فصل یازدهم-2
دسته گل را به دست گرفتم و همراه مامان و بابا به راه افتادم.
جلوی در ورودی اشکان جلو آمد و با ما سلام و احوالپرسی کرد.
- اشکان،سولماز اومده؟
- آره یک ساعتی می شه که اومده اتفاقا الانم داشت سراغتو می گرفت.
هنگامی که با خاله و عمو سلام و احوالپرسی کردم عمو گفت:
- انشاالله عروسی تو عزیزم.
تشکر کردم و به طرف سولماز رفتم.با اردوان دست دادم و سولماز را در آغوش کشیدم و گفتم:
- خیلی ماه شدی عزیزم ،تبریک می گم.
- شما دو ساعت پیش از هم جدا شدید،این فیلمها چیه از خودتون در میارید؟
به حرف اشکان خندیدم و گفتم:
- اشکان یه امشب دست از مسخره بازی بردار.
- هرچی تو بگی پس من رفتم.
کنار سولماز نشستم ،سولماز دستم را گرفت،آرام گفتم:
- اشتباه گرفتی اردوان اون طرف نشسته.
- لوس نشو،می دونی که بیشتر از این حرفها دوست دارم.
- اگه دوستم داشتی با من ازدواج می کردی نه با استاد امیری.
- سایه خواهش می کنم یه امشب مسخره بازی در نیار،همه که نمی دونن تو داری منو می خندونی،فکر می کنن ذوق زده شدم اون موقع می گن چه عروس جلفی.
- آخی نه اینکه ذوق زده نیستی.
- سایه یکی می زنم تو سرت ها!
خواستم جوابش را بدهم که اردلان آمد،کت و شلوار مشکی با پیراهن سپید پوشیده و کرواتی خوشرنگ زده بود،موهایش را هم آراسته بود و از تمام مردان حاضر در جشن برازنده تر به نظر می رسید.
با اردوان دست داد و روبوسی کرد،بعد هم گونه سولماز را بوسید و گفت:خیلی قشنگ شدی سولماز،بهت تبریک می گم.
بعد با من دست داد وگفت:
- از دیدنتون خوشحال شدم خانم.
و همین طور که به من نگاه می کرد گفت:
- از حضورتون مرخص می شم که سری به اقوام بزنم بعدا می بینمتون.
و عقب گرد کرد و رفت.چند لحظه بعد فرناز و فرزاد هم آمدند فرناز آمد و کنار من و سولماز نشست و طبق معمول شروع به گفتن و خندیدن کرد،فرناز داشت خاطره ای را برای ما تعریف می کرد و من و سولماز هم از خنده رودبر شده بودیم که اشکان آمد و گفت:
- بسه دیگه یه امشب سنگین باشید گناه نداره ها.
بعد رو کرد به من و گفت:
- تو پاشو بیا،این دو تا که شوهر کردن ،رفتن پی کارشون ولی تو که هنوز شوهر نکردی باید سنگین باشی بلکه یکی گول ظاهرت رو بخوره بیاد خواستگاریت حالا بیا به چند نفر معرفیت کنم بلکه یکی شون به سرش بزنه و بیاد خواستگاریت.
اشکان من را به چند نفر از دوستانش معرفی کرد در آخر نزد آقای امیری پدر اردوان رفتیم،آقای امیری پیر مرد خیلی متشخصی بود که وقار و متانت از سر و رویش می بارید.
- آقای امیری ایشون سایه معتمد دوست سولماز هستن.
- سلام ،حالتون خوبه از ملاقاتتون خیلی خوشحال شدم.
آقای امیری دستی به موهایش کشید و گفت:
- سلام به روی ماهتون،منم از زیارت شما خیلی خوشحال شدم.می بینم که شما هم مثل عروسم زیبایید.امیدوارم شما هم خوشبخت بشید.
- ممنون.
- خب آقای امیری فعلا با اجازه شما از حضورتون مرخص می شیم.
از آقای امیری که فاصله گرفتیم اشکان گفت:
- پیر مرد پررو،اگه تا چند دقیقه دیگه مونده بودیم ممکن بود تصمیم بگیره دوباره تجدید فراش کنه،برو بشین دیگه هم جلوی این پیر مرده آفتابی نشو.
- خاک بر سرت،این چه حرفیه می زنی اتفاقا پیرمرد خوبی به نظر می رسید.
- مگه از روی جنازه من رد بشی که بذارم زن این یارو بشی.
در حالیکه می خندیدم گفتم:
- اشکان تو رو به هر کسی که می پرستی امشب آبروی منو بخر.
- مسئله ای نیست تو فقط پیش این پیرمرده آفتابی نشو،بقیه اش با من.
- می شه دست از سرم برداری،مگه تو کار و زندگی نداری.
و پیش سولماز و فرناز رفتم بعد از چند دقیقه ای اشکان بلند شد و گفت:خانمها و آقایون به افتخار عروس و داماد دست بزنید.
ارکستر آهنگی نواخت و دختر و پسرهای جوان وسط آمدند و شروع به پایکوبی کردند.
بعد از چند دقیقه فرزاد به دنبال فرناز آمد و با هم رفتند.چند ثانیه بعد اردلان آمد و گفت:
- اجازه هست کنارتون بشینم؟
خودم را کنار کشیدم و گفتم:
- خواهش می کنم.
نشست و گفت:
- چرا تنها نشستید؟
- دیگه باید به تنهایی عادت کنم.
- شمام به زودی ازدواج می کنید و از تنهایی در می آئید،می دونید امشب خیلی از آقایون مجرد تصمیم می گیرند ازدواج کنن،اگه گفتید به چه علت؟
- نه متاسفانه نمی تونم حدس بزنم.
اردلان نگاهش را به من دوخت و گفت:
- وجود شما با این همه زیبایی،ظرافت و لطافت،آقایون مجرد رو به هوس می اندازه که با خواستگاری از شما شانس خودشونو امتحان کنن.
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
- می دونید تا حالا چند نفر از دوستان من سوال کردند شما نامزد دارید یا نه؟
جوابی ندادم،همین طور که سرم پایین بود صدای زنی را شنیدم که می گفت:
- اردلان جان!
سرم را بلند کردم و زن پنجاه ساله ای را دیدم حدس زدم باید مادرش باشد.اردلان رو کرد به من و گفت:
- ایشون مامان من هستن.
برخاستم و سلام کردم.
اردلان گفت:ایشونم دوست عروستون هستن،سایه.
مادرش مرا در آغوش کشید و گفت:سلام عزیزم چقدر از دیدنت خوشحالم.نمی دونستم عروسم دوست به این خانومی و زیبایی داره.
لبخندی زدم و گفتم:مرسی.
مادر اردلان چند لحظه در کنار ما بود ،بعد به خاطر آمدن چند تن از دوستانش ما را ترک کرد و رفت،در همین موقع دختری جلو آمد رو کرد به اردلان وگفت:
- اردلان،نمی خوای چند دقیقه با من برقصی؟
اردلان اخمی کرد و گفت:
- نه ،من با هیچ کدوم از دخترای فامیل نمی رقصم چون بقیه ام انتظار دارن،پس قضیه کلا منتفیه.
وقتی که رفت گفتم:
- دلم براش سوخت ،طفلک خیلی ناراحت شد.
- من که گفتم عذرم کاملا موجهه،شما چی که اون روز بدون عذر موجه دل منو شکستید.دلتون برای من نسوخت؟
- نه چون شما رو نمی شناختم.
لبخندی معنی دار زد و گفت:
- حالا چی؟اگه ازتون خواهش کنم بازم رد می کنید؟
جوابی ندادم.
- پس دیدی دلیلش این بنود که منو نمی شناختی.
نگاهش کردم ،عصبانی بود ،خندیدم و گفتم:حالا چرا عصبانی شدید من که جواب منفی ندادم.
- جدی می گی یا داری شوخی می کنی و قصد سر کار گذاشتن منو داری؟
- مگه من و شما با هم شوخی داریم؟
- می دونی رمز موفقیت در شناخت موقعیت هاست.
و درستش را جلو آورد و گفت:به من افتخار می دی.
بلند شدم و با اردلان به وسط جمعیت رفتیم
..........................
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)