فصل نهم-2
صبح روز یکشنبه از خانه خارج شدم.به سراغ سولماز رفتم ولی خانه نبود،با سرعت به طرف دانشگاه رفتم عجله داشتم،می خواستم به موقع به کلاس برسم دو چهار راه مانده به دانشگاه احساس کردم چرخ عقب ماشین کم باد شده.با خود گفتم،هر طور شده تا دانشگاه می رم،کلاسم که تمام شد عوضش می کنم،به سرعتم اضافه کردم ولی فایده ای نداشت بالاجبار ماشین را به کنار خیابان کشیدمو پیاده شدم با نگاهی به چرخ فهمیدم پنچر شده خواستم ماشین را بگذارم و به دانشگاه بروم که نگاهم به تابلوی حمل با جرثقیل افتاد.در صندوق عقب را باز کردم و جک و زاپاس را بیرون آوردم و دست به کار شدم.
پیچ آخری را باز کردم که متوجه سایه ای شدم ،سرم را برگرداندم و اردلان را دیدم برخاستم و به او سلام کردم.
- سلام می بینم که دوباره مشکل پیدا کردید.
لبخندی زدم و گفتم:
- از عهده این یکی بر میام.
- بله ولی اجازه بدین من کمکتون کنم.
و التویش را در آورد و گفت:
- اگه ممکنه اینو نگه دارید.
پالتویش را گرفتم و همان کنار به نظاره ایستادم،قد بلند و چهار شانه بود و البته خیلی خوش لباس به طور کلی از آن تیپ مرد های جذاب بود.بعداز چند دقیقه لاستیک را عوض کرد و گفت:
- خب ،تموم شد.
- متشکرم،خیلی لطف کردید و دستمالی را به طرفش گرفتم تا دستهایش را تمیز کند.
دستمال را گرفت و گفت:
- مرسی خانم،الان کلاس دارید؟
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
- الان دیگه نه.
یکی از ابروهایش را به علامت تعجب بالا برد و گفت:
- چطور؟
- - الان ساعت نه و ده دقیقه است،تازه ده دقیقه مونده تا به دانشگاه برسم.پس دیرم شده.استادم بعد از خودش کسی رو راه نمی ده علی الخصوص اگر من باشم.
- عجب استاد بی احساسی،حالا کی هست؟نکنه اردوانه؟
از حرفی که زد خجالت کشیدم ،سرم را پایین انداختم و گفتم:نه،استاد سرمدی.
- پس دکتر سرمدی هنوز این عادتشو ترک نکرده!
- می شناسیدش؟
- اُه تا حالا چند بار صابونش به تنم خورده.
- پس دیگه باید فهمیده باشید چطور الان کلاس ندارم.
- کاملا توجیه شدم،راستی داشت یادم می رفت.می خواستم در مورد موضوعی با شما صحبت کنم،البته اگه مزاحمتون نباشم؟
- نه خواهش می کنم ،بفرمایید.
- اینجا که نمی شه،چون تا الانم شانس آوردیم که ماشینو نبردن.اگه موافق باشید یه کافی شاپی نزدیک دانشگاهه که بهتره بریم اونجا صحبت کنیم.
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و سوار ماشین شدم.اردلان جلوتر از من حرکت کرد با هم به کافی شاپ رفتیم.اردلان سفارش قهوه و کیک داد و گفت:عرض کنم خدمتتون دوست من پارسا،گویا...
داشتم فکر میکردم چقدر اسمش آشناست ولی خودش یادم نمی آمد.اردلان با دیدن چهره متفکر من گفت:فکر می کردم معرف حضور هستن همون که پنج روز پیش با من توی رستوران بود،البته اگه منو یادتون میاد.
با شرمندگی سرم را پایین انداختم و گفتم:آهان یادم اومد،پارسا پور محمدی...بله می فرمودید.
- عرض کردم،گویا ایشون چیزی پیش دوست شما جا گذاشتن.
مکثی کرد و بعدادامه داد:
- البته اگر براتون مقدوره وقتی دارم باهاتون حرف می زنم به من نگاه کنید.
سرم را بلند کردم و به او نگاه کردم و گفتم:بله،می فرمودید.
اردلان نگاه خیره ای به من کرد و بعد با حرص گفت:ممکنه این قدر نگید می فرمودید.
- بله امکانش هست ،ادامه بدید.
- کجا بودم؟
- اونجا که دلشونو پیش سولماز جا گذاشته بودند.
یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت:
- آفرین خیلی باهوشی.خلاصه این چند روزه آرامشو از من گرفته،مدام به من التماس می کنه که کاری کنم با سولماز دیداری داشته باشه.حالا لطف کنید و به سولماز بگید اگه قصد ازدواج داره با این دوست من یه قرار بذاره.البته بگم پسر خوبیه،شکل و قیافه خوبی هم داره،از نظر ثروت و تحصیلات هم بالاست و مهمتر از همه پسر خیلی با معرفتیه،من تضمینش می کنم.
- باشه به سولماز می گم.اگه تمایل داشت با ایشون یه قراری بذاره.
- پس شما زحمت بکشید تلفنی به من اطلاع بدید.
- باشه ،حتما.
- حالا کی قرار می ذارید،فردا؟
نگاهی به او انداختم و گفتم:فردا!من تازه امروز به سولماز می گم بعد حتما باید فکر کنه ،اصلا شاید جوابش منفی باشه.
اردلان در حالیکه می خندید گفت:
- اگه جوابش منفی بود که من خودم به پارسا می گفتم نه پسر خوب خیال این خانم و از سرت بیرون کن.
- شما از کجا اینقدر مطمئنید؟
- به هر حال من می دونم شما به من تلفن می زنید و قرار می ذارید.
و بعد مکثی کرد و گفت:خب خانم از اینکه ناراحتتون کردم عذر می خوام.
- نه چیزی نیست.
- شما دروغگوی ماهری نیستید.از ظاهرتون پیداست از دست من ناراحتید،البته من آدم صریحی هستم و دوست دارم صحبتم رک و پوست کنده حرف بزنه.
- من فقط از این که فکر کردید همه آدمها رو به این زودی فراموش می کنم ،ناراحت شدم در صورتی که من هیچ وقت کمک های شما رو فراموش نمی کنم.
- این نظر لطف شماست،به هر حال بازم معذرت می خوام و امیدوارم منو ببخشید اصلا نمی دونم چرا این حرفو زدم.
- خودتونو ناراحت نکنید،گفتم که چیزی نیست.
- پس یعنی من و بخشیدید؟
- خب معلومه.
- واقعا که دختر مهربون و با گذشتی هستی.
لبخندی زدم و گفتم:
- از پذیرایی و کمکتون ممنون.مثل اینکه حساب من داره همین طور بالا می ره،حالا شدیم سه به هیچ به نفع شما.
- این چه حرفیه ،من همیشه برای خدمتگزاری به شما حاضرم.
- مرسی شما لطف دارید،امیدوارم روز خوبی داشته باشید،هر چند اول صبح براتون درد سر درست کردم.
برخاستم.اردلان هم در کنارم به راه افتاد و گفت:
- برای من که درد سری نبود.
کنار ماشین ایستادم و گفتم:
- خدا نگهدار آقای امیری.
- به امید دیدار،از اینکه امروز دیدمتون خیلی خوشحال شدم.
و دستش را به علامت خداحافظی تکان داد.سوار ماشین شدم و به دانشگاه رفتم و جلوی در کلاس به انتظار سولماز ایستادم .بعد از جند دقیقه ای استاد سرمدی از کلاس بیرون آمد و متعاقب آن سیلی از دانشجو بیرون ریخت و بالاخره سولماز هم بیرون آمد.جلو رفتم و گفتم:
- خانم سرمدی.
سولماز به اطراف نگاه کرد و من را دید.از بین بچه ها بیرون امد و گفت:
- سلام !کجا بودی؟
- سلام،توی راه ماشین پنچر شد تا لاستیک رو عوض کنم دیر شد و منم دیگه به کلاس نیومدم،حالا بیا کارت دارم،ولی خوب گوش بده که فقط یه بار می گم.
- خب بگو.
- دوتا چهار راه مونده بود به دانشگاه ماشین پنچر شد سرگرم باز کردن پیچ چرخ بودم که اردلانو دیدم،اگه گفتی چی گفت؟
- حتما ازت خوا....
نگذاشتم ادامه دهد و با حرص گفتم:چقدرخنگی سولماز.پارسا پور محمدی رو که یادته .می خواد تورو ببینه.
- یعنی چی می خواد منو ببینه؟
- هیچی،اون روز که دیدت یک دل نه صد دل عاشقت شده،حالا می خواد ببینه تو هم بهش علاقه داری یا نه،خلاشه می خواد یه ملاقاتی باهات داشته باشه،البته اگه بشه فردا.
مکثی کردم و گفتم:
- واقعا که پسر پروئیه نه؟!
گفت:
- خوب تو چی گفتی؟
- گفتم سولماز فعلا قصد ازدواج نداره.در ضمن فکر نمی کنم علاقه ای به این دوست شما داشته باشه.
سولماز در حالیکه خیلی تعجب کرده بود گفت:
- جدی!تو اینو گفتی؟
خندیدم و گفتم:
- نه بابا،خب باید یه طوری می گفتم که تو زیاد مشتاق به نظر نرسی،نکنه انتظار داشتی بگم،الان می رم از سر کلاس میارمش تا پارسا رو ببینه.
- تو رو خدا جدی باش.
- خب عصبانی نشو،گفتم من اول باید با سولماز صحبت کنم،در صورت تمایل اون با شما یه قراری می ذارم،جون من خوب نگفتم،حالا نظرت چیه،از پارسا خوشت میاد؟
- آخه من که نمی شناسمش،ولی از نظر قیافه که خوبه.
- اردلان که می گفت،پسر خوبیه،در ضمن پولدار و تحصیل کرده است و می گفت من تضمینش می کنم،حالا ازش خوشت میاد یا نه؟
سولماز سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
- خب فهمیدم خجالت کشیدی،حالا بگو.
- فکر می کنی اگه ببینمش و باهاش صحبت کنم،بعد ازش خوشم نیاد بده؟
- به نظر من که بد نیست در واقع صحبت کردن برای همینه دیگه.
- پس یه قراری برای پس فردا توی پارک ساعی بذار.ساعت چهار بعد از کلاس.
- باشه من عصر قبل از اینکه به اردلان زنگ بزنم باهات تماس می گیرم،تا اون موقع هنوز وقت داری فکر کنی،حالا پاشو بریم سر کلاس نمی خوام این دو ساعتم از دست بدم.
********
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)