فصل سیزدهم-3
اردوان گفت:
- خب اگه دانشجوهای زرنگی باشید اینجا کلی کتاب برای خوندن گیر میاد.
نگاهی به قفسه ها انداختم پر از کتابهایی مثل تاریخ ایران،تاریخ مردم ایران،تمدن اسلام و عرب و کتابهایی از این دست بود.آنقدر حواسم به کتابها معطوف شده بود که وقتی به خود آمدم دیدم از سولماز و اردوان خبری نیست.
به اردلان نگاه کردم و گفتم:
- پس سولماز کجا رفت؟
- نمی دونم فقط می دونم ده دقیقه ای می شه که از اینجا رفتن.
- آه ده دقیقه!من اصلا متوجه نشدم ببخشید منتظرتون گذاشتم.
- اشکالی نداره.
در حالیکه از حواس پرتی خودم حرص می خوردم گفتم:
- خب از کدوم طرف بریم؟
- کجا؟!دوست ندارید بقیه کتابا رو ببینید؟
- نه برای این بار کافیه.
- نکنه از اینکه با من تنهایی می ترسی؟
- نه،اصلا این طور نیست.
دیگر علاقه ای به دیدن بقیه کتابها نداشتم.فقط دلم می خواست هرچه سریعتر از کتابخانه بیرون بروم.از بین قفسه ها عبور کردیم،پس از چند دقیقه دری نمایان شد با دیدن در نزدیک بود از خوشحالی فریاد بکشم چند قدم مانده به در گفتم:
- خدا رو شکر،بالاخره پیدا شد.
- مگه گم شده بود که پیدا شد؟
و خندید.در را باز کردم با دیدن یک تخت خواب و کمد و یک دست راحتی از تعجب خشکم زد.
اردلان آمد و در حالیکه با حالت مخصوص خودش نگاهم می کرد گفت:
- متاسفم،این جا اتاق خواب منه که یک درش به کتابخانه باز می شه،اگه عجله نکرده بودید بهتون می گفتم ولی حالا برای اینکه زودتر از شر من راحت بشید دنبال من بیاید.و با لبخند تمسخر آمیزی جلوتر از من حرکت کرد.از جایم تکان نخوردم،از ترس داشتم سکته می کردم.اردلان دوباره برگشت و گفت:
- چیه؟به من اعتماد ندارید خانم؟
چاره ای نداشتم به دنبالش راه افتادم بعد جلوی در دیگری ایستاد و گفت:
- خب اینم از در خروجی.
و کنار ایستاد و گفت:بازش کنید.
سرم را پایین انداختم و گفتم:نه این بار خودتون باز کنید.
اردلان که دوباره عصبانی شده بود سرش را تکان داد و گفت:باشه هر چی تو بخوای و در را باز کرد.با دیدن راهرویی که از آن وارد کتابخانه شده بودیم نفس راحتی کشیدم.کنار در ایستاد و گفت:تشریف نمیارید؟
- ممنون.
اردلان فقط سش را تکان داد ،از کتابخانه که خارج شدم،جلوتر از من به راه افتاد خیلی عصبانی بود،از خودم خجالت کشیدم که درباره اش این طور فکر کردم،باید از او معذرت خواهی کردم روی این حساب گفتم:
- آقای امیری.
اردلان ایستاد ولی برنگشت.
آرام گفتم:
- اردلان.
برگشت و گفت:
- جانم.
از اینکه این گونه جوابم را داده بود خجالت کشیدم.مکثی کردم و گفتم:
- از این که درباره شما اشتباه فکر کردم معذرت می خوام امیدوارم منو ببخشید.
- اگه یکی درباره خودت این طور فکر کرده بود ،چه کار می کردی؟
- نمی دونم؛ولی در هر صورت ازتون معذرت می خوام.
دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد و گفت:باشه می بخشمت حالا بخند.
با اینکه هنوز ناراحت بودم لبخندی زدم و گفتم:ممنون.
- بالاخره صبر ما هم نتیجه داد،یکی از همون لبخندهای ملیح و دوست داشتنی هم برای من زدی.
موقعی که به سالن رسیدیم سولماز و اردوان هنوز نیامده بودند.
اشکان گفت:
- پس سولماز و اردوان کجان؟
اردلان در حالیکه می خندید گفت:
- توی کتابخونه ما رو قال گذاشتن و رفتن.
همه به این حرف اردلان خندیدند.پس از یکربعی سولماز و اردوان آمدند.اردوان با دیدن ما گفت:
- پس شما کی اومدید؟خیلی دنبالتون گشتیم.
- ما که سر جای خودمون بودیم ،ولی مثل اینکه تو و سولماز غیبتون زد.
سولماز کنارم نشست ،آرام گفتم:
- دیوونه کجا رفتی و منو به امان خدا ول کردی؟
- به جون تو کلی دنبالتون گشتیم،ولی پیداتون نکردیم.
نگاهش کردم و گفتم:
- آی آی،من خودم همه رو رنگ می کنم،تو می خوای منو رنگ کنی؟
سولماز خندید و گفت:
- می خوای باور کن ،می خوای باور نکن.
- حالا دیگه برای من می خندی،خجالتم خوب چیزیه.
سولماز نصف پرتقالی که پوست گرفته بود به من داد و گفت:
- حالا ببخشید.
- رشوه اس؟
- ای یه چیزی تو همین مایه ها،بخور،نوش جونت.
آقای امیری گفت:
- خب نظرتون درباره کتاب خونه من چیه؟
- واقعا که کتابخانه با عظمتیه،من به شما برای داشتن همچین کتابخونه ای حسادت میکنم.
- خانم کتابا قابل شما رو ندارن.هر وقت دوست داشتید با سولماز بیاید و ازشون استفاده کنید.
اردوان گفت:
- چقدر خوش شانسید.پدر به این راحتی به کسی اجازه نمی ده از کتابا استفاده کنه.
لبخندی زدم و گفتم:
- ایشون به من خیلی لطف دارن.
اردلان آرام گفت:
- نظر دیگه ای درباره کتابخونه ندارید؟
نگاهش کردم و گفتم:نه برای چی؟
- اونقدر که شما ترسیده بودید فکر کردم الان می گید اگه در اتاق خواب اردلان به کتابخونه باز نمی شد خیلی بهتر بود.
ناخودآگاه لبم را به دندان گزیدم و گفتم:
- من که معذرت خواهی کردم.
- منم که بخشیدمتون .
- پس مشکل چیه؟
- چون پدر بهتون اجازه داد از کتابخونه استفاده کنیدبا توجه به ترس شما گفتم،شاید این پیشنهاد رو به پدر بدید.
- نه من این پیشنهاد رو می دادم نه پدرتون با این پیشنهاد موافقت می کردن.
- ولی من اینطور فکر نمی کنم.
- پس شما چطوری فکر می کنید؟
- پدر اونقدر بهش شما علاقه داره که اگه می گفتید اردلان را از این خونه بیرون کنید تا من یه بار دیگه اینجا بیام،حتما منو بیرون می کرد.
با تعجب گفتم:
- این غیر ممکنه.
- پدر از اون شب که شما رو دیده مدام از شما تعریف می کنه،دوست داره یه دختر مثل شما داشته باشه به این زیبایی و ظریفی و شیطونی.باور کنید اگه پدرتون راضی می شد منو اردوان رو به پدرتون می داد و شما رو جای ما برمی داشت.
- نه این حرفا رو نزنید،مطمئنم که پدرتون به شماها خیلی علاقه داره.
- من منکر علاقه پدر نیستم ولی می گم شما رو بیشتر از ما دوست داره.
- اشتباه می کنید.
- نه اشتباه نمی کنم،من پدرو خیلی خوب می شناسم چون اخلاق و رفتار من به ایشون رفته خدا نکنه از کسی خوشش بیاد جونشو براش می ده.
- اتفاقا،من متوجه تشابه رفتار شما و پدرتون شدم ولی هنوز عقیده دارم که به شما ها خیلی علاقه داره.از نگاهش پیداست که واقعا به وجود پسرانش افتخار می کنه چطور شما که اینقدر به همه چیز دقیقید این حرفو می زنید.
- حرف شما کاملا درسته ولی تا قبل از آشنایی با شما،من و اردوان به تنهایی بت پدر بودیم ولی حالا شما هم اضافه شدید.
- پس شما احساس می کنید من جای شما رو تو قلب پدرتون تنگ کردم؟
- احساس نمی کنم،مطمئنم.
و خندید.
- می دونید من از این موضوع نه تنها ناراحت نیستم بلکه خیلیم خوشحالم.
- شما خیلی مرموز و غیرقابل پیش بینی هستیدو
- پدرم مثل منه،پس چرا از پدرم خوشت میاد ولی از من نه؟
- خواهش می کنم این بحثو تموم کنید.
- باشه،این اولین باری نیست که به سوالات من جواب نمی دی،من دیگه عادت کردم.
و سکوت کرد.
***