فصل دهم-3
خیلی دوست داشتم بفهمم از چه موضوعی عذاب می کشید اما دیگر صحبتی بین ما رد و بدل نشد،تا اینکه صدای سلامی را شنیدم،سرم را بلند کردم و آقای امیری را دیدم،بلند شدم و گفتم:
- سلام.
- سلام حالتون خوبه،بفرمایید خواهش می کنم.
- ممنون.
اردوان کنار اردلان نشست و به او گفت:خب چه خبر؟
آثار تعجب در چهره اردوان پیدا بود ولی سوالی نکرد.
اردلان گفت:
- پارسا پورمحمدی رو که می شناسی،از خانم سرمدی خوشش اومده.حالام اومدن باهم صحبت کنن ما هم همراهیشون کردیم.
اردوان که نشسته بود ناگهان بلند شد و گفت:چی گفتی؟
با تعجب نگاهش کردیم،صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.
- پسر چرا این طوری می کنی،ببینم نکنه از سولماز خوشت میاد؟
- فکر نمی کردم فعلا قصد ازدواج داشته باشه.
- حالام دیر نشده توام می تونی بری باهاش صحبت کنی.
و یکی از آن لبخندهای مخصوص خودش را زد.
- حالا که همه چیز تموم شد.اگه سولماز علاقه ای به پارسا نداشت که باهاش صحبت نمی کرد.
- نه آقای امیری سولماز همین طوری اومده مطمئن باشید که علاقه و این جور چیزها در بین نیست.
- دو ساله که دانشجوی توئه بابا تو که بیشتر حق آب و گل داشتی؛خب زودتر می گفتی،حالام طوری نشده خانم معتمد مراتب علاقه تورو به سولماز می رسونه اصلا همین جا بمون تا من کارا رو ردیف کنم و بیام بهت خبر بدم.
نگاهی به من کرد و گفت:
- یه ماموریت دیگه براتون دارم.همراه اردلان به راه افتادم.
- عجب؛فکرش رو هم نمی کردم اردوان به دختری علاقه داشته باشه،دیدم اون شب باهاش رقصید ولی چیزی نفهمیدم ،شما چی؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:
- سولماز اگه بشنوه ممکنه از تعجب غش کنه .هر چند منم دست کمی از سولماز ندارم.
وقتی به سولماز و پارسا نزدیک شدیم،با دیدن ما هر دو بلند شدند اردلان خونسردانه گفت:
- نتیجه چی شد؟
- در تمام موارد با هم توافق داشتیم فقط ایشون از اینکه من قبلا نامزد داشتم ناراضی اند.در نتیجه منو به همسری خودشون نمی پذیرن.
بعد رو کرد به سولماز و گفت:
- در هر صورت از دیدارتون خیلی خوشحال شدم و امیدوارم همسر دلخواهتونو پیدا کنید.
و خداحافظی کرد و رفت.اردلان با تعجب به سولماز نگاه کرد و گفت:
- جدا به این خاطر ردش کردید؟
- من دوست ندارم همسر مردی بشم که قبلا به یه دختر دیگه عشق می ورزیده.
- پس یعنی مردا حق ندارن دوبار عاشق بشن؟این که خیلی بی انصافیه.
- چرا می تونن،ولی من همسر چنین مردی نمی شم.
- خب پس حالا یه نفر دیگه رو بهت معرفی میکنم که مطمئنا قبلا توی زندگیش هیچ دختر یا زنی وجود نداشته.
- مثل اینکه شما نذر کردید برای من شوهر پیدا کنید؟
- نه من فقط پیغام خواستگارای شما رو بهتون می رسونم الانم که با خانم قدم می زدیم یکی اومد و از شما خواستگاری کرد و خواستار یه قرار ملاقات شد.
- چرا همه دست به دامن شما می شن؟
- خب آخه ایشونم از آشناهای بنده هستن.در ضمن ایشون سی و یک سالشونه ،دکترند و خیلی هم پسر خوبین و مهمتر از همه تا حالا با هیچ دختری دوست نشدن وای به حال نامزد،حالا ممکنه ایشونو ببینید؟
- نه برای امروز دیگه بسه.
- یعنی نمی خواید حتی اسمشم بدونید!شاید نظرتون عوض بشه.
- حالا کی هست؟مگه من می شناسمش؟
- البته که می شناسید،ایشون برادر من هستند.
سولماز که چشمانش از تعجب گرد شده بود گفت:اصلا شوخی بامزه ای نبود.
و بلند شد.دستش را گرفتم و آرام گفتم:
- سولماز الان اون طرف نشسته و منتظره که بهش خبر بدیم.
سولماز دوباره نشست و گفت:
- پیشنهاد غیر منتظره ای بود.
آرام زمزمه کردم:سولماز چه کار می کنی؛باهاش حرف می زنی؟
- سایه من خجالت می کشم.
- تو فقط یه کلمه به من بگو ازش خوشت میاد یا نه؟
- من فکر نمی کردم اون به من علاقه داشته باشه.
دستش را گرفتم و گفتم:
- یعنی توام دوستش داری؟
سرش را پایین انداخت و گفت:خب،آره.
درست در همین موقع اردوان را دیدم که به طرف ما می آمد.دستش را فشردم و گفتم:
- سولماز بهتره نیم ساعته تمومش کنی.
و بلند شدم.دستم را گرفت و گفت:
- نه،چند لحظه صبر کن.
- چیه؟چرا اینقدر پریشونی؟یه کم به خودت مسلط باش.
اردلان به طرف برادرش رفت و با او صحبت کرد و بعد از چند دقیقه به سمت ما آمدند،سولماز بلند شد و با اردوان سلام و احوالپرسی کرد و من و اردلان دوباره آنها را ترک کردیم.
اردلان با عجله پرسید:
- نظر سولماز چی بود؟
- شما چقدر عجولید،نیم ساعت دیگه معلوم می شه،فقط خدا کنه سرو کله یه خواستگار دیگه پیدا نشه.
- نه سولماز مال اردوانه تموم شد و رفت.
- دوباره که دارید مطمئن حرف می زنید،یادتونه می گفتید سولماز به پارسا جواب مثبت می ده
- خب اگه جریان نامزدی پارسا نبود که مشکل دیگه ای نداشتن ولی اردوان یه چیز دیگه است هر کس همسر اردوان بشه خوشبخت می شه.
- پس راست می گن،هیچ بقالی نمی گه ماست من ترشه؟
اردلان بلند خندید و گفت:اُه ،چه زبونی داره،مثل اینکه روی سولماز خیلی حساسی؟
- خودتون خواستید رک و پوست کنده حرف بزنم در ضمن من و سولماز از بچگی تا الان با هم دوست بودیم واضح تر بگم مامان من با مامان سولماز دوست دوران مدرسه بودند پدرامون هم که با هم دوستند.پس ما از فامیل به هم نزدیکتریم، سولماز برای من مثل خواهرمی مونه من فقط دوست دارم خوشبخت بشه حالا برام فرقی نمی کنه با کی؛مهم خوشبختیشه.
- واقعا من به دوستی شما غبطه می خورم.می دونید دوست خوب نعمت بزرگیه ،من و اردوان در حین اینکه با هم برادریم دوستم هستیم،شاید اگه اردوان نبود من تا حالا زنده نبودم،هیچ وقت کمک هاش رو فراموش نمی کنم.
و سکوت کرد.بعد از چند لحظه گفتم:
- بهتره بریم تا الان به اندازه کافی دیرمون شده.
- یعنی باید سر موقع خونه باشید؟
- خب سر موقع بهتره،مامان خیلی زود دلواپس می شه،هر چند گفتم ممکنه دیرتر برگردیم ولی اول یه خواستگار بود حالا شد دوتا.
اردلان موبایلش رو در آورد و گفت:
- خب تلفن بزنید و بگید دیرتر برمی گردید.بابا این طفلکا الان بیست دقیقه نیست دارن با هم صحبت می کنن.
تلفن را گرفتم،شروع به شماره گیری کردم،بعد از چند بوق آزاد مامان گوشی را برداشت.سریع موضوع را برایش تعریف کردم و گفتم:
- حتما تا یک ساعت و نیم دیگه خونه ام.
بعد خداحافظی کردم و تلفن را به اردلان دادم.
اردلان در حالیکه تعجب کرده بود گفت:
- چقدر راحت با مامانت حرف می زنی،فکر می کردم برای این عجله می کنی که به کسی خبر ندادید اینجا اومدید.
- نه من چیزی رو از مامانم پنهان نمی کنم،پس حدسم درست بود شما می خواستید منو امتحان کنید.
- معذرت می خوام می دونید کنجکاوی هم درد بی درمونیه،باید ببخشید،یا من خیلی بد کنجکاوی کردم یا شما خیلی باهوشید،ولی فکر می کنم دومیش درست باشه.یه سوال دیگه هم دارم اونم بپرسم خیالم راحت می شه.
- بپرسید.
- اون موقع که منو پارسا منتظرتون بودیم،چی شد سولماز یکدفعه برگشت؟
با یادآوری حرکت سولماز خنده ام گرفت.
- به اینکه اینقدر فضولم می خندید؟
- نه سولماز شما رو که دید گفت((پس چرا اردلان اومده منم به شوخی گفتم یادم رفت بهت بگم چون پارسا خیلی به فارسی مسلط نیست ایشون نقش مترجمو ایفا می کنن،سولماز هم باورش شده بود می خواست برگرده))
اردلان آنقدر به حرف من خندید که چند نفر با تعجب به ما نگاه کردند.بعد از چند دقیقه ای که می خندید گفت:وای تا حالا اینقدر نخندیده بودم.چطور همچین چیزی به ذهنت رسید.
و دوباره خندید.بلند شدم و گفتم:
- بهتره بریم تا الان باید به یه نتایجی رسیده باشند.
زمانی که نزد سولماز و اردوان برگشتیم،هنوز داشتند صحبت می کردند.اردلان رو به سولماز کرد و گفت:
- چی شد؟شما بالاخره زن داداش من می شید یا نه؟
سولماز سرش را پایین انداخت .کنارش نشستم و گفتم:
- چی شد؟
سولماز بعد از کلی من من کردن گفت:
- ما با هم تفاهم داریم.
دستش را فشردم و گفتم:
- خیلی خوشحالم امیدوارم خوشبخت بشید.
- پس پورسانت منو فراموش نکنید،ولی مال شما دو برابرچون هرچی باشه من دو تا خواستگار براتون پیدا کردم.شماره حسابمو از اردوان بگیرید و فردا صبح به حسابم واریز کنید.
اردوان چیزی در گوش اردلان زمزمه کرد که او هم تصدیق کرد و گفت:
- خب خانما،مامان فردا عصر با شما تماس می گیره که قراره خواستگاری بذاره،شما هم لطف کنید شماره تلفن و آدرس منزلتون رو به من بدید،راستی فیش بازدید هم به حساب واریز کنید.
من که از حرف اردلان خنده ام گرفته بود گفتم:
- خونه سولماز چهارتاخونه بالاتر از خونه ماست این از آدرس.
بعد شماره تلفن را روی تکه کاغذی نوشتم و به دست اردلان دادم و گفتم:
- اینم شماره تلفن،ولی فیش بازدید رو شما باید بپردازید مثل اینکه برادر شما اومده خواستگاری سولماز.
اردلان در حالیکه می خندید رو به سولماز کرد و گفت:
- خانم شما باید به داشتن چنین دوستی افتخار کنید،نمی دونید چطور ازتون دفاع می کرد یه نمونه ام که الان دیدید.
سولماز لبخندی زدو گفت:سایه مثل خواهر منه،بی نهایت دوستش دارم و بهش افتخار می کنم.
- با زبونش چه کار می کنید؟
- می سوزیم و می سازیم.
اردوان و اردلان از این حرف سولماز خندیدند.
در حالیکه می خندیدم گفتم:
- سولماز جان تا آبروی منو بیشتر از این نبردی بهتره بریم.
سوار ماشین که شدیم پرسیدم:نظر مامان بابا چیه؟
- به مامان گفتم ولی به بابا حرفی نزدم.البته مامان و بابا با نظر من مخالفت نمی کنن،تازه اردوان هم که خیلی خوبه،تحصیلکرده و پولدار و خانواده دار هم که هست،وای سایه خیلی خوشحالم.
- واه واه تو الان خوب بود از خجالت نتونی سرتو بلند کنی،حالا برای من ابراز خوشحالی هم می کنه دختره پرو.
- چه کار کنم،کمال همنشین در من اثر کرد.
- وگرنه تو همون دختر پرویی بودی هستی،تازه اگه من به اندازه تو پرو بودم نا حالا چند بار دست به انتحار زده بودم.
- پس بپر پایین.
و خندید.از خنده سولماز خنده ام گرفت،خوشحالی سولماز به من هم سرایت کرده بود.
- از این که به همسر دلخواهت رسیدی خیلی خوشحالم ولی رفیق نیمه راه به تو می گن،بی وفا.
- مرسی،ولی ازدواج من چیزی رو تغییر نمیده من وتو مثل سابق با هم دوستیم اینو فراموش نکن.
****
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)