فصل دهم-2
ساعت چهار و پنج دقیقه بود که به پارک رسیدیم،موقع پیاده شدن سولماز بار دیگر خودش را در آینه برانداز کرد و گفت:سایه به نظرت من خوشگلم؟
- آره بیا بریم.
- من خیلی دستپاچه ام.
- برای چی؟سعی کن آروم باشی،تو فقط می خوای با پارسا صحبت کنی،اصلا فرض کن داری با اشکان حرف می زنی در ضمن توام که خوب بلدی حرف بزنی.
- به نظر تو الان اومده؟نکنه ما زودتر اومده باشیم اون موقع خیلی ضایع است.
- باور کن پارسا از یک ربع به چهار اومده و چشم دوخته به در بلکه تو بیای.
نگاهی به اطراف انداختم و اردلان را دیدم و گفتم:
- سولماز خاطرت جمع، اومدن.
- مگه چند نفرن؟
- اردلان و پارسا روی هم دو نفر می شن،سوادت چرا نم کشیده؟
- جدی! مگه اردلانم باهاش اومده؟
- واه مگه ممکنه اردلان نباشه،یادم رفت بهت بگم اردلان نقش مترجمو ایفا میکنه.
سولماز ایستاد و گفت:چی،مترجم؟
- خب آره ،پارسا به فارسی مسلط نیست ،پس وجود اردلان لازمه عزیزم.
- خیلی مسخره ای سایه ،پس چرا زودتر نگفتی؟من غیر ممکنه جلوی اردلان حرف بزنم.
و برگشت که برود.
- صبر کن سولماز،شوخی کردم آخه دیوونه اون تحصیل کرده است ،چطور ممکنه فارسی بلد نباشه؟
- خدایا من از دست این چه کار کنم؟
- هیچی شصت بار سرتو بکوب به دیوار...آخه این چه سوال احمقانه ایه که می پرسی،خب معلومه اردلان که نمی مونه به حرفای شما گوش بده.
- صبر کن یه بلایی سرت میارم که مرغان هوا به حالت گریه کنن.
- خب حالا دیگه نمی خواد عصبانی بشی،یه لبخند ملایم و دوست داشتنی بزن ببینم.
- سایه لطفا خفه شو.
- خواهش می کنم ولی شنا بلدم.
سولماز که از حرف من خنده اش گرفته بود خندید.
- آهان حالا خوب شد،اگه بدونی وقتی می خندی چقدر خوشگل تر می شی،مثل دیوونه ها همیشه می خندیدی.
به چند قدمی آنها که رسیدیم به احترام ما از جا بلند شدند،با همدیگر سلام و احوالپرسی کردیم و روی نیمکت کنارشان نشستیم.پس از چند لحظه بلند شدم و گفتم:
- من این اطراف قدم می زنم و برمیگردم.
اردلان هم بلند شد وگفت:
- اگه اجازه بدید من همراهیتون کنم.
- خواهش می کنم.
در کنار هم به راه افتادیم.اردلان گفت:برای من افتخار بزرگیه که کنار شما قدم بزنم.
نگاهی به او انداختم و گفتم:ممنون،نظر لطف شماست.
و لبخند زدم.
- این لبخند شما برای این نبود که فکر می کردید غلو می کنم؟
- نه،مگه لبخند زدن قدغن شده؟
- چی می شد شما رودربایستی نمی کردید و حرفتونو رک و پوس کنده می زدید،می دونید من با دروغ گفتن میونه خوبی ندارم وبه شمام توصیه می کنم دروغ نگید.می دونید که دختر های خوب دروغ نمی گن.
سرم را تکان دادم و حرفی نزدم.
- شما چقدر زود رنجید من که نگفتم شما دروغگوئید.فقط توصیه کردم اونم کاملا دوستانه.
ناگهان به یاد حرف سولماز افتادم که می گفت((اردلان مثل یه حشره موذیه))خنده ام گرفت و برای اینکه اردلان متوجه نشود سرم را به طرف دیگری برگرداندم.
پس از چند لحظه صدای اردلان را شنیدم که گفت:
- خب دیگه گردنتون خسته شد من که دیدم خندیدید.
با تعجب نگاهش کردم ،گفت:
- اگه ممکنه برای منم تعریف کنید.
- چیز مهمی نیست که قابل تعریف باشه،یاد یکی از حرفهای سولماز افتادم همین.
- اتفاقا اون حرفم درباره من بوده ،درست می گم؟
با اینکه تعجب کرده بودم گفتم:
- بله دقیقا ولی من قصد ندارم به شما بگم.
- آهان حالا شد،ببین چقدر زود راحت شدی،این طوری از شر پیله کرد ن منم خلاص شدی.
نگاهم به طرف دختری که از رو به رو می آمد جلب شد،دختر از سر و لباسش معلوم بود دختر خوبی نیست و آدامسی را به طرز بدی می جوید،از بین منو اردلان رد شد و به اردلان تنه زد.اردلان نگاهی به من کرد،از خجالت ناخودآگاه لبم را به دندان گزیدم و سرم را پایین انداختم.
- شما چرا خجالت کشیدید؟اونی که باید خجالت بکشه عین خیالشم نیست،حالا اگه موافقید بریم یه جایی بشینیم.
روی نیمکتی که همان اطراف بود نشستیم،به ساعتم نگاه کردم چهار و نیم بود.
- نیم ساعت دیگه مونده تا از شر من خلاص بشید.
- نه من از روی عادت به ساعتم نگاه می کنم،امیدوارم این حرفمو باور کنید.
- باور کردم چون دیدم خیلی به ساعتتون نگاه می کنید.
- خدا رو شکر.
در حالی که می خندید گفت:
- می تونم یه سوالی ازتون بپرسم؟البته به شرط اینکه رک و پوست کنده جوابمو بدید.
- بپرسید.
- چرا شما زیاد دوست ندارید با من صحبت کنید؟
جوابش را ندادم ،بعد از چند لحظه دوباره گفت:
- البته اگر حمل بر خودستایی نباشه باید بگم خیلی از دخترا سعی می کنن به طریقی توجه منو جلب کنن تا چند کلامی باهاشون حرف بزنم ولی شما اولین دختری هستید که از صحبت کردن با من ناراضی اید.
با خودم گفتم((عجب موجود خارق العاده ایه!))
- یعنی جواب سوالم اینقدر احتیاج به فکرکردن داشت؟
نگاهش کردم و گفتم:
- نه فقط شما به قول معروف مو رو از ماست می کشید بیرون ،برای همین حرف زدن با شما کمی مشکله.
- ادامه بدید.
- یه جوری هستید،یعنی خیلی تیز هوش و در عین حال مرموز.
اردلان یکی از ابروهایش را بالا برد و به من خیره شد و گفت:
- فکر میکردم با هوش باشید ولی نمی دونستم تا این حد،باید بگم تعجب کردم که اینقدر خوب منو شناختید اونم توی چند برخورد کوتاه،خوشحالم که مثل بعضی از دختر ها آقایون رو موجودات احمقی فرض نمی کنید.
- به نظر من آقایون احمق نیستند فقط در برابر خانما از خودشون نرمش به خرج می دن علی الخصوص در برابر زن مورد علاقه اشون.
- مثل آدمها شصت هفتاد ساله حرف می زنید.
- چیزی نمونده به این سن برسم،نکنه گول ظاهرم رو خوردید؟
- شما چند سالتونه؟بیست و یک ساله به نظر میاید.
- بیست ودو سالمه.
- من چند ساله به نظر میام؟
- باید سی و دو،سه سال داشته باشید.
اردلان اخمی کرد وگفت:
- ولی من دوست دارم جوونتر به نظر بیام.
- حالام جونید.
- نه،من و غم و غصه پیر کرده.اگه عکسهای چند سال پیشم رو ببینید می فهمید چقدر شکسته شدم.
و بعد سکوت کرد.حس کردم از موضوعی رنج می برد.
- با فکرکردن به گذشته ها چیزی درست نمی شه.
- هر کس دیگه ای جای من بود فکر کنم تا حالا خود کشی کرده بود.
از لحن صحبت کردنش غم و غصه می بارید،نگاهش کردم اشک در چشمانش حلقه بسته بود.دلم برایش سوخت ،رگ گردنش برجسته و عضلات صورتش منقبض شده بودند.معلوم بود موضوع دردناک و غم انگیزی را به خاطر آورده است.
نا خود آگاه بازویش را گرفتم وگفتم:
- اینقدر خودتونو آزار ندید زمان خودش همه چیزو حل می کنه.
اردلان که به خودش آمده بود نگاه خیره ای به من کرد و گفت:
- تو خیلی مهربونی،از اینکه به خاطر من ناراحت شدی ممنون و از این که توی غم و غصه خودم شریکت کردم معذرت می خوام.
- خواهش می کنم امیدوارم مشکلتون حل بشه.
ادامه دارد....