فصل سیزدهم-2
تقریبا ساعت هشت بود که به خانه آقای امیری رسیدیم جلوی در اشکان زنگ زد و گفت:خب دیگه مودب باشید و به ترتیب قد وارد بشید.
- اشکان امشب جلوی خودت را بگیر،اینقدر مسخره بازی در نیار.
- چشم عروس خانم،شما حرص نخور پوستت چروک می شه.
از حیاط مشجر بزرگی رد شدیم،دم در ورودی آقا و خانم امیری همراه اردوان و اردلان به انتظار ما ایستاده بودند،بعد از سلام و احوالپرسی وارد خانه شدیم.اردلان که در کنار من بود آرام گفت:
- خیلی به ما منت گذاشتید تشریف آوردید.از دیدنتون خیلی خوشحال شدم.
- مرسی،شما لطف دارید.
نیم ساعتی که نشستیم خانم امیری گفت:شما جوونا بهتره برید و با هم خوش باشید.
اردوان گفت:
- اگه موافقید به اون طرف سالن بریم تا اردلان لطف کنه و برامون گیتار بزنه.
- خواهش می کنم، اگه مایل باشن حتما.
و بلند شد.همگی به آن سمت رفتیم،اردلان گیتاری را که به دیوارنصب شده بود برداشت و گفت:ایرانی یا خارجی؟
همه به هم نگاه کردند،ولی اردلان فقط به من نگاه می کرد.انگار منتظر اظهار نظر من بود بنابراین گفتم:
- ایرانی باشه بهتره ولی باز هرچی میل خودتونه.
- نه خواهش می کنم،هرچی شما بگید.
و شروع به نواختن کرد.من محو شنیدن آهنگ شدم و دوست داشتم روزی برسد تا من هم به این خوبی گیتار بزنم.وقتی آهنگش تمام شد ،اولین نفری که تشویقش کرد من بودم و گفتم:
- خیلی عالی بود،آفرین!
لبخند زیبایی زد و گفت:ممنون خانم ،نظر لطف شماست.
- واقعا خوب بود.من دو جلسه با سایه رفتم ولی اصلا استعداد نداشتم ،ولش کردم.
اردلان رو کرد به من و گفت:
- پس لطف کنید برای ما یه آهنگ بزنید.
و گیتار را به دستم داد.
- آخه من زیاد وارد نیستم فقط یه صدایی از گیتار در میارم.
- خواهش می کنم.
شروع به نواختن آهنگی کردم که همیشه تمرینش می کردم وقتی آهنگ به پایان رسید،اردلان گفت:خیلی خوب بود اگه ادامه بدید مسلما پیشرفت می کنید.
- امیدوارم.
و گیتار را به دستش دادم در همین حین خدمتکاری آ»د و گفت:
- شام آماده اس بفرمایید.
سر میز شام من مابین اشکان و سولماز نشسته بودم،داشتم غذا می خوردم که اشکان آرام گفت:
- سایه کم بخور،مردا از دخترای پر خور خوششون نمیاد.
خنده ام گرفت و سرم را پایین انداختم که صدای اشکان را شنیدم که گفت:
- خاطرخوات داره نگاهت می کنه،سرت رو بلند کن و براش یه لبخند ملیح بزن.
سرم را بلند کردم و دیدم آقای امیری به من نگاه می کند،با لبخند گفت:
- عزیزم غریبی نکن.
- ممنون ؛همه چیز صرف شد.
و دوباره سرم را پایین انداختم دیگر داشتم از خنده منفجر می شدم،اگر چند دقیقه دیگر آنجا می نشستم ممکن بود آبرو ریزی شود،برخاستم و تشکر کردم.هنوز روی مبل جا به جا شد هبود م که اردلان آمد و درحالی که در کنارم می نشست گفت:
- موضوع خنده داری پیش اومده.
- نه چطور مگه؟
- آخه مجبور شدید میز رو ترک کنید فکر کردم اشکان لطیفه خنده داری براتون تعریف کرد.
- پس شما منو تحت نظر گرفته بودید.
- نه اصلا چنین قصدی نداشتم ولی نمی دونم چرا شما یه طوری هستید که توجه منو به خودتون جلب می کنید.
اخمی کردم و گفتم:متوجه منظورتون نمی شم؟
در حالی که عصبانی به نظر می رسید گفت:
- با همه ملایم و مهربونید ولی برای من همیشه اخم می کنید،چی می شد یه بارم یکی از اون لبخندهای ملیح و دوست داشتنی رو به من تحویل بدید.
حرفی نزدم در همین موقع اشکان و سولماز و اردوان هم آمدند،خوشحال شدم که دیگر با او تنها نیستم و از شر جواب دادن به سوالهایش راحت شدم.
زمانی که مریم خانم با سینی قهوه وارد شد و به همه تعارف کرد،اردلان یک فنجان قهوه برداشت و به دست من داد.
- مرسی.
- نوش جان...و سرش را برگرداند.با خود گفتم(این دیگه کیه؟یه لحظه رام رامه،یه لحظه سرکش.)
بعد از چند دقیقه ای آقای امیری گفت:
- پسرا ،خانما رو نمی برید تا نگاهی به کتابخونه بندازند؟
اردلان گفت:
- اگه مایل باشن چرا که نه!
و به من نگاه کرد و گفت:
- موافقید؟
سولماز بلند شد و گفت:
- سایه پاشو،تو که عاشق کتاب و کتاب خونه ای.
و دستم را گرفت و بلندم کرد.اردوان رو به اشکان کرد وگفت:
- تو چی،با ما نمیای؟
- نه شما برید،من حوصله دیدن کتاب و کتاب خونه رو ندارم.
چهار نفری به طرف کتابخانه رفتیم از راهروی بزرگی رد شدیم و وارد کتابخانه شدیم،سالن بزرگی بود که پر بود از قفسه های کتاب که به صورت مارپیچ در کنار هم چیده شده بودند.من که از بزرگی کتابخانه به وجد آمده بودم گفتم:
- من تا حالا کتابخانه شخصی به این بزرگی ندیده بودم.
سولماز هم در حالیکه با تعجب به قفسه ها نگاه می کرد گفت:
- اردوان حالا چرا قفسه ها اینطوری چیده شده فکر می کنم اگه کسی ما بین این قفسه ها گم بشه یه روز طول می کشه تا پیداش کنن.
- اتفاقا یه بار همین مریم خانم گم شد،من و بابا نیم ساعت می گشتیم تا پیداش کردیم.
- حالا شما بلدید دوباره ما رو به دنیای خارج ببرید؟
اردلان گفت:
- بله ؛البته اگه دخترای خوبی باشید.
و یکی از همان لبخند های مخصوص به خودش را تحویلمان داد.به عنوان کتابها نگاه کردم.درباره فلسفه بود دوست داشتم به قسمت کتابهای تاریخی بروم.
- اگه ممکنه بریم قسمت کتابهای تاریخی.
اردوان دست سولماز را گرفت و گفت:
- دنبال من بیاید .و جلوتر از ما به راه افتادند.من همین طور که به عنوان کتابها نگاه می کردم دنبالشان رفتم تا به قسمت کتابهای تاریخی رسیدیم.
.................
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)