فصل یازدهم-4
از آشپز خانه بیرون آمدم،اشکان داشت می رقصید.با دیدن من دستم را کشید و با خودش به وسط جمعیت برد.
- اشکان ول کن،اصلا حوصله ندارم.
- نامزدی سولمازه،یعنی چی حوصله ندارم.
در همین موقع اردوان و سولماز هم آمدند.سولماز با دیدنم گفت:
- چیه،سایه ناراحتی؟
- نه چیزی نیست،سرم یه کم درد می کنه.
- خب زودتر می گفتی،برم برات یه مسکن بیارم.
- نه اشکان اونقدر درد نمی کنه،اصلا بهتر شدم.
و بعد برای اینکه دیگه پیگیری نکند،گفتم:
- فقط یه کم قبوله؟
- دروغگو پس داشتی نقش بازی می کردی؟
بعد از چند دقیقه پیش فرناز رفتم و نشستم.فرناز با دیدنم نفس عمیقی کشید و گفت:
- کجا رفتی ؟چرا منو با این مادر فولاد زره تنها گذاشتی؟
- ندیدی با چه لحن بی ادبانه ای با من حرف زد؟
- از این که اردلان با تو حرف می زنه حرص می خوره،فکر کنم اگه اونشب عروسی ما بود که اردلان اون طوری حال کامیار و به خاطر تو گرفت،دیگه غش می کرد.سایه می دونی،اردلان با هیچ دختری به جز تو حرف نمی زنه آخه من تا حالا خیلی با اردلان برخورد داشتم،یه جورایی با دخترا سر سنگینه،حتی گاهی حالشون ام می گیره.ولی فکر میکنم از تو خوشش میاد،البته نظر فرزاد هم همینه.
- فرناز بس کن.
- باور کن؛اردلان یه طوری به دخترا نگاه می کنه انگار داره اونارو مسخره می کنه ولی وقتی به تو نگاه می کنه یه طور دیگه اس.من عشق رو تو چشماش می بینم.
- واه خاک عالم،تو دوباره بریدی و دوختی.من تا حالا چند بار با اردلان حرف زدم،نه از این نگاه هایی که تو می گی خبری بود نه حتی یک کلمه مبنی بر دوست داشتن.
- خب تو قبلا با اردلان برخورد نداشتی،نمی دونی چطوری بوده،حالا بعدا می فهمی که آقا دلش رو به تو باخته،اصلا یه دقیقه سرت رو بلند کن و به طرف راستت نگاه کن،الان یکربع می شه که نشسته و به تو خیره شده،اون موقع تو می گی خبری نیست.وای سایه خیلی هیجان انگیزه آدم مورد توجه همچین مردی قرار بگیره.
- فرناز سرم رفت،این فرزاد بدبخت با تو چکار می کنه؟
- شکر خدا،مگه بعد از عروسی کار دیگه ای ام می تونه بکنه.
به حرف فرناز خندیدم و گفتم:یه سوال خصوصی ازت بپرسم ناراحت نمی شی؟
- حالا بپرس تا ببینم.
- فرزاد توی خونه هم عین سر کلاسه؟
- نه توی خونه دیگه تدریس نمی کنه،آخه دیوانه اینم سوال بود که پرسیدی،خب مثل همه آدمهاست که دیگه.
- یادته یه بار بیرونمون کرد.
- آره ،هفته بعدشم اومد خواستگاریم،دلش برام سوخته بود.
- واه!پس من و سولماز چی؟مثل اینکه ما رو هم با تو پرت کرد بیرون،پس چرا خواستگاری ما نیومد؟
- طفلک می خواست بیاد،من تهدیدش کردم.
در همین موقع فرزاد و اردلان به طرف ما آمدند،فرزاد گفت:دوباره چی دارید می گید و می خندید؟
- هیچی ،یاد اون روز که از کلاس بیرونمون کردی،افتادیم.
فرزاد در حالیکه می خندید رو به اردلان کرد و گفت:
- نمی دونی من از دست این سه تا چه روزگاری داشتم.
اردلان با تعجب گفت:
- چرا،به نظر که دخترای خوبی هستن؟
فرزاد سرش را تکان داد و گفت:
- اون روز که از کلاس بیرونشون کردم دلم براشون سوخت،علی الخصوص برای تو و سولماز،چون هر وقت فرناز پیشتون نبود خدایی کمتر حرف می زدید.خلاصه من ویروس مخرب و شناسایی کردم و اومدم خواستگاریش.
- حالا من شدم ویروس مخرب،باشه یه بلایی سرت بیارم که...
- تو دوباره از من نمره میان ترم می خوای فرناز،حواستو جمع کن وگرنه از نمره خبری نیست.
اردلان در حالیکه می خندید گفت:
- فرزاد پس تو فعلا مصونیت داری،با خیال راحت برو نترس.
- می دونی اردلان من دارم حساب سه ترم دیگه رو می کنم که درسش تموم می شه،اون موقع چه کار کنم؟
- فرزاد چرا داری آبرو ریزی می کنی،حالا اینا فکر می کنن من تو خونه تو رو به زنجیر می کشم پاشو بریم تا بقیه آبرومو نبردی.
و از ما خداحافظی کردند و رفتند.اردلان کنار من نشست و گفت:
- می تونم بپرسم چرا ناراحتی؟
- فکر نمی کنم حتی ارزش گفتن داشته باشه،چه برسه به شنیدن.
- مطمئنا ارزش شنیدن داشته که پرسیدم.
- از حرف کسی ناراحت شدم،احساس می کنم بهم توهین شده.
- توهین!کی به خودش همچین اجازه ای داده به تو توهین کنه.
نگاهش کردم ،عصبانی بود،یعنی به خاطر من عصبانی شده بود.در حالیکه تعجب کرده بودم گفتم:
- دلم نمی خواد در موردش حرفی بزنم.
- نکنه مریم چیزی گفته؟
- نه.
- من خودم متوجه شدم وقتی مریم باهات صحبت می کرد،ناراحت شدی و حالا فقط کافیه بگی چی گفته تا ادبش کنم.
حرفی نزدم .یکباره بلند شد.ترسیدم به سراغ مریم برود و حسابی آبرو ریزی شود،نمی خواستم مریم فکر کند من از او به اردلان شکایت کردم،آستین کتش را گرفتم و گفتم:
- خواهش می کنم؟
دوباره نشست و گفت:خب بگو؟
- خواهش می کنم دنبال موضوع را نگیرید،این طوری برای من بدتره.
- یعنی چی؟نمی فهمم!
- من از خودم دفاع کردم،دیگه لازم نیست شما هم دفاع کنید.
- پس حداقل بگو چی گفته؟
- شاید به قول شما من خیلی زود رنج باشم،یعنی ممکنه از نظر شما این حرف باعث ناراحتی نشه.
- ولی من هم تورو می شناسم هم مریم و،مثل افعی می مونه به جای حرف زدن نیش می زنه.
- ببینید من دلم نمی خواد مریم فکر کنه من به شما شکایت کردم پس نه من چیزی به شما می گم نه شما به مریم حرفی می زنید،خب؟
نگاهش کردم،درحالیکه به چشمانم خیره شده بود گفت:
- چون تو این طور می خوای باشه.
و ترکم کرد.نزد مامان و بابا که داشتند با آقای امیری صحبت می کردند رفتم.آقای امیری با دیدنم گفت:
- ای کاش من دختری به شیرینی دختر شما داشتم خونه ما مثل پادگانه،خدا براتون حفظش کنه،من از خدا خواستم حالا که به من دختر نداده دوتا عروس خوب و شیطون بده که سوکت خونه رو با شادی خودشون بشکنن.
- یه دونه عروس خوب که گیرتون اومد امیدوارم بعدی هم مثل سولماز جان خوب از آب دربیاد.
- از دعای خیر شما حتما،خانم معتمد منم امیدوارم یکی یک دونه شما هم خوشبخت بشه.
موقع خداحافظی من و سولماز همدیگر را در آغوش کشیدیم.
- سایه برام دعا کن خوشبخت بشم.
- حتما.این آرزوی قلبی منه و مطمئنم خوشبخت می شی.
فورا از خانه بیرون رفتم،چند لحظه بعد مامان و بابا آمدند و به خانه رفتیم.
- دختر گل بابا چرا ناراحته؟
- چیزی نیست حالا که سولماز شوهر کرده یه کم احساس دلتنگی می کنم.
- این که ناراحتی نداره عزیزم.هر دختری بالاخره یه روزی باید شوهر کنه....راستی دخترم،امشب مثل ستاره می درخشیدی،همه می گفتن این دختر که مثل فرشته هاست کیه؟
- بابا دیگه دارید خیلی شلوغش می کنید.
- نه به جون مامانت،حتی چند نفر ازخودم پرسیدن این دختر خانم رو می شناسید،منم با کمال افتخار گفتم بله ایشون دختر من هستن.
***