فصل نهم-1
من و سولماز تصمیم گرفته بودیم سه ساعت وقت اضافه بین کلاسمان را خوش بگذرانیم و به رستورانی شیک برویم.در رستوران منتظر نشسته بودیم که بالاخره گارسونی دلش به حالمان سوخت و برایمان منو آورد.من سوپ و جوجه سفارش دادم سولماز هم همان غذا را انتخاب کردو گفت:چه کنم حسادت بد دردیه.
داشتم جزوه ام را می خواندم که صدای آرام سلام و احوالپرسی سولماز را شنیدم،سرم را بلند کردم فکر کردم باز مسخره بازی در آورده تا حواس مرا پرت کند،که گفت:
- سایه؛اردلان با یه نفر دیگه دارن میان به طرف ما.
من که هنوز فکر میکرم شوخی می کند گفتم:
- خب چی کار کنم؟می خوای پاشم تورو جلوشون سر ببرم؟
و خندیدم.در همین موقع سولماز بلند شد و سلام کرد.هم زمان من هم اردلان را دیدم بلند شدم و با آنها سلام و احوالپرسی کردم.
اردلان دوستش را به ما معرفی کرد و گفت:
- ایشون دوست من پارسا پور محمدی هستند.
و با اشاره به من ادامه داد:
- ایشونم خانم سایه معتمد و ایشونم خانم سولماز سرمدی هستند.
پارسا با من و سولماز سلام و احوالپرسی کرد.
در سکوت به سولماز خیره شد.آنقدر که اردلان مجبور شد چیزی در گوشش زمزمه کند.
پارسا که به خودش آمده بود،چشم از سولماز برداشت و گفت:
- از دیدار شما خیلی خوشحال شدم خانم.
اردلان که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند گفت:
- خب خانما،ما از حضورتون مرخص می شیم،امیدوارم بهتون خوش بگذره.
با رفتن آنها من که تا آن زمان خودم را به سختی کنترل می کردم،شروع کردم به خندیدن.
سولماز سرش را به علامت تاسف تکان داد وگفت:
- نه خیر از گرسنگی دیوانه هم شد طفلک.
- من که نه،ولی این پارسا پور محمدی فکر می کنم دیوانه شده بود،اگه اردلان بهش تذکر نداده بود تا حالام داشت تورو برانداز می کرد.
- آره بنده خدا تیک داشت،خب بالاخره غذای مارو آوردند.
و با نگاهی به من گفت:
- آب دهنتو جمع کن مثل گرسنه های آفریقا می مونی.
- خیلی بی تربیت شدی باید بفرستمت دارالتادیب بلکه ادب بشی.
- حالا بخور شاید نظرت عوض شد و خودش شروع به خوردن کرد.
بعد از غذا سولماز بلند شد،گفتم:
- حساب میکنم.
- نه من حساب می کنم،مهمون من باش.
- من که با تو تعارف ندارم.
- نه همین که گفتم.
- پس حساب کن تا جونت در بیاد.
- واقعا که،جای تشکرته؟
- نکنه انتظار داری برای انجام وظایفتم ازت تشکر کنم.
- سایه می زنم تو سرت ها،برو ماشینو روشن کن تا من بیام.
- چشم.
سولماز داشت درس می خواند اول تصمیم گرفتم که نگذارم درس بخواند و بعد پشیمان شدم و به او گفتم:بلند بخون تامنم گوش بدم.
سولماز شروع به خواندن کرد.جلوی در دانشگاه به سولماز که بلند بلند جزوه را می خواند گفتم:خب بسه دیگه سرم رفت.
- عجب رویی داری،یه ساعته دارم خودمو به خاطر تو خفه می کنم،این جای تشکرکردته؟
- دستت درد نکنه،حالا جون بکن پیاده شو.
- خدایا من از دست این دختر چه گیری افتادم،خودت منو نجات بده.
- خدایا به داد دل این دختر رنج کشیده برس.
موقعی که وارد کلاس شدیم،خلوت بود گفتم:سولماز نکنه کلاسو اشتباهی اومدیم.
- نه بابا دویست و یازده.
و از دختری که آنجا نشسته بود پرسید:
- مگه اینجا کلاس زبان تخصصی تشکیل نمی شه؟
- نه ،استاد نمیاد.
- مطمئنی آخه استاد که صبح اومده بود.
- می دونم،الان مسئول آموزش اومد و گفت،برای استاد کار ضروری پیش اومده و کلاس تعطیله.
زمانی که به خانه رسیدم مامان با دیدنم گفت:
- چقدر زود اومدی؟
- بدشانسی استاد نیومد،من و سولماز رفته بودیم رستوران با چه عجله ای خودمونو به دانشگاه رسوندیم که گفتن برای استاد مشکلی پیش اومده و رفته.
- عوضش من خوش شانسم که تو اومدی و منو از تنهایی در آوردی.
- الان میام کنارتون و گل میگیم و گل می شنویم.
و به اتاقم رفتم که لباسم را عوض کنم موقعی که پایین رفتم مامان دو لیوان چای ریخته بود،با دیدن من گفت:بیا عزیزم چای تو بخور سرد می شه.
من ومامان مثل دو دوست بودیم،من همیشه با مامان احساس راحتی می کردم و هیچ چیزی را از او پنهان نمی کردم با مامان صحبت می کردم که تلفن زنگ زد ،گوشی را برداشتم و گفتم:
- بله،بفرمایید.
- الو....الو.
صدای بابا بود.ذوق زده به مامان گفتم:
- باباست.
و دوباره گفتم:
- الو،بابا.
- جانم.
- سلام بابا حالتون خوبه؟
- سلام عزیزم،صدای تورو که شنیدم خوب خوب شدم مامان خوبه؟
- خوبه،دلش برای شما خیلی تنگ شده دوست دارم بیشتر باهاتون صحبت کنم ولی گوشی را به مامان می دم.
و خداحافظی کردم.مامان و بابا خیلی به هم علاقه داشتند.در این یک هفته که پدر برای انجام کاری به مشهد رفته بود مامان خیلی احساس تنهایی می کرد.
بعد از یک ربع به هال رفتم .چشمهای مامان پر از اشک بود.من را که دید اشکهایش را پاک کرد و دستهایش را به طرفم دراز کرد و گفت:
- بیا عزیزم.
سرم را روی پاهایش گذاشتم،موهایم را نوازش کرد.پرسیدم:
- مامان بابا کی برمی گرده؟
- فردا ساعت نه.
- اّ ه من فردا کلاس دارم،منم می خواستم بیام فرودگاه.
- بابا یکراست می ره کارخونه،ولی برای ساعت دوازده خونه اس.
- پس حالا که قراره بابا فردا بیاد باید جشن بگیریم ،بریم پیتزا بخوریم؟
- ای شیطون اگه بابات زنگ نزده بود دیگه چه بهانه ای برای فرار از آشپزی به فکرت می رسید؟
- پس برم آماده بشم.
- تا نظرم عوض نشده سریع آماده شو.
به سرعت لباسم را عوض کردم و آرایش ملایمی کردم و پایین رفتم و گفتم:
- من حاضرم.
چراغها را خاموش کردم که زنگ زدند،سولماز و خاله سهیلا بودند.
سولماز با دیدنم گفت:
- برای اومدن ما این همه بزک دوزک کردی.
خندیدم و فتم:
- سلام.
- می خواستید برید جایی سایه جان؟
- نه تا سر خیابون.
در همین موقع مامان پایین آمد و با دیدن آنها گفت:
- به به!چه به موقع اومدید،حالا چهار نفری بشتر خوش می گذره.
- کجا؟
- سایه هوس پیتزا کرده می ریم سر خیابون می خوریم و برمی گردیم ،چطوره؟
- عالیه!من که موافقم.
دستم را به دور شانه سولماز حلقه کردم و گفتم:
- سولماز که معلومه موافقه،پس حرکت کنید البته به ترتیب قد.
من و وسلماز جلوتر از آنها از خانه بیرون رفتیم آن شب آنقدر به ما خوش گذشت که تصمیم گرفتیم هر هفته این برنامه را تکرار کنیم.
احساس شادی می کردم مطمئن بودم بی ربط به تلفن پدر نبود،قرار بود پدر روز شنبه بیاید ولی حالا دو روز زودتر می آمد،من نه تنها برای خودم که خیلی دلم برای پدر تنگ شده بود خوشحال بودم ،بلکه برای مامان هم خوشحال بودم،دلم می خواست هر چه سریعتر این سیزده ،چهارده ساعت هم می گذشت تا زودتر پدر را می دیدم.
صبح با اشتیاق زیادی از خواب بیدار شدم و به دانشگاه رفتم برای اولین بار حوصله گوش دادن به حرفهای اساتید را نداشتم،هر یک ربع یکبار به ساعتم نگاه میکردم و منتظر بودم ساعت یازده بشود و من به خانه بروم عجیب دلم برای پدر تنگ شده بود،این اولین باری بود که پدر به خاطر کارهایش مارا یک هفته تنها گذاشته بود.کلاس که تمام شد بدون معطلی سوار ماشین شدم و به سمت خانه رفتم.در را که باز کردم بوی پدر را در خانه احساس کردم و از همان جلوی در صدایش زدم.
پدر که گویا با شنیدن صدای به هم خوردن در متوجه حضور من شده بود همراه مامان به راهرو آمدند با دیدن پدر خنده ای از سر خوشی کردم و گفتم :سلام.
- سلام عزیزم.
در آغوشش فرو رفتم و بوسیدمش،در حالیکه مرا به سینه می فشرد گفتم:
- خیلی دلم براتون تنگ شده بود،خیلی خوشحالم که زودتر اومدید،
- منم همین طور ،نمی دونی داشتم دیوونه می شدم.اگه شماها دلتون برای یه نفر تنگ شده بود من دلم برای دو نفر تنگ شده بود،واسه همین دیگه نتونستم طاقت بیارم.
- خوب کاری کردید.
- بهتره بریم بشینیم،کلی حرف برای گفتن دارم.
مابین بابا و مامان نشسته بودم،پدر واقعا به خانواده اش عشق می ورزید،این از نگاه و کلامش پیدا بود.و من واقعا از اینکه پدر و مادری به این خوبی داشتم خوشحال بودم.
***