فصل سیزدهم-1
مامان و بابا را به فرودگاه رساندم.موقع خداحافظی مامان گفت:
- ای کاش توام با ما می اومدی.
- متاسفانه این امتحان برنامه ام را به هم ریخت وگرنه منم خیلی دلم می خواست با شما بیام،حالا باشه برای بعد.
بابا را بوسیدم و گفتم:
- امیدوارم بهتون خوش بگذره،فقط سوغاتی یادتون نره.
- حتما عزیزم،مواظب خودت باش.
- چشم شما هم مراقب خودتون و مامان باشید.
صبر کردم تا شماره پرواز آنها خوانده شد و بعد رفتم ،سر کلاس داشتم جزوه ام را می خواندم که صدای سولماز را که سلام می کرد شنیدم.
- سلام چقدر خوندی؟
- یه بیست صفحه ای مونده،تو چی؟
- حتما همون بیست صفحه آخر که من نخوندم توام نخوندی آره؟
- آه،من به هوای تو نخوندم.
- تنها راهش اینه که سر کلاس بخونیم.
- اگه استاد بفهمه چی؟
- چاره دیگه ای نداریم.من حق غیبت ندارم ولی تو دو جلسه دیگه هم می تونی غیبت کنی پس تو برو بیرون و بخون.
- نه منم توی کلاس می خونم.
به هر بدبختی بود بالاخره جزوه را تمام کردیم وقتی به سالن امتحانات رفتیم استاد سرمدی جاها را طوری تعیین کرد که دیگر هیچ راهی برای امداد های غیبی وجود نداشت.خوشبختانه از آن بیست صفحه آخر فقط دو سوال آمده بود که من اولی را کامل جواب دادم و دیگری را نصفه و نیمه چیزهایی نوشتم.
زمانی که از سر جلسه بیرون آمدیم هر دو خوشحال بودیم،از دانشگاه بیرون آمدیم و به طرف خانه حرکت کردیم،سر راه یک کتاب از متابخانه به امانت گرفتیم،وقتی به خانه رسیدیم هیچکس نبود.
- سایه من خیلی گرسنمه،بیا بریم ببینم یه چیزی پیدا می شه بخوریم یا نه.
سولماز در یخچال را باز کرد و گفت:
- آها یه چیزی پیدا کردم.
و تکه ای کیک با آب پرتقال آورد و گفت:
- بفرمائید میل کنید.
هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که اشکان رسید و یکراست به آشپزخانه آمد .با دیدن کیک گفت:
- آخ که من خیلی گرسنمه.
- طفلک،آخی کیک تموم شد،ولی تا دلت بخواد آب پرتقال هست.
- چی؟هرچی کیک بود خوردید؟
و ناغافل بقیه کیک مرا برداشت و گفت:
- فکر می کنم تو به اندازه کافی خوردی.اگه بقیه اشو بخوری چاق می شی،اون موقع تناسب اندامت به هم می خوره.
بعد یک لیوان آب پرتقال خورد و گفت:
- خب خانما عصر بخی لطفا منو برای شام بیدار کنید.
با سولماز به اتاقش رفتیم و با هم کتابی را که از کتابخانه گرفته بودیم خواندیم،هنوز یک ساعت نگذشته بود که خاله سهیلا آمد و از هال صدا زد،دخترا خونه اید؟
با سولماز به هال رفتیم و بعد از سلام و احوالپرسی کنار خاله نشستیم.
- خب مامان چه خبرا؟
- خبر اینکه مامان اردوان زنگ زد و برای فردا شب دعوتمون کرد هرچی گفتم ما خودمون مهمون داریم قبول نکرد که نکرد گفت خودم از سایه دعوت می کنم.
- خاله سهیلا دیگه لازم نبود بگید مهمون داریم.من می رفتم خونه مادر جون.
- غیر ممکنه من بذارم تو جایی بری.مگه ما با هم از این حرفها داریم؟تو برای من با سولماز هیچ فرقی نداری.
در همین موقع تلفن زنگ زد سولماز گوشی را برداشت و بعد از چند دقیقه گوشی را به من داد و گفت:
- پروانه جونه.
گوشی را گرفتم و گفتم:
- الو سلام.
- سلام عزیزم،حالت خوبه،مامان و بابا خوبن؟
- ممنون سلام می رسونن،شما حالتون خوبه؟
- قربون تو،زنگ زدم برای فردا شب شام دعوتت کنم.
- ممنون مزاحم شما نمی شم.
- به جان پسرا اگه نیای از دستت ناراحت می شم.یعنی دختری به خوبی تو ممکنه روی منو زمین بندازه.
فکرکردم اگه دوباره بگویم نه ممکن است فکر کند دختر بی ادبی هستم به همین خاطر گفتم:
- آخه جمعتون خانوادگیه،من نمی خوام مزاحمتون بشم.
- این چه حرفیه،اگه قبول کنی ما خیلی خوشحال می شیم.
به ناچار گفتم:
- خدمتتون می رسم.
- خیلی خوشحالم کردی،پس فردا شب می بینمت،خدانگهدار.
****