کنم.
- اصلا فکر نمی کردم با اون مرد گلاویز بشید.
- من اصلا اینطوری نبودم،ولی روز سختی بود،اون از اول صبح،بعدم گریه هات،حالام این مرده با این لبخندهای احمقانه اش دیگه داشت جون به لبم می کرد.
- جواب این آدمها رو با کم محلی باید داد،همین کاری که من کردم،دیگه کتک کاری نمی خواست.وای اگه به پلیس می گفتن چی می شد!
- هیچی!فوقش دیه اش رو می دادم.
- ولی من اصلا دلم نمی خواست به خاطر من پای شما به این جور جاها باز بشه،خدا رو شکر که به خیر گذشت.
- یعنی تو واقعا برای من نگران شده بودی؟
- خب معلومه،فکر نمی کنم نیازی به پرسیدن داشته باشه.
اردلان نگاهم کرد و حرفی نزد جلوی خانه آنها نگه داشتم .اردلان پیاده شد و گفت:
- صبر کن تا برم ماشین مامان و بیارم و تا دم خونه برسونمت.
- نه راهی نیست من سریع می رم.
- می شه یه خواهشی ازت بکنم؟
- البته خواهش می کنم.
- به خونه که رسیدی یه تلفن بزن.
- حتما.
- پس شماره همراهمو یادداشت کن.
شماره اش را یاد داشت کردم و گفتم:
- خب از کمکتون ممنون و خدا نگه دار.
موقعی که به خانه رسیدم اول گوشی تلفن را برداشتم و به اردلان تلفن کردم،هنوز اولین بوق کامل زده نشده بود که گوشی را برداشت و گفت:
- بله.
- الو سلام.
- سلام،خونه ای؟
- بله،صحیح و سالم.
- خدا رو شکر،از اینکه تلفن زدی ممنون.
- خواهش می کنم ،امری نیست؟
- نه خیر عرضی نیست ،تعطیلات بهت خوش بگذره.
- مرسی ،خدا نگه دار.
و گوشی را قطع کردم.....